با احترام، اهدا به استاد سیروس شمیسا
الف) در مردادماه سال ۱۳۳۷ نیما یوشیج در سفری همراه با همسر و فرزندش وارد استان گیلان شد. او، خود، مازندرانی بود و آشنا با خطهی همجوارش. علاوه بر این، وی و همسرش، در دورهی جوانی، سالهایی چند را به تدریس در مدرسههای آستارا، لاهیجان و رشت سپری کرده بودند. در یادداشتهای روزانهی نیما، ازجمله، دربارهی این سفر چنین آمده است:
«در رشت، یکی از جوانان ایّام تهران را دیدم. به توسط رئیس چاپخانهی اسلامی، ما را به مهمانخانهی تهران برد. آمدم که سیگار بخرم، موسوی که به من نگاه میکرد، به توسّط معالی، رفیق خود، که خبرجویی کرد، با من آشنا شد. مهمانخانه و بلیت گاراژ را رد کردیم. به خانهی موسوی آمدیم. سه روز در آنجا ماندیم. شب در خیابان، همهمهای با حرکت من شروع شده بود. بهزحمت دررفتیم و راحت شدیم…» (یادداشتها، صص ۱۲۹-۱۳۰)
ب) مقصود از موسوی در یادداشت بالا، که نیما و خانوادهاش سه روز در منزل او به سر بردند، میرعبدالعلی موسوی (متولد اواخر سال ۱۳۱۴، رشت) است- شاعر بسیار جوان آن روز که البته، بیشتر با نام رحمت موسوی در میان دوستداران شعر شناخته شده است. او فرزند سید محمدرضا موسوی (با نام شعریِ «عزیز») است و برادرزادهی صدرالشریعه (اهل شعر و عرفان) و نوهی حاج سیّد حسینآقا مجتهد، از رهبران مذهبی پُرشهرت در اواخر دورهی قاجار در منطقهی گیلان. از قرار، نَسَب این خانواده به سیّد/ پیر شرفشاه دولایی/دولابی، صوفی و شاعر نامور غرب گیلان در سدهی هشتم ه.ق برمیگردد.
پ) رحمت موسوی در پی علایق ادبی خود، و نیز محیط ادبی خانواده، خویشاوندان و دوستان، از دورهی نوجوانی به شعرگویی توجه نشان داد. دورهی متوسطه را در دبیرستان نوربخش زادگاهش به پایان برد. دبیر ادبیات او در این مدرسه، اسحاق شهنازی، از شاعران شناختهشده در انجمنهای ادبی ایران بود. البته، رحمت پس از این دوره، برای تحصیل در رشتهی زبان و ادبیات فارسی رهسپار تبریز شد. اما پس از مدتی درس خواندن در دانشگاه تبریز، در پی دیدارهایی با شاعر نامور، محمدحسین شهریار، با شوری نیرومند در سر و دل، از دانشگاه و درس، به کلی، دست شُست. به رشت بازگشت. با اینهمه، دانشجوی مُستعفی، در جوار معلّمی و مدیریت آموزشگاههای این شهر، علاوه بر سرودن شعر، به تتبُّع در دیوانهای شاعران پرداخت. سرودههای وی بهتدریج در نشریههای زادبوم (مانند سایبان، رویین، طالب حق، پادنگ و سپیدرود) و پایتخت (از قبیل یغما، ارمغان، روشنفکر، سپید و سیاه، امید ایران، تهرانمصوّر، آسیای جوان و غیره) منتشر شد. این سرودهها او را به جامعهی ادبی ایران شناساند. البته، وی بهویژه در دورهی نخست تکاپوی ادبی خود به گردآوری منتخبهایی از شعر کهن، و شعر سنّتگرای عصر رغبت زیادی داشت. علاوه بر این، نباید ناگفته گذاشت که رحمت در سالهای نخست شاعری، ازجمله با شاعری آشنایی نزدیک یافت که در اوایل دههی ۱۳۴۰ به انتحال عجیب و گسترده از دیوان حزین لاهیجی (درگذشت: حدود سال ۱۱۸۰ ه.ق) در نزد اهل شعر متهم و محکوم شد (ر.ک: حزین لاهیجی، صص شش – نُه؛ شاعری در هجوم، صص ۱۳-۱۶؛ و نیز خاطرههای خود رحمت: پسر از پنجاهوپنج سال، صص ۳۲-۴۲؛ نیما در رشت، صص ۸۲۸-۸۳۳).
ت) رحمت موسوی در سیر تکاپوهای ادبی خود، علاوه بر انتخاب شعر، که متضمّن نوعی سنجش و انتقاد هم است، گاه بر اساس معیارهای لفظی شناختهشده و اغلب شفاهی در نقد ادبی زبانِ شعر فارسی، به نقد شعر هم دست زده است (ر.ک: بخش سوم کتابشناسی). با اینهمه، وی در نزد علاقهمندان ادبی، بیشتر به عنوان شاعری متبحّر در غزلسرایی شناخته شده است. این گوینده در آغاز نوجوانی، نخست به شعر وحشی بافقی، از برجستگان جریان شعر وقوع – واسوخت، علاقهمند شد. سپس، به زمرهی دوستداران شعر سهل و مُمتنع/سهلِ ممتنع سعدی پیوست. اما پس از طیّ این دو مرحله، به قلمرو شعر حافظ شیراز و از طریق بخش پیچیده تر شعر او به گسترهی سبک هندی وارد شد. دیری نگذشت که بهکلّی، در شعاع نفوذ عمیق غزلهای صائب تبریزی قرار گرفت. از این رو، به نظر میرسد با وجود دیدار با شهریار و نیما در آغاز جوانی، و به طبع، تأثیر روحی و ادبی از این دو شاعر نامور، وی بسیار زود، وجوه اشتراک بیشتری با شاعرانی مانند امیری فیروزکوهی، گلچین معانی، شیدای گیلانی و محمد قهرمان در خود احساس کرد. از نظر این شاعران، یا بهتر بگوییم شاعر- ادیبان، سیر شعر فارسی در سدهی ۱۱ ه.ق در وجود شخص صائب به مرحلهی تکامل بلکه کمال نهایی خود نایل شده است. این گروه، پس از پایان نسبی سیطرهی مکتب بازگشت در اوایل دورهی پهلوی، از هیچ راهی برای اثبات اندیشهی ادبی خود در شرح بی همتاییِ این کمال خودداری نورزیدهاند ـ با تالیف کتاب، نگارش مقاله، ایراد سخنرانی، تأسیس انجمن ادبی، و تصحیح و انتشار دیوان یا منتخب شعر صائب. البته، پس از حیدرعلی کمالیِ پیشگام در صائب پژوهی (آغاز دهۀ ۱۳۰۰)، باید به ویژه از نقش زین العابدین موتَمنِ ادیب یاد کرد که در شناخت دقیق صائب در عصر تجدد بسیار ذیحق است. همچنین از یاد نمیبریم که شماری از علاقهمندان بیچون چرای صائب در این عصر، اغلب تمایل داشتهاند که از او به عنوان «مولانا صائب» یاد کنند.
ث) شعر رحمت در دورهی متقدم ادبی، تا حدود زیادی، مبتنی است بر مضمونیابیِ مؤکّد در مکتب هندی. درواقع، شاعر نه بر اساس گسترش خیال در سراسر شعر، که به درونمایهای خاصّ و متمایز در هر بیت پرداخته است. این درونمایههای خاصّ به صورت مستمر در بیتها، و در فضایی از حکمتاندیشی، اخلاقگرایی و عاشقانهسرایی تکرار میشود. البته، از طبیعت و درختان و گل هایی مانند چنار و ارغوان و نرگس و سوسن و گلسرخ و شقایق و سُنبُل و نیلوفر، که موجب شکوفایی بسیاری از سروده ها است، نشانه های کافی در شعرهای این دوره دیده نمی شود. در این سیر، استقلال بیت، که یکی از پراهمیتترین ویژگیها در شعر مکتب هندی است، در سرودههای وی به نحوی آشکار در معرض دید مخاطب قرار دارد. بدین ترتیب، تأثیر مستقیم تتبُّع در این مکتب، در شعرهای متقدم رحمت به صورتی آشکار درخور مشاهده است. علاوه بر این، بهخصوص ارسالالمثل مصراع دوم در بخشی از بیتها از پیوند شعر رحمت با مکتب هندی خبر میدهد. شاعر به تک بیت سرایی نیز، که از ویژگی های مکتب هندی است، گرایشی خاص دارد (ر.ک: گیلان در قلمرو، ویرایش دوم، صص ۱۷۶-۱۷۴). با اینهمه، در همین دوره، گاه به صورت پیوسته، و گاه به شکل قدری گسسته، نوعی تمایل به وقوعگویی هم از برخی شعرها سر برکشیده است. اما وقوعگویی، یا دستکم رگههایی از آن، در سرودههای متقدم این شاعر، اغلب، با تحاشیِ نسبی از نزدیک شدن به روانی مطلقِ زبان همراه است. درواقع، وقوعگویی در این تجربهها با نیمنگاهی به شاعران دورهی آغازین مکتب هندی، مانند طالب آملی وکلیم کاشانی، آمیخته شده است:
ـ «از جمع عافیتطلبان پا کشیدهایم
دست طلب ز دامن دنیا کشیدهایم»
(خاکیان راه، ص ۱۶۹)
ـ «تَر مکن دیده کهات دیدهی تَر میبخشند
خون مکن سینه، تو را خون جگر میبخشند»
(تر مکن دیده، صص ۶۱۹-۶۱۸)
ـ «جهان تمام چه ارزد؟ چو یار با من نیست
غمی به سینه ولی غمگسار با من نیست»
(جهان تمام، صص ۵۱)
ـ «به غمی دچار ماندم که مرا رها نسازد
مگر آنکه استخوان را ز تنم جدا نسازد»
(به غمی، ص ۲۰۶)
ـ «دل آزاده از شهر علایق دور میگردد
که داند آرزوها نقش سنگ گور میگردد»
(دل آزاده، صص ۱۵۴-۱۵۳)
ـ «آتش به جان من زد و با من، به جان نساخت
چون دید بیکسم به منِ بی امان نساخت»
(آتش به جان، ۱۵۶-۱۵۵)
ـ «گرداب هول دید که جان پیچ و تاب زد
این زورق شکسته چه وقتی به آب زد»
(گرداب هول، صص ۱۷۱- ۱۷۰)
ـ «پرواز گرچه حُکم به رأی سفر دهد
بک بال مرغ را که تواند که پَر دهد»
(پرواز، ص ۱۷۲)
ج) در مقابل، در دورهی متأخرـ یا متأخرترـ با وجود آنکه شاعر گاه در برخی بیتها هنوز با درونمایهگریِ کهن دستوپنجه نرم میکند، در کلّیت، با روحیهای تجربهپذیرتر و حسّیتر با جهان تماس میگیرد. جغرافیا و فرهنگ زیستیِ زادبوم، مانند برنج و شالیزار و چای و مرداب و برکه و دریا و چراغ دریایی و ماهی و زیتون و درخت و جنگل، در بخش درخور توجهی از شعرهایش منعکس میشود. وی علاوه بر عشق و مهر شخصی، که یکی از قلمروهای تخطّیناپذیر غزل به زبان فارسی است، گاه حتی در برخی شعرها به مرور عاطفی در سیر تاریخی زیست انسان ایرانی در دورههایی چند پرداخته است. البته، در دورهی متأخر شعرگویی رحمت، همچنان میتوان از برخی ویژگیهای مکتب هندی، به نشانههایی پیدا و پنهان اشاره کرد ـ گاه اندک، گاه بسیار. اما نکته اینجاست که شاعر در هر دو حال، از توجه به زبان و فرهنگ و زیست عصر خودداری ورزیده است. بهطبع، سبک شخصی او در این دسته از شعرهایش، با وجود ملازمت دائم با جلوههایی از سنّتهای ادبی، زندهتر، دلپذیرتر و تاثیرگذارتر است. وی گاه چند گام و گاه چندین گام در پیوند مکتب هندی با مکتب معاصر برداشته است. شاید آنان که در سویهی زمان و زبان عصر هستند، این سیر را در حدّ لازم یا کافی ارزیابی نکنند. امّا نکتهی پراهمیتتر آن است که در این دسته از شعرها با تلفیق سبک شناختیِ درخورتوجه، و آوایی شنیدنی-گاه بسیار شنیدنی- در شعر فارسی روبهروییم. به نظر میرسد در دهههای ۱۳۹۰-۱۳۶۰ بهتدریج، بر شمار این نمونهها در آثار رحمت بسیار افزوده شده است (محل انتشار این غزل ها در این دوره، مجله هایی مانند آینده، گیلان ما و حافظ بوده است). البته، شنیدن این آوا بر مخاطبانی سهلتر است که علاوه بر شعر فارسی در دورهی تجدد ادبی، از توان التذاذ از شعرهای دورهی کهن ـ بهویژه مکتبهای وقوع و هندی ـ بهرهمندی نسبی داشته باشند.
چ) در کلّیت و با وجود استثناهایی چند، بازتاب تجربههای روحی در شعرهای متأخرتر رحمت به نحو نمایانتری انجام پذیرفته است. به نظر می رسدگوینده با وجود حفظ تمایل دیرین به استقلال نسبی بیت ها، بی تکلف تر با زبان شعر روبه رو می شود. کوشیده است تا به زیست ذهنی و توان عینی خود در عرصۀ کلام معنایی شفاف تر ببخشد. حتی از نظر افاعیل عروضی نیز در این دوره با رکنهای کمتر و سبکبالتری در شعرهای او روبهرویم. درواقع، بهتدریج بارِ رکنهای بیشتر و سنگینترِ اخلاقی- حِکمی متقدّم، دستکم در بخش درخور توجهی از سرودههای این شاعر رو به کاهش نهاده و جای خود را به شعرهای غنایی-تغزلی با نیم نگاهی به تاریخ سپرده است. تأثیر از تجربهها حتی به ردیف و قافیهی ابتکارآمیز شعرهای مورد بحث هم کشیده شده است. به نظر میرسد گوهر شعری در آثار رحمت موسوی در مرور بخش هایی از سنّت شکل گرفته و به تدریج، به آستانهی نوعی تجدیدنظر ادبی در زبانی مطبوع هدایت شده باشد. البته، نمی توان ناگفته گذاشت که او در دورههایی از شعرگویی خود، در مرحلهی بسیار مخاطرهآمیز ادیبِ شاعر بودن قرارگرفته است. اما گویی شمّ شاعرانه سبب شده که بسیار زود، در پرتو تلقّیِ حسّی از شعر، به موقعیت شاعرِ ادیب بودن بازگردد.
ح) بدبختانه، از رحمت موسوی در ادوار مختلف شعرگوییاش، یعنی دهههای ۱۳۹۰-۱۳۳۰ هیچ دفتر و دیوان مستقلی گردآوری و منتشر نشده است. آیا سبب را باید در وسواسهای وسیع شاعر در ویرایش و پیرایش شعرها، و تجربهگریِ مدام و مداوم وی در عرصهی کلام جستوجو کرد؟ پاسخ هرچه باشد به طور حتم، این غَبن، در آیندۀ نزدیک باید جبران شود. به هر روی، از میان شمار گسترده از سرودههای این شاعر توانا و گوشهگرفته، که در مجلّهها و مجموعههای متعدد پراکنده است، با تأکید بر دورهی متأخر شعرگویی، هشت نمونهی برتر را از دید خود برگزیدهام.این نمونه ها در بخش دوم مقالهی مختصر حاضر در معرض مطالعه و ملاحظهی دوستداران شعر فارسی قرار میگیرد.
* شور حنابندان
پیش، دست خود نبردم، زان که دل سامان نداشت
هیچکس از لانهی زنبور، اطمینان نداشت
بذر میافگنْد بینوبت، به دامان زمین
آسمان، یک پلک اشک از اختران پنهان نداشت
آب و خاکم گشت دستافزار وحشتزای عمر
سربهسر میسوخت شمع دل، ولی ایوان نداشت
از برای تُربت گمگشتگانِ راه عشق
خاک، پهلو را تهی میکرد اگر، فرمان نداشت
با پریدنهای هر پلکی به منزل میرسید
این حباب کمنفَس، از باد اطمینان نداشت
وامدار زاد و بودِ خویشم از بینادلی
نامبارک بود هر لوحی که این عنوان نداشت
گرچه سرسبزی، سپیدی در میان داری، که دید
سروِ آتشپا، به گِرد خود، بلاگردان نداشت؟
دل، کدامین روز، یادت را بغل اندر بغل
توبهتو، چون جنگل سرخ انارستان نداشت؟
نخل آزادی، درون شیشه، بیرشد است رشد
کاشکی این نطفه از خون، ریشه درگلدان نداشت
وعدهی زیتون، سیه کردهست چشم منتظر
جز کبودین جامه، آن ناآشنا مهمان نداشت
آستانبوسِ حرم را، کام باشد، کس ندید
گرد نعلینی به زیر پای خود، سلطان نداشت
چند روزِ عمر، بیحاصل نماند از عاشقی
سورِ ماتم داشت، گر شور حنابندان نداشت
خواب بحر آشفته کی گردد ز موج سُستپی؟
رود اگر در رهگذار خود، سرِ طغیان نداشت
کار مرداب است رحمت، خانه بر پایی، به خیز
زآن که در خواب سکون، ره سیلیّ توفان نداشت
(شور حنابندان، صص ۱۶-۱۷)
* بارش گیلان
همناله نشد نای نیستان تو با من
یک غنچه نخندید گلستان تو با من
دیگر نه پیامی، نه سلامی، نه درنگی
برگو که چه شد مهر دوچندان تو با من
دیری است که آن خرمن پُرپشت نگفتهست
از روسری گُلگلِ خندان تو با من
آویز کنم گوهر اشکم به کنارت
آن شب که بوَد آینهبندان تو با من
دَستَنبوی باغ تو به صد کوه صدا کرد
عطر خوش نارنج گریبان تو با من
دورم ز تو صد منزل نوری، من و انگار
یک خشت بوَد فاصله، ایوان تو با من
با هیچ تنابنده نگفتم که چه کردهست
افسونگریِ میشیِ چشمانِ تو با من
زیر و روی هر خاطرهام را به غم آمیخت
آن پشتِ لبی خندهی پنهان تو با من
سر میکشم از مهر نوازشگر خوبان
گر کم نشود اُلفت دستان تو با من
بغضی به صدا داری، اخمی به دو ابرو
یک حبّه بخند ای شکرستان تو با من
فصل خوش عمر تو بهارانه گذشتهست
پاییز تو با غیر و زمستان تو با من
از زخم زبانهای حسودانه چه بیمی
وقتی که خدا هست نگهبان تو با من
غفلت مکن از دفتر دلبازی ایام
شاید که بوَد نقطهی پایان تو با من
رحمت، نَم آن شورش رگبار کم آورد
همکاسه نشد بارش گیلان تو با من
(بارش گیلان، ص ۸۷)
* فرش زمین
به حُکم آنکه زنَد چرخ بر مداری چند
فَلک به خاک نشانید تاجداری چند
پرید رنگ زمین از سُم سواران لیک
به زیر ران نکشاندیم راهواری چند
به جشنوارهی میلاد قُمریان برویم
نفَس گشود اگر بال، در حصاری چند
چه داشت تیزیِ آن تیر خشمگین ای دل؟
مگر که دوخت به فرش زمین، سواری چند
ز خواب کهنهی مستی مگر به هوش آیند
دهید غُسل به خُم، مستِ میگساری چند
نمیرود پی گل، پای آرزو تا دشت
چرا نداشت پَرافشان، چمن، بهاری چند؟
شدیم خسته از این انتظار دردآلود
پیام ما که رسانَد به جاننثاری چند؟
ز چربدستی دشمن، وطن به خون غلتید
کجاست منطق منصور و سربداری چند
کسی زند دم غیرت که در گشایش راه
گره به قدرِ توان واکُند ز کاری چند
نکردهایم ز پیوند خود، برومندش
از این درخت شکستیم شاخساری چند
سیاه چادر ماتم به سرکن ای مادر
که سنگ راه، نشانیست از مزاری چند
به دوش خویش بیفتد سری که سنگین شد
به پا کنید به میدان، طناب داری چند
به روشنی نکَنَم دل، ز زیر و بم، هرچند
فشان کنند بر آیینهام، غباری چند
اگرچه ریشهی این ساقه، خشک شد رحمت
نشستهایم به امید برگ و باری چند
(فرش زمین، صص ۱۸۰-۱۷۹)
* آشیانهی تُرنگ
چرخی ار به گِرد خود، گوی آتشین زند
صد ستاره پرزنان، بوسه بر زمین زند
رشتهی کمر مرا، شال سبز جلگه است
چتر شک چه خیمه در، جنگل یقین زند؟
خانهی فَراش شد، بوتهی صنوبرم
انتشار یک شهاب، زخم بر زمین زند
چلّهی کمان تهیست، از خَدَنگ شَست من
شورش محیط را، موج آستین زند
یک پرنده پَر نزد، بر مزار سرخ گل
تیربار دشمنی، گر زنَد چنین زند
تازیانه آشنا، شد سوار تیزپا
میدهد عنان ز کف، گر سری به زین زند
تندباد قهر او، ریخت برگ کومهام
وای اگر به خرمنم، شعلهای زکین زند
بادهای موسمی، نینواز فصلیاند
زان رگ قلمزنان، زخمهی حزین زند
کوه را شود فزون، لایههای همدلی
تازیانهاش اگر، باد سهمگین زند
ای خزان زردپا، باد را چه رفته است
ساقههای خستگی، بر جوانترین زند؟
خوف ره نمیبَرَد، صید را وگر مُدام
آن پلنگ کاغذی، خیمه در کمین زند
میشود چو آفتاب، وامدار آسمان
هر ستاره پرسهای، در مدار دین زند
دشت سینهات شود آشیانهی تُرنگ
گر بخار سرد دی، دم ز فَروْدین زند
شِکوِهای نمیکنم گر خزان زودرس
بر رُخ شکستهام، رنگ واپسین زند
زان دو چشم بوسهزن، ماندهام که در غزل
پای دفترِ چه کس، مُهرِ آفرین زند؟
(آشیانه تُرنگ، ص ۳۸)
* به سینههای سخن
نمانده چون گل خشکیده، رنگ و بو با من
کجاست غیرِ شب تیره، پیشِ رو با من؟
پس از تو در شب دردآفرین هجران ماند
هزار زمزمه در کوچهی گلو، با من؟
خزان به پشت خزان بود و کوچ از پی کوچ
دگر ز داغ عزیزان، مگو مگو با من؟
به نذر سجدهگزاری، به تربت شبنم
گرفتهاند همه واژهها، وضو با من
نبودی و در و دیوار خانه میکردند
چو یاکریم غریبانه گفت وگو با من
ز شوخطبعی خود، دامنی به جا نگذاشت
درازدستی عشقِ درندهخو با من
گشادگی چو خزر در کنار خود بیند
شود چو آینه، هر دیده روبهرو با من
تمام عمر شدم چون چراغ دریایی
همیشه بود نگه از چهارسو با من
چه گویم از پَرِ این سِهرهی ز پَروا دور
که یک- دو برکه نَزَد بال، مِثل قو با من
همیشه خلوت ریحان سبز خاطرهاش
چو برگ چای بوَد همرکابِ بو، با من
فصول دفتر دل، نیمهکاره پایان یافت
دگر ورق نخورد خاطرات او با من
نبود هیچ رقم سادگی به نقشش، بود
به مِثل کاهوی سبز هزارتو با من
به حُکم شصت نشستم زپا، ولی ماندهست
هزار مرتع سرسبز آرزو با من
چهگونه خالیِ یاد تو را کنم لبریز
گرفتم آن که بوَد روز و شب، سبو با من
به سینههای سخن هست شعر من، رحمت
نمیرود غزلم در زمین، فرو با من
(به سینههای سخن، ص ۸۴)
* شیشه بار
بس که تُند است آتشفشانَت
سر نهد کوره بر آستانت
هست گلخانه را با تو نسبت
میدهد بوی ریحان، دهانت
نخ به نخ، تابد از قوس زیتون
هفت رنگ از دو رنگینکمانت
مثل زورق، توان لنگر انداخت
پهلوی تُرعهی بازوانت
در میانِ دو دستم بِنِه باز
دست کوچک ولی مهربانت
چون برنجی که یک دست و دودیست
عطر میریزد از استخوانت
چتر سبزت به سر باد، مگذار
بید مجنون شود سایبانت
بر لب رودخانه نرفتی
تا بگیرم ز ماهی نشانت
چشمهام، کاش چون کوه بودم
دلخوشیهای اطرافیانت
نقرهای ماهیِ رودِ بالا
با صدفها مگو داستانت
در تو حرفم نگیرد، چه سازد
اَخگری پیش آتشفشانت؟
تنگهی شانهات برنتابَد
با رَمِ گلهی گیسوانت
شصت رحمت نشست آرد از پی
رفته شش خوانی از هفت خوانَت
سایهی سرد سردابه سنگی است
شیشه بار است در کاروانت…
(شیشه بار، صص ۴۸۱-۴۸۲)
* بازی تلخ
بعد از تو ظاهر شد، آغاز بازیها
هم دست بُردنها، هم پادرازیها
چندین نفر بودند، دنبال یک گردو
سرگرممان کردند، با توپبازیها
بعد از تو ای قاصد، با نامهی توحید
ما را به صد نیرنگ، دادند بازیها
تاراج شد رایج، در نزد جمعی جور
با این همه گفتیم از بینیازیها
یادا از آن رُستم، آن رخشگردانی
آن یالافشانی، و آن سرفرازیها
نه ترک و نه تازی، نه چین و نه ماچین
میدان نمیدادیم بر ترکتازیها
صد چنگ تا نبوَد، زخمی ز یک آهنگ
راهی نخواهد بُرد، با تکنوازیها
پیکارِ این دیوار، محکم نخواهد ماند
بعد از تو پا نگرفت، گردن فرازیها
اخلاص باید داشت، نه زخم پیشانی
تسبیح حیران است در جانمازیها
بر نقطهای واحد، میل رسیدن کو؟
تای تلافی نیست در این موازیها
آن پیر میدانست محرومیِ مردم
پنهان نمیگردد با صحنهسازیها
انگار با ما هست تا آخر عالم
خوشباش خسروها، فریاد رازیها
تا گفتهام رحمت، با چشمتان ابروست
از سایه رَم کردند این نازنازیها
وارونه آویزان بر شاخهی کاجیم
تلخ است میدانم، پایان بازیها
(بازی تلخ، ص ۸۱)
* تازه غزل
بوی باران به چمنزار مصفّا برسان
غزل قُمری بومی به همآوا برسان
تا مگر باز شود پنجره بر تازهافق
این غزلواره به سرتاسر دنیا برسان
ز سراشیبیِ هفتاد گذشتم به شتاب
وقت تنگ است بدان دلشده، حالا برسان
نرسد شبنم اشکی به نُک گنجشکی
شرح کمظرفی این نهر به دریا برسان
تا که سرشار کند مزرع دل، بوی جُکول
عطر شالی به نسیم چمنآرا برسان
کاروان نَفَسم مأمن امنی طلبد
گردباد جَرَس آورده به صحرا برسان
دیگر ابریشم گیسو نکشد بر رُخ من
قصّه با منتظران شب یلدا برسان
سایهاش با من و بیسایه چه سان ره سپرم
آن سفر کرده از این شهر، خدایا برسان
فصل بالندگی شاخهی خشکیده گذشت
حسرت ساقهی پژمرده به افرا برسان
شبنمی گاه شود خالق دریای گُهر
راز نُه توی صدف، با قزلآلا برسان
ای که در خلوت دل، دیدهی بینا داری
دیدهی بیمژهام را به تماشا برسان
چون نشاء در دل شالیش بوَد، زیست مرا
هرکجا ناز من آنجاست، به آنجا برسان
بیخبر ماندنِ از چای، به بادام کشید
شکوِۀ ماهی استخر به صدرا برسان
فکر رود است به دریا برساند خود را
رحمت این تازهغزل را به شمیسا برسان
دو- سه خط نامه بدان مرغ خوشآوا برسان
برگ سبزی به زبانآور دلها برسان
(تازه غزل، ص ۴۵، جشن نامه، ص ۱۰۳۹)
فروردین ۱۴۰۰
فهرست منابع و مآخذ
*آثار رحمت موسوی (شعرهای مورد استناد در این مقاله):
۱. آشیانهی تُرنگ (شعر، ش ۱۶، دی ۱۳۷۳).
۲. آتش به جان (گیلان در قلمرو شعر و ادب، ابراهیم فخرایی، ویرایش دوم، طاعتی: رشت، ۱۳۷۷).
۳. بارش گیلان (گیلان ما: رشت، س ۶، ش ۱، زمستان ۱۳۸۴).
۴. بازی تلخ (حافظ، ش ۴، تیر ۱۳۸۳).
۵. به غمی (ارمغان، د ۴۱، ش ۳، خرداد ۱۳۵۱).
۶. به سینههای سخن (گیلان ما: رشت، س ۱۱، ش ۱، بهار ۱۳۹۰).
۷. پرواز (گیلان در قلمرو شعرو ادب، ویرایش دوم، پیشگفته).
۸. تازهغزل (گیلان ما: رشت، س ۱۳، ش ۲، پاییز ۱۳۹۲، نیز در: جشننامهی سیروس شمیسا، به کوشش یاسر دالوند، کتاب سده، ۱۳۹۸).
۹. تر مکن دیده (ارمغان، د ۳۹، ش ۹، فروردین ۱۳۳۸).
۱۰. جهان تمام (ارمغان، د ۴۲ ش ۱ فرودین ۱۳۵۲).
۱۱. خاکیان راه (یغما، ش ۱۳۲، تیر ۱۳۳۸).
۱۲. دل آزاده (گیلان در قلمرو شعر و ادب، فخرایی، ویرایش نخست، جاویدان، ۱۳۵۶).
۱۳. شور حنابندان (آینده، س ۱۹، ش ۳- ۱، فروردین –خرداد ۱۳۷۲).
۱۴. شیشه بار (دیلمان: رشت، ش ۶، فروردین- اردیبهشت ۱۳۹۶).
۱۵. گرداب هول (گیلان در قلمرو شعر و ادب، ویرایش نخست، پیشگفته).
۱۶. فرش زمین (غزالههای غزل، رحمت موسوی، خدایاری+ گیلکان: رشت، ۱۳۷۱).
* آثار رحمت موسوی (منتخبهایی از شعر دیگران):
۱۷. گلدستهی رحمت (شامل بهترین و برگزیدهترین ابیات زبان پارسی با شرح حال مختصری از شاعران، موسوی: رشت، ۱۳۴۳، ۳۳۶ ص).
۱۸. باران رحمت (برگزیدهی ابیات شاعران گذشته و معاصر، با مقدمههایی از امیری فیروزکوهی و مهدی قریب، علمی، ۱۳۴۵، ۷۰۳ ص).
۱۹. ارمغان رحمت (منتخب غزل معاصر، ۱۳۴۷).
۲۰. غزالههای غزل (منتخب هفتاد سال غزل گیلان، خدایاری+ گیلکان: رشت، ۱۳۷۱)
اشاره: از آقای دکتر جعفر شجاع کیهانی (عضو هیات علمی فرهنگستان زبان و ادب فارسی) بابت دسترسی به این کتاب بسیار سپاسگزارم.
* آثار رحمت موسوی (نثر):
۲۱. گیل سو (مجموعهای از مقالات پژوهشی و اشعار از نویسندگان و سرایندگان گیلانی، با همکاری فریدون نوزاد، رشت: جاوید، ۱۳۷۲، ۲۲۴ ص).
۲۲. مردی بزرگ از سلالهی نامداران ادب ایران: یدالله بهزاد کرمانشاهی (گوهران، ش ۱۷، خرداد ۱۳۸۷).
۲۳. پس از پنجاه و پنج سال سکوت (حافظ، ش ۸۶، مهر ۱۳۹۰).
۲۴. سایه در سایه (دیلمان: رشت، ش ۶، فروردین- اردیبهشت ۱۳۹۶).
۲۵. نیما در رشت و ماجرای دیدار با غوّاص (جشننامهی م.پ.جکتاجی، به کوشش رحیم چراغی، فرهنگ ایلیا: رشت، ۱۳۹۶).
اشاره: این مجموعۀ کلان از جملهی خواندنیترین مجموعههای موضوعی در شناخت تاریخ، فرهنگ، و گویشهای منطقهی گیلان است. مطالعۀ آن به علاقه مندان این حوزه پیشنهاد می شود.
*آثار دیگران:
۲۶. حزین لاهیجی: زندگی و زیباترین غزلهای او (شفیعی کدکنی، توس: مشهد، ۱۳۴۲).
۲۷. شاعری درهجوم منتقدان (نقد ادبی در سبک هندی+ پیرامون شعر حزین لاهیجی، شفیعی کدکنی، آگه، ۱۳۷۵).
۲۸. یادداشتهای روزانه (نیما یوشیج، به کوشش شراگیم یوشیج، مروارید، چ ۲، ۱۳۸۸).
انتشار نخست این مقاله: مجله جهان کتاب، شماره ۲۶، شماره اول، فروردین-خرداد ۱۴۰۰.
زامبیها چگونه وارد دنیای ما شدند؟
به مناسبت زادروز بیژن جلالی
او در آینه خودخندی شخصیتهای دایی جان ناپلئون خودش را میبیند و در حقیقت به خود وجودیاش میخندد.
مگر میشود فرهنگ این کشور را تنها با دو سطر اینجا در «فیسبوک» و سه سطر آنجا در توییتر و تلگرام ارتقا داد؟
شوروی آدامس را سرگرمی کاپیتالیستی تلقی میکرد.