شبی سخت پریشان و دلفگار بودم و حس میکردم که عمرم را تلف کردهام. پس بر آن شدم که از آن پس به گوشهای بنشینم و «پریشان نگویم». تا اینکه دوست نزدیکی به دیدارم آمد و موضوع را دریافت و مرا قانع کرد که نباید دست از کار بشویم.