آوانگارد: آناتی از تاریخ وجود دارند که نباید از دست بروند. نه اینکه این آنات مفرح و نیکو باشند، اتفاقاً برعکس! آناتی از تاریخ نباید از دست بروند، چون آنها هستند که ما را زنده نگه داشتند، نخی هستند که ما را به تبارمان متصل میکنند و روزگار ما را میسازند. این آنات نباید که فراموش شوند، نباید که لوس شوند، نباید که لوث شوند. این آنات شاید فقط برای ما تعریف شوند. شاید ما نتوانیم احساسشان کنیم. سُر میخورند بر پوستمان و میروند. اما همین سُر خوردن است که بر ما اثرگذار میشود. مثل قصهی چهار سرباز؛ البته اودوکیمکوچولو را نباید فراموش کرد.
“نوبت کیابین بود که با ساعت بخوابد. پاول ساعت را به او داد و کیابین آن را با عشق بوسید. این کارش را خیلی دوست داشتیم. خودش هم میدانست و بوسههایش دمبهدم آبدارتر میشد. گاهی پاول به او میگفت که اگر زنِ توی عکس میدانست که مردک احمق ازبکی هر سه شب یک بار او را اینطور میبوسد، از مردها منزجر میشد. کیابین میپرسید آخر او از آن زن چه میداند و پاول جواب میداد که میداند.”
بِنیا، پاول، کیابین و شیفرا چهار سرباز ارتش سرخاند در زمانهی جنگ جهانی اول. به اینها اودوکیمکوچولو را هم اضافه کنید که نفر پنجم این گروه است ـ مثل دارتانیان برای آرامئیس، پورتوس و آتوس. این پنج نفر قهرمانان جنگ نیستند. آنها سادهترین سربازانیاند که میتوان سراغ گرفت. دلخوشیهایشان کوچک است، جنگ آوار شده بر سرشان، روزگارشان فرسایشی شده و تنها دلخوشیشان ساعتی است با تصویر یک زن که هر شب بهنوبت به آن میخوابند. اینها حتی تیپ نیستند. نمیدانیم بعداز خواندن چهار سرباز این سربازان را با چه به یاد آوریم. آنچه که درمورد این گروه از سربازهای سادهدل و عادی محل توجه است انسانیتشان است. مروت و صفا و پاکیشان. اینان نه داعیهی جهانوطنی رهبرانشان را دارند و نه خود را همچون رهبران جبههی مخالفشان منجی میپندارند. روابطشان مختص به خودشان است و چیزکی آنچنانی برای تعریف هم ندارند. شاید شبیه خالقشان، اوبر مینگارللی، باشند؛ به دور از جماعت پرهیاهو.
“دیگر از جنگل خارج شده بودیم. زمستان به سر رسیده بود و تصورش دشوار است که چه زمستان طولانی و سردی بود. قاطرها و اسبهایمان را خورده بودیم و شمار زیادی از افرادمان در جنگل جان سپرده بودند. برخی در کلبههای آتشگرفتهشان جان باختند یا در راه شکار گم شدند. سربازان دیگری که به شکار میرفتند پیدایشان کرده بودند. البته تعدادی از آنهایی که پیدا نشدند ترک خدمت کرده بودند، اما من تصور میکنم که بیشترشان گم شدند و از سرما مردند.”
روایت مینگارللی از مردان سادهای که در نبردی سهمگین سهمی دارند بهنوبهی خود جذاب است. او در چهار سرباز انسانهایی خلق میکند که آرمانخواهانه به سراغ جنگ نرفتهاند. آنها به معنای واقعی سربازند. همانهایی که در هر بار خروجمان از خانه میتوانیم ببینیمشان. آنها از گروههای مختلفی هستند که جنگ و روزگار کنار همدیگر جمعشان کرده است. با امیدهای سادهی خویش روزگار سپری میکنند و حقیقتاً سرگذشت یأساند و امید. آنها حالا که در خط مقدم روزهای آرامی نصیبشان شده است با خیالی نسبتاً آرام مشغول به انجام اعمال پیشپاافتاده میشوند. در انتظار بهار زمستان میگذرانند. غذا میپزند. سیگاری میکشند و از رؤیاهایشان میگویند. آنها سادهترین سربازانی هستند که میتوان دید؛ سادهترین و سادهدلترین. شاید آن حماقت دوستداشتنی شوایک را نداشته باشند اما به همان اندازه سادهدل هستند. این بار کسی در جستوجوی زمانی ازدسترفته نیست، بلکه همگی در انتظارِ موسم بهار هستند. در موسمِ بهار قرار است مفرحتر از این زمستانی باشند که درش سکونت کردهاند. بنیا، پاول، شیفر، کیابین و اودوکیمکوچولو و حتی ارماکوفِ فرمانده همگی بهواقع سربازند. سرباز بودن هویتشان است و سرباز بودن آنها در لحظهی اکنون میسازد و ما قرار است با سرباز بودنشان آنها را به خاطر آوریم. چهار سرباز چنین است که به مصاف جنگ میرود؛ درنهایت سکوت و درد. سکوتی برآمده از خستگی. از خستگی نبرد. نبردی بیپایان.
مروری بر داستان «عاشقتم کانگوروی آبی» از منظر تئوری زندگی اجتماعی اشیا
محمدعلی علومی، نویسنده، اسطورهشناس و پژوهشگر، ۱۶اردیبهشت امسال درگذشت.
خانواده، باورهای مذهبی، نویسندگی و خشونت ازجمله محوریترین موضوعات این رماناند.
معرفی کتاب «نوازش آدمکش»
این نویسندگان یشتر اوقات مجبورند آثارشان را با تیراژ و امکانات پخش بسیار محدود خود چاپ کنند و بنابراین در خارج از مرزهای کشور خود خیلی شناخته شده نیستند.