اعتماد: خبر بازگشت پیکر دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن به ایران را صفحه رسمی ایشان زمانی منتشر کرد که یکسال و نیم از درگذشت این استاد ممتاز فرهنگ و ادب ایران در تورنتوی کانادا میگذشت. طی این مدت پیکر وی در آرامگاهی موقت به امانت سپرده شده بود و این امانتسپاری مورد انتقاد ایراندوستانی قرار داشت که دکتر ندوشن در نزد آنان یکی از ایرانمدارترین نویسندگان معاصر بود و خاکسپاری او که تقریبا همه عمر بلند خود را در ایران گذرانده بود و با دلبستگی به این سرزمین بر رشک و اشکهای ایران قلمها فرسوده بود از حیث نمادین قدری ناروا مینمود. از این رو با پیگیری علاقهمندان و رضایت خانواده ایشان زمینه انتقال جسد این ایرانشناس نامور به سرزمینی که در آن زاده شده بود و قریب یک قرن در آن عاشقانه میزیست، فراهم شد تا در روزهایی که موج مهاجرت فزونی گرفته بار دیگر اهمیت این خاک توسط نویسنده کتاب «ایران را از یاد نبریم» بر سر زبانها بیفتد. بنابراین بازگشت کالبد آن جان جانان ایران و آرام گرفتن آن روح فرهنگپرور و ایراننواز در خاک گهربار ایران زمین، آخرین برگ صحیفه عمر بلند ایرانخواهی اوست که بر حفظ عزت و قداست خاک پاک ایران صحه میگذارد. بیشک این درجه از حرمتداری و ارجگذاری خاک ایران ازسوی آن فرزانه ایرانمدار از آن جهت است که ایران را دفینه یادگارهای پربهای فرهنگ و تمدنی بزرگ و زادگاه و پرورشگاه روانهای بلندی میداند که جز به انسانیت، صلح و مدارا نمیاندیشیدند. در مقدمه کتاب مستطاب «ایران را از یاد نبریم» آمده است: «ایران که در این مجموعه و بعضی نوشتههای دیگرم از آن زیاد به میان میآید، نباید مورد سوءتعبیر قرارگیرد. به هیچوجه معنایش وطنخواهی ابلهانه، رمانتیک، تعصبآمیز یا توخالی نیست. اگر بخواهم در یک کلمه ساده بگویم که منظور چیست، خواهم گفت؛ «شهر یادگار»، «خزانه انسها و دلبستگیها»… یعنی آنچه از صافی قرون گذشته و دست ما را میگیرد و به گردش روزگارها میبرد که بعضی جاهایش به قول مولوی «باغ سبز عشق» است و جاهای دیگر به گفته حافظ «دشت مشوش» ولی در هر حال وجود ما را میآگند و عمری به درازی تاریخ می بخشد. آنچه در این جهان پهناور این قطعه از خاک را که «ایران» نام گرفته در نظر ما از جاهای دیگر متمایز میکند، همین دلبستگیهاست.» پیشینه بلند این سرزمین که موجب نوعی انس تاریخی شده وقتی با خاطرات و منافع و آرزوهای مشترک ساکنانش گره میخورد نخستین رشتههای وابستگی ملی را در هم میتند و احساس ریشهداری و دلبستگی به این خاک را در میان ایرانیان بنیان میگذارد: «ایران برای من یک توده تپنده است. در بطن این مجموعه خاک و سنگ و گیاه که از چاهبهار تا شرفخانه و از تایباد تا قصرشیرین گسترده است یک عمق چند هزار ساله جای دارد که عصر ما به عمر آن اتصال مییابد. ما وقتی کارنامه ایران را میگشاییم مانند آن است که چند هزار سال زندگی کردهایم. باد که در درخت میپیچد، به صدایش گوش دهیم این صدای درخت تناور ایران است که شاخههای سیاست، فرهنگ، تاریخ، هنر، افسانه، دانش، نعمت و منابع از آن جدا شده است و ما مردم اندر سایهاش مینشینیم و از میوهاش میخوریم و رعنایی آن را تماشا میکنیم و در غم خزان و برگریزانش نیز شریک میمانیم. از مجموع این احوال و این سرگذشت چه در دست مانده است؟ اگر بخواهیم در یک کلمه خلاصه کنیم باید بگوییم: قدری اصالت که در اکثر مردم ایران نایاب نیست؛ حالت آبدیدگی سرد و گرم چشیدگی شیارهای رنج حتی در متقلبها و نخالهها این حالت کورسو میزند ایران از مسیر آزمایشها گذشته است مانند سیاوش گذرنده بر آتش… سرزمین، شگفت خود، آزار، رمزآلودبارکشنده چون، لوک پای فشارنده مانند قیچ» (همان، ص۳۱۹) اما پس از خاطره قومی مشترک این فرهنگ کهنسال ایران است که چون پیری روشنضمیر فرا روی ما مینشیند و همه وجوه زنده و دلپذیر و انسانی زندگی که طی قرون متمادی دستچین کرده و در درون خود پرورانده است برای به زیستن پیش مینهد. این فرهنگ ماحصل جویش و پویش ملتی است که هزاران سال در این سرزمینی ناامن و ناپایدار مدام در جستوجوی شناخت زندگی و معنیداری آن کوشیده است و عصاره آن کوششها در قالب آداب و رسوم، هنر و کلام از خود برجای نهاده که برخی از آنها میتواند بر چکاد شاهکارهای بشری بنشیند و در این میان شاید بلندترین و ابتکاریترین وجوه این قوم همان است که در شعر فارسی تبلور یافته که گاهی روزمرهترین مسائل زندگی را با کمال انسانی و قله هستی پیوند داده است. به یاد دارم در بهمن ۱۳۹۱ در مجلسی که در کتابخانه وزیری یزد برای رونمایی از آخرین جلد کتاب «روزها» ترتیب داده بودیم آنگاه که نوبت به سخن آخر آن مجلس رسید، از دکتر اسلامی که کم و بیش، آثار کهولت بر جسم و جانش نشسته بود. برای سخنرانی دعوت کردیم و او در آن واپسین مجلسی که هنوز توان سخن گفتن داشت از زندگی خود مطالبی گفت که بارقههای مانایی و معنیداری حیات روشن او در ایران را آشکار میکرد. «در زندگی دو ستون برای خود برگزیدم؛ یکی فرهنگ و دیگری ایران. در مورد ایران هیچ نوع تعصبی ندارم، هیچ نوع اضافهبینیای ندارم، چون یک گهواره آساینده برای همه ما بوده است و ما در اینجا به دنیا آمده و زندگی کردهایم، ایران برای ما تنها خاک نبوده بلکه یک توده انبوه یادگارها، کوششها، کامها و ناکامیها بوده که گذشتگان و نیاکان ما بر این پهنه خاک مدتی زندگی کردند، کوشیدند و کشوری را با تاریخ، سرافرازی و افتخار ساختند و بنابراین این توده یادگارهاست که برای ما ارزش دارد و ما از آن حرف میزنیم وگرنه همه خاکها شبیه به هم هستند. این مهم است که گذشتگان ما عمر خود را عبث نگذراندند بلکه کوشیدند برای اینکه معنای زندگی را دریابند. معنای زندگی در آثار بسیار ارزنده و در شاهکارهای زبان فارسی متبلور شده و باد هوا نبوده است. کمتر زبانی در جهان از این غنای فکری و پویش فکری برای شناخت زندگی، مرگ و… برخوردار بوده است. زندگی چیست؟ آمدن و چندی گذراندن و درکام نیستی فرو رفتن؟ آنچه میماند این لایههاست، تبخیر روح، احساس و انسانیت که در آثار بزرگ زبان فارسی منعکس شده است و این توانسته یک شخصیت معنوی بسیار عمیق به این کشور ببخشد و این در سرزمینی به نام ایران شکل گرفته و درکالبد زبان فارسی که برای ما بزرگترین سرمایه است و ترجمان و چکیده تاریخ ما را در خود دارد. آنچه این کشور را نگه داشته یک نوع اصالت درونی بوده و این فرهنگ بوده که راهنمای ایرانی در این دوران دراز بوده است که چه راهی را برگزیند و در پیش گیرد… .»
اسلامی ندوشن عاشق ایران و دلبسته ایران روستایی و دستنخورده بود. او در جایی از کتاب «روزها» از ابراز خوشوقتی از سالهای آغازین زندگیاش در زادگاه کهنسال خود ندوشن میگوید: «کسانی که در ده زاییده میشوند و در آن میبالند – آنهم در یک ده سنتی کهنسال – خیلی بیشتر در ایران به قوام میآیند تا آنانکه زاییده شهر هستند. زمانی که من کودک بودم و دهها هنوز دستنخورده بودند میبایست ایران را از ده شناخت. بیابان و جوی آب، بیابانی که در آن لشکر سلم و تور گم شده بود و جوی آبی که تمدن ایران در کنار آن ترکیب گرفته و در مسیر آن حرکت کرده بود. سالهای اول زندگی من در ده موجب شد که ایران ذرهذره در وجودم نشت کند، مانند باران نرم که تا مغز استخوان زمین را میخیساند. ایران فرتوت چند هزار ساله که پیوسته متغیر بوده است و همیشه همان، ایران آفتابپرست، آتشپرست و سپس ایزدپرست که هنوز که هنوز بود چون ماه نو را میدیدند، چشم میبستند، دعا میخواندند و به روی محبوبی نگاه میانداختند و چون شامگاه، چراغ روشن میشد، بر آن سلام میکردند و آتش نمیبایست در اجاق خانه خاموش شود. همه اینها بر خود بار چند هزار ساله داشتند.» ازاینرو او به عنوان نجیبزادهای از خانواده دهقانان اصیل و روحانیان قدیم یکی از قدیمیترین روستاهای ایران مرکزی، تجربه زندگی خالص ایرانی را در جزییترین سطوح آن در زادگاه خود آغاز کرد و سپس در همه عمر کوشید تا شاکله اصلی این فرهنگ دیرینه سال ایرانی را به خوبی بازشناسد و در ترسیم و تعریف آن بکوشد.از این رو این آشنایی نخستین با آداب و رسوم بکر و کهنسال ایران زمین که به تعبیر او همچون شیر آغوزی در کودکی، اسکلتبندی شخصیت ایران مدار او را پی ریخته بود وقتی با غور در تاریخ و ادب این سرزمین همراه شد، چنان باوری به زایایی و پویایی ایران در وی ایجاد کرد که سرنوشت ایران را به ققنوس این مرغ مانای افسانهای ایران تشبیه کرد: «بین افسانه ققنوس و سرگذشت ایران تشابهی میتوان دید. ایران نیز چون آن مرغش گفت بیهمتا در آتش خودسوخته و باز از خاکستر خویش زاییده شده است…. گرفتاریهای روزانه، دلمشغولیها و بهتزدگیهای قرن، مانع از آن است که بسیاری از ما به عمق ماجرایی که در روح ایران است، توجه کنیم. چون کسی هستیم که به باغ کهنسالی در چله زمستان پای مینهد و آن را خشک و خاموش و برهنه، گرانبار از غربت وحشی مرموز و شریر میبیند، بیآنکه نجوای پنهانی حیات، ولوله خاموش جرمهای روینده و سبزشونده را در شکم گندههای پیر و در نهاد شاخههای خشک دریابد.» از این رو بود که وی که جهان را سر به سر گشته بود و همه آفاق یک به یک دیده بود به جز چندسال از پا افتادگی پایان زندگیش همه عمر در ایران زیست و به ایران اندیشید و از ایران نوشت و سرانجام هم در ایران آرام خواهد گرفت.
نگاهی عصبشناختی به ارادهی آزاد
میل به خودکشی تنها آنگاه در روانِ آدمی پدیدار میشود که زندگی، ماهیتِ بحرانی خود را به شیوهای عریان آشکار کند.
در سینمای ایران گرچه از کتاب به عنوان منبع الهام و نگارش قصه و فیلمنامه استفاده شده که بیش از همه در سینمای اقتباسی ظهور میکند اما خود کتاب کمتر در درون قصه و کانون تصویر قرار گرفته و روایت شده است.
اگر او نبود، شناخت ما از ایران باستان و کتابهای مهم و اصیلی، چون اوستا خیلی کم بود.
وقتی موسیقی غمگین گوش میدهیم آن را در زمینه زیباییشناختی، لذتبخش میدانیم، این پدیده به عنوان پارادوکس لذت بردن از موسیقی غمگین شناخته میشود.