وینش: نیما شاعر محبوب من است. ستایشش میکنم و در شبانههایم گاه و بیگاه شعرهای اوست که در ذهنم تداعی میشود. خصوصا فصلهای سرد که آدمی را میبرد به تجربههای متلاطم و مرگاندود. اما هر وقت میخواهم سراغ تنها مجموعه شعری که از او در کتابخانهام دارم بروم، یکی از شعرهایش را نخوانده رد میکنم: «آی آدمها». نه اینکه زیبایی آن را درنیابم و از شگفتی آن درنمانم؛ بیشتر به دلیل آن نفوذ و کیفیتی است که این شعر بر احوالات درونیام دارد: «آی آدمها»ی نیما دلهرهآور است.
نیما شاعر محبوب من است، حتی پیش از فروغ که بخش بزرگی از آگاهی جسم و روحم را به شعرهایش مدیونم. اما نیما را بیشتر ستایش میکنم و در شبانههایم گاه و بیگاه شعرهای اوست که در ذهنم تداعی میشود. خصوصا فصلهای سرد که آدمی را میبرد به تجربههای متلاطم و مرگاندود، و حواسی که در تنهایی شب هشیارتر است، و در آن اصوات و تصاویر شبحگون اغراقآمیزتر از روز در نظر میآیند؛ درست مثل فضای ترسیم شده در اشعار نیما یوشیج.
بااینهمه، هر وقت میخواهم سراغ تنها مجموعه شعری که از او در کتابخانهام دارم بروم، غالبا یکی از شعرهایش که اتفاقا از بَرَم را نخوانده رد میکنم: «آی آدمها».
نه اینکه زیبایی آن را درنیابم و از شگفتی آن درنمانم؛ بیشتر به دلیل آن نفوذ و کیفیتی است که این شعر بر احوالات درونیام دارد؛ چیزی که باعث بیقراری و ناامیدیام میشود. بااینحال تا قبل از این، نمیدانستم آن چیز بهخصوص چیست و جویای آن هم نبودم. پس ناخودآگاه آن را به احوالات و حساسیتهای وجودی خودم نه کیفیت شعر نیما نسبت دادم.
اما چند روز پیش که داشتم شعر «کلاغ» ادگار آلنپو را پس از سالها دوباره میخواندم، ناخودآگاه ذهنم به سوی «آی آدمها»ی نیما کشیده شد. آن جهان تیره، و نومیدی و تقلای بیحاصلی که در فضای دو شعر وجود دارد، و نیز آن صحنههای دراماتیک سرشار از رمز و راز و تاریکی، مرا به مفهوم دلهره و هراس رساند.
شعر «کلاغ» را سرآمد ادبیات دلهره و ترس میدانند. مگر چه تعداد شعر هراسانگیز تا الان نوشته شده است؟ من جوابی ندارم اما در قیاس با سایر مضامین شعری نمیبایست چندان پررونق باشد.
با اینحال اکنون که به دانستههای قبلیام از شعر شاعران ایرانی برمیگردم، میتوانم نمونههای بیشتری را علاوه بر «آی آدمها» بهخاطر بیاورم. مثلا شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» از فروغ فرخزاد که نومیدی و دهشت پنهان در برخی سطرهای آن تکاندهنده است:
“نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند…”
“انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه وقت جویدن سرود میخوانند
و چشمهایش
چگونه وقت خیرهشدن میدرند…”
بااینوجود برخلاف این شعر فروغ، شعر نیما یک تصویر نمایشی (بهتر بگویم سینمایی) دیدنی و روایتی منسجمتر از سرنوشت انسانی است که در فضایی وحشتانگیز گرفتار شده و آهسته به کام مرگ میرود.
بیایید نگاهی دوباره به این شعر نیما بیاندازیم و مولفههای دلهرهآور آن را از نظر بگذرانیم.
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد میسپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
بر کمرهاتان کمربند.
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهوده جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامهتان بر تن؛
یک نفر در آب میخواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته میکوبد
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایههاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بیتابیش افزون
میکند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا.
آی آدمها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید!
میزند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشائید!
موج میکوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده. بس مدهوش
میرود نعره زنان. وین بانگ باز از دور میآید:
– «آی آدمها» …
و صدای باد هر دم دلگزاتر،
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
-«آی آدمها»…
یکی از اصلیترین مفاهیم در شعر وحشت، مفهوم «مرگ» و «مرگاندیشی» است. همان چیزی که در شعر نیما نیز دیده میشود. شاعر در این نوع شعر، جهان را در فضایی مرگآلود و تباهشده توصیف میکند. در امتداد چنین فضایی، بذرهای تاریکی، نومیدی و درماندگی به شکل موذیانهای میروید و به عمق روح و کلمات شعر رخنه میکند. در نتیجهی این آغشتگی، نوعی آشفتگی روحی است که جهان واقعی را درهم میریزد و آن را به جهانی غیرواقعی و قدری سوررئال شبیه میسازد.
در نگاه اول شاید جهانی که نیما آفریده، واقعی و طبیعی به نظر برسد اما وقتی ادامه پیدا میکند و خواننده به درون دنیای آن پا میگذارد، جهان واقعی به جهانی کابوسوار بدل میگردد. به بیانی دیگر، نخستینبار همهچیز واقعیست؛ دریا، ساحل، آدمی در حال غرقشدن و کسانی که در آن سو شاهد ماجرایند. اما همین که نیما توصیفاتش را گسترش میدهد ما را به تماشای جهان آشفتهی آخرالزمانی دعوت میکند.
این بار چیزی فراتر از آنچه که قبلا دیدیم، میبینیم: انسانی در حال فرورفتن و نابودیست و تمنای کمک دارد. دهان باز میکند، فریاد میکشد اما صدای او شنیده نمیشود. گویی تارهای صوتی او مرتعش نمیشوند؛ درست شبیه کابوسهای غریب آدمی. تنها در کابوس یک خواب آشفته است که میتوان دلهرهی این موقعیت را دریافت؛ شاید به شهادت عرقی سرد که پس از آن بر پیشانی مینشیند.
یکی از مولفههای شعر تاریک همین کابوسوار بودن جهان واقعی است که آن را ناواقعی مینمایاند. شخصیت در برزخ گیر افتاده (در دامی گرفتار شده) و برای نجات جسم و روح خود دست و پا میزند.
نیما برای تشدید دلهرهی این موقعیت، آن را تیره و تار ترسیم میکند. فضای تاریکی که خود به رازآمیزی و ابهام جهان میافزاید. به نظر میرسد حادثه در غیاب روشنایی اتفاق میافتد. آفتابی در کار نیست و هوا گرفته است. حتی میتواند شب یا نزدیک به شب باشد، چرا که دریا در این شعر «تند و تیره و سنگین» توصیف شده است. حتی اگر روز هم باشد، آسمان گرفته و ابری است. و تیرگی به قدریست که تنها شبحی از آدمهای بانشاط ساحل دیده میشود: «سایههاتان را ز راه دور دیده».
علاوهبراین، فضای تیره و تار میتواند نشانی بر طالع نحس و بختبرگشتگی باشد؛ آسمان و دریا منقلبند، اوضاع قمر در عقرب است و زمین بر مدار آرامش نمیگردد. این بدان معناست که جهان بهواسطهی روح عاصی و متلاطم شاعر، دگرگون شده و از نظم همیشگی تبعیت نمیکند.
خود دریا نیز بستر هولانگیزی است. معمولا وحشت در بناهای متروکه و باشکوه اتفاق میافتد یا در برهوتی که تنهایی فرد عمیقا قابل درک باشد. نیما در این شعر گسترهی دریا را انتخاب میکند. پهنهی وسیعی که پیرامون آن را آب فراگرفته و همچون مانعی موجب جداکردن فرد از باقی آدمها شده است. انسان گرفتارآمده در این گستره، بسیار تنها و منزوی است. او دروازهی ورود به جهان پیشین را میبیند اما بازگشت نمیتواند. چنین تنهایی و انزوایی میتواند برای درونگراترین افراد هم دلهرهآور باشد.
علاوه بر میزانسن، شخصیتپردازی و توصیف حالات چهره نیز دلهرهآور است. نیما وحشت انسان در حال مرگ را چنین توصیف میکند:
«باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایههاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بیتابیش افزون
میکند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا.»
توصیف نیما از چهرهی این انسان در حال مرگ، همان چیزی که ما از یک چهرهی به غایت وحشتزدهی نمایشی در ذهنمان داریم: دهان بازمیدارد تا فریاد بزند و کمکی فرابخواند اما پاسخی که میگیرد حجم آبی است که بیوقفه وارد دهانش میشود و نفسش را بند میآورد. او در حال خفگی (مرگ تدریجی) است و چهرهاش هر آن کبودتر و تیرهتر میشود. حدقههای چشمان او نیز از کاسه بیرون جسته و نظارهگر مرگی است که به سوی آن رانده میشود. او دارد آخرین دست و پاها را برای بازگشت به زندگی میزند.
هراسانگیز و مورمورکننده است! دقیقا همان حالاتی که میتوان در چهرهی دردامافتادگان فیلمهای ترسناک دید.
صداپردازی و توصیف پژواکها که در ذهن خوانندهی امروزی تداعی میشود هم جالب است. به صحنهی پایانی نگاه کنید:
موج میکوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده. بس مدهوش
میرود نعرهزنان. وین بانگ باز از دور میآید:
– «آی آدمها» …
و صدای باد هر دم دلگزاتر،
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
-«آی آدمها»…
در صحنهی پایانی همهچیز یکباره آرام میگیرد. تلاطمی در کار نیست.اهریمن دریا، که در اینجا شخصیت انسانی یافته، جنازه را به ساحل پس داده و به خلوت خود بازگشته است. اما یک نشان همچنان باقی است. نشانی که میگوید اهریمن بازخواهدگشت و طعمهی دیگری خواهد یافت. دقیقا شبیه فیلمهای ترسناک، آن نشان صدای جیغ یا پژواکیست که در فضا جریان دارد. خاطرم به آخرین قسمت فصل سوم سریال «تویینپیکس» دیوید لینج میافتد که با صدای جیغ لورا به پایان میرسد. در اینجا نیز پژواک بانگ «آی آدمها»ست که از میان آبهای دور و نزدیک در هوا طنینانداز است.
و چنین بود پایان کار.
اینکه نیما میدانست و میخواست روایتی ترسناک، بیش از نمادین بودن آن، از مفهوم بیاعتنایی انسان به همنوعش ارائه دهد، به نظر من چندان محتمل نیست. آثار نیما بیش از هر چیزی، نمادگرایانه و سرشار از غم، حزن، نگرانی اجتماعی و فراخوانی تودهها به حرکت است. بنابراین رویکرد فرعی وحشت بهسادگی میتواند در زیر سایهی سایر مضامین (ارزشمند اجتماعی) قرار گیرد. اما برخلاف انتظار رایج که وحشت را سرگرمی (بیارزش) تودهها میداند، حزن و نگرانی اجتماعی نیما در برخی اشعارش بهویژه در شعر «آی آدمها» او را به خلق جهانِ تیرهی هراسانگیزی سوق داده است. جهانِ تیرهی هراسانگیزی که از عاطفهی انسانی خالی میشود.
اگر او نبود، شناخت ما از ایران باستان و کتابهای مهم و اصیلی، چون اوستا خیلی کم بود.
وقتی موسیقی غمگین گوش میدهیم آن را در زمینه زیباییشناختی، لذتبخش میدانیم، این پدیده به عنوان پارادوکس لذت بردن از موسیقی غمگین شناخته میشود.
هرکسی که نماد چیزی است، باید بهترین آن باشد. پژوهشگران اخلاق و فیلسوفان اخلاق هم از این امر مستثنا نیستند.
مروری بر زندگی و آثار آن تایلر
مروری بر هستیشناسی در شعر بیژن نجدی