خبر آنلاین: عجیب است. با این که مدتهای مدیدی مریض احوال بود و دیگر این اواخر رفت و آمدش به بیمارستان زیاده از حد، بازهم هربار که می شنیدیم اوضاعش بهم ریخته هری دلمان میریخت که نکند این بارِ آخر باشد.
وقتی هم که خبر رفتنش آمد شوکه شدیم. انگار جوانی از دست داده باشیم. آن هم ناگهانی. انگار منتظر هر خبری بودیم جز خبر از دست دادن او. مرگ حق است، این را خوب می دانیم. اگر هم نمی دانستیم در این سال ها خوب فهمیده ایم این نکته بدیهی را. اما فکر می کردیم مرگ حق او نیست. اگرچه سال ها پیش گفته بود سهمم را از جهان گرفته ام اما ما فکر می کردیم ما سهممان را از او نگرفته ایم. دوست داشتیم باشد. تا همیشه. باشد و با کودکی هایش سرگرم باشد. ماهی یک مجموعه شعر چاپ کند. سالی چند رمان بنویسد. نمایشگاه نقاشی برپا کند. برایمان طنز بسازد. از سوفیا لورن بگوید و ما هم هی قربان صدقه اش برویم. کسی برایش نقد جدی ننوشت. خیلی ها معتقد بودند به حکم هرچه آن خسرو کند شیرین بود، هر کاری احمدرضا احمدی کند خوب است. اصلا مهم نیست چه کاری. احمدرضا آن قدر نازنین بود که کسی دلش نمی آمد کم تر از گُل به او بگوید. نمی خواهم شان و منزلت کارهایش را تقلیل دهم. درباره آثارش و این که چه جایگاهی در ادبیات فارسی دارد به تفصیل سخن خواهم گفت اما چیزی که الان می خواهم بگویم ورای این حرف هاست. احمدرضا احمدی همه عمرش کودک بود. او مظهر کودکی جهان بود. مظهر معصومیتی که از دست نرفته بود. هیچ اتفاقی در جهان او را زیر و زبر نکرد. با همان چند کلمه مختصری که داشت می توانست هزار سال دیگر عمر کند و همان حرف ها را مدام تکرار کند و حوصله اش سر نرود. اصلا هم برایش مهم نبود که ما حوصله مان سر می رود یا نمی رود.
یک روز دیدم روبروی میزی که می نشیند یک کاغذ چسبانده و چند کلمه را زیر هم نوشته. کلمات آشنا بودند. کلماتی که در شعرهایش بسامد بالایی داشتند: چای، انار، مِه، چتر، ملحفه، باران و…الخ. گفتم:آقای احمدی این ها چیه؟ گفت: پاشایی گفته این کلمات رو بچسبون به دیوار و حواست باشه که دیگه از این کلمات تکراری توی شعرهات استفاده نکنی. دفعه بعد که به خانه اش رفتم نشانی از آن کاغذ نبود. پرسیدم: چی شد اون کاغذ؟ گفت: پاشایی یه چیزی می گه برای خودش، بدون اون کلمات اصلا نمی شه شعر گفت! و بعد هر دومان زدیم زیر خنده.
برای خیلی ها احمدرضا احمدی خودِ شعر بود. خودِ خودِ شعر. آن ها که متهم به شاعری اند خوب می دانند که شاعر آمیزه ای است از کودکی و دیوانگی. احمدرضای احمدی از دیوانگی بهره چندانی نداشت. شاعری که صبح زود از خواب پا می شد و مثل یک کارمند محترم و مودب پشت میز کارش می نشست و مثل یک وظیفه تکراری اداری مشغول شعر نوشتن می شد و سر شب هم مسواکش را می زد و می گرفت می خوابید در مقابل شاعران مشهور معاصر ما که از کارتن خوابی تا انواع و اقسام الواطی را در کارنامه خود دارند زیادی عاقل بود. شاید هم این عادتِ خلاف آمدِ عادت خودش نوعی جنون پیشرفته بود. نمی دانم. اما این را خوب می دانم که احمدرضا احمدی در کودکی جزو سرآمدان بود. کودکی که همه مارا به بازی گرفته بود و خودش هم به شدت از کودکی اش لذت می برد. کودکی که توانست همه چیز و همه کس را به بازی بگیرد الا مرگ را.
زامبیها چگونه وارد دنیای ما شدند؟
به مناسبت زادروز بیژن جلالی
او در آینه خودخندی شخصیتهای دایی جان ناپلئون خودش را میبیند و در حقیقت به خود وجودیاش میخندد.
مگر میشود فرهنگ این کشور را تنها با دو سطر اینجا در «فیسبوک» و سه سطر آنجا در توییتر و تلگرام ارتقا داد؟
شوروی آدامس را سرگرمی کاپیتالیستی تلقی میکرد.