اعتماد: اول مهر، در زادروز ستاره غزل نوین، حسین منزوی، با یادداشتی خُرد و ذکر برخی گلایهها همراه هم باشیم. بعد از سلطنت سبک عراقی، حافظ، سعدی و مولوی … دیگر فروغِ چشمگیری در آسمان غزل ظاهر نشد و سبک هندی هر چه بود، پیوندی به بدنه ذهن مردم نخورد و دوره بازگشت تنها کودتایی موقت بود؛ تا رستخیز نیما که تمام ارزشهای ادبی پس و پیش، زیر و رو شدند و ساختار پیشموجود به چالش کشیده شد. او قالبی نوین هم عرضه کرد و پیروانش به همان هم قناعت نکرده و علاوه بر شکستن آن قالب و عرضههای دیگر، مرتب تئوریات و فضلهای نوین هم مطرح نمودند. دهه چهل فرمانروایی مطلق این گروهها بود و دیگر نظریه مرگ غزل، چندان دور از انتظار نبود و همآوردی جدی از کلاسیک برابرشان دیده نمیشد؛ تا دهه پنجاه، جوانِ شهرستانی زنجانی، بیاطلاع از لابیها، پرستیژ و کلاسهای پایتختنشینی، پا به عرصه گذاشت و نشان داد شعر، کلاسیک و نو نمیشناسد و ستیز بر سر زیبایی و غیرزیبایی، نبوغ و تلاش بیهوده و آنیت و بیذوقی است. ویژگی چشمگیر شعر منزوی نبوغ آنی خارقالعاده در رسیدن به تخیل، بداعت و موسیقی در تصویر است:
«به سیب سرخ رسیده بدل شدهست انگار/ شفق به خون زده خورشید پرتقالی را – هزار بار به تاراج رفت و من هر بار/ ز عاج ساختم آن خانه خیالی را»
سابق بر او تنها با سیب و انگور از مهمانان غزل پذیرایی میشد اما بعدِ او پرتقال و هلو هم به سینی میز اضافه شد:
«شکوفههای هلو رُسته روی پیرهنت/ دوباره صورتی صورتی است باغ تنت»
منزوی حتی رنگهای جدیدی هم وارد غزل کرد:
«از کف و کفن گرفتهاند واژههای من سفید را/ رنگ خون مردهاند اگر قرمزند و ارغوانیاند»
یا:
«هزار واژه نارنجی تبآلوده/ از آتش نو و خاکستر کهن میگفت»
حسین منزوی اعجازگونه به موسیقی و تخیل میرسد و از هارمونی این دو، شعریت و آنیت زاده میشود. اگرچه با تلاش و ممارست میتوان اصول و چارچوبها را آموخت اما نبوغ کاملا ذاتی است. با سالها دقت و تحقیق در بیتهای منزوی، متوجه شدهام که او از کسی تقلید نکرده. او پله به پله و به تدریج با دقت در آثار دیگران و خود به بلوغ رسید. نبوغ او، لحظهای و آنی، چون صاعقه به بیت میزد و میگذشت و در بیت بعد صاعقه دیگر بود. تصاویر انتزاعی او در شاعران پیشین دیده نمیشود و اگر هم باشد به موسیقی و فرم رساندن آن تصاویر در شعر منزوی کمتر از خود آن ایماژ و خیال نبود. بیراه نیست اگر بنویسم همتایان غزلسرایش عمدتا جز در موسیقی نتوانستند رقابتی با او داشته باشند. چون شعرش علاوه بر آن تخیل، تصویر و موسیقی، بهشدت نو، به زبان روز و حتی جاهایی فرازمانمکانی بود:
«غریب من قدیم است آشناییهای من با تو…»
اغلب غزلسرایان معاصر، نهایتا سعی در نوشتن با زبان روز با مضمونی شبههندی دارند تا در صورت لطف قافیهای هم خوش بنشانند؛ در صورتی که برای منزوی این موارد نه از لطف بلکه از بدیهیات بیبروبرگرد است. هر چند شعرش هندی نیست و از نقلها، شعر هندی را هم به گلولهبرفی تشبیه میکرده که هیکلی دارد اما زود از هم میپاشد و از آن هیچ نمیماند، نو بودن منزوی تنها در زبان نیست بلکه در قافیه، وزن و رفتار با اندیشه هم هست:
«عریان شدی و عطر علف زد/ شب یکه خورد و ماه کلف زد – تا صبح ماسه بشکفد از گل/ بوی تنت به خواب صدف زد»
که مشاهده میشود علاوه بر زبان و وزنِ کمتر استفادهشده و قافیه نوین بسیار سخت، نگاه اروتیک نو و بسیار زیبایی هم دارد. یا در یکی از معروفترین غزلهایش:
«خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود/ و ماه را زبلندایش به روی خاک کشیدن بود – خیال من دل مغرورم پرید و پنجه به خالی زد/ که عشق ماه بلند او ورای دست رسیدن بود»
که گویا خود مخترع این وزن دوری بوده، چنان ریتم و موسیقی و تخیل و تصویر در ابتدای شعر غلبه میکند که گویا مخاطب باید اعتراف کند که ابتدا معنا را وا میگذارد و فقط هیپنوتیزم فرم را دریافت میکند و گویی مبهوت و ناچار به لذت بردن میشود. بیتهایی چنان پُرعظمت که کوتهبینان، تاب دیدن بلندایش را ندارند. هرچند با چند بار خواندن اثر متوجه میشویم در برخی غزلها محور عمودی و وحدت ارگانیکی کمرنگ و فدای همین بیتهای پرزرقبرق میشوند. در شعر منزوی این کمرنگ شدن وحدت ارگانیک با خلق و رعایت موارد فوق همراه است؛ در صورتی که در خیلی از غزلسرایان معاصر، بدون آن موارد با نبود محور عمودی خاص و نشانهگذاری و وحدت ارگانیک روبرو میشویم. گویا تنها آثاری که وزن و قافیه داشته باشند و در مجالس شعرخوانی در بیتی بهبه بگویند و تقاضای دوباره خواندن آن را مطرح کنند، برایشان کافی است. به شخصه بر این باورم که اگر صاعقه لحظهای منزوی نبود، غزل فارسی به انقراض نزدیک میشد. چون بعد سبک عراقی و با گذشت این همه قرن، پیشرفتی نداشت. منزوی است که مینویسد:
«زنی که صاعقهوار آنک ردای شعله به تن دارد/ فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد»
منزوی، تو گویی خنیاگری است که برای رسیدن به اوج هارمونی و سه گام زدن، تنها یک بیت میخواهد و صفر تا صدش آنی است. به نظر نگارنده مداخله تلاش از قداست باکرگی این نبوغ وحشی و ذاتی نکاسته و مجالِ گرفتنِ رنگی تصنعی و پرورشی نیافتهاند. او برای غزل فارسی مانند بتهوون بود که احساسات و عواطف سطحی را از موسیقی قرن هجده زدود و نبوغی وحشی و تخیلی دیگرگون را وارد آن کرد. آنجا که میگوید:
«رنگهای واپسین فروغ از دم غروب یک نبوغ/ مثل رنگهای واپسین روزهای عمر مانیاند»
منزوی درفش تاریخی غزل را بالا نگه داشت و سوالی در ذهن ایجاد کرد که این نبوغ، در وزن و قافیه هیچ، در کاغذ هم هیچ، در جهان ذهن چگونه میتوانسته باشد؟! به سرعت شعر و شخصیتش، طرفدارانش را هم یافت. تنگنظرهایی که همشهریانش داشتند و دارند، لابیهای پایتخت و بازداریها در پذیرفتن نامی نو، هیچکدام مانع از درخشش حسین منزوی نشد. چه نامهای معروف و معتبری که برای شاعرانِ دهها بار ضعیفتر از او، سنگتمام گذاشتند اما سهم او تماشا و تکرار سکوت در صداهای باد بود. گویا بزرگان ترجیح دادند غزل را با حافظ مختومه بدانند و شهریار و ابتهاج را آخرین بازماندگان سبک عراقی بخوانند و با بیاعتنایی، کارهای دیگران را تلاشهای بیاهمیت چند جوان ماجراجو نشان دهند. تلاشی که انکار ناکامِ زمان خویش و تلاش برای دیده نشدن امثال منزوی یا دیده شدن خودشان بود. در یک کلام «حسادت» بود. بیشک این خودمنتقدپنداران باید جایی در پیشگاه تاریخ و ملت پاسخگو باشند.
حسین منزوی در بیمهریها و بیتوجهیهای بسیار، انزوا، دشواریهای مفرط اقتصادی، بی آنکه بهرهای از نام خویش بگیرد، درگذشت. او بارها در آثارش به این بیمهریها اشاره کرده:
«بشناس مرا حکایتی غمگینم/ افسانه تیره شبی سنگینم / تلخم کدرم شکستهام مسمومم/ای دوست شناختی مرا من اینم – من اینم و غرق خستگی آمدهام/ ویرانم و از شکستگی آمدهام/ از شهر یگانگی؟! فراموشش کن/ از شهر هزاردستگی آمدهام – آنجا با هر که زیستم کشت مرا/ هر همخونی به خونی آغشت مرا/ صدها دستی که دوست میخواندمشان/ صدها خنجر شکست در پشت مرا»
یا «عجب که راه نفس بستهاید بر من و باز/ در انتظار نفسهای دیگرید از من – نه در تبری من نیز بیم رسوایی است/ به لب مباد که نامی بیاورید از من»
که لحن بیتها به روشنی انزوا و رنجوریها و مورد بیمهری قرارگررفتنها را که از دوست و بیگانه به حقش روا میشد، فریاد میزد. نامش جاوید، یادش گرامی!
نگاهی عصبشناختی به ارادهی آزاد
میل به خودکشی تنها آنگاه در روانِ آدمی پدیدار میشود که زندگی، ماهیتِ بحرانی خود را به شیوهای عریان آشکار کند.
در سینمای ایران گرچه از کتاب به عنوان منبع الهام و نگارش قصه و فیلمنامه استفاده شده که بیش از همه در سینمای اقتباسی ظهور میکند اما خود کتاب کمتر در درون قصه و کانون تصویر قرار گرفته و روایت شده است.
اگر او نبود، شناخت ما از ایران باستان و کتابهای مهم و اصیلی، چون اوستا خیلی کم بود.
وقتی موسیقی غمگین گوش میدهیم آن را در زمینه زیباییشناختی، لذتبخش میدانیم، این پدیده به عنوان پارادوکس لذت بردن از موسیقی غمگین شناخته میشود.