شرق: توصیف اردوگاههای زندانیان فلسطینی از زبان یک سرباز اسرائیلی خواندنی است. لابد او هم مانند هزاران هزار یهودی دیگر دنبال «ارض موعود» به اسرائیل آمده است؛ اما اکنون که دوران سربازی احتیاط خود را آنجا میگذراند، با مشاهده وضع زندانیان آرامش خود را از دست داده و دچار بحران هویت شده است. در خبرها آمده بود که آمار خودکشی سربازان اسرائیلی بیشتر از تعداد مرگومیر آنها در مصاف با فلسطینیان است و بهاینخاطر، مقامات اسرائیلی در اقدامی عجیب و شگفتانگیز مصرف مواد مخدر و افیونی را برای سربازان شکنجهگر اسرائیلی مجاز قرار دادند تا به این وسیله وجدان انسانی و ناآرام آنها را تخدیر و از میزان رو به رشد آمار خودکشی آنها بکاهند! آنچه میخوانید، گزارشی است قصهوار از یک اسرائیلی در غزه که با خودش کلنجار میرود، از خود میپرسد: در خانه فلسطینیها، چه میخواهد؟ اما پاسخ درستی نمییابد و خودش را متهم میکند که «تو هم جزء همینها هستی؟ تو هم تن دادهای» و سرانجام خسته و درمانده میگوید «انتفاضه فلسطینیان مجبورمان کرده یکی از این دو را انتخاب کنیم: زمین یا انسانیت»! و این را سؤال زمانه خود میداند. او قضیه را فقط «انسانی» میبیند. و میگوید «حالا دیگر بحث بر سر زمین در برابر صلح نیست؛ بلکه موضوع «زمین در برابر انسانیت» است. باری، اگرچه نویسنده گاهی با پیشفرض مشروعیت اسرائیل، حرفهایی میزند (که تعجبی هم ندارد؛ زیرا بالاخره یک اسرائیلی است)؛ ولی دستکم تا جایی که از وضعیت داخل اردوگاه غزه گزارش میدهد و نیز از بحران هویت خودش میگوید، حرفهایش خواندنی است. و دیگر اینکه بخشی از این مقاله ۲۰ سال پیش در مجله «کیهان فرهنگی» – مرداد ۱۳۸۳- چاپ شده؛ ولی این روزها خواندنیتر است.
این اردوگاه، داستان مفصلی دارد: چند صد متر آنطرفتر، آن سوی ساحل دریای آرام مدیترانه، ساعت شش صبح، قایقهای ماهیگیری راه میافتند به سمت دریا. لحظهای احساس میکنی که در یکی از جزایر یونان در سالهای ۱۹۵۰ هستی. نسیم آرامی که از سمت شرق میوزد، از برج نگهبانی میگذرد و روح فلسطینیهای دربند را مینوازد. نگهبان برج، گهگاهی دنبال آب میگردد. زندانیان سحرخیز، داخل اتاقکی میشوند که از حلبی ساخته شده و درواقع مستراح است. به هم فشرده میشوند و روی پنجه میایستند و از تنها پنجره اتاقک که میشود از آنجا به دریای مدیترانه نگاهی انداخت، سرک میکشند و به دریا مینگرند.
اگر یک روزی دولت فلسطین برپا شود، بیگمان اینجا را -ساحل غزه را- به یک مقاطعهکار بینالمللی میدهد تا در آن، چیزی شبیه «کلوب ساحل غزه در مدیترانه» بسازد و اگر روزی صلح به دست آید، اسرائیلیها میتوانند برای گذراندن تعطیلات خود و تفریح به اینجا -یک کشور خارجی که در ۱۰ مایلی مرز است- سفر کنند و بهعنوان سوغات از فروشگاههای مرزی، کارهای دستی و سوزنکاری فلسطینیها را بخرند.
علیالحساب، امروز هم مثل هر روز، برنامه صبحگاهی اجرا میشود. صف دراز زندانیان فلسطینی با لباسهای آبیرنگ از سلولها به محوطه اردوگاه هدایت میشوند. دورتادور محوطه زندان، با سیمهای خاردار و تفنگهای ام-۱۶۰ محاصره شده است. سربازان اسرائیلی که زندانیان فلسطینی را به محوطه میآورند، نوجوانهای همسنوسال من هستند. سربازان، در سایهروشن آبی صبح زود یکی از روزهای آوریل، تفنگهایشان را محکم به سینه خود میفشرند و وارد میدان میشوند. یکی از آنها سر زندانیان فریاد میزند: «بایست، برو جلو، بایست…». نسیم تازه از سمت دریا میوزد. سرباز با فریاد به زندانیان دستور میدهد: «دستها صاف! کشیده! به سمت جلو!»، بعد یک سرباز جوان دیگر، از جلوی تکتک زندانیان میگذرد و به دستهای آماده ایشان دستبند میزند.
اینجا یک اردوگاه و زندان موقت اسرائیلی در ساحل غزه است. یکی از هفت اردوگاهی که پس از حمله مراحل اولیه انتفاضه در چند سال قبل (۱۹۹۸) ساخته شده است. این اردوگاههای موقتی که به اسم زندان برپا شده، کمکم جزء زندگی روزمره مردم نوار غزه و منطقه ساحل غربی رود اردن شده است. من، مثل هر اسرائیلی دیگر که باید هر سال این دوره را بگذراند، در اینجا دوران خدمت احتیاط سالانهام را میگذرانم؛ ولی امسال به جای اینکه به خدمت نظامی برده شوم، بهعنوان نگهبان به این اردوگاه در جنوب غربی شهر غزه اعزام شدهام. خیلی شانس آوردهام که اینجا افتادهام؛ زیرا یکی از بهترین اردوگاههای زندانیان فلسطینی است. زندانهای صحرایی مشهور به اسم «کتسیوت» (Ketsiot) و «فراح» (Farah) خیلی بدتر از اینجاست و اینطوری که میگویند، فقط زندان مجیدو (Magiddo) در شمال اسرائیل است که از نظر شرایط انسانی، با اینجا قابل مقایسه است.
تا قبل از دسامبر ۱۹۸۷ که اسرائیل شورشهای مردمی را فروخواباند، این زندان تعداد کمی زندانی داشته که میگویند بعضی از آنها مجرمان خطرناک بودهاند؛ ولی از سال ۱۹۸۸ به بعد، همیشه حدود هزار نفر زندانی فلسطینی در اینجا نگهداری میشوند. بعضیهایشان منتظر محاکمهاند و اکثرشان به خاطر اینکه به سربازان اسرائیلی سنگپرانی کردهاند یا عضو سازمانهای غیرقانونی بودهاند، بازداشت شدهاند. خیلی از زندانیان زیر ۲۰ سال هستند؛ ولی در بین ایشان بچهها هم دیده میشوند که خیلی کوچکاند و نوجوانی بیش نیستند.
این اردوگاه در نوار غزه قسمتهای مختلفی دارد: بخش بازجویی به نام «شینبت» (سازمان امنیت عمومی) و یک بخش بازجویی کوچکتر که متعلق به پلیس است و چهار محوطه بزرگ. در هر محوطه به طور متوسط ۱۲ چادر قهوهایرنگ و کهنه نظامی برپا شده و در هر چادر حدود ۲۰ تا ۳۰ نفر زندانی نگهداری میشود که البته با توجه به فضای چادر خیلی زیاد نیست؛ ولی در روزهایی که انتفاضه در اوج خود بود، در هر چادر بین ۴۰ تا ۶۰ زندانی را -یعنی دو برابر ظرفیت چادر- چپانده بودند.
هریک از این چادرها با حصارهای سیمی محصور شده و اطراف آنها نیز دوباره با سیمهای خاردار پوشانده شده است و آن طرف سیمهای خاردار، یک راه باریک برای رفتوآمد سربازها و نگهبانها وجود دارد. بعد نوبت یک حصار اضافی دیگر میرسد، که دیواری است که به نظر میرسد سردستی است؛ ولی از بشکههای فلزی پر از سیمان ساخته شده است. وقتی زندانبانها بین این حصارها و در آن راهباریکه قدم میزنند و نگهبانی میدهند، معلوم نیست کی زندانی است و کی زندانبان! اردوگاه با این دمودستگاه و تشکیلاتش، تمثیل و کنایتی است که من را با مفهوم زندان و زندانی سخت مشغول میکند؛ ولی خیلی زود درمییابم که این احساس، خطاست و گمراهکننده.
زندان نوار غزه، دوازده برج نگهبانی دارد. بعضی سربازان اسرائیلی که اینجا نگهبانی میدهند، به خاطر شباهت این برجها با برجهای اردوگاههای نازی که در درس تاریخ مدرسه خواندهاند، گاهی به فکر فرومیروند و عمیقا بر خود میترسند؛ اما این ترس، فقط یک هیجان زودگذر است و واقعیتی ندارد؛ چراکه برجهای نگهبانی که در سالهای ۱۹۳۰ در اردوگاههای یهودیان در اروپا ساخته شده بود، از چوبهای سنگین و الوار بود؛ ولی برجهای این اردوگاه از فلزهای نازک ساخت کارخانهای در «تبیریاس» در اسرائیل ساخته شده است! برجها دارای نورافکنهای گردان است؛ اگرچه نیازی به آن نیست؛ زیرا در تمام طول شب، فضای زندان از نور زردرنگ و قوی صدها لامپ و چراغ و دیدهبانی، پوشیده است. گاهی اوقات که در روز این چراغها هنوز روشن است، نور آنها حتی بر روشنایی روز غلبه دارد و افروختهتر به نظر میرسد. اردوگاه یک سالن عمومی هم دارد، با دوشهای سرپایی و چند روشویی و توالت. زندانیان فلسطینی عرب، روزانه سه، چهار مرتبه باید توالت سربازان اسرائیلی را تمیز کنند. چند تا چادر هم برای سربازان احتیاط در اردوگاه برپا شده، با یک دفتر و یک اتاق عملیات و دو آشپزخانه که یکی مخصوص زندانیان است و دیگری ویژه نگهبانان و سربازهای اسرائیلی، که با طنابهای حفاظ، از هم جدا شدهاند. بعضی وقتها که نگهبانها قهوهشان تمام میشود، از آشپزهای قسمت زندانیان در آن طرف نرده، میخواهند که چند بسته قهوه به آنها رد کنند. در اردوگاه، فقط یک درمانگاه وجود دارد که همه از آن استفاده میکنند. و پزشکان اردوگاه، هم برای چشمدرد سربازان اسرائیلی دوا میدهند و هم برای زخم پاهای زندانی که به خاطر خودشیرینیها و تعصبهای بازجوها، مجروح و زخمی شده است. همه چیز در اردوگاه زندان روبهراه است. اردوگاه غزه برای خودش قوانین و حساب و کتابی دارد.
درباره فرمانده اردوگاه و همکارانش، بدون اینکه قصد طعنه در کار باشد، میشود گفت که با توجه به اتهامات زندانیان و شرایطی که دارند، فرمانده نهایت سعی خود را برای حسن اداره اردوگاه میکند. براساس دستورات فرمانده، زندانیان غذای کافی و سیگار دریافت میکنند. گاهی اوقات مواد غذایی لازم را در اختیار زندانیان قرار میدهند تا خودشان پختوپز کنند. نماینده زندانیان در مواقع ضروری با فرمانده اردوگاه مذاکره میکند تا کارها بهآرامی و بیسروصدا پیش برود. بیش از دو سال قبل بود که یک افسر اسرائیلی به یک زندانی که به او حمله کرده بود، تیراندازی کرد و او را کشت و با اینکه آن زندانی در خون خود میغلتید، افسر اسرائیلی همچنان به او شلیک میکرد! فعلا اجازه دادهاند زندانیان با خانوادههایشان در روزهای جمعه ملاقات کنند و با وکلای خود در محل خصوصی که در داخل زندان برای همین منظور برپا شده، ملاقات کنند. نمایندگان صلیب سرخ هم مرتب از اردوگاه بازدید میکنند.
بااینهمه باز هم این اردوگاه را با اردوگاههای یهودیان در اروپای ۵۰ سال قبل مقایسه میکنند و شکایت دارند، نه اینکه منظور تبلیغات ضد اسرائیلی باشد؛ بلکه خود سربازان اسرائیلی هستند که شکایت دارند. مثلا وقتی سرباز (الف) را برای نگهبانیدادن در بخش بازجویی از خواب بیدار میکنند، غر میزند که «حالا نصف شب! وقت بازجویی نیست تا نگهبان لازم باشد، الان وقت استراحت من است…» یا وقتی سرباز (ر) ستون زندانیان را میبیند که زیر سایه لوله تفنگ ام-۱۶۰ سرباز دیگری به خط شدهاند و وارد اردوگاه میشوند، با صدای بلند غرغر میکند که «نگاه کن! دوباره بازی شروع شد». یا از آن طرف، سرباز (ن) که نظرات دست راستی افراطی هم دارد، بدون اینکه ملاحظه کسی را بکند، جلوی همه غرولند میکند که «اینجا هم که مثل همان اردوگاههای یهودیان و همان کمپهای شلوغ کذایی است!». سرباز (م) هم با یک لبخند طنزآمیز میگوید «آنقدر در روزهای انتفاضه بهعنوان یک سرباز احتیاط، خوب خدمت کردم که لابد به همین زودیها بهعنوان یک افسر امنیتی پیشنهادم میکنند به مقامات بالا».
همیشه از چنین مقایسههایی بدم میآمد؛ منی که همیشه با دیگران، سر اینجور چیزها جروبحث میکردم، دیگر نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم. من هم اعتراضهای خودم را دارم. در اینجا، ایجاد ارتباط با زندانیان، کار بسیار مشکلی است. یک زندانی که از پشت نردههای سلولش، عکس دخترش را به زندانی دیگری نشان میدهد، تا چشمش به من میافتد، فوری خودش را جمعوجور میکند. یا جوانکی که چند ساعت قبل دستگیر شده و با وحشتی بینشان و از سر تسلیم و درعینحال با غرور، منتظر است ببیند چه دستوری به او میدهند، تا من را میبیند، خودش را پس میکشد و بیگانهوار نگاهم میکند. اصلا به هرکس توی قفس این سلولها نگاه میکنم، چنین حالتی دارد: بیگانگی و بدون کمترین ارتباط با یکدیگر.
همچون آدم مؤمنی که رفتهرفته در ایمانش شکاف میافتد، بارها به خودم و آنچه در دلم میگذرد فکر میکنم. دهها سؤال، دهها بگومگو، دهها جور حرف که با خود دارم. به خود میگویم «خب ما اینجا کوره آدمسوزی که دیگر نداریم، اینجا دیگر جنگی بین انسانها وجود ندارد چنان که در آلمان زمان جنگ بود. آلمان با آن نظام نژادپرستانه، چه مصیبتها که درست نکرد ولی مردم آلمان که دیگر در خطر نبودند و…». مرتب با این افکار مشغولم.
بعد ناگهان درمییابم که بحث بر سر شباهتها نیست، چراکه هیچکس نمیتواند بگوید که اینجا شبیه کورههای آدمسوزی آلمان است، بلکه بحث بر سر این است که چرا این عدم شباهتها هنوز کافی نیست و چرا نباید این اردوگاه بهطور کامل فرق داشته باشد با آن اوضاع. حتی یکذره شباهت هم نباید بین این اردوگاه با اردوگاههای آلمان وجود داشته باشد. مسئله این است که تفاوت این زندان با اردوگاههای یهودیان در آلمان آنقدر نیست که انسان را وجدانا متقاعد کند. در برابر این نهیبهای وجود آدمی و در برابر اینهمه فکر و خیالهای تهمتبار که با خود دارم، هیچ جوابی وجود ندارد. راستی کی مقصر است؟
شاید تشکیلات «شینبت» به خاطر دستگیریهای وسیع و معاملهای که با دستگیرشدگان میکند، مقصر باشد. تقریبا هر شب، در بازجوییهایی که از زندانیان میکند، عدهای را بهاصطلاح میشکند و وادار به اقرار میکند. بعد اسمها و آدرسهای جدیدی را که از آنها گرفته، میدهد به گروههای تعقیب و مراقبت یا به پاسگاههای مرزی تا برای دستگیری آنها اقدام کنند. هر شب ماشینهایی را میبینم که در ساعات خاموشی و حکومتنظامی از اردوگاه میروند بیرون به طرف شهر تا عدهای که به قول آنها امنیت کشور را به خطر انداختهاند، دستگیر کنند و به اردوگاه بیاورند. بعد سربازان اسرائیلی را میبینم که با بچههای ۱۵-16ساله به اردوگاه برمیگردند. کودکانی که از ترس، دندانهایشان را به هم فشار میدهند و چشمهاشان از حدقه بیرون زده است. اغلب آنها، کتک هم خوردهاند. سرباز «س» که خانهای در یکی از اراضی اشغالی خریده است، نمیتواند قضیه را باور کند. رو میکند به من و میپرسد «راستراستی، ما آمدهایم اینجا که چی؟!». سربازان جلوی اتاقک نگهبانی در ورودی اردوگاه جمع میشوند تا لباس عوضکردن این زندانیان کوچک را تماشا کنند و به پیکرهای لخت آنها در لباس زیر که از ترس میلرزند، چشم بدوزند. گاهی هم یک لگد نثارشان میکنند و قبل از اینکه لباسهای مخصوص زندان را بپوشند، نیمهعریان، چند لگد دیگر هم به آنها پرتاب میکنند و گاهی هم دشنامهایی میدهند.
شاید هم این دکترهای اردوگاه مقصر باشند. همین دکترهایی که نصفهشب بیدارشان میکنی برای معاینه یکی از همین جوانهای تازهدستگیرشده که پابرهنه و زخمیاند یا چهرههای چنان آشفته که مثل بیمار مصروعی که تازه از یک حمله صرعی و غش بلند شده، درهمشکسته و خسته است و با نگاهشان به تو میگویند که همین الان از سربازان اسرائیلی کتک مفصلی خوردهاند و از ناحیه شکم، پهلو و سینه مضروب شدهاند. در بدنشان، آثار ضرب و جرح و کبودی دیده میشود، آن وقت دکتر اردوگاه رو میکند به زندانی فلسطینی که از همه جوانتر است و با صدایی بلند و مرتعش فریاد میزند: «مردهشور همهتان را ببرد! بروید بمیرید!» و بعد رو میکند به من و قاهقاه میخندد و میگوید «یعنی میشود همه اینها یک روزی بمیرند؟».
یا شاید تقصیر این فریادهایی باشد که مرتب از گوشه و کنار این اردوگاه بلند است. از چادر خودت که به طرف حمام میروی، ناگهان از دوردست صدای فریادهای وحشتناکی را میشنوی. یک شورت کوتاه به پا، وسایل حمام به دست، حولهای روی دوش و لوازم اصلاح در دست دیگر و با دمپایی داری میروی به آن طرف که یکمرتبه از آن سوی حصارهای فلزی و ضخیم بخش بازجویی اردوگاه، فریادهای دلخراش به گوشت میرسد و مو را بر اندام راست میکند؛ فریادهایی که بیمبالغه و معنای واقعی کلمه مو را بر اندام راست میکند.
از زبان این سازمانهای متعدد حقوقبشری شنیدهای که در اردوگاه غزه، روش «صندوقچه»۱ در شکنجهها به کار نمیرود (البته سایر بازداشتگاهها بهوفور از این روش برای شکنجه استفاده میکنند). بعد از خودت میپرسی که پس این سروصدایی که در پنجمتری من به گوش میرسد مال چیست؟ نکند سربازان دارند به روش «موز»۲ زندانی را شکنجه میدهند! شاید هم هیچکدام. فقط خیلی آهسته طرف را میزنند!
نمیدانی که اینجا چه میگذرد. فقط این را میدانی که دیگر خوابت نخواهد برد، چراکه در ۵۰ متری جایی که تختخواب تو است و میخواهی روی آن بخوابی و در ۸۰ متری سالن غذاخوری عمومی که میخواهی در آن چیزی بخوری، انسانهایی هستند که همچنان فریاد میزنند. داد میکشند و فریاد میزنند، زیرا کسان دیگری با یونیفورمی شبیه همین که به تن تو است، با آنها معاملهای کردهاند که چارهای جز فریادکشیدن ندارند. به خودت میگویی سعی کن خیلی احساساتی نباشی، خیال نکن که کار از کار گذشته است. زود نرو سراغ نتیجهگیری و قضاوتکردن. در همه کشورها اتاق تمشیت و «زیرزمین اداره تأمینات» وجود دارد. همه کشورها سرویس اطلاعاتی دارند و مشکلات امنیتی هم دارند. اینها خیلی واضح است. این فقط بدشانسی تو بوده که جایی افتادهای که میتوانی بشنوی که هر چیزی دقیقا چه صدایی دارد! اما خودت خوب میدانی که در این توجیهها، ذرهای حقیقت وجود ندارد؛ چراکه کسانی که در این اردوگاه بازجویی میشوند، نه جاسوس و خائناند و نه آدمکشهای خطرناک که هر لحظه بتوانند مثلا ستاد ارتش را اشغال کنند. از بین ۲۵ زندانی جوانی که در دوران خدمت من در این اردوگاه بازجویی شدند، فقط یک نفر به قتل متهم بود؛ آنهم به خاطر قتل شریکش. بهعلاوه در تمام زندانهای مناطق اشغالی، در طول سال بیش از یک یا دو افسر امنیتی که احیانا جرائم سیاسی داشتند، بازجویی نشدند. بین نظامیان متهم به خیانت زیاد نیست. اینها هزاران هزار زندانی سیاسیاند که توسط «شینبت» بازجویی میشوند. در تمام اردوگاههای بازداشت موقت از قبیل اینجا، همیشه حدود 14هزار نفر نگهداری میشوند؛ یعنی یک درصد جمعیت تمام مناطق اشغالی. آنچه جلوی چشم تو و در این اردوگاه اتفاق میافتد، چیزی از نوع کارهای ضروری ضدجاسوسی که کاملا تعریفشده و مشخص باشد نیست، بلکه آنچه در این اردوگاه میگذرد عبارت است از اینکه گویی جمعی از مردم که ما سربازان احتیاط باشیم و آدمهای معمولی مانند کارمند بانک، کارگزار بیمه، مهندس الکترونیک، خردهفروش و شاگرد مدرسه یا دانشجو هستیم، کارشان این است که جمعیتی دیگر از همان مردم عادی مانند بنا، کارگر، کارمند آزمایشگاه، روزنامهنگار، روحانی و دانشجو را زندانی کنند و زندانبان آنها باشند! و این وضع، در هیچجای دنیای امروز که اینهمه ادعا میکند همه چیزش بهغایت آراسته و منزه است، نمونه ندارند. و آنوقت تو، شریک و کارگزار چنین وضعی هستی. تو که تن دادهای به این وضع!
فریادهای زندانی کمکم ضعیفتر میشود تا تبدیل به هقهق یا به شیون و گریه شود. معنای این وضع آن است که روحیه زندانی تغییر کرده و مقاومت او در هم شکسته. وقتی یک زندانی فریاد زندانی دیگری را که زیر شکنجه است میشنود، بهکلی روحیهاش عوض میشود. خواه کاری کرده باشد یا نه، همین که صدای فریاد زندانی دیگری را شنید، خودبهخود متقاعد میشود که لابد یک کاری کرده است و در برابر بازجوهایش متعهد است اقرار کند. به دور و بر خودت بیشتر نگاه میکنی ولی نمیتوانی باور کنی. سربازان اسرائیلی که به این اردوگاه میآیند، وقتی میبینند که زندانیان را در جایی مثل آغل گوسفند نگهداری میکنند، از درون تکان میخورند. خیلیهایشان، اول بار که صدای فریاد زندانیان را میشنوند، شوکه میشوند.
از هر ۶۰ نفر ماها، یک نفر از نگهبانیدادن در بخش بازجویی تن میزند، سه یا چهار نفر وحشتزده میشوند، ولی بقیه خیلی زود با اوضاع خو میگیرند و بعد از یکی، دو روز برایشان عادی میشود که ببینند عدهای پشت سیمهای خاردار زندانیاند. بخش بازجویی کار روزمرهاش را انجام میدهد و گویی جزء زندگی عادی ما میشود. دوستان تو، اسرائیلیهای معمولی، خیلی ساده در آسایشگاههای اردوگاه مینشینند جلوی تلویزیون و برنامههای تکراری، فلان سریال یا فلان فیلم را تماشا میکنند. اینها شهروندان خوب اسرائیلیاند و متعلق به کشوری هستند با ریشههای تاریخی شرقی و دموکراسی صنعتی و این وضع را بدون کمترین مشکلی تحمل میکنند. و این، یعنی پذیرفتن و تندادن به همان چیزی که از آنها انتظار میرود. گرچه فقط چند نفری از ما هستند که در زندان دست به کارهای زشت میزنند و زندانیان را شکنجه میکنند، ولی در عمل، تقریبا همه ما در برابر آن زشتیها، ساکت و بدون عکسالعمل میمانیم. گویی برای همین کار تربیت شدهایم و گویی اصلا کار ما همین است که تسلیم باشیم.
یک محاسبه سردستی برای خودم میکنم: در هر سال، حداقل چندصد جوان اسرائیلی خدمت احتیاط خود را در این اردوگاه یا در سایر اردوگاههای مشابه انجام میدهند. بنابراین، در هر سال چندین هزار اسرائیلی به این اردوگاهها میآیند. بهاینترتیب در طول مدتی که از انتفاضه میگذرد، هزاران هزار اسرائیلی با یونیفورمهای سربازیشان بین این نردهها و سیم خاردار راه رفتهاند و نگهبانی دادهاند، فریادهای زندانیان فلسطینی را شنیدهاند و جوانهای زندانی فلسطینی را که به اردوگاه میآورند و میبرند، دیدهاند. این یعنی از هر صد نفر اسرائیلی، اقلا یک نفر گذرش به این اردوگاهها افتاده است (یا لااقل از هر ۷۰ نفر یا حتی ۵۰ نفر، یک نفر). ولی شگفتا که این مملکت و این جامعه هنوز آرام است و آب از آب تکان نمیخورد. هنوز امن و امان است. نخستوزیر اسرائیل هنوز میگوید که همه چیز روبهراه است! سفرای اسرائیل در واشنگتن و نیویورک هنوز هم به روزنامهنگاران میگویند که ما خیلی آدمهای خوبی هستیم و این فلسطینیها هستند که بد هستند. «بنیامین نتانیاهو» مکرر در مکرر ادعا میکند که در تمام خاورمیانه، اسرائیل تنها کشوری است که دموکراسی دارد. شگفتا که یک نفر پیدا نمیشود جواب اینها را بدهد که شرم کنید و اینهمه لاف نزنید! شگفتا که هیچکس نیست که صدای فریاد این زندانیان فلسطینی را ضبط کند و برای این حضرات بیاورد تا گوش بدهند.
10 هزار اسرائیلی -اگر نگوییم 50 هزار یا 20 هزار- در این اردوگاهها بارها و بارها، درهای آهنین سلولهای انفرادی را باز کردهاند و بستهاند، یا یک زندانی را از اتاق بازجویی بردهاند به بخش کلینیک و دوباره برگرداندهاند سر جای اول. به زندانیانی که در وحشت و ترس تمام، جلوی چشم آنها، قضای حاجت میکردند نگاه کردهاند، ولی حتی یک نفر از این همه اسرائیلی بهعنوان اعتراض، به یک اعتصاب غذای ساده جلوی خانه نخستوزیر دست نزده، حتی یک نفر.
گرچه جای مقایسه نیست، ولی حالا میتوانم بفهمم که سربازان اسرائیلی دیگری که جاهای دیگری نگهبانی میدادند، چه احساسی و چه وضعی داشتهاند. چطور بوده که صدای فریاد زندانیان را میشنیدند ولی مثل خود من، هیچ به روی خود نمیآوردند. شاید آن کسی که بدی میکند، خودش نمیفهمد چه میکند. و آن که دست به بیرحمی میزند، خیلی مشکل است که خودش متوجه رفتار بیرحمانه خود شود. فقط دستورات مقام بالاتر را اجرا میکند، یا به خاطر ترفیع اداری، یا به خاطر اینکه مجبور است به اطاعتکردن، تمام خواستهاش این است که عصرها صحیح و سالم از سر کار برگردد به خانه و به زندگی روزمره بپردازد، مشکل مالیاتش را حل کند یا گرفتاری خانوادگیاش را حل کند، اما در همان موقع که دارد به زن و بچه و مشکلات داخلی خود فکر میکند، دستش روی ماشه اسلحه است و چشمهایش به اطراف حصارهای زندان است یا مواظب درهای ورود و خروج زندان است؛ درهایی که انسانهای دیگری پشت آنها زندانیاند و رنج میبرند.
ساعت ۵/۱ بامداد است که برای نگهبانی بیدارمان میکنند. به صورت یکدیگر خیره میشویم و به این بدنهای خسته. آیا ما همان «شیطان» هستیم که میگویند وجود دارد؟ همان نگهبانان تجاوزگر؟ به خود میگویم: نه، نه! ببین هر زمان که وقتش برسد ما هم با این وضع مخالفیم. ما نمیخواهیم اینجا باشیم. این کار را دوست نداریم. این کار ما نیست. همانند بقیه مردم، ما هم دلمان میخواهد اینجا هم مثل بقیه جاها آرام باشد. مشکل این است که ما را گروههای فلسطینی و غیرفلسطینی تندرو مانند تندروهای طرفدار ایران محاصره کردهاند. اینطور نیست؟ جمع ما را نگاه کن: عدهای خسته و بیزار از زندگی، بیچارههایی با سر و وضع ژنده، با لباسهایی که حتی نمیتواند ما را گرم کند. درست نیست که ما را متهم کنند. ما هم بهنوبه خود قربانی هستیم… اما خودم هم میدانم که قضیه به این سادگیها هم نیست.
از پلههای برج که میرفتم بالا برای نگهبانی، پیش خود فکر میکردم که شاید مشکل این است که تقسیم کار کردهاند، یعنی شیطان بودن و شر را بین عده خاصی، از جمله بین ماها تقسیم کردهاند و همین باعث میشود که شر و زشتی در عالم خارج تحقق یابد، و الا کسی فینفسه آدم شر یا «شیطان» نیست. بالاخره این مردمی که به حزب «لیکود» رأی دادهاند که شیاطین نیستند. این وزرایی که در کابینه نشستهاند بهظاهر کار زشتی نمیکنند، آنها که بچههای فلسطینی را کتک نمیزنند، آنها که توی شکم و پهلوی کسی مشت و لگد نمیزنند. رئیس تشکیلات دولتی هم که شخصا شکنجهگر نیست. او آنچه را که دولت انتخابی مردم دستور میدهد، اجرا میکند. فرمانده اردوگاه هم که شخصا دست به چنین کارهایی نمیزند- نه که مبالغه کنم، واقعا دست نمیزند. میرسیم به این بازجوها. خوب، راستش اینها همه وظیفهشان را انجام میدهند و میگویند غیرممکن است طور دیگر بشود مناطق فلسطینی را اداره کرد! مأمورین زندان هم اکثرا آدمهای معمولی هستند و آنقدرها بدجنس نیستند که بشود آنها را ذاتا شیطان دانست. اما خیلی عجیب است، گویی جادویی در کار است که تمام این آدمهای معمولی که البته تکتکشان شیطان نیستند، کارشان طوری است که وقتی روی هم میریزی، نتیجهاش میشود «شر» محض و یک شیطان تمامعیار! و همان پلیدی و زشتی مطلق، که همواره خیلی بزرگتر و بیشتر از اجزای تشکیلدهنده آن یعنی کسانی است که در آن نقش داشتهاند. معنای این حرف آن است که علیرغم ظاهر مظلوم و حقبهجانب ما و ناشیگریها و راه و رسمهای نیمهبورژوازی و احساساتیمان، در نوار غزه، ما به یک «شیطان کامل» تبدیل شدهایم. شیطانی که نقاب به چهره گرفته، شیطان حیلهگر. شیطانی که حتی جدای از آفرینندگان خود نیز وجود دارد، و شیطانی که هیچکس مسئولیت آن را نمیپذیرد. سعی میکنم یک برآوردی از این وضع برای خود داشته باشم. سخت مشوش و معلق ماندهام و محتاجم که به چیزی بیاویزم. دنبال یک نقطه اتکا هستم. چیزی که بتواند مرا از حجاب این حیرت و فراموشی نجات دهد و جایگاه خود را بهروشنی دریابم. راستی، اگر اسرائیلی نبودم، اگر یهودی نبودم، چگونه فکر میکردم؟ و این قضایا را چگونه مییافتم؟ درباره خودم، منی که اکنون در این اردوگاه هستم، چگونه قضاوت میکردم؟ هرچه بیشتر در گوشهوکنار این زندانی که بروبیایی دارد، با پدیدههای بیمارگونه و واژگونه مواجه میشوم، بیشتر احساس میکنم که محتاج ارزیابی خودم و این وضع هستم. هرچهزودتر باید بفهمم که اینجا چه میگذرد. نه، این اردوگاه زندان را با گشتاپو مقایسه نمیکنم. آن را با آنچه در سالهای ۱۹۳۹ و بعدها در سال ۱۹۴۵ در اروپای مرکزی اتفاق افتاد نیز مقایسه نمیکنم. بسیار خب، با «استاس»۳ چی؟ اینقدر را که میشود مقایسه کرد. این اتومبیلهایی که هر روز به اردوگاه میآیند و میروند و افسران تر و تمیز اسرائیلی هم توی آنها نشستهاند، چندان فرق اساسی با ماشینهای «اشکودا» و «ولأَس» کشورهای دیگر دنیا ندارد. اینقدر را که میشود گفت. این بازجوهای ریز و درشتی که وقت ناهار کنار من مینشینند و با خنده و مسخره، ادای جیغها و فریادهای زندانیان زیر شکنجه را درمیآورند، چندان فرقی با بازجوهای «ناتان شارانسکی» یا بازجوها و زندانبانهای «نلسون ماندلا» در زندانهای آفریقای جنوبی که ندارند.
اسرائیل هیچ توجیه و بهانهای در مورد اشغال نوار غزه ندارد. از برج نگهبانی شماره ۶ این اردوگاه میتوانم شهر را که در آن سوی دیوارها و حصارهای اردوگاه لمیده، ببینم. یک شهر مدیترانهای، با امیدی طولانی برای آرمیدن. در این شهر، مردمی زندگی میکنند که ما اسرائیلیها، خانهها و دهکدههایشان را که حالا جزء اسرائیل است، سالها قبل اشغال کردیم و از ایشان گرفتهایم. نهفقط خانههایشان را گرفتهایم بلکه در ۱۹۶۷ حتی جاهایی که برای اسکان آوارگان درست کرده بودند نیز اشغال کردیم. به این هم کفایت نکردیم. در طول این سالهای اشغال، آنها را به مردمی فقیر و نیازمند بدل کردهایم و استثمارشان نمودیم. نهفقط استثمار، بلکه وقتی جرأت کردند آزادی خود را طلب کنند، دستگیرشان کردیم و پشت سیمهای خاردار زندانیشان کردیم. در غزه، نه ارتفاعات استراتژیک هست، نه منابع آب آشامیدنی تلآویو، نه حتی گور نیاکان ما، که درباره آن مدعی حق تاریخی و از این حرفها باشیم. آری، هیچ عذری برای اشغال غزه وجود ندارد.
این است که کارهای اطلاعات و امنیت عمومی که سطح و نوع آن چیز دیگر است، در غزه تا حد کارهای پلیس مخفی یا کارآگاهی پیش میرود و یک تشکیلات موقتی مانند این اردوگاه، چیزی میشود شبیه اردوگاهها و جزیرههای «گولاک» در روسیه. سربازان اسرائیلی به «زندانبان» تبدیل میشوند و بازجوها به شکنجهگران. در غزه، همهچیز روشن است. جایی برای مخفیشدن یا مخفیکردن وجود ندارد. پیش خود فکر میکردم چقدر خوب است که یک دوربین مخفی اینجا کار بگذارند! مثلاً اگر «روبرت کاپا» یا «کلود- لانزمن» قرار بود فیلمی از اینجا بسازند، چی از آب درمیآمد! لابد کارگردان، سربازی را نشان میداد که حوصلهاش سررفته و یک گوشه نشسته و دارد جدول حل میکند و ته مدادش را میجود و بالای سرش هم یک تابلو است، که روی آن نوشته شده: «واحد شماره ۱»، بعد کمی آن طرفتر یک سرباز دیگر را نشان میداد- مثلا یکی از همان اسرائیلیهای خوشگل اهل تلآویو را- که پارچهای را دور شانهاش انداخته و دارد قدم میزند. بعد دوربین روی چهرههای ۵۱ زندانی که آنها را بهزور هل میدهند بهطرف سلولهای کثیف و تاریک-همین اردوگاه- زوم میشود. گویی این زندانیان، منتظر محاکمه هستند. زیرا سلولها کاملا سرپایی و موقتاند و اتاقی یا جایی وجود ندارد که بشود گفت محل زندگی یک زندانی است. از صبح تا ظهر، مثل گله گوسفند یا گاو، آنها را در هم میفشارند و اینطرف و آنطرف میکشند. زندانیها پشت در سلولها، روی هم سوار میشوند تا بتوانند کمی از هوای بیرون را استنشاق کنند. سلول، بسیار کوچک است و زندانیانی که پشت آن ازدحام کردهاند و از سر و کول هم بالا میروند، یکی میافتد پایین، یکی زیر دست و پا میماند، یکی فشار میدهد، و آن هفت، هشت نفری که دوربین در یک کلوزآپ میآورد جلو و چهرهشان مشخصتر است، نمونهای هستند از وضع بقیه زندانیان. اعتراض مجسم ولی بیفایدهای علیه زندان و تجاوز.
بعد یک افسر اسرائیلی سر میرسد و میگوید: «یک نارنجک بیندازم وسط شماها چطور است؟» زندانیان، بیتفاوت میشنوند. گویی به این حرفها عادت کردهاند. بعد همان افسر میخندد و میگوید «آره، یک نارنجک!» و این صحنه افتضاح و کثافت در فیلم اینطوری تمام میشود…
در یک سوی اردوگاه، دو تا افسر اسرائیلی درباره محاسن و معایب آخرین مدل ماشینهای ژاپنی با یکدیگر حرف میزنند. چند متر آن طرفتر یک زندانی جوان فلسطینی روی زمین ولو شده. با قنداق تفنگ زدهاند توی کلهاش و حالش را جا آوردهاند! صحبتهای آن دو، درباره ماشین «سوبارو» و دندههایش که نرم است ادامه مییابد. جوان زندانی نیز همچنان در هوای آزاد ژستهایی به خود میگیرد و در نومیدی تمام، هنوز هم سعی میکند از خودش دفاع کند. یک حیاط کوچک و زیبا در یک گوشه اردوگاه، متعلق به بخش بازجویی است، با تعدادی صندلی راحتی و پرچم اسرائیل که بر بالای میلهای، در باد تکان میخورد. سربازان نشستهاند و سرگرم تختهنرد هستند. از آن سو صدای گریه و فریاد میآید.-«کسی قهوه میخورد؟» -«آره، من میخورم»… زندگی خسته و کسلکننده در اردوگاه غزه ادامه دارد.
حالا میخواهم یک بار دیگر بیندیشم و منطق درونی حاکم بر این اردوگاه و ضرورت وجودی آن را بفهمم. میخواهم ببینم حق با کیست؟ و چگونه میشود اوضاعی را که اینجا حاکم است فهمید؟ با خود فکر میکنم «آیا خود ما- اسرائیلیها- آواره نیستیم؟ آیا فرزندان آوارگان نیستیم؟ آوارگی همان تیغی است که اورشلیم را از پا درآورد. باید قوی و صبور باشیم. بدون «شینبت» زندگی ما به جهنمی تبدیل خواهد شد. هرچند من شخصا خیلی خوشم نمیآید، ولی اینجا تصمیمگیریهای دولت مبتنی بر نوعی دموکراسی است. میخواهم همه چیزهایی که ما را صبور و آرام میکند تا بتوانیم بدون هیجان و احساسات، قضایا را از درون نگاه کنیم، بگذارم جلویم. میخواهم به کمک اندیشه و تعقل، بفهمم که پیچیدگی این موضوع در چیست؟ ولی نمیتوانم، زیرا جاهایی هست، شرایط و موقعیتهایی هست که صحبتکردن از تسکین اوضاع، فریب خود است. تصویرهای واقعیتر دقیقا همینهایی هستند که داریم به چشم میبینیم. همینهایی که سفید و سیاهش جلوی چشممان است».
«خب، حالا چه باید کرد؟» از خودم میپرسم. واقعیتهایی هست که بالاخره پس از اینهمه حرف و سخن، نمیشود نادیده گرفت. اینجا جایی نیست که کسی بتواند از آن دفاع کند یا پزش را بدهد. در مورد شخص من، البته میتوانم یک مقالهای بنویسم و بدهم در روزنامهای چاپ شود. اما دیگران چه میتوانند بکنند. و خود ما -همه ما- ما بهاصطلاح «اسرائیلیهای خوب و نازنین» چه؟ باید صبر کنیم تا آقای وزیر خارجه وقت آمریکا بیاید و ما را نجات بدهد و از دست خودمان خلاص کند؟ و ما را از این باتلاقی که در آن فرومیرویم، نجات بدهد؟ یا بهتر است با قهر و خشم، قانون را زیر پا بگذاریم و حصارهای این انزوای ملی خودساخته را بشکنیم؟ یا باید همین بازی دوگانه و حیلهگرانه را همچنان ادامه دهیم و بنشینیم و شاهد پوسیدن و فساد ارزشهای اخلاقی باشیم که روزبهروز بدتر میشود و در پیش چشمهای ما ابعاد وسیعتری به خود میگیرد.
این است آنچه فلسطینیها با انتفاضهشان برای ما آوردهاند: فلسطینیها، بیگمان ما را از این که «تجاوزی آشکار» را عملی سازیم و آن را همچنان ادامه دهیم، بازداشتهاند. مجبورمان کردند که بین این دو یکی را انتخاب کنیم: زمین یا انسانیت! سؤال زمانه ما نیز همین است، سؤالی درست و فوری، که محتاج پاسخی روشن و یکبار برای همیشه است. زیرا حالا دیگر بحث بر سر «زمین در برابر صلح» نیست، بلکه مسائل این است: «زمین در برابر انسانیت!».
پینوشتها:
۱. این دو اصطلاح اسم روشهای شکنجه است که در زندانهای اسرائیل بهکار میرود. نیاز به فکر زیاد یا تحقیقات لغوی ندارد، از روی همین اسامی میشود حدس زد که چه نوع شکنجههایی است.
۲. در مارس ۱۹۹۱ یک سازمان اسرائیلی به نام «بیت سیلم» درست شد که کار آن رسیدگی به وضع حقوق بشر در مناطق اشغالی بود. این سازمان براساس شهادت کسانی که مورد مصاحبه قرار گرفته بودند گزارشی تهیه کرد که در آن گفته شده بود روشهای شکنجه خاصی در اسرائیل اعمال میشود که هرکدام اسامی خود را دارند مانند «صندوقچه» یا «موز».
۳. سازمان اطلاعات و امنیت اروپای شرقی در سالهایی که نظامهای کمونیستی بر آن حاکم بود.
نگاهی عصبشناختی به ارادهی آزاد
میل به خودکشی تنها آنگاه در روانِ آدمی پدیدار میشود که زندگی، ماهیتِ بحرانی خود را به شیوهای عریان آشکار کند.
در سینمای ایران گرچه از کتاب به عنوان منبع الهام و نگارش قصه و فیلمنامه استفاده شده که بیش از همه در سینمای اقتباسی ظهور میکند اما خود کتاب کمتر در درون قصه و کانون تصویر قرار گرفته و روایت شده است.
اگر او نبود، شناخت ما از ایران باستان و کتابهای مهم و اصیلی، چون اوستا خیلی کم بود.
وقتی موسیقی غمگین گوش میدهیم آن را در زمینه زیباییشناختی، لذتبخش میدانیم، این پدیده به عنوان پارادوکس لذت بردن از موسیقی غمگین شناخته میشود.