اعتماد: درخشانترین دورههای تاریخ ادبی ایران، عاطفیترین ژانرهای فارسی به اوج شکوفایی رسید. حمله مغول و بعد از آن جنگ ایلخانان برای کسب قدرت، ایران آن سالها را گرفتار آشوب و هرج و مرج و ویرانگری کرد. اما چرا در روزگاری که بیشباهت به «یوم یفرّ المرء من اخیه و امیه و ابیه» نبود و تصویری از آن را در گزارش نفثهالمصدور میبینیم، کسی مثل مولانا در غزلیات و الهیاتش بر «عشق» و «مواجهه ذوقی» تمرکز کرد و چنان سرود و نوشت که انگار در جهان دیگری میزید؟ چرا سعدی که دیده بود «پلنگان» چه بر سر این مرز و بوم آوردند و «چو باز آمد کشور آسوده دید»، از آن جنگ و جنایات در ایران سخنی نگفت و تمرکز آثارش یا بر عشقی بود که فارغ از جهان بیرون به جهان درون میپرداخت یا بر تعالیمی تاکید داشت که بر شکیبایی و مهرورزی و محبت به دیگران تاکید دارد؟ حتی در گلستان که به تعبیر مرحوم یوسفی بازنمایی جامعه عصر سعدی است نشانهای چندان از خشونت جامعه جنگزده به صورت عریان دیده نمیشود؟ گویا خشونت جهان بیرون به جهان درون آثار او راه نیافته است. حافظ اگر حمله مغول را ندیده، لابد گزارش آن خونریزیها و فرویختنها را شنیده، او چرا سامانه غزلش را از خشونتی خالی نگاه داشته و بر عکس بر زیبایی و عشقورزی چنان تاکید میکند که بر هر آنکس در این حلقه نباشد نمرده نماز میت میخواند؟ این مردان (و لابد زنان) بزرگ چطور توانستهاند رویشان را از جامعه برگردانند و خشونت محیط را در آثارشان بازتاب ندهند؟ پرسش مذکور وقتی جدیتر میشود که بدانیم زمینه غالب آثار ما در همین حال و هوا شکل گرفته و معدود کسانی پیدا میشوند مثل سیف فرغانی که با خشم آمیخته به نفرت چنین بسرایند.
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
و مگر در آثار سیف چند نمونه از اینگونه شعر داریم؟
من میدانم که خشونت در این آثار به صورت غیرمستقیم (مثل تصویر معشوق خشن یا حمله به فلک) بازنمایی شده اما حتی اگر همانها را هم حساب کنیم باز هم درصد اندکی را شامل میشود.
یکی از خطاهای روشی و بینشی در تحلیل و تعلیل پدیدههای اجتماعی آن است که علتها را به یک یا چند علت محدود فروبکاهیم. قطعا برای یافتن پاسخ سوالات فوق باید بر آرشیو عصر مسلط شد و نه تنها من و امثال من بلکه هیچکس نیست که بتواند ادعا کند من بر آرشیو عصر پسامغولی اشراف دارم. آرشیو سنت دیده نشده است. بنابراین، هر کس پاسخی به این قبیل پرسشها بدهد، حدسی و گمانی است استوار بر دیدن پارهای از آرشیو اما به هر روی تجمیع این گمانهزنیها ممکن است در نهایت و عندالضروره راهی به دهی بگشاید. نکتهای که به ذهن من میرسد، به عنوان یکی از علتهای احتمالی این است که شاعران ما تشخیص دادند که بازنمایی خشونت در جامعهای که خشونت از در و دیوار آن میبارد، موجب تکثیر خشونت خواهد شد. خشونت، خشونت میآورد. و الا چه معنایی دارد در آن خونباران وحشت، یکی از گوشهای سر برآرد که
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
یا اینکه بیخیال از شب مردمانی که خانه و کاشانهشان بر باد رفته، چنین بسراید.
شب عاشقان بیدل چه شب دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
به نظر میرسد سعدی بزرگ و قدمای ما به این نتیجه رسیده بودند که در مواجهه با وضعیت نامطلوب اجتماعی با تزریق عناصر عاطفی به جدال با خشونت اجتماعی بروند. گویا آنها متوجه شده بودند که گفتار و نوشتار عریان درباره خشونت، خود عاملی است برای تکثیر خشونت. این همه تاکید بر عنصر عشق در ادبیات فارسی نباید امری اتفافی بوده باشد. من فکر میکنم حتی تبدیل شدن عشق به یکی از دالهای مرکزی عرفان و تصوف نیز معلول همین وضعیت است. عرفا بدان جهت به عشق مرکزیت ندادند که نسبت به شرایط اجتماعی بیتوجه بودند بلکه آنها تزریق عشق به بدن جامعه خشونتزده را راه خروج از خشونت یافتند. مرکزیت عشق ژانر مخصوص به خود را میطلبید و غزل کاملا آمادگی داشت که این مسوولیت را بپذیرد، چون نه مثل قصیده برچسب ژانر درباری بر آن خورده بود و نه مثل مثنوی درازدامن و بیانتها بود و نه مثل رباعی بیش از حد موجز. ژانر غزل تبدیل شد به رسانه عمومی، در دسترس همه بود، محدودیت موضوعی نداشت، به طبقه اجتماعی خاصی منسوب نبود، نخبگان، متوسطان و عوام هم میتوانستند مخاطب آن واقع شوند و هم سراینده آن باشند. غزل ژانری بود که بهتر از هر ژانر دیگری میتوانست با افق انتظارات عصر سازگار باشد و نیاز جمعی را برآورده کند. شاعرانی که در این ژانر تبحر یافتند، یا به این خودآگاهی رسیده بودند که برای رفع خشونت، دستکم در چنان بافتی، باید به نقطه مقابل آن یعنی عشق پرداخت یا اینکه به این درک عصری نرسیده بودند و از سنتی ادبی پیروی میکردند که برآیند خودآگاهی مذکور بود. در هر دو صورت، نتیجه یکسان شد: تمرکز بر عشق و متعلقات آن برای مبارزه با خشونت فراگیر. توجه به حالات و مقامات عرفانی که در این میانه تبدیل به گفتمان غالب عصر شده نیز این فرض ما را تایید میکند.
چرا باید در جامعهای «فقر» تبدیل به یکی از مقامات عرفانی شود؟ به نظر میرسد زمینه عمومی فقر در جامعه سبب شد که برای مبارزه با آن به درون آن بخزند. در جامعهای که فقر از در و دیوارش هویداست و متفکران راهی برای رفع آن نمیبینند، آن را تبدیل به ارزش میکنند تا از قابلیتهایش استفاده کنند و رنج فقر را از بین ببرند. فقر که بود، دستکم رنج فقر را حذف کنند. در چنین شرایطی است که حدیث «الفقر سواد الوجه فی الدارین» جای خود را به «الفقر فخری» میدهد. گفتمان عرفانی وقتی دریافته بود که قادر نیست اوضاع اجتماعی را تغییر دهد از راه مبارزه منفی وارد شد تا آستانه تحمل مردم را بالا ببرد و صبر و توکل و فقر در درجهای از اهمیت قرار گرفت که متصف شدن بدانها ارزشمند بود. نباید این ایراد را بر عرفا گرفت که آنها جامعه را منفعل کردند. دوره کلاسیک را باید در شرایط خودش دید و تحلیل کرد. مجموعه شرایط عارفان ما را به این نتیجه رساند که باید آستانه تحمل جامعه را بالا برد تا جامعه از درون منهدم نشود. آنها تغییر را در استحاله یافتند. فقر و غم و خشونت را استحاله کردند تا جامعه زنده بماند و از درون از هم نپاشد. حافظ و سعدی و مولانا و عراقی و جامی و علاء الدوله سمنانی و صدها شاعر و نویسنده دیگر در چنان فضایی از عشق و صبر و توکل و فقر دم زدند. عرفان اگر هیچ هنری نداشت آستانه تحمل جامعه را بالا برد. آثار اینان مردم ما را منفعل نکرد آنها را مقاوم کرد. غم که میتواند فرد و جامعه را ریشهکن کند، در آثار اینان چنان خنثی شد که از خواندن آثارشان حتی پس از گذر چندین قرن غم به خواننده دست نمیدهد. آنها با «خوردن غم» و ترکیب آن با عشق آن را استحاله کردند. غم نمیتوانست آنها را بخورد آنها غم را خوردند. درست بدین علت است که با وجود بسامد بسیار زیاد واژه غم و متعلقات آن در ادب عرفانی، این آثار ما را شاد میکنند نه غمگین.
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غمپرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
گویا غم و گریه این بیت نه غم است نه گریه بر عکس فرحبخش است. عارفان شاعر ما هنر استحاله خشونت را با توسل به عشق ورزیدن به دست آوردند. آنها از خشونت نگفتند بلکه خشونت و همه مصادیق آن را چنان مستحیل کردند که اثرات منفیاش در جامعه به حد اقل برسد و عشق استحالهگر اصلی بود. درست به همین علت است که عشق تبدیل به دال مرکزی گفتمان تصوف در فاصله قرن هفتم تا دهم شد. عشق در این دوره به حداکثر ظرفیت معنایی رسید تا همه توان خویش را برای خارج کردن اثرات منفی خشونت در جامعه به کار گیرد. بنابراین نباید معنا و مفهوم آن را تا حد روابط عاطفی دو شخص تقلیل داد. عشق ذو مراتب و چند لایه شد و در هر مرتبه و لایه مفهومی گرفت متفاوت از مرتبه و لایه دیگر. وجه مشترک همه لایههای معنایی یک چیز بود: عشق راهی برای مبارزه با خشونت فراگیر. آمیختگی عشق و عرفان در این دوره به اوج خود رسید. در سراسر سرزمینی که ما آن را ایران مینامیم، قصبهای پیدا نمیشود که ابر عشق و عرفان بر آن نباریده باشد. گویا ایرانیان راه نجات جامعه را از خشونت و وضعیت نامطلوب در عشق و عرفان یافته بودند. غیبت مظاهر عریان خشونت در شعر و نثر این دوره ناشی از بیمسوولیتی شاعران عارف نبود آنها راهحل را در طرح نقطه مقابل آن یافتند، یعنی در عشق. آنها با عشق به جدال با خشونت پرداختند. در این میان بخشهایی از خشونت هم توانست در هیاتهای دلنشین و فریبا به بدنه عرفان و عشق نفوذ کند اما آن بخشها چندان نبود که عشق و عرفان را به تصرف خویش درآورد و استحاله کند. نبرد عشق و خشونت در فرهنگ و ادب کلاسیک نهایتا به پیروزی عشق انجامید اما در بدن این عشق مبارز، اثر زخم حریف توانایش دیده میشود. شاید بتوان تفاوت عشق مبارز را با عشق رمانتیک دهههای اخیر در همین خصلت اجتماعی و مفهومی آن سراغ جست. عشق مبارز که در شعر شاملو به تاثیر از لورکا تعین و تجسد و تجسم یافت، منفعلکننده نیست، زندگیبخش و امیدبخش است. آمده تا استحاله کند نه استحاله شود. عرفان و عشق کلاسیک استحالهکننده است.
نگرشی به نسبت شاهنامه با متون یونان باستان در آستانه روز فردوسی
تأملی پیرامون افسانه دکتر فاوست و داستان ضحاک در شاهنامه به مناسبت روز بزرگداشت فردوسی
برگزاری نمایشگاه کتاب تهران به منوال گذشته همچنان اهمیتی و فایدهای دارد؟
زندگی عکسی قابشده و محدود نیست؛ بلکه تجربهای است پیوسته و بیمرز.
۱۵ حقیقت خواندنی درباره کتاب پیرمرد و دریا ارنست همینگوی