img
img
img
img
img
داریوش مهرجویی

همه‌چیز با ساعدی شروع شد!

اعتماد: شاید خیلی‌ها همچون من با آثار متقدم او با سینمای موج نو آشنا شدند. با «گاو»، «آقای هالو»، «پستچی» و «دایره مینا». این آخری را به‌شدت دوست داشتم. شاید به این دلیل که روح «ساعدی» در آن دمیده بود. عجیب شبیه «دکترغلامحسین ساعدی» بود! همان حرف‌ها، همان فکرها. بر اساس نوشته‌ای از او بود. «آشغالدونی». داستانی کوتاه که وضعیت اسفبار مردمانی را روایت می‌کرد که زیر پوست شهر دست و پا می‌زنند و هرگز دیده نمی‌شوند. مردمانی «خاکستری»، یا شاید هم بی‌رنگ. به قول رومن رولان در «ژان کریستف»: «همان‌ها که مرگ‌شان بی‌صداست!» مثل پدر نگون‌بخت آن جوان – علی – با بازی سعیدکنگرانی که خیلی بیصدا، پشت در بیمارستان، درگذشته بود. آدم‌های «دایره مینا»، بی‌هویتند، بی‌شکل. آنها، فقط نقطه‌هایی در حرکتند. تا مادامی که هستند، می‌توانند دیده شوند و وقتی نیستند، دیگر فقط نقطه‌ای بوده‌اند از هزاران نقطه که حالا نیستند. نقطه‌هایی بی‌هویت شبیه به هم، بی‌آنکه به شمار آیند! گفتم که بسیار شبیه افکار «ساعدی» است. شبیه همه داستان‌هاش. به این خاطر که او در همه آن سال‌ها با همان توده‌های بی‌شکل زیست و به آنها معاضدت کرد. او پای صحبت آنها می‌نشست، ساعت‌ها به درد دل‌شان گوش می‌داد. درمان و تیمارشان می‌کرد. برای‌شان رخت و لباس می‌برد. خانه‌شان را گرم می‌کرد و بر سفره‌شان نان می‌گذاشت. او با همه فرق می‌کرد. همه آنها که چپ بودند. شاعر یا نویسنده، فرقی نمی‌کرد. اما او فرق می‌کرد. به همین خاطر هم آن جوان تحصیلکرده از فرنگ برگشته شیفته‌اش شده بود. میان آن همه روشنفکر و نویسنده، «ساعدی» را انتخاب کرده بود. چیزی درون نوشته‌های ساعدی، او را تکان داده بود. «عزاداران بیل» و بعد «آشغالدونی». ساعدی اما حقیقتا سرآمد بود. میان علاقه‌مندان به تئاتر، امضای گوهر مراد، یک اعتبار بود. پرکار و پر مشغله بود. کتاب‌هایش پر مخاطب بود. وقتی آن جوان فلسفه خوانده در UCLA، به سراغ او آمده بود، اتفاق مهم همان روز رخ داده بود. دو اندیشه، دو ذوق، نخستین اثر مهم سینمایی کشور را پدید آورده بود؛ «گاو». واقعا اتفاق بزرگی بود. مهم‌ترین اتفاق. مهم‌تر اینکه مجموعه‌ای از بهترین‌ها را هم با خود عرضه کرده بود. معرفی بازیگرانی که بلافاصله قرار بود چهره شوند. عزت‌الله انتظامی، علی نصیریان، جمشیدمشایخی، پرویز فنی‌زاده، جعفر والی، مهین شهابی، عصمت صفوی. محمود دولت‌آبادی هم بود که به گفته خودش مدتی بود که از روستا به تهران آمده بود تا بخت خود را در لابه‌لای آن همه ازدحام بیابد. آن روزها بختش را در «تئاتر اسکویی» جست‌وجو می‌کرد که گویی هرگز نیافت. چند بازی در چند اثر و بعد هم، نویسندگی. جایی که به نظر به آن تعلق داشت. او هم چپ بود. متاثر از فضای چپ همان سال‌ها. اکثر روشنفکران چپ بودند و همه هم مخالف شاه. مثل ساعدی که دستگیر هم شده بود. او بعدها در مصاحبه با پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد گفته بود او را از هتلی در سمنان ربودند و چشم بسته و دست بسته، شبانه به تهران آوردند تا بازجویی کنند. او از شکنجه‌ای که آثارش هیچگاه محو نشد هم سخن گفته بود. او همان آثار را نشان داده بود! فیلمساز جوان لابد، همین ویژگی‌ها را در ساعدی دیده بود و به او علاقه‌مند شده بود. بعدها هم در پاریس، زمانی که به غربت مهاجرت کرده بود. باز هم سراغ او رفته بود. ساعدی، نویسنده بزرگی بود، تاثیرگذار و رشک‌برانگیز. به همین خاطر هم در فاصله کوتاهی، دو فیلم از آثار او اقتباس شده بود. «گاو» و «آرامش در حضور دیگران». بعدها «فرمان‌آرا» هم به سراغ نویسنده‌ای دیگر، «هوشنگ گلشیری» رفته بود و «شازده احتجاب» را ساخته بود. اثری درخشان که وزن ادبیات را در سینما بالا برده بود. 
موج نو، بی‌شک در پیوند سینما با ادبیات متولد شده بود و جالب اینکه، ادبیات بومی خودمان. نویسندگان جریان‌ساز آن دوران که «دوران طلایی» ادبیات را پدید آورده بودند. شاید اگر انقلاب رخ نداده بود و نویسندگان چپ، ناگزیر خانه‌نشینی یا غربت‌نشین نمی‌شدند، آن جریان ادبی می‌توانست به مراتب بالاتری هم برسد. انقلاب اما رخ داده بود و وقفه هم ایجاد شده بود. هرچه بود، ایدئولوژی انقلاب، با ایدئولوژی چپ مارکسیستی در تعارض بود و به همین خاطر هم «اندیشه چپ» تحمل نشده بود. بسیاری از جمله «دکترعبدالکریم سروش»، جوهره انقلاب را «فرهنگی» نامیده بود و همین هم سبب انقلاب بعدی، یعنی «انقلاب فرهنگی» شده بود. یکی دو سال بعد، در خرداد۱۳۵۹ که رسما دانشگاه تعطیل شده بود و تا سه سال بعد که «ستاد انقلاب فرهنگی» اجازه بازگشایی داد، بسیاری از استادان و دانشجویان پاکسازی شدند که از آن میان تعداد قابل توجهی «چپ مارکسیست» بودند. بیرون از دانشگاه هم وضع به همین گونه بود. البته «جنگ» هم بود و «ترورهایی» که «سازمان مجاهدین خلق» به رهبری «رجوی» آغاز کرده بود. در چنین فضای وهم آلودی، فیلمساز پرآوازه از کشور رفته بود. ساعدی هم چندی بعد در فرانسه به او پیوسته بود. انگار سرنوشت آن دو به هم گره خورده بود. فیلمساز جوان، اما حالا بسیار معتبر شده بود. نام «داریوش مهرجویی» متضمن آثاری گرانسنگ بود. چنانکه بود. او در آنسوی مرزها شناخته شده بود. چند جایزه هم برده بود. وقتی هم از ایران رفته بود، افسرده و غمگین رفته بود. فیلم تازه‌اش، «مدرسه‌ای که می‌رفتیم»، بلافاصله پس از تولید توقیف شده بود. همین هم او را غمگین کرده بود. انتظار چنین رفتاری را از سوی دولت انقلاب نداشت. چون، همان روزهای نخست پس از پیروزی انقلاب، رهبر انقلاب، آیت‌الله خمینی، از فیلم او، «گاو»، تمجید کرده بود. مسوولان هم خیال‌شان از بابت پیدا شدن یک الگو برای «سینمای تراز انقلاب» راحت شده بود. اما وقتی فیلم تازه‌اش توقیف شده بود، سرخورده و غمگین از کشور رفته بود. ساعدی برایش در فرانسه فیلمنامه نوشته بود اما این گویا آخرین تلاش برای ساخت یک اثر مشترک بود. مهرجویی بعدها در این باره گفته بود: «وقتی موضوع بازگشتم [به ایران] را به ساعدی گفتم، گریه‌اش گرفت. مرا بغل کرد و گفت خوش به حالت، ولی کاش من را تنها نمی‌گذاشتی. من به امید تو اینجا آمدم. اشکم درآمد، گفتم من فعلا موقتا می‌روم تهران تا ترتیب فیلمم [اجاره‌نشین‌ها] را بدهم، گفت: «می‌دونم که دیگه برنمی‌گردی…من بی‌تو اینجا دق می‌کنم» …گریه می‌کرد و من را بغل کرده بود و نمی‌گذاشت که بروم» ساعدی درست گفته بود. او دیگر به آن غربت بازنگشته بود. بعدها مهرجویی گفته بود: «حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم آن روزها از خوش‌ترین ایامِ دوره تبعید ناخواسته‌ام به فرانسه بود. روزهایی که همه‌چیز به التهاب و انقلاب آغشته بود و زندگی ما در گرداب تحولات می‌چرخید آنجا برای گذران وقت گاهی با دوستان قدیمی در غربت دور هم جمع می‌شدیم و مهمانی می‌گرفتیم. مهمان‌ها همه مثل هم بودند. علاف و مهاجر و شاعر و فیلسوف و زبان‌شناس و نقاش و فیلم‌ساز که از بد حادثه آنجا پناه آورده بودند.» (کتاب سفرنامه پاریس). مهرجویی در آن مدت یک فیلم ۱۶ میلیمتری هم درباره شاعر شوریده‌حال فرانسوی آرتور رمبو ساخته بود؛ «سفر به سرزمین رمبو». اما همه آن تلاش‌ها و تقلاها، حالش را خوب نکرده بود و بعد، یکروز، تماشای تنهایی دخترش در آنسوی پنجره که او را منقلب کرده بود: «یک دفعه دلم خیلی گرفت. ناگهان آگاهی تازه‌ای نسبت به وضعیت انسانی خودمان پیدا کردم. با خودم گفتم این مملکت- فرانسه- به درد ما نمی‌خورد.» (مهرجویی، کارنامه چهل‌ساله) همان موقع بود که بازگشته بود و بلافاصله فیلمبرداری اجاره‌نشین‌ها را آغاز کرده بود. 
شش ماه بعد، دکتر غلامحسین ساعدی در غربت، درگذشته بود. او همانطور که خود گفته بود؛ دق کرده بود.

كلیدواژه‌های مطلب: /

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  اختیار از ما سلب شد!

نگاهی عصب‌شناختی به اراده‌ی آزاد

  خودکشی و تجربۀ مرگ

میل به خودکشی تنها آنگاه در روانِ آدمی پدیدار می‌شود که زندگی، ماهیتِ بحرانی خود را به شیوه‌ای عریان آشکار کند.

  جای خالی کتاب در سینمای ایران

در سینمای ایران گرچه از کتاب به عنوان منبع الهام و نگارش قصه و فیلم‌نامه استفاده شده که بیش از همه در سینمای اقتباسی ظهور می‌کند اما خود کتاب کمتر در درون قصه و کانون تصویر قرار گرفته و روایت شده است.

  چند درصد از ایرانیان این مرد بزرگ را می‌شناسند؟

اگر او نبود، شناخت ما از ایران باستان و کتاب‌های مهم و اصیلی، چون اوستا خیلی کم بود.

  چرا از گوش دادن به موسیقی غمگین لذت می‌بریم؟

وقتی موسیقی غمگین گوش می‌دهیم آن را در زمینه زیبایی‌شناختی، لذت‌بخش می‌دانیم، این پدیده به عنوان پارادوکس لذت بردن از موسیقی غمگین شناخته می‌شود.