img
img
img
img
img

ابراهیم گلستان در دادگاه مصدق؛ مجوزی که زاهدی داد

تاریخ ایرانی: خبرنگار ایرانی ۳۱ ساله تلویزیون‌های NBC و CBS در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ وقتی از میدان توپخانه می‌گذشت خلوت بود اما بعد از چند دقیقه که به توپخانه برگشت سربازی دید که «با ته تفنگ هر کس را که می‌گذشت می‌کوبید. ده تا هم نبود عده‌شان، اول، اما تفنگ بود، بی‌توضیح. از هر که هم که می‌گریخت می‌پرسیدی که علت چیست، هیچ کس نمی‌دانست.» کم‌کم عده چماق‌به‌دستان زیاد شد؛ «جاوید شاه» دور ورمی‌داشت. 

خبر از رادیو پیچید؛ در پیاده‌رو کنار یک مغازه بقالی ایستاد و گوش داد؛ «غوغای خّر و خرّکننده و فریاد و فحش و غلغله زنده‌باد زاهدی، مرده‌باد مصدق»، باید می‌رفت به دفتر نخست‌وزیر که اکنون برایش از رادیو، مرده‌باد می‌گفتند. خواست که از میان صف تانک‌ها بگذرد اجازه ندادند. دوربینش را نشانشان داد، ته تفنگ تکان دادند. «جمعیت، ترسیده از شلیک، بی‌اختیار دررفت و می‌دوید و راه نمی‌داد. تصویرهای وحشت از برابر من می‌گذشت، انگار دود در طوفان. در دیدیاب دستگاه فیلمبرداری وقتی هجوم چهره‌های گریزان سبک‌تر شد سرنیزه بود که می‌آمد. ترسم برای حلقه‌های فیلم که تا آن زمان گرفته بودم بود. دررفتم.» 

کمی بعد مردم از تمام کوچه‌های آن سوی سرباز‌ها می‌آمدند – با میز و آینه و تخت و دیگ و فرش و پرده و یخچال و جعبه و گلدان و کاسه و بخاری و بشقاب و چلچراغ و صندلی و پنکه و سماور و صندوق و بالش و پتو. «پایان کار مصدق بود. مردم این‌ها را به رسم یادبود از روزگار جوشش و حکومت میل و امید و نفع و آرزویشان نمی‌بردند. من پیش نبش کوچه بودم و می‌دیدم. هر کس به قدر وزن و حجم غنیمت، در حد زور و سرعتی که در دو داشت سعی در دویدن داشت. گاهی با گاری می‌کشانیدند، گاهی تخت یا میز پهن درازی را دو تن به روی سر گرفته می‌بردند بی‌آنکه سر‌هاشان از زیر بار به چشم بیاید.»

فردا صبح برگشت، رفت به خانه‌ای که تا دیروز خانه و دفتر کار نخست‌وزیری بود. «سرباز هر جا بود اما هیچ کس را از ورود منع نمی‌کردند. چندان هم کسی نبود آنجا. چیزی نمانده بود تا باشند. حیاط پوشیده بود از پاره‌های خیس نیم‌سوخته کاغذ… بالای پله‌ها و همین پله‌ها دو هفته پیش بود، مصدق به من اجازه داد از کار و وضع خصوصیش فیلم بردارم.»

آن جوان ابراهیم گلستان بود که روز ۳۱ مرداد ۱۴۰۱ در ۱۰۱ سالگی درگذشت؛ ابراهیم تقوی شیرازی فرزند سید محمدتقی، روزنامه‌نگار شیرازی صاحب روزنامهٔ گلستان. دو هفته قبل از کودتا در خانه مصدق بود؛ فردای روز کودتا باز در خانه‌ غارت‌شده‌اش و سه ماه بعد در دادگاه‌اش. ۱۷ آبان ۱۳۳۲ در تالار آینه. شرح روز کودتا را دی‌ماه ۱۳۵۶ نوشت و با شکل و عنوان «بیست و هشتِ پنجِ سی و دو»، همراه قطعه‌ای که بر پیشانی اثر، برای احمدرضا احمدی شاعر نوشت، مرداد ۱۳۷۲، برای بار نخست در مجله کلک، منتشر شد. فیلم‌های او از ۲۸ مرداد را که برای تلویزیون‌های آمریکایی فرستاده بود بعدا برایش فرستادند؛ درهم برهم بود؛ «مقداری مصرف شده بود و فکر می‌کنم هنوز هم در تهران در میان اثاثیه‌ی من باشد. البته اگر خرابش نکرده باشند.»‌ (نوشتن با دوربین، گفت‌وگو با پرویز جاهد، نشر اختران، ص ۱۰۸)

نشستم روبه‌روی مصدق و عکس گرفتم

گلستان شرح روز دادگاه را مرداد ۱۳۹۹ برای مجله چلچراغ (شماره ۷۸۶) روایت کرد: «روزی که من رفتم دادگاه، اولش که مصدق را آوردند، خبرنگارها همه بودند. من به رئیس دادگاه گفتم که من عکس نمی‌گیرم، من دارم فیلم می‌گیرم، چون عکاس‌ها را دیگر بعد از ورود مصدق بیرون می‌کردند. من خیلی آرام و مؤدب به رئیس دادگاه گفتم فیلم من برای تلویزیون آمریکاست، نمی‌شود هم فیلم برنداشت. اگر من فیلم برندارم و این فیلم در خارج نشان داده نشود، خواهند گفت که دادگاه دروغی بوده و کار قلابی و نمایشی بوده و جعل کردند. اجازه می‌دهید من فیلم بگیرم! به این ترتیب بود که من قبولاندم که من می‌مانم همین‌جا. گفتم دوربین من فلش ندارد، سروصدا نمی‌کنم، همین‌جا روی زمین زیر تریبون شما می‌نشینم روبه‌روی مصدق و هیچ صدایی نمی‌کنم. اگر صدا کردم، شما بگویید مرا ببرند بیرون. قبول کرد رئیس دادگاه. من هم نشستم روی زمین. به فاصله یک، ‌دو متری از مصدق. آنجا هم فیلم گرفتم و هم عکس. دوربینی که برای عکاسی استفاده می‌کردم، عدسی‌ای داشت که دهانه خیلی باز داشت. معمولا دهانه لنز بقیه دوربین‌ها یک به سه‌ونیم است. عدسی من یک به یک‌ونیم بود. اصلا احتیاج به فلش نداشتم. همه عکس‌ها را می‌توانستم با نور موجود بگیرم. این نوع عدسی هم عمق میدانی‌اش کم است، بنابراین تمام عکس‌هایی که من از مصدق گرفتم، در تالار آینه بود، تمام آینه‌های تالار از فوکوس خارج است. یک حالت فوق‌العاده قشنگی دارد. اصلا شبیه عکس‌هایی که بقیه گرفتند، نیست. چون در آن زمان همچین عدسی‌ای در تهران نیاورده بودند که همه داشته باشند. فیلمی هم که من به کار می‌بردم، یک فیلم خیلی سریعی بود، ۴۰۰ وستون بود. فیلم‌های مرسوم از ۸۰ وستون بیشتر نبود. من هیچ احتیاجی به نور خارجی نداشتم. این عکس‌ها هست الان. در بعضی مجله‌ها هم چاپ شد. اگر شما برخورد کردید به عکس‌هایی که پشت سر مصدق فلو هست و از فوکوس خارج است و درخشندگی خاصی دارد، آن عکس‌ها، عکس‌هایی است که من گرفتم، فلش هم نیست، با نور موجود گرفتم… با یک بولکس ۱۶ میلی‌متری فیلم می‌گرفتم. برای فیلم‌برداری با یک دوربین لایکا. دو تا دوربین لایکا داشتم که عکس می‌گرفتم. نشسته بودم روی زمین و این‌ها را کنار گذاشته بودم. به فاصله دو، سه متری صورت مصدق بود. زیر تریبون رئیس دادگاه بودم و او که آن بالا نشسته بود، مرا نمی‌توانست ببیند. مصدق هم مرا شناخته بود. در دادگاه هم در فاصله‌های تنفس و این‌ها احوال‌پرسی کرد. حرف‌هایی که دیگر ساده و معمولی است.»

مصدق خسته بود

خبرنگار چلچراغ (سهیلا عابدینی) از گلستان پرسید: «در بعضی عکس‌ها مصدق چرا این‌قدر حالت خسته دارد؟» که پاسخ داد: «البته خب خسته بود. آدمی که داشت کار خیلی اساسی و مهمی را انجام می‌داد، از کار بیفتد و به آن ترتیب عجیب و غریب حبسش کنند… این دادستان دادگاه هم آدم خیلی پرتی بود. ناجور بود. حرف‌ها را هم از خودش نمی‌زد. چیز فوق‌العاده‌ای که می‌توانم به شما بگویم، این است که توی حرفی که می‌زد این دادستان، یک عبارت عربی و یک آیه قرآن بود. مصدق هم سرش را گذاشته بود روی میز و حرف نمی‌زد. این آیه قرآن را که خواند، مصدق سرش را بلند کرد و گفت: «آقا یعنی چه؟» خب مردک نمی‌دانست. مصدق باز گفت: «می‌گویم یعنی چه؟» او هم برای اینکه مصدق را ساکت کند، گفت: «آیه قرآن بود. اگر مسلمان باشی، باید بدانی.» مصدق گفت: «من مسلمان باشم یا نباشم، تو که می‌گویی من نیستم، ولی می‌خواهم بفهمم. تو که داری مرا محکوم به اعدام می‌کنی، حرفت را بزن، به من یاد بده این یعنی چه.» خب، مردک نمی‌دانست. رئیس دادگاه جلسه را تنفس داد و رفتند. گویا حرف‌هایی که دادستان می‌زد، ارسنجانی یا خواجه‌نوری برایش نوشته بود. ابراهیم خواجه‌نوری وکیل عدلیه بود. خیلی وکیل معروفی بود. ارسنجانی هم روزنامه داریا را می‌نوشت. این ادعانامه ضد مصدق را که دادستان می‌خواند، خودش سواد نداشت، آدم خیلی پرتی بود. به‌هرحال در تنفس رفتند پرسیدند و آمدند. جلسه که مجدد تشکیل شد، دادستان خواست زرنگی کند، از یک مقداری قبل از آنکه به آن آیه برسد، شروع به خواندن کرد، و وقتی رسید به آیه و آیه را گفت، مصدق چیزی نگفت. یارو یک بار دیگر آیه را خواند و خیلی محکم هم خواند. مصدق گفت: «بخوان جانم، بخوان آقا، ما هم در موقع تنفس رفتیم پرسیدیم یعنی چه.» تمام حاضران جلسه دادگاه که آدم‌هایی بودند که دست‌چین شده بودند، زدند زیر خنده. یعنی این‌قدر بی‌آبرویی برای این مردک آزموده به بار آمد. از این اتفاقات هم می‌افتاد دیگر. واضح است که خسته می‌شد. باید هم خسته باشد و شاید هم یک مقداری هم وانمود می‌کرد که خسته است. همان حالتی که دلش می‌خواهد در دفتر کارش که بخواهد کار کند، در رختخواب بخوابد، با پیژامه بخوابد و… قلقش بود دیگر. یعنی که من بیمارم، ناخوشم، اما مملکت را می‌خواهم نجات بدهم. درست هم می‌گفت، درست هم می‌گفت. داشت این کار را می‌کرد. از روی یک عقیده راسخ و محکمی این کارها را کرد و موفق هم شد. من یک کتاب نوشته‌ام که دارد چاپ می‌شود. تهران بودم که این کتاب را نوشتم. اسمش «برخوردها در زمانه برخورد» است. اگر در آمد، حتما بخوانید. اشکال اساسی کار این بود که آدم‌هایی که می‌خواستند برای دولت کار کنند، هیچ‌کدامشان مسائل اساسی را نمی‌دانستند. چه بگویم… واقع شرم‌آور است. آقای دکتر مصدق سه نفر را انتخاب کرده بود که بیایند خلع ید کنند. دولت انگلیس کشتی جنگی فرستاده بود که درست روبه‌روی آبادان لنگر انداخته بود. مصدق هم یک دسته آدم فرستاده بود که خلع ید کنند. از این سه نفر یکی دکتر علی‌آبادی بود که استاد دانشکده حقوق بود، یکی مهندس بازرگان بود که استاد دانشکده فنی بود، یک مهندس کشاورزی هم که پسر سهام سلطان بیات بود. خب این کتاب مرا بخوانید، اصلا باورکردنی نیست. نه علی‌آبادی و نه بیات خبر نداشتند که چه کسی را مهندس بازرگان انتخاب کرده که برود فلان اداره شرکت را بگیرد به عنوان اولین قدم خلع ید. و آن آدمی که انتخاب کرده بود، یک آدمی بود که نه انگلیسی می‌دانست، نه روزنامه‌نویس بود، نه کارمند سابقه‌دار شرکت نفت، اصلا هیچ. شاگرد کلاس بازرگان بوده. وقتی من اعتراض کردم که این کیست، بازرگان می‌گفت این از خانواده فلان صوفی و درویش است! برادر این جوانک کارمند دربار بود و خواهرش هم ندیمه والاحضرت اشرف… آدم‌هایی که انتخاب شده بودند، آدم‌های ناجوری بودند، من برای شما چه تعریف بکنم آخر…!»

مصدق یکی از بزرگترین آدم‌ها بود

از نظر گلستان، مصدق «یکی از بزرگترین آدم‌ها بود. ببینید وقتی‌که نهرو آمده بود در ایران، وقتی با او مصاحبه کردند، نهرو یک آدم خارجی است، از رهبران جنبش استقلال هند است. این آدم زبان باز کرد و گفت… (بغض می‌کند) اگر شما بگردید در روزنامه‌های آن موقع از این واقعه خبرها هست. این آدم در جواب یکی که پرسیده بود چه کار کنیم درباره مسئله انگلیس و مسئله فلان و… نهرو گفته که شما آدم درستش را داشتید، قدرش را ندانستید. آدم چه بگوید (بغض می‌کند) … در کشاکش حرف‌های درهم و برهم که مقداری‌اش غلط بود و مقداری درست، خب این آدم ناراحت بود دیگر. این آدم برای خودش کوچکترین چیزی نخواست، اصلا خانه خودش را کرد نخست‌وزیری. آدم چه بگوید واقعا؟»

دوستی پدر گلستان با مصدق و زاهدی

قبل از اینکه گلستان به دنیا بیاید، مصدق با پدرش رابطه نزدیکی داشت؛ «من که آمده بودم تهران و زن گرفته بودم، پدرم آمده بود تهران پیش من. برای عید مبارکی رفت پیش مصدق. مصدق هم اصرار کرده بود برای بازدید بیاید. پدرم گفته بود که نمی‌تواند بماند و می‌رود شیراز، او گفته بود می‌آید. پدرم به من گفت مصدق می‌آید. آدم لجبازی هست، حتماً می‌آید. تو خانه باش. من هم خانه بودم که مصدق ۱۵-۱۴ فروردین آن سال، سال ۲۳، آمد خانه من. خیلی هم محبت کرد. از من هم خواست که بروم خانه‌اش. من هم رفتم خانه‌اش که در خیابان پاستور که می‌خورد به خیابان پهلوی بود. رابطه خودم و مصدق را فقط به خاطر اینکه با حزب توده مخالفت می‌کرد، بریدم و دیگر نرفتم سراغش. این داستان‌های به هم خوردن اوضاع نفت و این‌ها که پیش آمد تقریباً ۱۰ سال از برخورد ما گذشته بود.»

پدر گلستان از قضا با فضل‌الله زاهدی که پس از کودتای ۲۸ مرداد نخست‌وزیر شد هم آشنایی داشت‌: «وقتی‌ که زاهدی در شیراز فرمانده قشون بود، قبل از سلطنت پهلوی، همان وقت که از شیراز رفت خوزستان، خزعل را گرفت خیلی با پدرم رفیق بود. خیلی با هم بودند.»

مصدق پرسید این چیه آقا؟

گلستان در گفت‌وگو با «چلچراغ» اشاراتی داشته به دیدارها و برخوردهایش با مصدق قبل از کودتا و زاهدی بعد آن؛ اما جزئیاتی دیگر را برای سیروس علی‌نژاد روایت کرده در کتاب «با ابراهیم گلستان، درباره‌ی زندگی، کتاب‌ها، هدایت و دیگران» که نشر آسو سال ۱۴۰۱ در لس‌آنجلس منتشر کرد؛ گفت‌وگویی که این روزنامه‌نگار پیشکسوت سال ۱۳۸۳ با او کرده بود و در صد سالگی‌اش منتشر کرد. 

گلستان از دیدارش با مصدق گفته: «ٰمن پانزده روزی قبل از ۲۸ مرداد آمدم پهلوی دکتر مصدق، ازش فیلم برمی‌داشتم. او مرا شناخت. رفتم پهلوی شایگان که استاد من بود در دانشکده‌ی حقوق و شیرازی بود و می‌شناخت مرا، رفتم پهلویش گفتم می‌خواهم از مصدق فیلم‌برداری کنم – این‌ها را من نوشته‌ام ولی چاپ نشده. گفت: «‌”آقا” امروز اوقاتش تلخ است، نمی‌توانم بهش بگویم، خودت بهش بگو.» روزی بود که توی خانه‌ی مصدق جمع شده بودند که برای رفراندوم تصمیم بگیرند. همه هم مخالف رفراندوم بودند. گفت: «امروز اوقاتش تلخ است، من نمی‌توانم بهش بگویم. خودت، اگر مسئولیت قبول می‌کنی، وقتی جلسه تمام شد، بیا بهش بگو. می‌گذارم پشت در بایستی. وقتی بیرون آمد، بهش بگو.» همین کار را هم کرد. وقتی مصدق آمد بیرون، گفتم: «آقا، من برای تلویزیون می‌خواهم فیلم‌برداری بکنم.» گفتم، گفتم، گفتم… گفت: «بله آقا؟» من می‌دانستم دارد فکر می‌کند. گفت: «شما باشید، من خبر می‌دهم.» من رفتم ایستادم آنجا. بعد هم رفتم تو. خیلی قشنگ، رختخواب تمیز و پیژامه‌ی خوبی هم پوشیده بود و تو رختخواب خوابیده بود، در حال استراحت. خب، هیچ‌چی. من هم فیلم و عکس برداشتم. وقتی خواستم از صورتش عکس بردارم، نورسنج را بردم روی صورتش، گفت: «این چیه آقا؟» گفتم: «این نورسنج است.» گفت: «چه کار می‌کند؟» گفتم: «یک فلزی توش هست لا لا لا، اندازه‌ی نور را می‌گیرد.» یک‌دفعه گفت: «بابا حالش چطوره؟» اصلا به کلی من رو دل‌شکه کرده بود و از جاده بیرون برده بود که غافلگیرم کند. واقعا هم تعجب کردم. شنیدم، ولی فکر نکردم که درست شنیده‌ام. گفتم: «خیلی عذر می‌خوام، چه فرمودید؟» گفت: «بابا! شنیدم که ناراحتش کرده‌اند. از قول من بهش بگو که حقه‌ی مِهر بدان مُهر و نشان است که بود…» و از این حرف‌ها. هیچ چی. من کارم را کردم و آمدم بیرون. دیگر هم مصدق را ندیدم تا روز محاکمه‌اش. خب، چه می‌گفتم؟» (صص ۱۱-۱۰)

خواسته گلستان از زاهدی

پس از کودتای ۲۸ مرداد برای خبرنگارانی که از اتفاقات آن روز عکس و خبر تهیه کرده بودند، هدیه‌ای تهیه کردند. اسفندیار بزرگمهر، رئیس اداره تبلیغات به گلستان تلفن کرد که: «قرار است هدیه‌ای به تو بدهند، یک زمین، برو بگیر.» گفت: «برای چه من بروم بگیرم؟» گفت: «یعنی چه؟ خب، یک زمین دارند به تو می‌دهند دیگر.» گفتم: «برای چه؟» گفت: «کار می‌کردی خب، به‌ عنوان هدیه می‌خواهند زمینی به تو بدهند، به همه دارند می‌دهند، به تو هم می‌دهند.» نگرفت.

گلستان اما خواسته دیگری از زاهدی داشت: «قرار بود از زندگی زاهدی هم فیلمی بردارم. چند تا صحنه از داخل خانه‌اش. تلفن کرده بودم ولی نگفته بودم که هستم. با یوسف مازندی، با هم رفته بودیم. خانه‌اش بالای سوهانک بود. آن روز که می‌رفتم پهلوی زاهدی، می‌دانست که این همان آدمی است که هدیه را قبول نکرده است. گفت: «شنیده‌ام که شما هدیه را قبول نکردید؟» گفتم: «آقا برای چه؟ ما کار خودمان را کرده بودیم، دستمزدمان را هم گرفته بودیم.» گفت: «شیرازی‌ها یک مثالی دارند به اینجور آدم‌ها می‌گویند بابا قرا.» گفتم: «من هم شیرازی هستم دیگر.» گفت: «تو شیرازی هستی؟ تو چه کاره‌ی تقی هستی؟» گفتم: «پسرش هستم دیگر.» یک‌دفعه این آدم بلند شد، مرا بغل کرد، تو پسر من هستی، تو چه و چه هستی، من تعجب کرده بودم که چرا این آدم چنین می‌کند. خواست مرا نگه دارد که گفتم: «کار دارم، دارم خانه می‌سازم، نمی‌توانم.» گفت: «یک چیزی از من بخواه.» گفتم: «من هیچ‌‌چی نمی‌خواهم، فقط محاکمه‌ی مصدق که هست، من اجازه‌ی فیلم‌برداری می‌خواهم.» گفت: «حتما!» افسری بود، رئیس گارد زاهدی بود، اسم او هم زاهدی بود، صدایش کرد، گفت ترتیب این کار را بدهد.» (ص۹۲)

در واقع بخت گلستان این بود که هم مصدق و هم زاهدی رفقای پدرش بودند و او این‌طور توانست از محاکمه‌ی مصدق فیلم‌برداری کند، وگرنه چنان که گفته «مرا به عنوان توده‌ای اجازه نمی‌دادند.»

كلیدواژه‌های مطلب: /

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  ترجمه‌ای سخته و پردخته

نگاهی به ترجمه‌ی جدید «غرور و تعصب»

  جایی که هنر و تاریخ به هم پیوند می‌خورند

منی برای اندیشمندان و هنرمندان شد تا ایده‌های جاودان و آثار ماندگار خلق کنند.

  چگونه باید زندگیِ نفهمیده را زندگی کنیم؟

زندگی مسئله‌ای نیست که باید حل شود، بلکه واقعیتی است که باید تجربه شود.

  در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد

امروز سالروز درگذشت حسین پژمان بختیاری است.

  راز علاقه‌ی انسان‌ها به این موجود رعب‌آفرین

زامبی‌ها چگونه وارد دنیای ما شدند؟