مراسم هفتمین دورهی جایزه و نشان ابوالحسن نجفی روز سهشنبه ۲۴ بهمن در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار شد. این جایزه هر سال به بهترین ترجمهی سال تعلق میگیرد. هیئتداوران متشکل از ضیاء موحد، مهستی بحرینی، عبدالله کوثری، حسین معصومی همدانی، موسی اسوار، امید طبیبزاده و آبتین گلکار، جایزهی ویژهی نجفی را به پاس کارنامهی پربار در عرصهی ترجمه به مهشید میرمعزی تقدیم کردند و نیلوفر صادقی را برای ترجمهی رمان «در آمریکا» سوزان سانتاگ بهترین مترجم سال معرفی کردند. همچنین، ابوالفضل اللهدادی را برای ترجمهی رمان «باغهای تسلا» پریسا رضا شایستهی تقدیر دانستند.
در ماه جاری انتشارات کتاب بهار کتابشناسی ابوالحسن نجفی را به همت احمد خندان منتشر کرده است. در این جلسه از این کتاب رونمایی شد. گفتنی است به برگزیدگان این جایزه (برگزیدهی جوان و کارنامهی ترجمه) نشان ابوالحسن نجفی و صد میلیون ریال وجه نقد و تعدادی کتاب اهدا شد. همچنین، ضمن تقدیم نشان ابوالحسن نجفی مبلغ پنجاه میلیون ریال وجه نقد به ترجمهی شایستهی تقدیر این دوره تقدیم شد.
به یاد و در بزرگداشت ابوالحسن نجفی
علیاصغر محمدخانی
در ابتدای این نشست، علیاصغر محمدخانی، معاون فرهنگی شهر کتاب، اظهار داشت: استاد ابوالحسن نجفی برای همهی کسانی که در حوزهی ترجمه، زبان و ادب فارسی، زبانشناسی، درستنویسی و پرهیز از غلطنویسی فعالیت میکنند، آشنا است. به یاد او و برای اینکه نسل جدید مترجمان با چگونگی کارهای او آشنایی بیشتری بیابند و مترجمان برجستهی هرسال از میان جوانان به مخاطبان معرفی شوند، جایزهی ابوالحسن نجفی بنا گذاشته شد و بیشتر به رمان و مجموعه داستان کوتاه اختصاص دارد.
فراخوان هفتمین دورهی جایزهی ابوالحسن نجفی در تیر ماه ۱۴۰۲ اعلام شد. دو ماه فرصت بود تا مترجمان و ناشران آثارشان را به دبیرخانه بفرستند. در این فاصله، نزدیک به شصت کتاب به دبیرخانهی این جایزه رسید. هیئت داوران از همان زمان کارش را برای داوری آغاز کرد. روند داوری چنین بود که کتابها تقسیم میشد و ابتدا یکی دو کتاب را داوران میخواندند و جلساتی برگزار میشد و نکاتی مثل خود اثر اصلی و محتوای آن، چگونگی ویرایش و چاپ، در مجموع هشت کتاب به مرحلهی نهایی رسید. این کتابها خیلی به هم نزدیکاند و انتحاب میان آنها بسیار دشوار است. بنابراین، ما در چند جلسه این کتابها را میخواندیم و از کسانی در زبان مبدأ نیز میخواستیم تا مطالعهی تطبیقی صورت دهند و در جلسه مطرح کنند و اگر کتابی اکثریت آرا را میگرفت به مرحلهی بعد راه مییافت. کتابها به دقت مطالعه و بررسی شد و در نهایت، هشت کتاب به مرحلهی نهایی رسید که شامل «اگر گابریل نبود» حنیف قریشی با ترجمهی پژمان طهرانیان از نشر برج، «الیزابت فینچ» جولین بارنز با ترجمهی محمدرضا ترکتتاری از نشر نی، «باغهای تسلا» پریسا رضا با ترجمهی ابوالفضل اللهدادی از نشر برج، «باخ برای بچهها» هلن گارنر با ترجمهی طیبه هاشمی از انتشارات بیدگل، «بچههای تانرر» روبرت والزر علی عبداللهی از نشر نو، «در آمریکا» سوزان سانتاگ با ترجمهی نیلوفر صادقی از نشر برج، «قصههای آشوب» جوزف کنراد با ترجمهی نیما حضرتی از نشر نی و «گلبرگ بلند دریا» ایزابل آلنده با ترجمهی سعید متین از نشر برج. متأسفانه نیما حضرتی بعد از ارسال کتاب خود به دبیرخانه این جایزه، در جوانی از میان ما رفت. یاد او را در این مراسم گرامی میداریم.
در نهایت هیئت داوران نیلوفر صادقی را برای ترجمهی رمان «در آمریکا» بهترین مترجم سال معرفی کردند. همچنین، ابوالفضل اللهدادی را برای ترجمهی رمان «باغهای تسلا» شایستهی تقدیر دانستند.
«در آمریکا» سوزان سانتاگ رمانی است بسیار خواندنی. نیلوفر صادقی متولد ۱۳۶۰ دانشآموختهی رشتهی مهندسی پلیمر است، اما به حوزهی زبان و ادبیات انگلیسی وارد شده است و در این زمینه به تحصیلات خود ادامه داده است. تاکنون پنج اثر با ترجمهی او منتشر شده است که «از آمریکا» در این دوره برگزیده شد.
مقدمهی کتاب قدری دشوار است، اما از فصل بعد روان میشود. رمان دربارهی مسالهی مهاجرت لهستانیها به آمریکا است. شخصیت اول زنی نمایشنامهنویس و بازیگر تئاتر است که همراه با خانوادهاش و تعدادی لهستانی مهاجرت میکند. رمان شرح رویدادهایی است که چه در فیلادلفیا چه در سانفرانسیسکو چه در لسآنجلس رخ میدهد. سانتاگ در این رمان به عکاسی و نمایشنامهنویسی و روابط میانفرهنگی میپردازد و مسائل مختلفی چون نظریهی تکامل داروین را طرح میکند. در نهایت، این رویدادها در نیمهی دوم قرن نوزدهم روی میدهد و مهاجران که فکر میکردند در آمریکا زندگی بهتری خواهند داشت، کمکم با مشکلاتی مواجه میشوند و فاصلههایی ایجاد میشود. ما سوزان سانتاگ را بیشتر با نظریهپرداز میشناختیم، این رمان وجه دیگر او را نیز روشنتر میکند.
موضوع کتاب «باغهای تسلا» نوشتهی پریسا رضا ایران است. ابوالفضل اللهدادی متولد ۱۳۶۱ مترجم از زبان فرانسه و دانشآموختهی رشتهی زبان و ادبیات فرانسه است. بیش از سی اثر از او منتشر شده است و از مترجمان فعال و پرکار ما است. داستان این رمان مربوط به جریانهایی است که در فاصلهی دو کودتای رضاخان در ۳ اسفند وکودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲رخ میدهند. در سالهای گذشته نیز کارهایی از اللهدادی منتشر شده و این مترجم یکیدوبار هم نامزد دریافت جایزهی ابوالحسن نجفی بوده است.
در سالهای گذشته، مبنای ما بر این بوده که جایزهی نجفی به مترجمان جوان تعلق بگیرد، نه مترجمان با سابقهای که آثار فراوانی ترجمه کردهاند. در ادامه برای تقدیر و معرفی مترجمان خوب باسابقه جایزهای به نام کارنامهی مترجم در نظر گرفتیم که در دورههای قبل به همین مناسبت به علیاصغر حداد و احمد اخوت جایزهای اهدا شد. در این دوره، هیئت داوران جایزهی ویژهی نجفی را به پاس کارنامهی پربار در عرصهی ترجمه به مهشید میرمعزی تقدیم کردند.
مهشید میرمعزی متولد ۱۳۴۱ و مترجم از زبان آلمانی است. در طی ۲۵ سال گذشته نزدیک به شصت اثر ترجمه کرده است. چهار مورد از کتابهایی که در دو سال گذشته از با ترجمهی او خواندهام، یکی «دنیای دیروز» اشتفان تسوایک است که وضعیت اروپا را در جنگ جهانی نشان میدهد، دومی «ما که خواهریم» رمانی بسیار روان است و سرگذشت سه زن بالای هشتاد سال است که زندگیشان به نوعی به جنگ جهانی برمیگردد. همچنین، دو کتاب «وزن کلمات» و «قطار شبانهی لیسبون» از پاسکال مرسیه، فیلسوف نویسنده، را با ترجمهی او خواندم که کتابهای سختی هستند، چون نویسندهشان فیلسوف است.
در شش دورهی گذشتهی جایزهی نجفی نکاتی را دربارهی وضعیت ترجمهی ادبیات جهان در ایران مطرح کردیم. یکی از این نکات ترجمهی مستقیم از زبان مبدأ بود که در بسیاری از زبانها مثل انگلیسی و فرانسه و آلمانی رایج بود، اما در زبانهای دیگر بخت کمتری داشت. خوشبختانه در دو دههی گذشته ترجمهی مستقیم در حوزهی ادبیات عرب، ادبیات روسیه، ادبیات ترکیه، ادبیات اروپای شرقی بسیار گسترده شده است و هرماه آثار جدیدی از ادبیات این کشورها منتشر میشود که از لحاظ کمی و کیفی رشد چشمگیری داشته است.
با بررسیهایی در حوزههای مختلف، چه نمایشگاه کتاب چه کتابفروشی ها و چه مخاطبان، ادبیات جهان هنوز هم پرخوانندهترین کتابهای
چاپی در ایراناند و معمولاً پرفروشترین کتابها در حوزهی ادبیات جهان است، اما متأسفانه باید بگوییم که نهادهای دولتی به ادبیات جهان کمتوجهاند. مثلاً در کتاب سال کتاب تشویقی یا برگزیدهای از ادبیات جهان یا ترجمهی آنها نیست. در مجموع، جایزه و نشان ابوالحسن نجفی در این هفت سال تا حدودی توانسته است بخشی از کارهای خوبی را که به قلم مترجمان جوان منتشر میشود معرفی بکند و خوانندگان مختلف با این آثار آشنا بشوند.
تیر خلاص به ارتجاع ادبی را هدایت باید میزد
امید طبیبزاده
رمان در معنای جدید آن در حدود قرن شانزدهم، همزمان با گسترش رنسانس، با نویسندگانی مثل رابله و سروانتس شکل گرفت. رمان را میتوانیم یکی از ثمرههای درخشان رنسانس ببینیم که در مقام نوع ادبی خاصی برای طبقهی خاص نوظهور و روبهرشدی در آن دوره بهوجود آمد؛ یعنی طبقهی متوسط یا پیشهور شهریای که باسواد بود و کمکم سواد بیشتری میآموخت، ولی این سواد ربطی به سوادی نداشت که صد یا دویست سال پیشتر با زبان لاتین مربوط میشد، بلکه سوادی بود که به زبان روز و محلی مربوط میشد و با ترجمهی کتابهای مقدس به آن زبانها شروع شد و در ادامه بهصورت رمان خودش را نشان داد.
در واقع، کلمهی رمان بهمعنای زمان عامه بود. این واژه به همهی زبانهایی اشاره داشت که در مقابل زبان لاتین قرار میگرفتند و امروز آنها را با عنوان زبانهای رونیایی/رومیایی بهکار میبریم. در آن زمان، این واژه به زبان انگلیسی هم اطلاق میشد. جالب اینکه ناول در فرانسوی نیز به معنی نو است. بدین معنی که همهی اینها به مفهوم جدیدی اطلاق میشود که همزمان با ناسیونالیسم و رشد زبانهای محلی بهوجود میآید.
نکتهی دیگر در مورد رمان این است که به نظر میآید جدا شدن زبانها از هم تنوع و تکثری را در مقابل یکدستی پیش از آن با زبان لاتین بهوجود میآورد. پیشازآن همهی متون به زبان لاتین بود و افراد فعال در حوزههای فکری نیز با آن زبان با هم ارتباط برقرار میکردند. در دورهی جدید ویژگیهای دیگری در رمان بهوجود میآمد که برخاسته از نهضت رنسانس بود. و آن قدرت و توانایی رمان است در جلب توجه خواننده و اینکه میتواند کاری بکند که خواننده با قهرمانان داستان همذاتپنداری بکند و خودش را جای افرادی بگذارد که شاید هیچ نسبتی با آنها ندارد. این اتفاق در رمان بهخوبی رخ میدهد و یکی از دلایل امانیسمی است که در دورهی رنسانس بهترین بروزهای آن را شاید در رمان باشد.
اما رمان در زبان فارسی حدود صد سال پیش، یعنی سیصد سال پس از شکلیگیری آن در اروپا، تا حد زیادی به تقلید از اروپا بهوجود آمد. نخستین رماننویسان ما مثل جمالزاده و هدایت و علوی و چوبک و گلستان و آلاحمد، همه زبان فرنگی میدانستند و رمانهایشان را بر گرتهی رمانهای فرنگی مینوشتند. گرچه بیش از سیصد سال فاصله میان اینها است، شرایط شکلگیری رمان در زبان فارسی تفاوت چندانی با این شرایط در اروپا ندارد. اینجا هم قشر جدید شهرنشینی بهوجود میآید که سواد زبان جدید دارد و این سواد نوع ادبی خاص خودش را میخواهد که پیشدرآمد آن را در مشروطه عشقی و بهار و نسیم شمال و ایرج و عارفاند و در ادامه، جمالزاده و هدایتاند که به زبان مردم مینویسند. و بیدلیل نیست که کسی مثل جمالزاده باید از استبداد ادبی سخن بگوید و به قول شرقشناسان فرنگی «تیر خلاص را به ارتجاع ادبی» باید هدایت بزند که از شکستهنویسی در رمانهای خودش استفاده میکند.
در واقع، چون قهرمانان این نویسندگان مردمان فرودست و متوسط بودند از زبان آنها استفاده میکردند، اما این روند ادامه پیدا کرد و مردمانی از همین طبقه میخواستند از زبان خودشان بنویسند. چنانکه دکتر موحد هروقت سخن از آلاحمد میشود میگوید، بزرگترین میراث آلاحمد نثر او بوده است؛ یعنی مطالبی را که به نظر میرسید بیانشدنی نیستند با همین زبان بیان میکند و موفق میشود. نویسندگان ما کمکم برای خواندن آثار غربی به مترجمان وابسته شدند. و اینجا است که باز باید از استاد معصومی همدانی نقل کنم که مترجمان کاری را که در زبان فارسی میکنند قابل مقایسه با کار مترجمان در زبان غربی نیست. در فرهنگهای اروپایی برخی مفاهیم وجود دارد و نیاز نیست ما این مفاهیم را بهوجود آوریم، ولی تقریباً هر رمانی که به زبان فارسی ترجمه میشود مفهوم جدیدی را به زبان فارسی میآورد که پیشازآن نبوده و همین است که شأن کار مترجم را در زبان فارسی بسیار بیشتر میکند، در حدی که نام مترجم روی کتاب گاهی هماندازهی نام نویسنده درج میشود، درحالیکه در کتابهای غربی چنین نیست.
کتاب «باخ برای بچهها» هلن گارنر با ترجمهی طیبه هاشمی دربارهی شخصیتهایی بسیار آسیبپذیر است. مهمترین ویژگی این اثر استفاده از زاویهدیدهای مستقل برای شخصیتها است. این تکنیک جالب باعث میشود که خواننده بتواند با تکتک این افراد همذاتپنداری بکند، نه فقط با یکی از آنها. قهرمان اصلی این داستان بچهای دچار اُتیسم است و مطلقاً نمیتواند زاویهدیدی داشته باشد، ولی همهی داستان معطوف به این است و اینکه اگر ما اخلاقیاتمان را کنار بگذاریم، با هرجومرجی مواجه خواهیم شد.
کتاب «الیزابت فینچ» جولین بارنز با ترجمهی محمدرضا ترکتتاری از دیگر رمانهای راهیافته به مرحلهی نهایی است. نویسنده در این رمان از تکنیک بسیار جالب برداشتن فواصل زمانی استفاده میکند. او امر امروز را با تاریخ درهم آمیزد و در اینمیان، متذکر میشود که آنچه باعث زیبایی جوامع و پیشرفت آنها میشود، تنوع و کثرت است و اینکه هرکس مختار است که طرز تفکر مستقل خودش را داشته باشد و برای این کار باید به افکار دیگران احترام بگذارد.
«گلبرگ بلند دریا» ایزابل آلنده با ترجمهی سعید متین تنها رمان کلاسیک این دوره است، ولی کلاسیک بهمعنای اخص کلمه. همهی جزئیاتی که در این رمان مطرح میشود، از شخصیتها تا کنشها، در انتها تکلیفش روشن میشود. پیدا است که نویسنده از مجموعه فیشبرداری بسیار گستردهای استفاده کرده است. این دست آثار به نویسندگان ما در بیان منظورشان کمک میکنند.
«بچههای تانر» روبرت والزر با ترجمهی علی عبداللهی نیز از آن کتابهای خواندنی است. ما فقط آثار کافکا و هسه را میخوانیم و به آثار دیگر همدوره با این آثار بیتوجهیم. حال آنکه خواندن دیگر آثار آن دوران میتوانند به درک بهتر همان کافکا و هسه نیز بینجامند. روبرت والزر از جمله افرادی است که خواندنشان هم لذت بخش است هم به بهتر خواندن و بهتر درک کردن دیگر آثار نوشتهشده در دورهی نگارش و انتشار خودشان کمک میکنند.
مترجم جوان و پختهای را از دست دادیم
آبتین گلکار
در جریان برگزاری جایزهی امسال اتفاق ناگواری افتاد، یکی از مترجمانی را که کارشان به مرحلهی نهایی رسیده بود از دست دادیم. نیما حضرتی مترجمی جوان با نثری پخته بود. در این فرصت میکوشم گوشههایی از پختگی کار او را نشان بدهم.
اثر انتخابی حضرتی برای ترجمه مجموعه داستانی از جوزف کنراد است که واقعاً متنی است پیچیده و با بسیاری از کتابهای دیگر ارسالی به دبیرخانه این دوره جایزه فرق دارد. بههرروی، نثر کنراد مثل بقیهی آثارش تاحد زیادی مبتنی بر توصیف است و ترجمه کردن توصیف خیلی اوقات دشوار است. وقتی اتفاقی میافتد یا دیالوگی میان شخصیتها ردوبدل میشود، منطقی درونی هست که به مترجم کمک میکند تا ترجمه کند، ولی توصیف کار سختی است، چون به این میماند که نویسنده منظره یا تابلویی را پیش رو داشته باشد و مترجم ملزم باشد کاری بکند که همان منظره یا تابلو پیش چشم خواننده در زبانی دیگر درست شود. این کار خیلی اوقات با ترجمهی صرف کلمهها و عبارتها صورت نمیپذیرد و لازم است کارهای دیگری انجام شود که پختگی بیشتری را از مترجم میطلبد.
حضرتی در این مجموعه داستان خیلی خوب نشان داده است که مجموعه واژگان گستردهای در دست دارد.؛ یعنی احتمالاً برای هر کلمهای در زبان بیگانه چند معادل فارسی داشته و از میان آنها انتخاب کرده است. خیلی جاهای کتاب شاهد این هستیم که کلمات فاخر در کنار کلماتی عامیانهتر میآید و این چیزی که معمولاً باعث نایکدستی متن میشود در این داستانها خیلی جالب و یکدست از آب درآمده است. برای مثال کلمات فاخر «بزم» و «برفگون» در کنار «چمباتمه زدن» «زمخت» قرار گرفتهاند، ولی متن یکدست و روان است. این من را تا حدی به یاد شاملو در شعرهایش انداخت، وقتی با موفقیت کلمات بسیار عامیانه را در کنار کلمات فاخر میگذاشت. هرچند بسیاری هم از شاملو تقلید میکردند و به نتیجه نمیرسیدند و در متنشان دستانداز ایجاد میشد. اینجا نیز استفاده از واژگان گوناگون به متن حضرتی ادبیتی بخشیده است.
متأسفانه بهخصوص در میان مترجمان جوانتر معمولاً یک سطح واژه را میبینیم، مثلاً خیلیها در اینجا بهجای «بزم» «مهمانی» و بهجای «برفگون» «سفید مثل برف» میگذاشتند که به متن حالتی یکنواخت و خستهکننده میداد و دیگر نمیشد گفت یکدست است. ولی وقتی مترجم کلمات بیشتری در اختیار دارد و میتواند از میان آنها انتخاب بکند، نتیجه بهتر میشود.
همین ترفندها را در بخش دستوری هم میبینیم. حضرتی خیلیجاها از حالتهای نحوی گوناگونی استفاده کرده است که میتواند آموزنده باشد. مثلاً خیلی وقتها هنگام توصیف با جملات پایه و پیرو تو در تو یا ارکان همپایه سروکار داریم که جملات را بسیار طولانی میکنند و مترجم را به دردسر میاندازند. حضرتی در یک پاراگراف با تمهید شکلهای گوناگون دستوری مثل انتقال فعل به آغاز جمله، انتقال آن به پایان جمله، تکرار و روشهایی از این دست، متن را روانتر کرده و خستهکننده نیست. در این کتاب بهقدری توصیفها زیبا است که با نخواندن آن بخشی از کتاب از دست میرود.
ترجمه نوعی نزدیکی خلق میکند
مهشید میرمعزی
بدون تردید صحبت از ترجمه و تأثیر آن بر فرهنگ و ادبیات و سرزمینهای دیگر، بهخصوص در این جمع، تکراری است. بااینحال، بهسبب ضرورتش همیشه تکرار میشود و به نظر میرسد تازگیاش را هم از دست نمیدهد. اگر بخواهیم آثار نویسندگان هر کشوری را آینهی فرهنگ و تاریخ آن کشور فرض کنیم، آشنا شدن با آنها نوعی نزدیکی میان مردم سرزمینهای مختلف ایجاد میکند و این آشنایی بهواسطهی مترجمان انجام میشود که پل میان فرهنگها هستند. در نتیجه، مردم با هم بیگانه نخواهند ماند. بنابراین، بار سنگین و مسئولیت سنگینی بر دوش مترجمان قرار دارد. آنها باید زبان و معنای اثر را هنگام ترجمه به زبان دیگری انتقال دهند. استادان فن و هنر ترجمه اتفاق نظر دارند که انتقال کامل زبان و معنا امر محالی است. بنابراین، حداکثر انتظاری که میتوان داشت این است که تعادلی این میان برقرار شود؛ یعنی میان زبان نویسنده و معنا یکی از دیگری پیشی نگیرد و مترجم یکی را بر دیگری ارجح نداند. چون مترجم به نویسنده تعهد دارد که محتوا، شیوهی نوشتار، آهنگ کلمات و معنا را شبیه به آن چیزی در بیاورد که در متن مبدأ هست و به مخاطب متعهد است که بتواند با او ارتباط برقرار کند. همچنین، مترجم باید به دو زبان تسلط کافی داشته باشد. پس، باید با آداب و رسوم و فرهنگ یک زبان دیگر و با تغییرات زبانها در این میان آشنا باشد.
من همیشه کتابهایی را ترجمه کردهام که خیلی دوست داشتهام و هیچوقت سفارشی ترجمه نکردهام. بنابراین، همهی کتابهایی را که ترجمه کردهام دوست دارم، ولی دو کتاب بهنوعی پارهی تن من هستند: «دنیای دیروز» و «وزن کلمات». به این دو کتاب حسی عجیبوغریب دارم. شاید دارم بین فرزندانم فرق میگذارم، ولی میگذارم. «دنیای دیروز» هفتاد سال پیش نوشته شده است و هنوز خوانده میشود و تردید ندارم هفتاد سال بعد هم خوانده میشود. «وزن کلمات» تازه نوشته شده و آخرین کتاب پاسکال مرسیه است و من مطمئنم سالهای سال خوانده میشود. قهرمان داستان وزن کلمات یک مترجم است. مرسیه در این کتاب خیلی به امر ترجمه و زندگی مترجم پرداخته است. من نمیتوانم بهتر از پاسکال مرسیه بیان کنم، پس چند کلمه از این «وزن کلمات» میخوانم: «نوعی استقلال برای مترجم وجود دارد که شامل انتخاب میان چندین امکان است و بعضی انتخابها بهاصطلاح دستخط مترجماند و این شیوهی ترجمهی او است. بدینمعنا که در متنی واحد کلمات او را از کلمات مترجم دیگر متمایز میکند. میتوان گفت که مترجم به سخن میآید. به اینترتیب، متن بدون اینکه به او تعلق داشته باشد، متن او است. هیچکس با دقت مترجم نمیخواند. مترجم تمام تکرارهای بیهوده تناقضها، لغرشهای متنی، تصاویر جابهجاشده و هرچیزی که سست و پیشپاافتاده و احمقانه باشد کشف میکند. او باید همهچیز واقعاً همهچیز را در وجودش ضبط کند تا بتواند آن را به زبان دیگر تکرار کند. هیچکس بهاندازهی مترجم به مؤلف نزدیک نمیشود. ترجمه نوعی نزدیکی خلق میکند که بزرگتر از هر نوع نزدیکی دیگری است، چون مترجم بعد از مدتی با خصوصیترین چیز در وجود مؤلف آشنا میشود و آن الفبای تخیلاتش است. این نزدیکی میتواند خطرناک هم باشد، چون ازآنجاکه مترجم بهتر از هرکس دیگری مؤلف را میشناسد، عمیق تر از هرکس دیگری نیز میتواند او را برنجاند.»
مسألهی ویرایش برای من بسیار اهمیت دارد. البته ایناواخر آرامآرام ناشران و مؤلفان و مترجمان به اهمیت ویرایش پی میبرند. ویراستار آگاه از ادبیات و مسلط به مسائل زبانی آخرین حرکت قلمو را بر اثر میکشد تا برای مخاطب روانتر و ملموستر شود.
ادبیات اهداف و رسالتهای فراوانی دارد، یکی از آنها امیدبخشی است. امید بهخصوص در شعر ایران جایگاه خاصی دارد. امید پیونددهندهی گذشته و آینده است و وظیفهی ادبیات از این حیث نشان دادن نور در انتهای دهلیز. حتی ادبیات ضدجنگ با وجود اینکه مخاطرات جنگ را آشکار و عریان میکند، نشان میدهد که در دوران ناامیدی هم میتوان نوشت و کار کرد و ادامه داد. همین نوشتن نشان از امید دارد. نویسندگان حتی در اوج ناامیدی هم، فارغ از حال روحیشان برای روشن کردن حقیقت و کاشتن بذر امید در دل خوانندگان به قلم فرمان حرکت میدهند. هدف مخاطب از خواندن هر اثری گسترش معلومات و تجارب نویسنده است. تمام اینها نشان از امید دارد، امید به آیندهای روشنتر. هرچند ناامیدی امری طبیعی است، نباید دست از کار کردن برداشت و اجازه داد ناامیدی ما را منفعل کند.
اگرچه درحالحاضر حفظ امید کار چندان سادهای نیست. مخاطبان در حال محروم شدن از بخش بزرگی از ادبیات جهاناند. اهل ادب در تمام فرهنگها و دوران قدرتی نداشتهاند، با این احوال همیشه ترسی از آنها و آثارشان وجود داشته است. چون آنها قدرتمندترین سلاح یعنی قلم را در دست دارند. قلمی که در گذر قرنها و هزارهها هرگز بر زمین نیفتاده است. و در راه روشنگری بر کاغذ لغزیده. پس، ما هم قلم بر زمین نمیگذاریم.
سانتاگ قصهگو هم جا به جا چشم در چشم ما میاندازد
نیلوفر صادقی
دربارهی ارزش رمانهای سانتاگ نکته بیشتر در این است که او در مصاحبهای در دههی نود میگوید یکباره متوجه شده است که دوست دارد آزادانه داستان بنویسد و دیگر آن دغدغههای قبلی را که در جستارها و مقالاتش دیده میشد و خودش از آن با عنوان «اخلاقگرایی تحملناپذیر در قلم» یاد میکرد بگذرد و به داستان برسد. در واقع، به نقطهای رسیده است که میخواهد بگوید این داستانگویی به شیوهی رمانهای قرن نوزدهمی، به شیوهی تاریخی، بنا است نجاتش بدهد و این را با ما شریک میشود، شاید راه نجات ما هم در همین باشد.
سانتاگ تصمیم میگیرد آن سانتاگ جستارنویس و نظریهپرداز با آن اخلاقگرایی تحملناپذیر را کنار بگذارد، آنطور که میگوید یا آنطور که واقعاً هست. به ظاهر هم به نظر میرسد که چارهای نیست، چون سانتاگ جستارنویس یکیدودهه قبل از این مصاحبه در مصاحبهای گفته است که اتفاقاً من با راویان قرن نوزدهمی که میخواهند زندگی را بهشکلی ساختهوپرداخته و معین به مخاطب نشان بدهد و اشک او را در بیاورد و احساسات او را برانگیزند مخالفم و اینها برای مردم در ادبیات جایی ندارد. حال آنکه الآن شرایط عوض شده است. اینجا با وضعیت خارپشتی-روباهی (مشابه آنچه در مورد تالستوی هم بحث میشود) روبهروییم، آیا این روباه ظاهری کنار رفته و آن خارپشت درون بیرون میآید؟ آیا سانتاگ همان خارپشتی است که گمام میکند راه داستانگویی راه نجات همهی ما است؟
اول کار همهچیز در نظر مترجم خوب و شدنی به نظر میآید، میگوید اگر سانتاگ تصمیم گرفته اخلاقگرایی را کنار بگذارد و پند و اندرزگویی یا بهنوعی راه نشان دادن دست بردارد، من از بخت شکر دارم و از روزگار و فکر میکند در رمانی تاریخی با سانتاگ همسفر خواهد شد. آن هم سانتاگی که میگوید «رمان سفر است و سفر دست یافتن به شعور است و رماننویس کسی است که بتواند خواننده را با خود به سفر ببرد. قدم اول اما انتخاب است از بین این همه داستانهایی که برای گفتن هست اینهمه راههایی که برای رفتن هست شما یک داستان و یک سفر را برمیگزینید و این انتخاب روایت اصلی شاید مهمترین کار رماننویس باشد.» و حتی میگوید انتخاب سفر اصلی بهقدری مهم است که به عاشق شدن میماند.
شاید سختترین قسمت رمان بخش صفر کتاب باشد. مترجم در اولین مواجهه با کتاب در مقام خواننده است. در همین فصل صفرم آن سوزان سانتاگ خندهای میزند و بر پشت شانهتان میزند و میگوید بنا نیست تو را (نه توی مترجم را نه توی خواننده را) به حال خودت رها کنم. من سوزان سانتاگ هستم. از همین اول کار حضور خودم را به رخ میکشم و کاری میکنم حیران بمانی که این دیگر چه طور رمان تاریخیای است. هرجا لازم باشد وجودم را یادآوری میکنم، حتی از فرایند نوشتن و آفرینش میگویم. نکاتی میگویم و اشاراتی می کنم، مثل اینکه نویسنده گاهی خودش را در شرایطی میبیند که پایان خودش را روی ورق میآورد. داستان در حوالی سالهای ۱۹۸۰ میگذرد، ولی سانتاگ نمیتواند نگاه انتقادیاش را کنار بگذارد و میگوید اگر با من همسفر میشوید و کتاب من را میخوانید صدای تلویزیونتان را کم کنید. چون به هر حال او باید آثار مخرب تلویزیون و کنار گذاشتن کتابخوانی را یادآوری بکند.
بههرحال، ما با سانتاگ همراهیم و او میخواهد داستان بگوید. داستان آدمهایی که از جایی میآیند که انتظار میرود ناب و اصیل باشی و آرمانهای والا در سر بپرورانی، اما میخواهند به جایی بروند که ارادهی قوی و اشتیاق و ولع بهترین خصیصه به حساب میآید. آدم هایی که آتش نو و تهی و بیگذشتهشدن به جانشان افتاده و رؤیایشان تبدیل زندگی به آینده است و دیگر هیچ. آدمهایی که به ظاهر توانستهاند خودشان را از قید گذشته آزاد کنند و به جایی بروند که میشود همهچیز را از نو ساخت، اما از جایی سر درمیآورند که بازتأیید گذشته نیست، بلکه بر آن مقدم است و گذشته را از اعتبار میاندازد. این آدمها به تعبیر سانتاگ از یک بیماری به بیماری دیگر رفتهاند. از حسرت گذشته را خوردن به ناتوانی در وابستگی پیدا کردن به چیزی. و این شاید سفر شخصیتهای این کتاب از لهستان به آمریکا بوده باشد.
شاید به نظر برسد بعد از فصل صفر سانتاگ خودش را از نظر پنهان میکند، اما هر از گاهی میآید و چشم در چشم ما میاندازد و از مسائلی مثل امر واقعی و قلمرو آگاهی و خودآگاهی و مسألهی وجود و نمودن و بازنمودن میگوید و ما را به چالش میکشد و سؤال مطرح میکند. و جابه جا به روی مای خواننده میآورد که میدانم تکتک شما در جستوجوی نقشی هستید که بتوانید ماسک آن را بر چهره بزنید و در قالب آن خودتان را تعریف کنید. کما اینکه شخصیتهای این رمان نیز همین کار را میکنند.
آنچه در هر لحظه کار کردن با سانتاگ اهمیت دارد و مسئولیت مترجم سانتاگ است، بهجاآوردن توصیهی سانتاگ است؛ اینکه به کلمات عشق بورزی و پای هر جمله جان بگذاری و به دنیای اطرافت توجه کنی.
هدیهی مأمور سابق کتابخانه
ابوالفضل اللهدادی
من رکورددار و نامزد چهار دوره از هفت دورهی جایزهی ابوالحسن نجفی هستم. در سال ۱۳۹۷ با کتاب «سفر شگفتانگیز مرتاضی که در جالباسی آیکیا گیر افتاده بود» در نشر ققنوس، در سال ۱۴۰۰ با کتاب «محاکمهی خوک» در نشر نو، در سال ۱۴۰۱ با رمان بسیار مهم و بزرگ «نقشه و قلمرو» در نشر نو نامزد این جایزه بودم و بالأخره امسال با «باغهای تسلا» در نشر برج این نامزدی طولانی به پایان رسید. در ادامه، ملاحظاتی در مورد جایزهی استاد نجفی بیان میکنم و مختصری از «باغهای تسلا» میگویم. در پایان توضیح میدهم که برای این جایزه و نشان چه تصمیمی دارم.
هر سال که نامزدهای سه جایزهی ادبی در فرانسه منتشر میشوند من همهی این آثار را تهیه میکنم و میخوانم، این جوایز رویههای مختلفی دارند، یکی اقبال خوانندگان و اقبال منتقدان را در نظر دارد، دیگری اقبال خوانندگان و فرم روایی متفاوت را مدنظر دارد و در نهایت، سومی جایزهای است که شماری از روزنامهنگاران به راه انداختهاند و قرار بوده به رمانی به قلم نویسندهای روزنامهنگار جایزه بدهند و در سالهای گذشته چنین نبوده است و باز اقبال خوانندگان و منتقدان معیار قرار گرفته است. من فکر میکنم جایزهی ابوالحسن نجفی باید بهسمتی حرکت بکند که وقتی فهرست نامزدهایش اعلام میشود همهی خوانندگان بهسراغ این فهرست بروند و این کتابها را بخوانند. علاوه بر اینها، جایزهی ابوالحسن نجفی میتواند کمکحال خوانندگان ایرانی باشد. من فکر میکنم در این زمانه که کتابها بسیار گران شدهاند و نوشتههای هیجانی بیاساس دربارهی برخی از کتابها بسیارند، این جایزه میتواند جلوی اتلاف وقت و هزینهی خواننده را بگیرد.
در این راه نکتهی دیگری نیز بسیار مهم است، اینکه جلوی حاشیهها گرفته شود. من دربارهی سال قبل این جایزه و نامزدی «نقشه و قلمرو» حرفهایی داشتم. حتی اگر این حرفها یا سؤالها سوءتفاهمهای من باشد، آنها را به گوش اساتید رساندم و انتظار داشتم از من دعوت بشود و برایم روشن شود که کاملاً اشتباه میکنم. متأسفانه این اتفاق نیفتاد. بههرحال، قطعاً باید به جایزهای که به نام یکی از بزرگترین ادیبان این مملکت مزین است، بیشتر توجه شود تا دچار حاشیهها نشود.
جایزهی نجفی شباهت زیادی به جایزهی گنکور دارد، چون هر دو فقط یکبار به مترجم یا نویسنده داده میشود. جایزهی گنکور تأثیر بهسزایی در فروش اثر و زندگی نویسنده دارد. من در مورد تأثیر جایزهی ابوالحسن نجفی بر فروش آثار برندهی آن نمیتوانم نظر دقیقی بدهم، ولی قطعاً بر زندگی مترجمان تأثیر خواهد گذاشت. کمااینکه برندگان این جایزه با ناشران بزرگتر و متنوعتری مشغول کار شدند. شاید بد نباشد که دبیرخانهی جایزه کاری تحقیقی بکند و از ناشران و پخشها جویای وضعیت فروش این آثار بشود.
«باغهای تسلا» سرآغاز یک سهگانهی تاریخی است: «باغهای تسلا» منتشرشده در سال ۲۰۱۵، «عطر معصومیت» در سال ۲۰۱۷ و «اعترافات یک آنارشیست» در سال ۲۰۱۹ سه رمان مستقل از هم هستند که فقط درونمایهی تاریخی آنها را با هم پیوند میدهد. زمانی که «باغهای تسلا» را میخواندم برآورد میکردم که در ترجمهی آن مشکلی نخواهم داشت، در مقایسه با متنی مثل «نقشه و قلمرو». منتها زمانی که ترجمهی این کتاب را شروع کردم متوجه شدم که بزرگترین چالش آن درآوردن سادگی و شاعرانگی اثر است. شاعرانگی اندازهای دارد و اگر از حدی فراتر برود ممکن است آبکی بشود و از حدی هم پایینتر بیاید احساس نشود.
بههرحال این کتاب را ترجمه کردم و از دلنشینترین خاطرههایم در مورد ترجمهی آن زمانی بود که آن را برای خانم رضا فرستادم و او تعریف کرد که «من در آشپرخانهی خانه نشسته بودم و داشتم ترجمهی فارسی کتاب را میخواندم و هایهای گریه میکردم که دخترم وارد شد و از این حال من تعجب کرد و گفت که مگر خودت این کتاب را ننوشتهای؟ این حال زار و گریه برای چیست؟ من به او گفتم که وقتی کتابهایم به فارسی ترجمه میشوند هویت دیگری پیدا میکنند و شاید حتی به اوج خودشان میرسند.» رضا در ادامه به من گفت «کاری که تو ترجمه کردی شخصیتها را برای من زنده کرد.» این نکات در ویدئویی که او برای نشر برج فرستاده هم هست.
طبق روالی که از هر مترجمی دو اثر را ترجمه میکنم، از پریسا رضا «عطر معصومیت» را هم ترجمه کردم. این کتاب رمان مستقلی است، اما میشود آن را بهنوعی ادامهی داستان باغهای تسلا دانست. داستان از ادامهی اتفاقات ۲۸ مرداد شروع میشود تا انقلاب. قصهی دختر یکی از شخصیتهای «باغ تسلا» است که با پسر یکی از امرای بلندمرتبهی ارتش شاهنشاهی آشنا میشود و با انقلاب و ماجراهای آن مواجه میشوند. متأسفانه این کتاب توقیف شده است، با اینکه حرف بدی نمیزند و حقایقی را به صادقانهترین شکل ممکن بیان میکند. آرزو میکنم که این رمان هم مجوز بگیرد.
اما جایزه و نشان استاد ابوالحسن نجفی. این نشان را پیش خودم نگه میدارم و جای محترمی قرارش میدهم تا هرروز چشمم به آن بیفتد تا چیزهایی را به یادم بیاورد. چیزهایی را که نمیخواهم فراموش کنم. ظلم را شاید بشود فراموش کرد، دروغ را نه. اما در مورد مبلغ نقدی آن تصمیم دیگری گرفتم. من در دورهی ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان مسئول کتابخانهی مدرسه بودم. در دورهی دبستان کمد کوچک فلزیای داشتیم که قفل و کلیدی داشت و بیستسی کتاب. اولین کتابی که در آنجا خواندم هم «قصههای من و بابام» بود. در دورهی راهنمایی هم کتابخانه کمدی فلزی بود، قدری بزرگتر و پنجطبقه. قفل هم نداشت و سر راه هم بود و هرکسی سر راهش دسته را پایین میآورد و در باز میشد و اندرون خستهی این کتابخانه نمایان خلق میشد. از بس این وضعیت ادامه داشت، از مسئولان مدرسه خواستم فکری بکنند، چون صد کتاب خوب داریم و ممکن است گم شوند. دستیاری به من دادند که وظیفهاش محافظت از دسته در زنگهای تفریح بود؛ یعنی بپای دستیار دسته به من دادند، ولی نکردند قفلی بخرند تا از این صد کتاب حفاظت کنیم. دورهی دبیرستان کتابخانه انباری سابقی بود. بزرگ بود و فضا و قفسه زیاد بود، منتها دیگر آنموقع همه اسیر تست و کنکور و رتبه بودند و کتابها هم همه اندیشهسازان و آِیندگان و قلمچی بود و معدود رمانها را هم من امانت میگرفتم و میخواندم. میخواهم این مبلغ را برای کتابخانهی مدرسهام کتاب بخرم و از همینجا هم از ناشرانم، بهخصوص نشر نو و نشر من، قول میگیرم که تخفیفی قائل شوند تا بتوانیم کتابهای بیشتری بخریم. خدا را چه دیدید شاید سالها بعد کسی که جایزه را برد و اینجا نشست و گفت من یکی از کسانی هستم که یکی از آن کتابهای اهدایی را گرفتم و خواندم.
گزارش نشست نقد و بررسی کتاب «سنگی بر گوری»
گزارش نشست نقد و بررسی کتاب «تاریخ فلسفهی اخلاق: دستنامهی آکسفورد»
گزارش نشست بررسی کتاب «تفسیر معاصرانهی قرآن کریم»
گزارش نشست نقد و بررسی مجموعه آثار «ابن خفیف شیرازی»
گزارش هفتمین دورهی جایزهی ابوالحسن نجفی