وینش: ساعدی دنیایی پرهراس خلق میکند برازندهٔ عنوان کتابهایش: ترسولرز، واهمههای بینامونشان، … دنیایی که هم از موقعیت عینی آدمها ناشی میشود (موقعیت دایی بزرگ و ترس از لو رفتن، فقر و گرسنگی) و هم از ترسهای ناشناختهٔ آنها (گریهٔ بیدلیل، ترس از اتفاق بد، ترس از شب و تاریکی و ماهگرفتگی). اینها جای توصیف ذهنیات را میگیرند. حضور پررنگ قبرستانها و ماشین اموات و صدای کندن قبر از حضور مرگ در یک قدمی حکایت میکند.
نگاهی به داستان «خاکسترنشینها» از کتاب واهمههای بینام و نشان غلامحسین ساعدی
داستان را پسربچهای تعریف میکند که یا یتیم است یا پدرومادرش رهایش کردهاند چرا که در تمام طول داستان صحبتی از پدر و مادر او نمیشود.
عموی راوی و دو داییاش شخصیتهای اصلی قصه هستند. عمو و دایی کوچک گدایی میکنند و دایی بزرگ دستگاه چاپی دارد در یک زیرزمینیِ کوچک که دو نفر به زحمت توش جا میشوند وزیارتنامه چاپ میزند برای فروختن به گداها و دایی کوچک بچهای به بغل دارد که همیشهٔ خدا گرسنه است و گریه میکند.
ماجرا ساده است: دایی کوچک که فکر میکند برادر بزرگش پول دارد اما به او کمک نمیکند در پی این است که برادرش را لو دهد؛ ماشین چاپ و چاپ زیارتنامه غیرقانونی است. دایی بزرگ یک بار جایش را عوض میکند و دستگاه چاپش را به دخمهٔ دیگری منتقل میکند، اما سرانجام لو میرود و ناچار کار او هم به گدایی میکشد.
ترس از لو رفتن انگیزهٔ اصلی کارهایی است که دایی بزرگ و راوی داستان میکنند. داستان همه در قبرستان و ماشین اموات و گداخانه و دخمه میگذرد. چه بسا در سیاهی شب و چه بسا ماه زردی در آسمان شعله میکشد. در سیاهی و در قبرستانها مداح و قاری و گدا و سربازها مدام این ور و آن ور میروند.
اما این خلاصه شاید تاریکتر از آن شد که داستان هست. در داستان این شرایط برای آدمها معمولی است. طوری رفتار میکنند که زندگی همین است و جور دیگری نمیتواند باشد. ساعدی تقریباً هیچ به ما نمیگوید که این آدمها چه فکر میکنند؛ انگار اصلاً فکر نمیکنند. میگوید چه میکنند.
حتی راوی که اول شخص است و میتواند راجع به اینکه چی فکر میکند بگوید این کار را نمیکند و فقط از آنچه میبیند و آنچه میگوید و آن چه میکند حرف میزند. و این آن نکتهای است که داستان او را مشاهدهگر و به یک تعبیر رئالیستی میکند.
اما برخی از توصیفها، گویی آینه ذهن این آدمهایند. توصیف چیزی در بیروناند، اما توصیفی ذهنی. چند نمونه:
آن دو تا آدم لاغر برگشتند و مرا نگاه کردند، هر دو نفر چشمهای ریز و چانه کوچولو داشتند، اونقدر شبیه هم بودند که آدم فکر میکرد یه سیبو از وسط نصف کردهاند. (ص ۸۹)
… برگشتم و اتوبوسو نگاه کردم. آنها که توی اتوبوس نشسته بودند صورتهاشان پشت نقاب سیاه بود و من به خیالم که همه از شمائل بیرون آمده، سوار ماشین شدهاند. (ص ۹۱)
آفتاب یه جور سردی بالای بالای مهمانخانه میلرزید (ص ۹۳)
ماه مثل چتری که بازش کرده باشند از وسط ابرها افتاد توی وادیالسلام و ما رفتیم زیر چتر. تمام شهر در خواب بود، چراغهای صحن را که میدیدم خیال میکردم خبری میخواد بشه. (ص ۱۰۳)
این چند سطر هم نمونهٔ خوبی است از توصیفهایی که هم بسیار واقعگرایانه هستند و هم چیزی از یک ترس درونی در آنها موج میزند:
ایستادیم و ماه را نگاه کردیم. چیز سیاهی داشت ماه را از ته میخورد و میآمد بالا.
داییم گفت: «ماه گرفته.»
یکی از گداها گفت: «یه چیز سیاهی روش افتاده و باهاش گلاویزه.»
هوا تاریک شد و ما به لبه پل تکیه کردیم. باد سردی از توی رودخانه میآمد و بوی نمک و آب صابون میآورد.
دائیم گفت: «بریم، بریم دیگه.»
پیرمرد گفت: «نه بهتره صبر کنیم ببینیم چی میشه.» ایستادیم و زل زدیم به آسمان. یکی از گداها گفت: «چطور میشه که ماه میگیره؟»
هیشکی جواب نداد. اتوبوس بزرگی آمد و از روی پل رد شد، … (ص ۱۰۳)
ساعدی در ساختن مکان استادانه عمل میکند. موجز و مؤثر. با ضربههای کوتاه قلم خصوصیات فیزیکی مکان اعم از صدا و رویدادهایی که در آن رخ میدهند را ترسیم میکند.
صدای چرخهای خسته قطار را شنیدم که روی خط آهن میکوبید و میگذشت، و صدای دارکوبی را که از توی شب میآمد، و صدای دارکوب دیگری را از رودخانه، که اولی را جواب میگفت. (ص ۱۰۷)
ماشین کوچکی آمد، زن جوانی که قد بلندی داشت و چادر سیاهی سرش کرده بود، از ماشین پیاده شد و پشت سرش سه مرد تنومند آمدند بیرون ، زن چیزی را به سینه میفشرد، آنها طرف یکی از قبرها رفتند و کنار به کنار هم نشستند، یک نفر آدم دیلاق … (ص ۱۱۰)
اتفاقاتی که در این نقل قول دومی توصیف میشوند هیچ نقش روایی ندارند. معلوم نیست اینها کی هستند و چه ربطی به آدمهای داستان دارند. نقششان فقط خلق حسی از رازآلودگی است.
ساعدی دنیایی پرهراس خلق میکند برازندهٔ عنوان کتابهایش: ترسولرز، واهمههای بینامونشان، … دنیایی که هم از موقعیت عینی آدمها ناشی میشود (موقعیت دایی بزرگ و ترس از لو رفتن، فقر و گرسنگی) و هم از ترسهای ناشناختهٔ آنها (گریهٔ بیدلیل، ترس از اتفاق بد، ترس از شب و تاریکی و ماهگرفتگی). اینها جای توصیف ذهنیات را میگیرند. حضور پررنگ قبرستانها و ماشین اموات و صدای کندن قبر از حضور مرگ در یک قدمی حکایت میکند.
این دنیای پر واهمه آیا فقط ناشی از فقر و نداری است؟ ناشی از طبیعت انسان است؟ یا از موقعیت سیاسی ناشی میشود؟ در کتاب اشارههایی هستند که دایی بزرگ انگار دارد کار سیاسی هم میکند. در جایی بستهای به شیخ محمد میدهد. در جای دیگری دایی کوچک میگوید میداند با کیها رابطه دارد. حضور سربازها در صحن و قبرستان و که انگار همهجا دنبال کسیاند که بگیرندش میتواند به نشانهٔ دیگری تعبیر شود.
ساعدی با این اشارات گویی میخواهد ترسولرز کاراکترهایش را به چیزی فراتر از موقعیت مشخصی که به دقت در کتاب توصیف شده نیز وصل کند. انگار میخواهد امر ماوراءالطبیعی و وجودی را به فقر و نداری و به سیاست وصل کند. و به نحو غریبی موفق میشود.
این قصه را محمدعلی سپانلو در کتاب بازآفرینی واقعیت: مجموعه ۲۷ قصه از ۲۷ نویسنده معاصر ایران آورده است. در چند سطری که به عنوان مقدمهٔ این داستان نوشته، دربارهٔ روش ساعدی میگوید:
… به هر تعبیر ساعدی به فقر محبتی ندارد و یا با خشونت و خشم محبتش را دفع میکند. میکوشد که محکوم کند، و چون واقعنگری او در قالب ادبی، اجازه نتیجهگیری نمیدهد به سمبولیسم پناه میآورد و آنگاه سطور اضطرابآور و دلهرهانگیزی مینویسد که که اساس فانتاسم اوست. پس در اینجا این فانتاسم چیزی است در خدمت رئالیسم. … (ص ۸۷ کتاب —)
و معتقد است که در «خاکسترنشینها»:
… سمبولیسم ساعدی از اوهام کمتری برخوردار است اما طعم مشئوم نتیجهگیریاش را دارد.
صفحات ذکر شده از چاپ دوم کتاب واهمههای بینامونشان (۱۳۴۹) انتشارات نیل هستند.
اگر او نبود، شناخت ما از ایران باستان و کتابهای مهم و اصیلی، چون اوستا خیلی کم بود.
وقتی موسیقی غمگین گوش میدهیم آن را در زمینه زیباییشناختی، لذتبخش میدانیم، این پدیده به عنوان پارادوکس لذت بردن از موسیقی غمگین شناخته میشود.
هرکسی که نماد چیزی است، باید بهترین آن باشد. پژوهشگران اخلاق و فیلسوفان اخلاق هم از این امر مستثنا نیستند.
مروری بر زندگی و آثار آن تایلر
مروری بر هستیشناسی در شعر بیژن نجدی