img
img
img
img
img

بودایی در عصر رنسانس

غزاله صدر منوچهری

​نشست هفتگی مرکز فرهنگی شهر کتاب  با عنوان «تأملی در تتبعات مونتنی» سه‌شنبه ۱۲ اردیبهشت به مناسبت چهلمین روز درگذشت احمد سمیعی گیلانی به کتاب «تتبعات» مونتنی با برگردان او اختصاص داشت و با حضور مسعود زنجانی، حسین حسینی و لاله قدک‌پور برگزار شد.

مونتنی: جستارنویس پیشگام

علی‌اصغر محمدخانی

استاد سمیعی یکی از قله‌های بلند عرصه ترجمه و ویرایش بود که کارهای فراوانی را به دوستداران زبان و ادب فارسی عرضه کرد. او سال‌ها سردبیر مجله‌ی نامه‌ی فرهنگستان و همچنین مدیر گروه ادبیات معاصر بود. ذهنی بسیار وقاد و نقاد داشت و با اینکه در ۱۰۳ سالگی از دنیا رفت، در همان اواخر هم ذهنش بسیار جوان بود. او پرتلاش و راهنمای خوبی برای بسیاری از داستان نویسان، شاعران، مترجمان و ویراستاران بود.

سمیعی به همراه سه مترجم برجسته‌ی دیگر زبان فرانسه رضا سیدحسینی، ابوالحسن نجفی و اسماعیل سعادت، چهار ستون زبان و ادبیات فرانسه و فارسی بودند و در طول شش دهه کارهای درخشانی عرضه کردند.  امروز این چهار تن همه از بین ما رفته‌اند. اما مجموعه‌ی «فرهنگ آثار» را پایه‌گذاری و شش جلد آن را ترجمه کردند. همچنین، در ادامه به پیشنهاد احمد سمیعی‌گیلانی تألیف آثار فرهنگ اسلامی را دست گرفتند و تا چهار پنج جلد نیز پیش رفتند، هرچند با تغییر مدیریت این کار سترگ متوقف شد.

امروز یاد سمیعی‌گیلانی را با تمرکز بر یکی از برگردان‌های او، «تتبعات» مونتنی، گرامی می‌داریم و درباره‌ی اهمیت و ارزش اثر انتخابی او سخن می‌گوییم.

در زندگی‌نامه‌ی مونتنی اشاره کرده‌اند که او هم روان‌شناس بود، هم قوم‌نگار، هم مورخ، هم زیبایی‌شناس و مهم‌تر از همه جستارنویس. در واقع او یکی از اولین جستارنویسان دنیاست که «مقالات»/«تتبعات» او را شاهکار می‌دانند. امروز پس از چهارصد سال مونتنی نیز مانند تامس مور، شکسپیر، سقراط، میکل ‌آنژ، متفکری برای همه‌ی زمان‌ها شناخته می‌شود. چنان‌که بعضی از صاحب‌نظران معاصر حتی بر پیش‌دستی مونتنی بر فروید پای فشردند و بعضی او را در تحلیل احساسات آدمی مانند مارسل پروست دانسته‌اند. بالاخره کلود ‌لوی اشتراوس با دادن عنوان «اندیشه‌ی وحشی» به یکی از کتاب‌های خود که آن را مراجعه‌ای به مقاله‌ی «آدم‌خواران» مونتنی می‌داند، تأثیر ژرف مونتنی را بر متفکران امروز آشکار کرده است.

مونتنی سقراط را بسیار دوست می‌داشت. کتاب جاودانه‌ی مونتنی به‌رغم صدها تقلیدی که برانگیخته، همچنان همان است که زمانی نویسنده‌ی آن گفته بود یگانه کتاب نوع خود در جهان. بیشتر «تتبعات» مونتنی درباره‌ی چیزی است که معاصران او آن را هنر نیک مردن نامیدند.

لحظه‌لحظه در کمین و شکار خود بودن

مسعود زنجانی

​ ترجمه‌ی مرحوم احمد سمیعی‌گیلانی از کتاب جُستارها/مقالاتِ مونتنی با عنوان «تَتَبُّعات» شاید یکی از ترجمه‌های معیار از آثار کلاسیکِ جهان به زبان فارسی است. دریغ آنکه حدوداً یک‌بیستم کلِ کتاب را در برمی‌گیرد، با اینهمه گزیده‌ای است که می‌تواند شیوه‌ی نگرشی و نگارشی مونتنی را تا حدِّ قابل‌قبولی نمایندگی کند. امیدواری دیگر اینکه خانم لاله قدک‌پور سالیانی است که متناسب با چنین اثرِ سترگی مشغول برگردان و ترجمه‌ی آن است و تاکنون ترجمه‌ی سه مقاله/جُستار از ایشان منتشر شده که از همان می‌توان حدس زد که در آینده‌ای که امیدوارم خیلی دور نباشد، ما ترجمه‌ای ارزنده و زیبنده خواهیم داشت که البته مقالات/جُستارها را هم به طور کامل در بَرخواهد داشت. نظرگاه‌های مونتنی و اندیشه‌های او درباره‌ی «تعلیم و تربیت» همواره حائز اهمیت بوده است. به همین سبب در کتاب‌های «فلسفه‌ی تعلیم و تربیت» که به ویژه رویکردی تاریخی دارند، غالباً درباره‌ی مونتنی می‌توان مطالبی ارزنده و آموزنده یافت. همچنین، از آنجا که رشته‌ی پداگوژی در ریشه‌های تاریخی و نظری خودش با روانشناسی بسیار درهم‌تنیده است، آنگاه آن دسته از کتاب‌های «تاریخ روان‌شناسی» نیز که به ریشه‌های اندیشگیِ خود برمی‌گردند و آن روان‌شناسیِ فلسفی و نظری که به اصطلاح «نفس‌شناسی» یا «علم‌النفس» خوانده می‌شد را هم بررسی می‌کنند، اغلب به مونتنی بسیار اهمیت می‌دهند. من هم امروز، در این فرصت کوتاه، قصد دارم به اهمیت مونتنی در حوزه‌ی «تعلیم و تربیت» بپردازم، چرا که دیدگاه‌های مونتنی در این حوزه بسیار کارآمد، پیشرو و به‌نوعی شگفت‌انگیز است. طرفه اینکه امروز، در تقویم رسمی ما، «روز معلم» است. امروزه به فلسفه و اندیشه‌های مونتنی توجه بیشتری شده است تا آنجا که برخی ناقدان و صاحب‌نظران به درستی می‌گویند که او فیلسوفی پُست‌مدرن پیش از فلسفه‌ی مدرن است. اما در حوزه‌ی تعلیم و تربیت چه چیزی می‌توان از او آموخت؟ برای پاسخ به این پرسش، ابتدا باید بدانیم که درک و برداشتِ مونتنی از مقوله‌هایی مانند «علم» و «معرفت» و «آگاهی» به شکلِ رادیکالی متفاوت با آن چیزی است که هم پیش از خودش و هم بعد از خودش، حتی تا به امروز، درباره‌ی آنها وجود داشته است. همین است که سبب می‌شود نظرگاه او درباره‌ی «تعلیم و تربیت» بسیار بدیع و متفاوت باشد. مونتنی فیلسوف و جُستارنویسِ فرانسوی عهدِ رنسانس است، ولی آنقدر به لحاظِ فرهنگی و معنوی از زمان و مکان خود دور است که من می‌خواهم بگویم او یک فیلسوف شرقِ دور است. البته به هیچ‌وجه نمی‌خواهم مشغله‌ای لفظی ایجاد کنم که آن موضوع توجّهِ ما شود و ما را به حاشیه ببَرد. بلکه می‌خواهم با این شگرد به غریب بودن و استثنایی بودن او در تاریخِ فرهنگِ اروپا اشاره بکنم. چنان‌که اگر ما او را همان‌گونه که شایع است «اومانیست» و «فرزند رنسانس» بخوانیم، این نسبت بسیار گمراه‌کننده است، چراکه مونتنی به فرهنگ و نگرش‌های غالب در دورهٔ رنسانس مانند «انسان‌گرایی» و «عقلگرایی» رویکردی انتقادی دارد و با اومانیست‌ها تفاوتی جدّی دارد. اگر این غرابت‌ها و تفاوت‌ها را معیار قرار بدهیم، مونتنی بیشتر شبیه و قریب فرزانه‌ای چون بودا است. گویی بودا در عصرِ رنسانس فرانسه دوباره زندگی می‌کند. مونتنی به خردمندان و فرزانگانی مثل بودا بسیار شبیه‌تر است تا اخلاف و اسلافِ خودش، چه برویم تا افلاطون و ارسطو و چه بیاییم به دکارت و کانت و هگل و فیلسوفان بعد از او (هرچند استثناهایی هست). نقل است که وقتی بودا افکار و تعالیم خودش را علنی کرد، روحانیونِ هندو به او گفتند تو چه می‌توانی بکنی که ما قادر نیستیم؟ ما روی آب راه می‌رویم، پشت دیوار را می‌بینیم و طی‌الارض می‌کنیم، تو چه می‌کنی؟ و گفته‌اند بودا از این سخنان شگفت‌زده نشد و گفت: «وقتی می‌خوابم می‌خوابم، وقتی راه می‌روم راه می‌روم، وقتی که حرف می‌زنم حرف‌ می‌زنم، و وقتی سکوت می‌کنم سکوت می‌کنم.» و این دقیقاً سخت‌ترین کار و البته ضروری‌ترین کار، یعنی «در حال بودن» و «خاطرِ مجموع» داشتنی است که در همان دنیای باستان یک چالش بزرگی بوده است. و صد البته دنیای امروز آن را بسی بیشتر زیاده‌خواهانه می‌شمارد و حتی گزاف می‌انگارد، گرچه در عمل با دست پَس می‌زند و پا پیش می‌کِشد، چراکه اگر صادق باشیم این آرامش عمیق‌ترین نیاز آدمی است. حال، با در نظر داشتن اینکه در قرن شانزدهم آشنایی جدی با فرهنگ و آثار شرق دور، در اروپا و به طور خاص در فرانسه، بسیاربسیار کم بوده است و چندین قرن دیرتر است که فیلسوفی مثل شوپنهاور می‌تواند با اوپانیشادها و بودا آشنا شود، جالب است وقتی می‌بینیم که مونتنی از مسیر دیگری همان تجربهٔ بودا را در خود پرورده است، چنانکه در کلماتی با شباهتی شگفت‌انگیز با بودا در وصفِ خود می‌گويد: «وقتی که می‌خوابم می‌خوابم، وقتی که می‌رقصم می‌رقصم.»

 این مورد را نباید اتفاقی و جزئی تلقی کنیم، برعکس، اگر دقیق‌تر و عمیق‌تر بنگریم، می‌بینیم که مونتنی و بودا در بینش، روش و منش پیشنهادی خود گویی یک‌چیز می‌گویند و بینش و اندیشه‌هایی بسیار شبیه هم دارند. البته برای درک و کشف این شباهت و نزدیکی، ابتدا باید از بسیاری از بدفهمی‌ها و نگاه‌های سطحی در مورد تعالیم و تمرین‌های معنویِ شرقی مانند«مراقبه»،«مدیتیشن» یا با زبان امروزی‌تر«ذهن‌آگاهی» (مایندفولنس) دور شویم. چنانکه، در غیابِ درکی عمیق از آموزه‌هایی مانند «در حال زندگی کردن» و «به دنیای درون رفتن»، آنها را واهی و تهی می‌خوانیم و می‌پنداریم که اگر کسی کمی روحیه‌ی علمی و اندیشه‌ی انتقادی داشته باشد و اندکی از آن مداقّه‌های عمیق که نزد فلسفه‌ورزانِ غربی رایج است بهره بُرده باشد، هرگز چنین توصیه‌های شعاری نخواهد داشت. ادعا می‌کنیم آنها که می‌گویند «به درون خودت برگرد»، اصلاً انسان را به درستی نمی‌شناسند و نمی‌دانند اصلاً «درونی وجود ندارد» و هرآنچه «درون» می‌خوانیم یک برساخته است که محلِّ تلاقیِ نیروهای متعدد، متقابل و موقتیِ تاریخی، اجتماعی، فرهنگی و زبانی است. یا اینکه می‌پنداریم کسانی که از تمرین‌هایی چون «ذهن‌آگاهی» سخن می‌گوید هنوز بی‌خبرند که ذهنِ ما (مغز) یک محصول اجتماعی و تطوّریافته به لحاظ زیست‌شناختی است. باری، ما درحالی که هنوز غوطه‌ور و گرفتار در آن نخوت و فضل‌فروشی هستیم که مونتنی در غربیان دورانِ خود می‌دید، به آنچه «معنویتِ شرقی» می‌خوانیم، نگاهی عاقل اندر سفیه داریم؛ به طور کلی، آن را فسون و افسانه می‌دانیم که در تشخیص‌های تخصصی‌ترمان، مثلاً از یک «فردگرایی» سطحی و «درون‌گرایی» خام، یا به اصطلاح از یک تقلیلِ نابه‌جا و ناموجّه که «روانشناسی‌گرایی» می‌نامیمش، رنج می‌بَرد و مغالطه می‌کُند. برای مثال، امروزه تلقّی شایع از آموزه‌هایی مثل «مراقبه» این است که آنها همان تجربه‌های آشنایی برایمان چون «حضورِ قلب»، «در حال زیستن» و «خاطرِ مجموع داشتن» هستند. در حالی‌که این بدفهمی بزرگی است تا آنجا که می‌توان گفت کسی که چنین برداشتی دارد، آشکارا آنچه را جهت و نتيجه‌ی مراقبه‌ی واقعی است، با آنچه مبدأ و ماهیت آن است اشتباه گرفته‌ و آنگاه بر اساس فهم نادرست و در واقع مغالطه‌ی خویش است که ژستِ نقّادانه و روشنفکرانه می‌گیرد. در مقابل، باید گفت که شالودهٔ مراقبه‌ی واقعی مشاهدهٔ ذهن و به اصطلاح «خودمشاهده‌گری» است؛ مشاهده‌ی خویشتنی که از قضا در آغاز پراکنده و از هم گسیخته است؛ ذهنی که آشفته و شلخته می‌باشد و غالباً، نه در حال، بلکه در گذشته و آینده اسیر است. اما آنچه مونتنی و جُستارهای او را چنان‌که خود به صراحت می‌گوید متفاوت می‌کند یک چنین «خودمشاهده‌گری» است که گویی او سالیان متمادی تجربه‌ای شبیه یک استادِ ذن و مراقبه‌گرِ حرفه‌ای داشته است. مونتنی به صراحت می‌گوید همگان نگاهشان به بیرون است، اما من این نگاه را بازپس می‌گیرم و به درون خودم هدایت می‌کنم تا خودم را به دقت نظاره کنم و بشناسم. اما این «خودشناسی»، برای او، «یکبار برای همیشه» نیست و تأکید می‌کند که او دایماً در حال مشاهده‌ی خودش است و خودش را نه هفت‌سال به‌ هفت‌سال، نه ‌سال‌به‌سال، نه ماه‌به‌ماه، نه روزبه‌روز، بلکه لحظه‌به‌لحظه مشاهده می‌کند و آنگاه آن را با صراحت و صداقت می‌نویسد، دقیقاً آنچنانکه استادان «طریقت ذن» می‌گویند: «تنها شاهد و ناظر ذهنِ خویشتن باش! هر روز، از آن زمان که چشم باز می‌کنی تا آن زمان که می‌خوابی، فقط خودت را ببین! خطورات و نوساناتِ اندیشه و احساساتِ خود، عادات، خلقیات و منیت‌های خودت را مشاهده کن، بدون آنکه قضاوت کنی، برچسب بزنی، و توجیه و تفسیر کنی.» مونتنی می‌گوید من هویتی «چهل‌تکه» دارم که بی‌ساختمان و بی‌شکل است و هرلحظه مثل بُتِ عیّار به شکلی در می‌آیند. یعنی، «من یک منِ واحد و ثابت نیستم»، بلکه بی‌شمار «من» هستم که تنها تعدادی از آنها را می‌شناسم؛ من‌هایی متکثّر که در لحظه متغیّر هم هستند. و این واقعیت یعنی اینکه ما متعلّق به خودمان نیستیم، از خودْ بیگانه‌ایم، و بدین معنا، بَرده و حتی مُرده‌ایم؛ و اساساً زندگی نمی‌کنیم. اما، از سوی دیگر، مونتنی عاشقِ زندگی است و عاشق اینکه حتی شده به اندازه‌ی سرِ سوزنی خودش را پیدا کند و جان و روح بگیرد. در نظرگاه او، ما به سانِ عروسک‌های چوبی هستيم و آنگاه جانمان از لحظه‌ای شروع می‌شود که بتوانیم بی‌جانیِ خودمان و ازخودبیگانگی‌مان را ببینیم. باری، تنها اینگونه است که تدریحاً انسانیت به ما بر می‌گردد. بنابراین، از نظر مونتنی چنانکه بعداً تحت تاثیر او در نظر پاسکال، تنها چیزی که برای آدمی باقی مانده، همین آگاهی او است به وضعیتِ مصیبت‌بارِ ناآگاهی و بی‌پناهی خود. و الّا از این که بگذریم، دیگر هیچ چیز نیست که انسان بخواهد آن را مایه‌ی تفاخر خود بخوانَد.

مونتنی می‌گوید مهم نیست که بفهمیم فلان رفتار یا گفتارمان ابلهانه بوده است، بالاتر از این، باید بفهمیم که اساسا ابلهی بیش نیستیم. چنانکه می‌گوید «تصادف محض است اگر اشتباه نکنیم». یعنی ما نه «جایز الخطا» بلکه «واجب‌الخطا» هستیم. و این آموزه، بر خلاف آنکه در ظاهر برداشت می‌شود، خیلی روشنگر و درمانگر است. مونتنی می‌گوید «وجدان زاییده‌ی محیط و طبیعت است». ما مثل عروسک‌های کوکی هستیم و از زمانی که زاده می‌شویم پدرو مادر، دوستان، مربّیان، رسانه‌ها و تمام سیستم‌های اقتصادی، سیاسی، مذهبی، فرهنگی، آموزشی و درمانی، همه و همه، اختیار ما را سلب کرده‌اند و ما، نه از سرِ آگاهی و آزادی، بلکه تنها بر اساس شرطی‌شدگی‌ها عمل می‌کنیم. تنها با آگاهی از این وضعیتِ ناآگاهی و عدمِ آزادی است که متوجه می‌شویم که چقدر برده و مرده هستیم؛ از این نظاره، مشاهده، و لحظه‌لحظه در کمین و شکارِ خود بودن است که بیدار و جاندار می‌شویم و زندگی ما شروع می‌شود. برای مونتنی فلسفه و فلسفه‌ورزی هم جز این نیست و لذا آنجا که فلسفه معنایی جز این داشته باشد، به صراحت می‌گوید «من فیلسوف نیستم». اگر مونتنی به آموختن «فلسفه» در «تعلیم و تربیت» توصیه می‌کند و از فضیلتِ «خودشناسی» یاد می‌کند، در واقع، ضرورتِ این «خودمشاهده‌گری» است و این در واقع چیزی است که باید به کودکان خود یاد بدهیم نه معلوماتی که عملاً به هیچ دردشان نمی‌خورد و حتی مایهٔ گمراهی و تباهی آنها است. از نظر مونتنی، پرورشِ آگاهی به مثابه‌ی چنین کیفیتی که گفته شد، در کنار فضیلت‌های دیگری مثل شجاعت و شرافت برای کودکان ضرورت دارد و سودمند است، نه انباشتِ اطلاعات و معلوماتی که به تعبیر او، تنها «الاغهای تحصیل‌کرده» به بار می‌آورَد. چنانکه می‌گوید: «ذهن‌های پرورده باید نه کلّه‌های پُرشده». «تحصیلات بیشتر به جیب استفاده میرسانَد تا روح». در پایان، تنها یک نکته را می‌خواهم بیافزایم و آن اینکه از نظر مونتنی، مهمترین لازمهٔ چنین «سلوک» و «تعلیم و تربیتی» توانایی «تنهایی» و «خلوت‌گزینی» است و لذا می‌بایست از کودکی «فضیلتِ خلوت‌گزینی» و «هنرِ تنها بودن» را به کودکان آموخت. آدمی بیش و پیش از هر چیز، نیاز به «زندگیِ آهسته»، فراغت و خلوت، و گفت‌و‌گو با خویشتن دارد. مونتنی، خیلی جلوتر از نیچه که از ستایشگرانِ بزرگ او بود، بر این باور است که آنکه آهستگی ندارد، پُرمشغله است، و فرصت و فراغتی برای پرداختن به احوالِ خویش ندارد، به تعبیرِ نیچه حداقل یک‌سوم روزش برای خودش نیست، بَرده است. بنابراین، مونتنی از ما می‌خواهد اگر میخواهیم «تغییری واقعی» داشته باشیم ابتدا خودمان را با کنار گذاشتنِ مشغله‌های غیرضروری و غربال کردن روابطمان از روابطِ سرکوبگر، سرگرم‌کننده، و غیرسازنده، حتی‌الامکان از «بردگی‌های بیرونی» نجات دهیم تا آنگاه آمادگی پیدا کنیم که با مراقبه و خودمشاهده‌گریِ مُدوام، آرام‌آرام، از آنچه «بردگی‌های درونی و فردی» می‌خوانیم، که آن هم در واقع بازتابِ همان بردگی‌های بیرونی و اجتماعی است، آگاه و آزاد شویم.

فضیلت عادی بودن

حسین حسینی

مونتنی به سقراط علاقه‌مند بود و شخصیتی سقراط گونه داشت. سقراط خود شخصیتی شوخ بود که بر انسانیت ما تأکید می‌کرد و دائماً تذکر می‌داد که محدوده‌ی دانایی و توانایی ما خیلی کم است و نباید مرزهای انسانیتمان را پشت سر بگذاریم. «خودت را بشناس» شعار سقراط بود؛ یعنی بدان تو خدا یا فرشته نیستی، انسانی با محدودیت‌های خودت.

مونتنی در عرصه‌ی سیاسی و قضایی کار می‌کرد. در اواسط عمرش از این کارها کناره گرفت. بر روی تیرچه‌های سقف اتاقش در نیمچه‌کاخش جملاتی از متفکران یونان باستان نوشته بود. یکی از این جملات این بود که «من انسانم و هیچ‌چیز انسانی با من بیگانه نیست». او دائماً بر شناخت حد و مرز انسانی خود تأکید داشت. مونتنی آموزه‌های سقراطی را کاملاً هضم و جذب کرد و نتایج و میوه‌های عملی این نوع نگاه را در حوزه‌های مختلف نمایان کرد که من به  برخی از آنها اشاره می‌کنم.

الهیات

مونتنی بر این باور بود که باید از لاف و گزاف گفتن دوری کرد. تأکید داشت که ما شناختی از خداوند نداریم و دست عقلمان به خداوند نمی‌رسد. خداوند در قفس مفاهیم ما نمی‌گنجد و برده‌ی ایدئولوژی‌های ما نیست و نمی‌توانیم از نام او برای مقاصد و اهداف خودمان استفاده کنیم. در آن زمان، اوایل دوران نوزایی و رنسانس، پیشرفت‌ها و فناوری‌هایی در جریان بود و بعضی از فلاسفه می‌خواستند مهر تأیید خداوند را هم بر کارهای خودشان ثبت بکنند. درحالی‌که مونتنی این را رد می‌کرد و می‌گفت، نباید توهم برتان دارد که مشیت خداوند بر مدار درک شما می‌گردد. او به‌نوعی الهیات سلبی نزدیک می‌شد که می‌گوید ما می‌توانیم بگوییم این میز، این انسان و این موجودات خدا نیستند، ولی نمی‌توان به این آسانی درباره‌ی خود خداوند سخن بگوییم.

رایموندو سابونده، الهی‌دان هم‌عصر مونتنی، در کتاب «الهیات طبیعی» بر آن است که ما گل سرسبد هستی هستیم و دوران ما هم دوران اوج تاریخ است و ما نزد خدا از همه عزیزتریم. مونتنی این کتاب را ترجمه کرد و در نقدی که بر آن نوشت این سخنان را تصوراتی باطل خواند. چنین نقدهایی در جستارها بارها و بارها تکرار می‌شود. در جایی مونتنی می‌گوید وقتی در دهکده‌ی ما سرما می‌زند و درختان انگورمان از بین می‌رود. کشیش محله‌مان فکر می‌کند خدا بر نوع بشر خشم گرفته است. درحالی‌که چنین نیست و نباید خدا را این‌قدر محدود و منحصر‌به‌خود دانست. جای دیگری می‌نویسد، در مقابل جنگ‌های داخلی می‌گویند دنیا به آخرالزمان رسیده است. غافل‌ از اینکه هزار جای دنیا اوضاع به سامان است و در طول تاریخ اتفاقات خیلی بدتر از اینها هم افتاده و آخرالزمان نرسیده است.

سیاست

مونتنی در سیاست شخصیتی محافظه‌کار بود. محافظه‌کاران اصل را بر ثبات جامعه می‌گذارند و تغییرات را بااحتیاط و گام‌به‌گام انجام می‌دهند و معتقدند در بسیاری از نهادهای جامعه و سنت‌ها و آداب‌ورسوم رایج در جامعه عقلانیت متراکمی هست که حاصل دستاورد و تجربه‌ی نسل‌های پیاپی است و به‌تدریج حاصل شده است. ازاین‌رو برای تغییرشان باید خیلی با احتیاط و گام‌به‌گام عمل کنیم.

مونتنی با دو رویکرد سیاسی ناقض این محافظه‌کاری مخالف بود: یکی جباریت و سرکوبگری و دیگری جنگ‌های داخلی، انقلاب‌ها و شورش‌ها. او باور داشت که انسان نمی‌تواند یک جامعه را به تنهایی تحت کنترل خودش بگیرد و آن را همرنگ و هم‌صدای خودش بکند. برای نمونه، در آن زمان کار جادوگران رونق داشت و از طرف دیگر کشتن و سرکوب جادوگران نیز رواج داشت. مونتنی در انتقاد از این وضعیت می‌گفت، ما برای سرکوب این جادوگران دلایل قطعی نداریم. پس، نباید با این اقلیت‌های اجتماعی این‌گونه برخورد کرد.

مونتنی با عنوان فیلسوف شکاک معروف است. ولی شکاکیت او شباهتی به شکاکیت فیلسوفان باستان ندارد، بلکه نوعی شکاکیت معتدل و معقول و مبتنی بر عقل سلیم است. اگر فیلسوفان یونان باستان قائل به تعلیق حکم بودند و می‌گفتند ما در مورد خوب و بد و وقایع داوری نمی‌کنیم، مونتنی در سرتاسر جستارها داوری می‌کرد و از خوب و بد سخن می‌گفت.

مونتنی می‌گوید، من عبارات کند کننده‌ی تندی گزاره‌هایم را دوست می‌دارم، عباراتی نظیر «شاید ممکن است..»، «به نظرم می‌رسد…»، «کمی..»، «چنان‌که گویند…». این شکاکیت از جنس گشودگی در مقابل امور ممکن در جهان، در مقابل نظرات متفاوت است. شکاکیتی که از سر ناامیدی نیست، بلکه شکاکیتی شادمانه و ماجراجوست که هدفش شکاکیت قرار دادن آرای مختلف در کنار هم و دیدن جنبه‌های مختلف نظرها و دیدگاه‌هاست. مونتنی با شکاکیتی این‌چنینی ما را در مقابل مخالفان خودمان گشوده نگه می‌دارد.

اخلاق و فضیلت

مونتنی در عرصه‌ی اخلاق و فضیلت نیز حدود توانایی و دانایی انسان را متذکر می‌شد. او با مسیحیان اهل رهبانیت و شکنجه نفس به‌شدت مخالف بود و فلسفه‌ی اخلاق میانه‌رو و کاملاً معتدلی را توصیه می‌کرد و بر آن بود که فضیلت باید شادی‌بخش و سرورآفرین باشد، نه تکلیفی شاق. در تعلیم و تریپت نیز می‌گفت، این حرف نادرستی است که می‌گویند اگر می‌خواهی فضیلتمند باشی باید آدم سخت‌گیر و عبوسی باشی. او معتقد بود که فضیلت امر عادی عمومی مشترکی است و طرفدار این امور بود. او با امر شاذ و شاق و نادر و باشکوه و اهل عظمت‌جویی مخالف بود و عادی بودن و دوری از عظمت‌جویی را فضیلت می‌دانست و می‌گفت من یک آدم عادی‌ام.

گرچه مونتنی فیلسوف مهمی بود، با فیلسوفان مشکل داشت. چراکه فیلسوفان دو چیز را نادیده می‌گیرند و سرکوب می‌کنند: یکی عواطف و احساسات و دیگری بدنمندی انسان.

رواقیون می‌گویند ما باید به اشخاص دردمند کمک بکنیم، اما دچار دلسوزی نشویم. حال آنکه مونتنی می‌گفت، من آدمی نرم و راحتم و دچار دلسوزی هم می‌شوم. او با سرکوب عواطف و احساسات کاملاً مخالف بود و می‌گفت اخلاق دشمن طبیعت نیست، پیرو طبیعت است و ما نباید غرایز و امیال طبیعی خودمان را سرکوب بکنیم. بلکه باید آنها را به شکلی تعدیل‌شده دنبال بکنیم. او بر آن بود که فضیلت از میانه‌روی بیرون می‌آید، نه از زورآوری و سخت‌گیری.

مونتنی دائماً بدنمندی انسان‌ها را به یادشان می‌آورد، چیزی را که مورد غفلت فیلسوفان است. او مثال‌های روشن و ساده‌ای می‌زند و می‌گوید فرض بکنید افلاطون سکته بکند یا سگی هار گازش بگیرد، آیا باز می‌تواند از عالم مُثُل و امثال آن سخن بگوید؟ نه! فیلسوف بودن او تمام می‌شود. پس این‌قدر لاف و حرف‌های آرمانی و انتزاعی نزنید و به بدن برگردید و آن را ببینید. او دائماً انسان را از عرش اعلی به فرش طبیعت برمی‌گرداند، گاهی هم این اصطلاحات رکیک می‌شود، ولی او ابایی ندارد.

به‌هرحال اینها از ما رذل‌ترند!

لاله قدک‌پور

«تتبعات» گزیده‌ای است از مقالات مونتنی؛ یعنی بخش‌هایی از هر جستار انتخاب شده و در پی هم ارائه شده است، به‌جز دو جستار که کامل حفظ شده. انتشار این فرم کتاب در فرانسه رایج است و بیشتر اهداف آموزشی دارد. اما اینجا سمیعی گیلانی مقاله‌ای دیگر را از فرهنگی انتخاب کرده و به این مجموعه افزوده است که می‌تواند شرحی کاربردی و نظیر راهنمایی معلم باشد. در کل، این کتاب بسیار خوبی است برای تشویق به خواندن جستارهای کامل و راهنمایی مخاطب در این مسیر. توصیه‌ی من این است که مخاطب هم‌زمان با مطالعه هر کدام از این گزیده‌ی جستارها شرح جستار و اگر ممکن بود جستار کامل را هم از نظر بگذراند. 

در مقاله‌ی افزوده به این مجموعه (به انتخاب سمیعی گیلانی) از شکاکیت مونتنی سخن رفته است. نویسنده‌ی مقاله می‌گوید، ظاهراً مونتنی به‌خصوص در متن دفاعیه‌ بین دو قطب بسیار دور از هم در رفت‌وبرگشت است، یک‌طرف نثری تندوتیز است که می‌تواند در شکاکیت دینی شانه‌به‌شانه‌ی متن ولتر بزند و طرف دیگرش منظومه‌ای شاعرانه و زیبا درباره‌ی معنویات مسیحیت. این در حالی است که در گزیده‌ی موجود از این جستار گویی با یکی از حکیمان اخلاقی قرن هفدهمی مواجهیم که با استدلال به ایمان و باور به جزم‌های دینی دعوتمان می‌کند. این تکه در جستار اصلی هست، اما مخاطب نمی‌تواند نگاهی به کلیت جستار بیندازد و به رفت‌وبرگشت‌های توصیف شده در مقاله‌ی افزوده پی ببرد. به‌هرروی، مقاله‌ی افزوده ابهام این تکه جستار را رفع می‌کند، اما در بسیاری از تکه جستارهای دیگر این مجموعه چنین امکانی نیست. بنابراین، مطالعه‌ی شرح‌ها و منابع دیگر این اثر به‌موازات آن توصیه می‌شود. منظورم این نیست که این کتاب ناکافی است. خواندن این گزیده به‌خودی‌خود جالب و تفکربرانگیز است، ولی دعوت آن را جدی گرفت.

در این کتاب جستار «آدم‌خواران» و «دلیجان» کامل است. هر دوی این جستارها درباره‌ی برخورد فرهنگ غربی با فرهنگ‌های دیگر است و بر آن است که وحشیگری در ما و این بیگانگان تفاوتی ندارد. سمیعی‌گیلانی عنوان جستار اول را  «آدم‌خواران» ترجمه کرده است. البته ترجمه‌ی کاملاً درستی است. اما فراموش نکنیم که کنیبل در آغاز تلفظ فرنگی اسم یک قبیله بوده است که آدم‌خواری را به آن نسبت می‌دهند. اسم اصلی قبیله هم گویا کاریبا بوده و اسم دریای کارائیب هم از اینجا می‌آید. در گزارش فاتحان از رفتار این قبیله آمده است که اینان در جنگ اسیرانشان را می‌گیرند، می‌کشند و دورشان می‌رقصند و تکه‌تکه‌شان می‌کنند و می‌خورند و برای اقوام و دوستان و هم‌پیمانانشان می‌فرستند. بنابراین، کانیبال معادل آدم‌خوار و کانیبالیسم معادل آدم‌خواری شد. درحالی‌که لفظ آدم‌خواری anthropophagy است. نکته‌ی جالب اینکه در تمام جستار خود مونتنی هیچ‌گاه از کلمه‌ی کنیبل استفاده نمی‌کند؛ یعنی می‌گوید آدم‌های این قبیله آدم می‌خورند، اما نمی‌گوید کانیبل‌اند.

این روزها رسم بر این است که در فرهنگ‌های غربی ذیل عنوان کنیبل راجع به این قبیله حرف می‌زنند و مدخل کانیبالیسم را هم به کلمه‌ی اصلی آن (anthropophagy) ارجاع می‌دهند. واژه‌های کانیبل و کانیبالیسم در معنای آدم‌خوار و آدم‌خواری هنوز هم رایج است، ولی خوب است ما هم در چنین متنی از لفظ کنیبل استفاده کنیم، هرچند تداعی آن معانی از دست می‌رود. تأکید من ازاین‌روست که در تاریخ ادبیات آن دوره این جستار خاص شروع توصیفی است که بنیان آن بر تفاوت نداشتن این آدم‌ها (آدم‌های دنیای جدید) با ماست. حتی جایی مونتنی کار را خراب می‌کند و می‌گوید، اینها آدم‌های خیلی خوبی هم هستند، چون خیلی به طبیعت نزدیک‌اند. اینجاست که سخن مونتنی قدری مشکوک است.

مشخصاً وقتی از آدم‌خواری کنیبل‌ها سخن می‌گوید، سریع تذکر می‌دهد که آنها در پی انتقام‌اند، مگر ما انتقام نمی‌گیریم؟ ما هم همین کار را می‌کنیم و پرتغالی‌ها بدتر از این کردند.  او گفته‌ی خودش را با نقل‌قول‌هایی از یونانیان باستان همراه می‌کند که از چرایی بربر خواندن (به معنی آنکه یونانی سخن نمی‌گوید) دیگران سخن می‌گفتند. او می‌نویسد:

 «این (خوردن کشتگان) آن‌چنان‌که پنداشته می‌شوند برای این نیست که از آن شکم سیر کنند. بلکه برای آن است که غایت انتقام‌جویی خود را نشان دهند. دلیلش اینکه چون دیدند پرتغالی‌های متحد دشمنان آنها اسیران خود را به صورتی دیگر می‌کشند؛ یعنی آنان را تا کمر در خاک می‌کنند و اندام بیرون از خاکشان را آماج باران تیر می‌سازند و سپس به دارشان می‌آویزند، چنین اندیشیدند که این نمایندگان جهان دیگر به‌عنوان کسانی که بذر آشنایی با بسیاری از رذایل را در پیرامون خود افشانده‌اند و برای هرگونه خباثت از آنان به‌مراتب بیشتر تخصص دارند بی‌علت نیست که این‌گونه انتقام می‌گیرند. لذا رفته‌رفته شیوه‌ی دیرین خود را ترک و این شیوه را اختیار کردند.»

 مونتنی توضیح می‌دهد که کنیبل‌ها می‌دانستند با این انتقام‌گیری‌ نوعی رذالت می‌ورزند، اما با مشاهده‌ی انتقام متفاوت پرتغالی‌ها به این فکر افتادند که به‌هرحال اینها از ما رذل‌ترند و بهتر این است که ما هم دیگر کشته‌های دشمن را نخوریم و همین بلایی را بر سر اسیرانمان بیاوریم که پرتغالی‌ها بر سرشان می‌آورند. این طنزی هم دارد. در واقع، آنچه مونتنی به کنیبل‌ها نسبت می‌دهد فکر خودش است. این حرکت بارها و بارها در دیگر جستارها نیز تکرار می‌شود.

دیگر اینکه مونتنی در این جستار دو نوبت، یکی وقتی درباره‌ی دلاوری‌ کنیبل‌ها سخن می‌گوید و دیگربار وقتی از روابط خارج از ازدواج آنها می‌نویسد، دو قطعه شعر می‌آورد و ادعا می‌کند که اینها اشعار کنیبل‌هاست. در ادامه اینکه اینان هم شعر غنائی دارند و هم شعر حماسی را دلیلی بر این می‌سازد که در کارشان دخالت نکنیم و دست از قضاوتشان بکشیم، چنان‌که می‌گوید: «اگر آنها هم شعر حماسی و غنائی دارند دیگر چیزی نمی‌توان گفت.»

كلیدواژه‌های مطلب: / /

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  معنایی برای زندگی در برهوت هستی

گزارش نشست نقد و بررسی کتاب «سنگی بر گوری»

  مرجعی برای تاریخ فلسفه‌ی اخلاق در غرب

گزارش نشست نقد و بررسی کتاب «تاریخ فلسفه‌ی اخلاق: دستنامه‌ی آکسفورد»

  تفسیرهایی از قرآن برای انسان مدرن

گزارش نشست بررسی کتاب «تفسیر معاصرانه‌ی قرآن کریم»

  ابن خفیف، شاهزاده‌ای که خودخواسته زاهد شد

گزارش نشست نقد و بررسی مجموعه آثار «ابن خفیف شیرازی»

  مراسم هفتمین دوره‌ی جایزه‌ و نشان ابوالحسن نجفی

گزارش هفتمین دوره‌ی جایزه‌ی ابوالحسن نجفی