img
img
img
img
img

فیلسوف به دنبال علاج سرگیجه‌اش نمی‌رود

رضا پریشان‌شیدا

موریس مرلوپونتی از مطرح‌ترین پدیدار‌شناسان قرن بیستم است. شاخه‌ی اصلی کار مرلوپونتی، پدیدار‌شناسی ادراک و در آن مترصد دست‌یابی به ذاتِ ادراکِ حسی انسان است. وی هم‌دوره‌ی ژان پل سارتر و سیمون دوبووار بود و در آرا و اندیشه‌های خود از فیلسوفان بزرگی چون ادموند هوسرل، مارتین هایدگر، امانوئل کانت، رنه دکارت و امانوئل لویناس بهره گرفت. او در سال ۱۹۵۲ میلادی استاد فلسفه‌ی کلژدوفرانس شد، درحالی‌که جوان‌ترین استادی بود که به این جایگاه دست یافته بود. انسان در پدیدارشناسی مرلوپونتی، سوژه‌ای بدن‌مند است که بدون ادراک او، ادراکِ جهانِ پیرامون، ناممکن می‌نماید. موریس مرلوپونتی، فیلسوفِ پدیدارشناس و منتقد اجتماعی فرانسوی، چهاردهم مارس ۱۹۰۸ در روشفو، شارانت‌ماریتیم فرانسه متولد و در سوم مه ۱۹۶۱ در حالی‌که فقط پنجاه‌وسه داشت، بر اثر سکته مغزی از دنیا رفت.

نشست نقد و بررسی «اندیشه‌های مرلوپونتی» هفدهم مرداد با حضور هدایت علوی‌تبار، محمد اکوان، محمد شکری و علی‌اصغر محمدخانی در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد.

مرلوپونتی فیلسوفی که باید بیش‌تر شناخت

علی‌اصغر محمدخانی، معاون فرهنگی شهر کتاب، ضمن شرحِ مختصری از زندگی مرلوپونتی، درباره‌ی این فیلسوفِ برجسته‌ی فرانسوی و بنیادهای اندیشه‌‌ی او گفت: مرلوپونتی یکی از فیلسوفان دشوارفهم است، اما کوشش‌های عمیق و گسترده‌ی فکری او بر هیچ‌کس پوشیده نیست. پل ریکور، از او به‌عنوان بزرگ‌ترین پدیدارشناس فرانسه یاد می‌کند. مرلوپونتی در آثار خود، به دفعات مخاطب را به مارکسیسم و ساختارگرایی ارجاع داده است که خود از جمله دلایل اهمیت اوست؛ هم‌چنین اهمیت وی به‌عنوان پیشگام بسیاری از تفکرات فلسفی، انکارنشدنی است. به‌رغم اهمیت و برجستگی اندیشه‌های مرلوپونتی، متاسفانه در ایران و برخی کشورهای دیگر آن‌چنان‌که باید به او پرداخته نشده است؛ حال‌آن‌که جا دارد بنیادها و درون‌مایه‌های اندیشه‌ی او بسیار دقیق واکاوی و بررسی شود. مفاهیم و درون‌مایه‌های بسیاری در اندیشه‌ و آثار مرلوپونتی در خور واکاوی‌ست؛ پدیدارشناسی، ادراک، دگربودگی، تجسد، رفتار، وجود بشری، زمان، دیگری، تاریخ و هنر از آن جمله‌اند.

محمدخانی در ادامه افزود: عده‌ای مرلوپونتی را پدر پست‌مدرنیسم می‌دانند. برایان مگی در بخشی از کتاب «مردان اندیشه» که مجموعه گفت‌و‌گو‌هایی با فلاسفه مختلف است آورده: «از میان فلاسفه‌ی فرانسوی، از جمله کسانی که از آن‌ها بیش‌تر صحبت می‌شود، ژاک لکان است؛ و لویی آلتوسر و میشل فوکو و ژاک دریدا. آلتوسر، مارکسسیت است. لکان، در عالم روان‌کاوی کار می‌کند. زمینه‌ی عمده‌ی تحقیقات فوکو، ساختارهای فرهنگی است؛ و دریدا عمدتا به ماهیت زبان توجه دارد. هر چهار نفر را می‌شود به معنایی وسیع، ولو مبهم، ساختارگرا معرفی کرد؛ هر چند خودشان این را رد می‌کنند.» سپس به لوی استروس، گلدمن، پل ریکور و ژان پل سارتر، به‌عنوان چهار متفکر دیگر فرانسه اشاره کرده و می‌افزاید: «ولی از میان فیلسوفان فرانسوی، بزرگ‌ترین کسی که تا به‌حال نامی از او نبرده‌ام و تصور می‌کنم آثارش به‌تاز‌گی در انگلستان و آمریکا شناخته می‌شود، موریس مرلوپونتی است. مرلوپونتی هم مثل سارتر، سخت تحت‌تاثیر پدیدارشناسی بود، ولی بر خلاف او فیلسوفی بسیار حرفه‌ای و اهل فن بود. توجه فیلسوفان فرانسوی به آثار او، در حال حاضر شاید به عمق و شدت چند سال پیش نباشد، اما او شخصیتی آن‌چنان با اهمیت است که باید چند کلمه‌ای بیشتر درباره‌ی او بگویم.»

معاون فرهنگی شهر کتاب در ادامه‌ی سخنانش گفت: متاسفانه ما در زبان فارسی، کتاب چندانی درباره‌ی مرلوپونتی نداریم؛ داشته‌های‌مان محدود به کتابی در باب بررسی اندیشه‌های مرلوپونتی است و چند مجموعه مقاله درباره‌ی او. کتاب «مرلوپونتی و بنیادهای اندیشه‌ او» مجموعه مقالاتی‌ست از فرهادپور، طالب‌زاده، علوی‌تبار، اصغری، شکری، قنبری و اکوان که به همت محمد اکوان گردآوردی و ویرایش شده است.

ما در جهان و از جهانیم

هدایت علوی‌تبار، درباره‌ی جایگاه خدا و دین در اندیشه‌ی مرلوپونتی گفت: بنا بر معیارهای سنتی، مرلوپونتی فردی ملحد است، همان‌که امروزه باب شده، خداناباور. آن‌ها که اعتقادی به دین ندارند و ملحدند، به دو دسته تقسیم می‌شوند؛ نخست آنان که در خانواده‌ای غیرمذهبی بزرگ شده، در ادامه‌ی زندگی نیز رو به ایمان نیاورده‌اند و با همان الحاد از دنیا می‌روند؛ دسته‌ی دوم کسانی هستند که در برهه‌ای از زندگی، به‌ویژه در کودکی و نوجوانی، تحت تاثیر اعتقادات مذهبی خانواده مؤمن‌اند و در ادامه‌ی راه ایمان خود را از دست می‌دهند؛ مرلوپونتی، از گروه دوم بود. او در کودکی، نوجوانی و اوایل جوانی، به مذهب کاتولیک اعتقاد راسخ داشت. سیمون دوبوار، هم‌دوره‌ی او و سارتر در دانش‌سرای عالی، به‌یاد می‌آورد که مرلوپونتی از مذهب کاتولیک به شدت دفاع کرده است، اما از اوایل دهه‌ی سی این ایمان راسخ جای خود را ابتدا به تغییر موضع از جناحی به جناح دیگر مذهب کاتولیک داد و در اواخر این دهه به کلی از مسیحیت جدا شد. دلیلی که باعث شد مرلوپونتی در ایمان خود تجدید نظر کند، مباحث نظری یا فلسفی نبود، بلکه مجموعه‌ای از رویدادهای اجتماعی و سیاسی او را از دین جدا کرد. خود او نقل می‌کند که در سال ۱۹۳۴ میلادی، دولت اتریش در واکنش به اختلافاتی که با گروه کارگران پیدا می‌کند، کوی آن‌ها را بمباران کرده است و این اتفاق خاطرش را می‌آزارد‌؛ ناراحتی او وقتی بیش‌تر می‌شود که می‌بیند مقامات و متولیان مذهب کاتولیک به جای طرفداری از کارگران، جانب دولت اتریش را می‌گیرند. این واقعه، وی را به این نتیجه می‌رساند که مقامات کلیسا، به دنبال منافع خود هستند نه عدالت.

علوی‌تبار در همین خصوص افزود: ما نباید تصور کنیم که تغییر موضع دینی، همواره منشا نظری دارد، در بسیاری از اوقات بانی این تغییر، مسایل سیاسی، اجتماعی و حتا اقتصادی است. باید در نظر داشت عملکرد متولیان دین تاثیر فراوانی در روی‌آوری یا به‌عکس، روی‌گردانی جماعت از دین دارد. مرلوپونتی پس از این واقعه از جناح محافظه‌کار و سنتی کاتولیک فاصله گرفت و به جناح اصلاح‌طلب و به‌اصطلاح مترقی کاتولیک گرایش یافت؛ با این گمان که جناح اصلاح‌طلب مواضع بهتری دارند. وی در اواسط دهه‌‌ی سی، دو مقاله می‌نویسد که نشان می‌دهد هنوز پیوندش با مسیحیت را حفظ کرده ا‌ست؛ البته به قول خودش، مسیحیت مترقی. پس از مدتی، عملکرد این جناح اصلاح‌طلب هم راضی‌اش نمی‌کند تا در اواخر همان دهه به طور کامل از مسیحیت جدا و دوره‌ی الحادش آغاز شود. علاوه بر آن‌چه گفته شد، شرکت در کلاس‌های الکساندر کوژو که به تفسیر پدیدارشناسی روحِ هگل می‌پرداخت هم در روی‌گردانی‌اش از مسیحیت موثر بود. مرلوپونتی می‌گوید مباحث طرح‌شده در این کلاس‌ها، نقاب از چهره‌ی مسیحیت کنار زده، مسیحیتی بر او آشکار شده است که نمی‌توانسته آن را بپذیرد. بنابراین می‌توان گفت در ابتدا مجموعه عواملی عملی، سپس مسایلی نظری باعث جدایی مرلوپونتی از مسیحیت بود.

علوی‌تبار ‌جز دلایل یادشده، دلایلی فلسفی در رد خدا و دین در آثار مرلوپونتی را نیز تشریح کرد؛ وی اظهار داشت: مرلوپونتی، وجود خدا و دین را با مبانی فلسفی خود ناسازگار می‌داند؛ «عدم ضرورت» از اصلی‌ترین مبانی فلسفه‌ اوست که می‌گوید، هیچ چیز در این عالم ضروری نیست و همه‌ی موجودات ممکن‌اند. سارتر هم بر همین باور است و هیچ موجود ضروری را قبول ندارد. مادامی‌که وجودِ هیچ موجودی را ضروری ندانی، پس هیچ موجودی را نمی‌توانی صددرصدی تبیین کنی. همیشه امکان، مساوی با نوعی شناوربودن است، نوعی فرار از قطعیت. فیلسوف به‌دنبال تبیین نیست؛ فیلسوف، تنها توصیف می‌کند. فیلسوف، حیرت و شگفتی انسان نسبت به عالم را توصیف می‌کند. انسان از این عدم قطعیت دچار حیرت می‌شود و پیامد این حیرت، سرگیجه است؛ سرگیجه‌ای که عوام از آن فرار می‌کنند، اما برای فیلسوف لذت به‌همراه دارد. مرلوپونتی معتقد است فیلسوف به دنبال علاج سرگیجه‌اش نمی‌رود، چراکه همین سرگیجه او را به کشف حقیقت وامی‌دارد. در مقابل عوام به‌دنبال درمان سرگیجه‌ی خود، متوسل به امور مطلق می‌شوند؛ عده‌ای متوسل به مطلقِ مارکسیستی، که همان ماده باشد می‌شوند و عده‌ی دیگر به مطلقِ الهیاتی توسل می‌جویند، که خدا باشد. گروه اخیر، خدا را به میانه می‌کشند تا بتوانند با او همه چیز را تبیین کنند.

علوی‌تبار در ادامه افزود: مرلوپونتی، میان الهیات و فلسفه مرزی مشخص و روشن قائل است؛ الهیات قلمروی جدا دارد و فلسفه قلمروی دیگر. فلسفه از انسان می‌خواهد تا شگفتی‌اش را حفظ کند و پدیده‌ها را تنها توصیف کند، اما الهیات از او می‌خواهد همه‌چیز را از ورای امور مطلق، تبیین کند؛ الهیات به تمامی سوالات انسان پاسخ می‌دهد، درحالی‌که فلسفه به هیچ سوالی پاسخِ یقینی نمی‌دهد. وی به دلیل وجود همین مرز، فلسفه‌ی دینی را نمی‌پذیرد و از این حیث مشابه هایدگر می‌اندیشد. فلسفه‌ی مسیحی به تعبیر هایدگر، دایره‌ی مربع است؛ چیزی که در حقیقت وجود ندارد. مرلوپونتی وجود خدا را با آزادی بشر ناسازگار و مباحث علم پیشین خداوند و اختیار انسان و نیز علیت را که میان الهیون مطرح است، دو دلیل این ناسازگاری می‌داند؛ در نظر مرلوپونتی اگر انسان خدا را بپذیرد، به دست خود اختیارش را فدا کرده است.

این سخنران، در باب دیگر دلایل فلسفی مرلوپونتی برای انکار وجود خدا گفت: این فیلسوف، در مسئله‌ی معروف شرور، از موضع حکمت الهی وارد می‌شود. به باور وی، در الهیات گفته می‌شود که خدا حکیم است؛ پس عالمی که او خلق کرده است می‌بایست بهترین عالم ممکن باشد. آیا این جهان، بهترین جهانِ ممکن است؟ اگر بهترین است، چرا مملو از فقر و بدبختی و جنایت است؟ همین نشان می‌دهد که این جهان به درستی طراحی نشده است و من نمی‌توانم حکمتِ مطلق خدایی را بپذیرم که خالقِ چنین جهانی‌ست. وی هم‌چنین دیدگاه مؤمنینی که تمام موفقیت‌های خود را مدیون خداوند می‌دانند و شکست‌های‌شان را از حکمت او، منطقی نمی‌داند؛ انصاف نیست نیمه‌ی خالی لیوان همواره برای انسان باشد و نیمه‌ی پر لیوان برای خدا. از دیدگاه مرلوپونتی، خدا، دین و اخلاق ناسازگارند. وی معتقد است خدا باعث می‌شود انسان‌ها نتوانند ارتباط صحیح با یکدیگر داشته باشند؛ چراکه اخلاق بشری نسبی و اخلاق الهی مطلق است و این دو جمع‌ناپذیرند.

علوی‌تبار در این‌باره افزود: مرلوپونتی، تعامل و گفت‌گو میان مؤمن و ملحد را ناممکن می‌داند. انسان مؤمن، فرد ملحد را هم‌تراز خود نمی‌بیند و سعی در ارشاد وی دارد؛ به همین دلیل تنها زمانی گفت‌‌وگو میان این دو ممکن است که واژگان ملحد و مؤمن کنار گذاشته شود. وی ریشه‌ی تناقضِ رفتاری میان مسیحیان را که در طول تاریخ به دفعات شاهدش بوده‌ایم، ناشی از اعتقاد هم‌زمان ایشان به خدای پدر و خدای پسر می‌داند؛ اعتقاد به خدای پدر، مؤمنِ مسیحی را محافظه‌کار و اعتقاد به خدای پسر، از او یک مؤمن انقلابی ‌می‌سازد. این مبحث، خاص مرلوپونتی است و توسط هیچ فیلسوف دیگری مطرح نشده است. این فیلسوف، دین را به‌عنوان پدیده‌ای که ریشه‌ی الهی نمی‌پذیرد، اما این عدم پذیرش به این معنا نیست که جنبه‌های اجتماعی و تاریخی آن را نادیده بگیرد. «دین، فریادی‌ست برای زندگی بهتر» این جمله‌ی معروف مرلوپونتی است که تا اندازه‌ای با جمله‌ی مارکس مشابهت دارد؛ «دین، آه انسان ستم‌دیده ا‌ست»؛ این تعبیر مارکس از دین است. مرلوپونتی، تفسیری سکولار و دنیوی از دین دارد و بحث ایمان و الحاد را غیرفلسفی می‌داند که از این جهت با اندیشه‌ی هایدگر هم‌سوست.

مرلوپونتی و صداهای سکوت

محمد اکوان، گردآورنده‌ی کتاب «اندیشه‌های مرلوپونتی» درباره‌ی نظریه‌ی هنرِ مرلوپونتی و نسبت آن با فلسفه گفت: مرلوپونتی سه مقاله‌ی مهم در باب هنر دارد؛ «شک سزان»، «زبان‌های غیرمستقیم و صداهای سکوت» و «درباره‌ی چشم و ذهن» عناوین این مقالات هستند که درباره‌ی آن‌ها صدها مقاله و ده‌ها کتاب نوشته شده است. از او مقالات دیگری نیز چون «فیلم و روان‌شناسی جدید»، «فیلسوف و سایه‌اش» و «این‌جا و اکنون» در دست است که در آن‌ها به مسئله‌ی هنر، به ویژه هنر نقاشی، پرداخته است. مرلوپونتی در مقاله‌ی «چشم و ذهن» به صراحت می‌گوید «هر نوع نظریه‌ای درباره‌ی نقاشی، یک متافیزیک است». این جمله‌ی او، جایگاه هنر نقاشی را تا مرتبه‌ی متافیزیک بالا برده است و این پاسخی تحقیرآمیز به دکارت است که نقاشی را خدمه‌ی ادراک حسی می‌داند.

اکوان، به یکی از دیدگاه‌های شاخص مرلوپونتی، یعنی مبحث بدن‌مندی و نسبت بدن با جهان اشاره کرد و افزود: مرلوپونتی از میان هنرها توجه‌ ویژه‌ای به نقاشی داشته، اما این باعث نشده است توجه او از باقی هنرها دور بماند؛ مقاله‌ی «فیلم و روان‌شناسی جدید» نقدی در باب سینماست. او تئاتر را به اندیشه‌ی خود نزدیک‌تر می‌داند، چراکه پس از پایان نمایش می‌توان به طور مستقیم با بازیگران آن ارتباط برقرار کرد؛ انسان بدن‌مند، انسانی‌ست که حضوری زنده دارد. مرلوپونتی، هنرهایی چون ادبیات داستانی را گفتارمحور و پُرگو توصیف کرده است که بیش‌تر با قوه‌ی خیال سروکار دارند تا با بدن، جسم و گوشت. وی در پی بنیان‌گذاری یک فلسفه‌ی هنری نیست، اما هنگامی که به هنر، به ویژه نقاشی می‌پردازد، نوآوری‌ها و ابداعات زیباشناسانه‌ی بدیعی را عرضه می‌کند. مسئله‌ی اصلی برای مرلوپونتی، واقعیت است؛ واقعیت از نظر او چیزی‌ست، دارای عمق و تراکم‌؛ اشیا و موجودات را واقعیتی می‌داند که پُرند و ما می‌توانیم به راحتی با آن‌ها ارتباط برقرار کنیم.

محمد اکوان افزود: مرلوپونتی در مقاله‌ی «زبان‌های غیر مستقیم و صداهای سکوت» می‌گوید: ما صداهای سکوت را نه‌تنها می‌شنویم، بلکه این صداها را می‌بینیم و با آن‌ها ارتباط برقرار می‌کنیم، چراکه از جنسِ خود ما و دارای بدن هستند. ادراک، یکی از محورهای بنیادیِ اندیشه‌ی مرلوپونتی است. واقعیت چگونه به ادراکِ ما در می‌آید؟ چگونه برای‌مان ظهور پیدا می‌کند و با آن ارتباط برقرار می‌کنیم؟ وی در پاسخ به سؤالات مطرح‌شده بر این باور است که انسان به برکت پیوستگی و درهم‌تنید‌گی که با اشیا دارد، با آن‌ها ارتباط برقرار می‌کند. انسان با جهان یکی‌ست و جدای از جهان نیست. برای برقراری ارتباط، انسان می‌بایست در جهان باشد و علاوه بر آن، از جهان باشد؛ بنابراین در جهان‌بودن شرط لازم و از جهان‌بودن شرط کافی‌ست. «گوشت» از دیگر اصطلاحات محوری مرلوپونتی است که خمیرمایه‌ی ارتباط انسان با جهان بیرون، یعنی جهان ماده است. وی در کتاب «پدیدارشناسی ادراک» می‌گوید، وقتی من دو دست خود را در یکدیگر می‌گذارم، یکی از دستان من دست دیگر من را لمس کرده و هم‌زمان لمس می‌شود؛ این همان اصطلاح «برگشت‌پذیری» یا «معکوس‌شوندگی» است. دیوید آبرام، فیلسوف معاصر آمریکایی نیز بر این باور است که هم انسان جهان را ادراک می‌کند و هم جهان انسان را؛ این ادراکِ متقابل است.

اکوان ادامه داد: در نظر مرلوپونتی، نگاه‌ها، شنیدن‌ها و احساس‌کردن‌ها تنها مخصوص انسان نیست؛ انسان تنها یکی از موجوداتی‌ست که این ویژگی‌ها را داراست. موجودات دیگر نیز این ویژگی‌ها را در خود دارند اما برای انسان نامرئی‌ست. مرلوپونتی در صدد است این ویژگی‌ها را برای انسان مرئی کند. وی در نقد دکارت می‌گوید، او با ذهنش می‌بیند، نه با جسم و چشم خود؛ دکارت در جهان نیست، چراکه او جوهر متفکر است و جهان جوهر ممتد؛ میان این دو هیچ ارتباطی نیست. در سال ۱۹۲۹ میلادی ژرژ گورویچ و ادموند هوسرل سخنرانی‌های مهمی در باب ادراکِ پدیدارشناسی داشتند و بی‌تردید مرلوپونتی نیز در آن جلسات شرکت کرده، و از آن تاثیر گرفته است. هوسرل در یکی از همین سخنرانی‌ها‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ درباره‌ی دکارت اذعان داشت که اگر وی جهان خارج را نفی نمی‌کرد، پدیدارشناسی دویست سال زودتر به‌وجود می‌آمد. مرلوپونتی، نسبت بدن انسان با جهان را به‌ علامت ضربدری تشبیه می‌کند که در آن انسان یک خط و جهان خط دیگر است، این دو زمانی معنا می‌یابند که بر روی یک‌دیگر قرار گرفته، علامت ضربدر را تشکیل دهند؛ این اصطلاحِ «کیاسما» یا «در هم تافتگی» است؛ هم‌پیوندی میان بدن و جهان بیرون. «کیاسما» تنها یک مبادله نیست، بلکه مبادله‌ای میان من و جهان است؛ میان بدنِ‌پدیداریِ‌ من و بدنِ‌عینیِ ‌من؛ میان ادراک کننده و ادراک شونده. این وصف از مفهوم یادشده در بخشی از مجموعه‌مقالات «مرئی و نامرئی» آمده است. او از همین اصطلاح بهره گرفته، می‌گوید می‌بایست در هنر دوباره جهان را کشف کرد؛ آن‌چنان‌که خود او در پدیدارشناسی، جهان را از نو کشف کرد. مرلوپونتی یک تجربه‌گراست؛ اما نه از نوع هیوم و بارکلی. وی همواره منتقد تجربه‌گرایانی از این دست بوده است. وی معتقد است انسان با دو رویکرد به جهان می‌نگرد؛ از دریچه‌ی پدیدارشناسیِ ادراک و دیگر از دریچه‌ی هنر، به ویژه نقاشی. مرلوپونتی، تجربه‌ی زیسته را، تجربه‌ای واقعی می‌داند که انسان می‌تواند آن را در هنر نقاشی، به ویژه نقاشی‌های سزان، بیابد.

آشتی میان تن و عالم

پدیدارشناسیِ اگزیستانسیالیستیِ ادراک در اندیشه‌ی مرلوپونتی، موضوع بحث محمد شکری بود. شکری درباره‌ی وجوه اشتراک و افتراق میان پدیدارشناسی مرلوپونتی با پدیدارشناسی هوسرل گفت: مشهور است که هیچ سنت فلسفی، بیش از پدیدارشناسی، از راه و روش مبدع خودش فاصله نگرفته است. به رغم اشتراکات موجود در مبانی فکری طیف وسیعی از پدیدارشناسان، از حیث نتیجه بسیار متفاوت از هم بوده‌اند. برای ورود منطقی به اندیشه‌ی پدیدارشناسانه‌ی مرلوپونتی، می‌بایست سنت‌های فکری را که لااقل در اروپای کانتیننتال تا قرن بیستم وجود داشته است بررسی کنیم. گراهام پریست، یکی از مرلوپونتی‌پژوهان پرنفوذ، در کتاب خود با عنوان «مرلوپونتی» بر این باور است که در فهم اندیشه‌های مرلوپونتی باید به چند سنت توجه کنیم؛ فلسفه‌ی هگل به روایت شارحان فرانسوی از آن جمله است. خوانش‌ها و روایات بسیاری از فلسفه‌ی هگل موجود است که از این میان، یکی از جدی‌ترین خوانش‌ها مربوط به فیلسوفان فرانسوی است. مجموع این خوانش‌ها در شکل‌گیری اندیشه‌های مرلوپونتی بسیار موثر بوده است.

محمد شکری در ادامه افزود: ضروری است که به تفسیر اگزیستانسیالیستی‌ای که فیلسوفان فرانسوی از اندیشه‌ی هگل داشته‌اند توجه کافی داشته باشیم. برخلاف آن‌چه گفته می‌شود که اگزیستانسیالیسم به عنوان آنتی‌تز در برابر فلسفه‌ی هگل شکل گرفت، بسیاری معتقدند که می‌بایست ریشه‌ی اگزیستانسیالیسم معاصر را در آرای هگل جست. آثار و ردپای اگزیستانسیالیسمِ هگلی به وضوح در اندیشه‌های مرلوپونتی دیده می‌شود. هم‌چنین نمی‌توان اندیشه‌های هوسرل در پی‌ریزی اندیشه‌ی مرلوپونتی نادیده گرفت. آموزه‌ی اصلی هایدگر، یعنی حیثیتِ‌در‌جهان‌بودگی نیز در شکل‌گیری اندیشه‌ی مرلوپونتی نقش مهمی ایفا کرد و مجموع همه‌ی این تاثیرات منجر به ظهور ایده‌ای به‌نام پدیدارشناسی ادراک شد که پدیده‌ای اگزیستانسیالیستی است.

شکری، بر توجه مرلوپونتی به فهمِ ماهیتِ ادراک در همان نخستین سال‌های تحصیل در دانش‌سرای عالیِ «اکول نرمال» اشاره و تصریح کرد: توجه به فهمِ ماهیتِ ادراک را می‌توان با نقد صریح آرای عقلی‌مسلک‌ها و تجربه‌مسلک‌ها در کتاب «ساختارِ رفتار» او جست‌‌وجو و پیگیری کرد. مرلوپونتی درصدد بود پدیدارشناسی را به‌عنوان ابزاری برای فهم اصیل‌تر از شناخت، به‌کار گیرد. وی بر این عقیده بود که انسان مادامی که نتواند تبیینی ارائه دهد که بر اساس آن وحدتِ‌ روان‌تنی یا وحدتِ سوژه و اُبژه تامین شود، نه جهان به خوبی تبیین خواهد شد و نه آگاهی. سنت پدیدارشناسی پیش از مرلوپونتی نیز سابقه داشته است؛ به ویژه نزد هوسرل که او هم به دنبال فهمِ ماهیتِ حقیقیِ ادراک و آگاهی بوده است، اما از نظر مرلوپونتی وی هیچ‌گاه در ادای حق مطلب موفق نبوده است. دکارت هم به تعبیر هوسرل، انسان را در چاه ویلی، میان امر مادی و امر ذهنی رها می‌کند و از عهده‌ی آشتی معقول این دو برنمی‌آید. گرچه مرلوپونتی را تئورسین اصلی سوژه‌بدن، یعنی تنی که می‌اندیشد، می‌دانند، اما رد پای این نظریه را می‌توان در سنت فلسفه‌ی غرب نیز یافت. وی در ابتدای کتاب «پدیدارشناسی ادراک» پدیدارشناسی را عبارت از تامل در ریشه‌ها و مبادی می‌داند؛ مرلوپونتی، ریشه را در آگاهی می‌بیند. از دیدگاه او رابطه‌ی بدن و عالم، یک رابطه‌ی دیالیکتیکی است، چراکه نه عالم بدون بدن قابل فهم است و نه بدن بدون عالم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  معنایی برای زندگی در برهوت هستی

گزارش نشست نقد و بررسی کتاب «سنگی بر گوری»

  مرجعی برای تاریخ فلسفه‌ی اخلاق در غرب

گزارش نشست نقد و بررسی کتاب «تاریخ فلسفه‌ی اخلاق: دستنامه‌ی آکسفورد»

  تفسیرهایی از قرآن برای انسان مدرن

گزارش نشست بررسی کتاب «تفسیر معاصرانه‌ی قرآن کریم»

  ابن خفیف، شاهزاده‌ای که خودخواسته زاهد شد

گزارش نشست نقد و بررسی مجموعه آثار «ابن خفیف شیرازی»

  مراسم هفتمین دوره‌ی جایزه‌ و نشان ابوالحسن نجفی

گزارش هفتمین دوره‌ی جایزه‌ی ابوالحسن نجفی