img
img
img
img
img
بورخس

بورخس و امکانات هستی

نادر شهریوری (صدقی)

شرق: بورخس برای کمتر کسی شعر سروده است؛ اما اسپینوزا فرق می‌کند، او دلبستگی‌اش به اسپینوزا را انکار نمی‌کند؛ دلبستگی‌ای که نمی‌توان هیچ ادله عقلانی برای آن پیدا کرد؛ زیرا بورخس انکار نمی‌کند که آن هنگام که می‌خواهد اندیشه‌های اسپینوزا را تبیین کند «هیچ متوجه درک آن نمی‌شود».۱ اما گویا برای درک اسپینوزا نیازی به فهم او نباشد، دست‌کم درباره بورخس چنین است. در بورخس غریزه‌ای نیرومندتر از فهم عمل می‌کند و آن خویشاوندی است؛ بورخس خود را خویشاوند اسپینوزا می‌داند.

«… و غروب رو به موت بیم است و لرزه/ ساعات گرگ‌ومیش جمله شبیه هم‌اند/ دست‌ها و/ سنبله‌ای که بر حصاری گتو آویخته و رنگ می‌بازد/ چندان/ برای مرد سا کت و خاموشی/ که رؤیای هزارتویی روشن در سر دارد/ وجود ندارند…».۲

بورخس در شعر خود برای اسپینوزا، او را مردی ساکت و خاموش تصور می‌کند که رؤیایی هزارتو در سر دارد که حتی در غروبی اندوهگین نیز در پی راهی روشن است. تنهایی و انزوای ناشی از طرد از طرف هم‌کیشان او را آزار نمی‌دهد و حتی قصد به ترور او را از راه رفته‌شده بازنمی‌دارد، یگانگی او با طبیعت انگیزه او برای تأیید هستی است. تأیید هستی در اسپینوزا منشأ متافیزیکی دارد که مانند حسی اخلاقی ظاهر می‌شود. اخلاق اسپینوزایی تأیید محض فلسفه هستی است که در نهایت به پذیراشدن زندگی در همه اشکال آن منجر می‌شود: «… رها از استعاره و اسطوره/ بلوری سخت را می‌شکند*/ نقشه بی‌کرانه آن‌که جمله ستارگان بخت اوست».۳ بورخس در شعر خود با اشاره به اسپینوزا می‌گوید که غروب غمگین استمرار نمی‌یابد و با درخشش نور ستارگان می‌میرد و آفرینش به‌یادماندنی نقشه‌ای از عالم را که همان نقشه خداوندی است، به نمایش می‌گذارد. به نظر اسپینوزا، خدا یا طبیعت تنها واقعیت یا به تعبیری فلسفی، علت فی‌نفسه است که بیرون از آن چیزی وجود ندارد، گویی همه چیز در ادامه آن است.

در داستان مکتوب راوی -بورخس- وقتی به عالم خلسه و شور قدم می‌گذارد، عالمی را که تجربه می‌کند، چنان توصیف می‌کند که با عالم الوهی یکی است، آن‌گاه از خود می‌پرسد چه تفاوتی میان این دو وجود دارد؟ پرسش او ظاهرا پاسخی ندارد؛ اما بورخس پاسخ آن را می‌داند. او مانند خویشاوندش اسپینوزا می‌اندیشد، هستی‌شناس اسپینوزا مبتنی بر نوعی مونیسم** یا همان یگانگی اسپینوزایی است که از آن می‌توان تحت عنوان «وحدت وجود» نام برد: 

«… در برآورد نخست می‌توان گفت یگانگی عبارت است از اتحاد مونیسم با اثبات مطلق وحدت وجود به جوهر یکتا که مستقیما در کل جهان رخنه می‌کند و به آن جان می‌بخشد… به عبارت دیگر از منظری ایدئالیستی می‌توان جوهر مطلق را نوعی عدم تعین دانست».۴ «عدم تعین» به یک معنا شناوربودن در هستی و به تعبیر دقیق‌تر حتی یکی‌بودن با هستی است. این حقیقتی شگفت‌آور است که طی آن آدمی ذات ثابت و تعین‌یافته‌ای ندارد و هر بار به شکلی درمی‌آید تا دیگران را شگفت‌زده کند؛ چیزی شبیه به هزارتوهای بورخسی که از آن می‌توان به ترفند یاد کرد؛ درعین‌حال واقعیت هستی است. گلشیری در اشاره به بورخس است که می‌گوید: «من زندگی نکرده، می‌خواهم دیگری باشم».۵ بخشی از هزارتوهای بورخسی را خاطره‌های بورخس شکل می‌دهند؛ خاطره‌هایی کاملا محو که مانند همه خاطره‌ها تعین ندارند. بورخس درباره خاطره‌هایش می‌گوید: «خاطره‌های من این‌چنین است: کاملا محو و نمی‌دانم در کدام طرف رودخانه جای‌شان دهم، در طرف اروگوئه یا طرف آرژانتین».۶ خاطره‌های بورخسی مانند همه خاطره‌ها به طور کامل محو نمی‌شوند. آنها مثل سایه همواره ردی از خود به جای می‌گذارند که با هر به یاد آوردنی از نو شکل گرفته یا درواقع ساخته می‌شوند، تا درنهایت در مسیر تکثیر بی‌پایان شکل‌ها و هویت‌های نوبه‌نو و در هزارتوهای پیچ‌درپیچ قرار گیرند. «اولین خاطراتی که به یاد دارم، از یک باغ است، از یک در آهنی بزرگ، یک رنگین‌کمان ولی در کدام سوی پلانه، نمی‌توانم به یاد بیاورم، این خاطرات باز ممکن است متعلق به حومه پالرمو باشد یا یک محل ییلاقی که در اروگوئه داشتیم و باز ممکن است…».۷ «باز ممکن است…».

باز ممکن است در بورخس هیچ پایانی ندارد و درواقع کلید درک هزارتوهای بورخسی است. در بورخس همواره با «باز ممکن است» روبه‌رو می‌شویم؛ زیرا جهان «تعین» ندارد و آماده پذیرش هر امکانی است. دراین‌صورت داستان‌سرایی و یادآوری گذشته، باورها و افسانه‌ها و…، نویسنده و همین‌طور خواننده را در مسیر بی‌پایان ممکنات قرار می‌دهد؛ درست مانند جهان هستی که نام دیگر آن جهان ممکنات است. بورخس خود را در انطباق با هستی جست‌وجو می‌کند و این همان چیزی است که او را مانند هستی قوی می‌کند. او حتی وقتی نابینا شد «ستایش در تاریکی» را نوشت؛ چون می‌خواست مرعوب نابینایی نشود. از طرفی دیگر بورخس به دنبال پاداش و کیفر در این زندگی نیست؛ زیرا هستی یا طبیعت که علت فی‌نفسه هستند، به دنبال آن نیستند. این تلقی از هستی حساب او را از بسیاری آیین‌ها جدا می‌کند، «… بنابراین نادرست است اگر بگوییم شخص در این زندگی پاداش یا کیفر زندگی پیشین را متحمل می‌شود؛ چون چیزی مربوط به او نیست؛ زیرا «من» وجود ندارد … اصلا نمی‌دانم حق دارم از واژه «دیگری» استفاده کنم یا نه، چون «دیگری» درواقع پیش‌فرض یک «من» است».۸

هنگامی که بورخس می‌گوید «دیگری» پیش‌فرض «من» است، فی‌الواقع ادامه همان داستان قبلی است که می‌گوید «نمی‌دانم چه تفاوتی میان آدمی با هستی وجود دارد»؛ بنابراین او جز یکپارچگی، مونیسم و… نمی‌بیند، پس نمی‌خواهد قانونی کشف یا انتزاع کند، تنها می‌کوشد رؤیاهای به‌جامانده از گذشته، حال و حتی آینده را دنبال کند، بی‌آنکه حتی لحظه‌ای از این کار که شغل اوست، خسته شود. چه بسیار به همین دلیل درباره بورخس گفته‌اند که رؤیاهایش بخشی جدایی‌ناپذیر از ادبیات اوست. بورخس شعری دارد به نام «دریا» که در عین آنکه با ایده‌های اسپینوزا هماهنگ است، جهان‌بینی بورخس را نیز به نمایش می‌گذارد: «… دریا، همواره هستی داشت/ دریا کیست؟ آن وجود عاصی کیست؟/ عاصی و کهن که بنیان زمین را/ می‌جود/ او، اقیانوس است و اقیانوس‌های بسیار است/ او ورطه و شکوه است، بخت و باد است/ گویی هر نگاه به دریا اولین نگاه است».۹

مقصود بورخس از «دریا» اشاره به جهان است، جهانی که همواره هستی دارد، جهانی که در ید «بخت» و «باد» است و با وجود آنکه مانند موج دریا تکرار می‌شود، با این حال یگانه است. جهان مانند بازگشت جاودان خود را تکرار و دائما تکرار می‌کند. هستی از نگاه بورخس تا مادامی که وجود دارد، همین است. برای بازگشت جهان، برای پیکار با اندوه، باید هستی را تأیید کرد. نفی تنها یک بار رخ می‌دهد، تنها تأیید است که بازمی‌گردد یا چنان‌که سیمین دانشور می‌گوید، سلام‌دادن است که پاسخ می‌گیرد.

* اسپینوزا برای گذران زندگی ساده خود عدسی‌های بلوری شیشه‌های ذره‌بین تراش می‌داد.

**در «بوف کور»، هدایت نیز با نوعی مونیسم مواجه می‌شود منتهی مونیسمی، جهان یگانه‌ای که تجزیه می‌شود.

۱. «آخرین گفت‌وگو با بورخس»، اسؤالدو فراری، ترجمه ویدا فرهودی

۲، ۳. شعر بورخس برای اسپینوزا

۴. «ژیل دولوز: نوآموزی در فلسفه»، مایکل هارت، ترجمه رضا نجف‌زاده

۵. مؤخره «هزارتوهای بورخس»، احمد میرعلایی

۶، ۷، ۹. «هزارتوهای بورخس»، احمد میرعلایی

۸. «گمان‌کردن، رؤیا دیدن و نوشتن»، اسؤالدو فراری، ویدا فرهودی

كلیدواژه‌های مطلب: /

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  کثرت‌گرایی فرهنگی خوب است یا بد؟

دنبال‌کردن تعدد فرهنگی، پیچیدگی‌های قومی فراوانی به همراه دارد.

  سیلی واقعیت؛ نتیجه زیست دُن کیشوت‌وار

دن کیشوت مردی روستایی است که به دلیل مطالعه زیاد و بیمارگونه رمان‌های شوالیه‌گری، تحت تاثیر این داستان‌ها دچار توهم می‌شود.

  نویسنده‌ای که در غبار گم نشد

مروری بر زندگی و آثار تقی مدرسی که چهار دهه در آمریکا زیست اما همچنان به ایران می‌اندیشید و به فارسی می‌نوشت.

  عشق به ایران تا جهان‌میهنی پسامدرن

بررسی سیر تحول فکری داریوش شایگان

  دلیل استفاده استیون کینگ از نام مستعار

استیون کینگ نام مستعار ریچارد باچمن را برگزید و با آن، داستان‌های متعددی نوشت.