شرق: ظاهرا کلمهٔ موتیف در میان اصطلاحات ادبی، از همه «غریبتر» و «بیاهمیتتر» تلقی شده است؛ فرهنگهای اصطلاحات ادبی، از جمله فرهنگ کادن و یا فرهنگ آدامز، چندان توجهی به آن نکردهاند و با چند خط آن را از سر باز کردهاند. در کتابهای مربوط به عناصر داستان یا فنون داستاننویسی هم خبر چندانی از بررسی موتیف نیست. با اینحال همه این منابع، بهطور کلی موتیف را اصطلاحی میدانند برگرفته از حوزه موسیقی، که ویژگی اصلیاش تکرار همراه با تغییر است. البته توماشفسکیِ فرمالیست هم دراینمیان کار را پیچیدهتر میکند و موتیف را کوچکترین عنصر درونمایهای در نظر میگیرد که دیگر نمیتوان آن را بیش از این تقلیل داد.
ما در این جستار برای اجتناب از ورود به این پیچیدگیها، همان تعریف مورد اجماع و دمدستی را بهکار میگیریم و موتیف را عنصری در نظر میگیریم که هم تکرار میشود و هم تغییر میکند. با این تعریف با شگفتی درمییابیم که تعریف ادوارد مورگان فورستر در «جنبههای رمان» از ریتم سازگار است با تعریف موتیف. مثال او در این مورد، سونات ونتوی در رمان «در جستوجوی زمانهای از دسترفته»۱ است. تئودور گودمن هم در کتاب خود «داستاننویسی»، سونات ونتوی را موتیف میداند. خودِ پروست هم در این رمان از سونات ونتوی بهعنوان موتیف یاد میکند. بنابراین با اتکا به تعریف فورستر بحث خود را آغاز میکنیم که میگوید ضرباهنگ یا ریتم [به زعم ما همان موتیف] گاه چیز خیلی سادهای است؛ بهعنوان مثال سمفونی پنجم بتهون با ریتم «دی دی دی دام» آغاز میشود، اما خود سمفونی بهعنوان یک کل و بهطور عمده به سبب رابطه بین مومانهای خود، ریتمی دارد که بعضی کسان میتوانند بشنوند. اما نمیتوانند با آهنگ آن ضرب بگیرند. این ریتم چیز دشواری است و فقط موسیقیدان میتواند آن را بفهمد که در اساس با ریتم نوع اول یکی است یا نه. به نظر فورستر ریتم نوع دوم را بهسختی میتوان در آثار داستانی یافت. به نظر او ریتم رمان پروست از نوع اول است. البته فورستر این حرف را زمانی میزند که رمان پروست در زمان فورستر هنوز بهطور کامل منتشر نشده بود. اما حالا که کل این اثر منتشر شده است بهنظر میرسد که ما میتوانیم طنین همان ریتم نوع دوم را در این اثر بشنویم.
آنچه در سونات ونتوی اهمیت دارد، قطعهای است که در رمان با عنوان «جملهٔ کوچک» از آن یاد میشود. به نظر فورستر این جملهٔ کوچک زندگی خاص خود را دارد که با زندگی شنوندگانش پیوندی ندارد، چنانکه با زندگی مردی که آن را ساخته است، پیوندی ندارد. تقریبا خودْ بازیگری است، اما نه کاملا و این سخن به این معنی است که نیروی آن صرف کوک زدن و بههم پیوستن کتابْ از درون شده است. و نیز صرفِ استقرار زیبایی و شیفتن و تسخیر ذهن خواننده. (جنبههای رمان، ص ۱۷۳). این جمله کوچک را ابتدا اودت برای سوان میزند. بعدها اودت آن را برای مارسل میزند. بعد مارسل میشنود که آن را در خانه سناورت میزنند. بعد هم خودش آن را برای آلبرتین میزند. آثار ونتوی، بهخصوص جمله کوچک، تکامل روانی قهرمانان رمان پروست را برجسته میکند؛ این وضع را ما در رابطهٔ عاشقانه سوان و اودت، و نیز مارسل و آلبرتین مشاهده میکنیم. در نهایت، این آثار مراحلی را نشانگذار میکنند که طی آن سوان درمییابد که باید اودت را رها کند و مارسل در مییابد که باید نویسنده شود. (جان جکونز ناتز، «پروست بهعنوان موسیقیدان»، ص ۸). ما عجالتا فقط به مورد نسبت سوان با این سونات میپردازیم.
نام ونتوی را نخست در گفتوگوی میان اعضای خانواده مارسل در جلد اول رمان پروست، «طرف خانه سوان» میشنویم. ونتوی ارگنواز پیری است که با دختر «مسئلهدار»اش در بلبک زندگی میکند. در نخستین اشارهای که به او میشود، بیاهمیت بودن او آشکار است. فلورا میگوید: «در خانه آقای ونتوی با دانشمند پیری آشنا شدم که موبان را خیلی خوب میشناخت» یعنی اگر به او اشاره میشود، فقط به خاطر این است که گویندهْ کسی را در خانهٔ ونتوی دیده که کسی دیگر را میشناسد. و تا حدود صد صفحه، دیگر از ونتوی ذکری نمیشود. تا زمانی که مارسل، برای مراسم «ماه مریم» به کلیسا میرود، میگوید در این مراسم اغلب به آقای ونتوی برمیخورد که «از نوع جوانهای ولنگار پیر و افکار این دور و زمانه» بسیار بدش میآمد. سپس مارسل او و دخترش را به ما معرفی میکند. متوجه میشویم آقای ونتوی معلم پیانوی خواهران مادربزرگ مارسل است. در کومبره زندگی میکند. قبلا به خانهٔ خانواده مارسل رفتوآمد میکرد، اما بعد برای آنکه مبادا سوان را در آنجا ببیند که «وصلتی نامناسب به سلیقه امروزیها کرده بود» دیگر به آنجا نمیرود. یک بار خانوادهٔ مارسل به پیشنهاد مادر مارسل به دیدن ونتوی میروند تا برایشان قطعهای از ساختههای خودش را بنوازد. مارسل فرصتی پیدا میکند تا قبل از ورود اعضای خانواده، از پشتِ پنجرهٔ خانه، آقای ونتوی را ببیند که با شتاب دفترچه نُتی را روی پیانو میگذارد. اما بعد از آنکه آنها وارد میشوند دفترچه را برمیدارد و گوشهای میگذارد و چند بار میگوید: «نمیدانم کی این را گذاشته بود روی پیانو، جایش اینجا نیست.» مارسل میگوید تنها عشق ونتوی، دخترش بود که بیشتر به پسر میمانست؛ قویبنیه بود و مراقبتهای پدرش از او، که همیشه شالهایی اضافی داشت، تا روی دوش او بیندازد، بیننده را ناخواسته به خنده میانداخت.
بعد از این ما دیگر حرفی از ونتوی نمیشنویم تا وقتی مارسل صحبت از رفتن خانواده به طرف مزگلیز میکند؛ یعنی حدود سی صفحه بعد؛ حال میفهمیم آقای ونتوی در اینجا در خانهای به نام مونژون، سکونت دارد که شهرت بدی دارد. معلوم میشود دختر بزرگتری هم که دوستِ دختر ونتوی است با آنها زندگی میکند؛ مردم میگویند: «چرا باید محبتْ اینقدر چشم آقای ونتوی بینوا را کور کرده باشد که متوجه حرفهای این و آن نشود و در حالی که خودش از یک کلمهٔ نابجا ناراحت میشود اجازه بدهد همچو زنی در خانهاش بنشیند. میگوید زن برجستهای است، که خیلی مهربان است و استعداد خارقالعادهای برای موسیقی دارد که اگر در این رشته کار میکرد به جایی میرسید…». مارسل میگوید شگفتآور است که چگونه آدم، ستایش پدرِ کسی را برای فضائل معنوی خود برمیانگیزد که با او -با دختر آن پدر- سروسَری دارد. مردم لیچار میگویند که گویا آن دختر با مادمازل ونتوی ساز میزند. «گویا مادمازل ونتوی با دوست دخترش موسیقی کار میکند. شاید کمی زیادی موسیقی کار میکنند». معلوم است که ونتوی این حرفها را میشنود. او یکباره پیر میشود. بیشتر وقتش را سرِ قبرِ زنش میگذراند و دارد از غصه دق میکند. مارسل میگوید شاید هیچ کسی را نتوان یافت که با همهٔ پارسایی، روزی، بر اثر پیچیدگی شرایط انسانی، ناگزیر از همراهی با گناهی شود که بیش از همه طردش میکند. البته او نمیتواند همهٔ ویژگیهای این گناه را بازشناسد. اما لابد حرکتی نامفهوم میبیند، حرفی عجیب میشنود، که او را متوجه قضیه میکند. برای آقای ونتوی کنار آمدن با این وضعیت [تمایل دختر به آن زن] بیش از همه دردناک بود. اما شاید آنچه آقای ونتوی از رفتار دخترش میدانست، از مهرِ پرستشآمیزش نکاست. «واقعیتها به دنیای اعتقاداتِ ما راهی ندارند، پدیدآورندهٔ آنها نبودهاند، پس نمیتوانند خرابشان کنند». اما هنگامی که آقای ونتوی دربارهٔ دخترش و خودش از دیدگاه دیگران، از دیدگاه آبرویش میاندیشد، هنگامی که میکوشد خودش و او را در سلسلهمراتب احترام همگانی در نظر آورد، این داوری اجتماعی را دقیقا از دیدگاه کسی از اهالی کومبره میکند که بیش از همه با او دشمن است. او خود و دخترش را پستترین جایگاه اجتماعی میبیند. از این لحاظ رفتارش با سرافکندگی و احترام نسبت به کسانی همراه میشود که فرادستتر از او هستند و او از پایین نگاهشان میکند. یک روز مارسل و سوان که همراه هماند در راه به ونتوی برمیخورند. ونتوی راه فرار نمیبیند. سوان با دلسوزیِ آدمی که بدنامی آدمی دیگر را انگیزهای میبیند برای ابراز احسان تا به این ترتیب حس خودستایی خود را ارضا کرده باشد، با او خوشوبش میکند، و مدت درازی با ونتوی حالواحوال میکند، در حالیکه قبلا چنین نمیکرد. سوانْ حتی دختر آقای ونتوی را دعوت میکند که برای بازی به تانسونویل برود؛ دعوتی که اگر دو سال پیش میشد به آقای ونتوی برمیخورد، اما حالا او را از حقشناسی سرشار میکند و بعد از اینکه سوان آنها را ترک میکند، شروع میکند به تعریف و تمجید کردن از سوان. هرچند همچنان معتقد است که ازدواج او ناصواب بوده است. سوان هر بار که از آقای ونتوی جدا میشد، افسوس میخورد که چرا از او در باره کسی که همنام اوست سؤال نکرده است و هربار با خود عهد میکند دفعه بعد حتما این سؤال را بپرسد. البته سوان تا آخرش هم نمیفهمد که این ونتویی که او دنبالش است همین آقای ونتوی بینواست. چند صفحه بعد، مارسل دوباره به موتیف ونتوی بازمیگردد؛ یا این موتیف دوباره به روایت او وارد میشود. اینبار به مارسل اجازه دادهاند بیرون بماند؛ سر راهش برمیخورد به خانه ونتوی. حالا چند سالی گذشته ونتوی هم مرده است؛ دختر بزرگ شده است و آن دوستش هم با او زندگی میکند. مارسل میتواند آنها را از توی پنجره دید بزند. مارسل به یاد حرفهای مادرش و اندوهِ مادر بابت پایان غمانگیز ونتوی میافتد؛ مردی که زندگیاش را صرفِ مراقبت و نگهداری از دخترش کرد؛ دست از تنظیم آثارش کشید؛ قطعههای بدفرجام آموزگار پیر پیانو؛ یک ارگنواز سابق روستا که «خیال میکردیم به خودی خود ارزشی ندارند، اما برای خودش ارزشمندند». قطعاتی که هنوز برخی را به روی کاغذ نیاورده بود و در ذهنش بودند و برخی دیگر را روی اوراقی به صورتی ناخوانا و پراکنده نوشته بود. مادر مارسل برای او غصه میخورد و فکر میکرد او برای این دق کرد که فکر میکرد دخترش آینده خوش و شرافتمندانهای نخواهد داشت. مادر مارسل امیدوار بود که دختر ونتوی اقلا این موضوع را بفهمد و جبران کند. مارسل در حال نظاره دختر ونتوی و دوستش میبیند دختر ونتوی چشمش میافتد به عکس پدرش روی میز. میگوید: «نمیدانم کی این را گذاشته اینجا». درست مثل جمله پدرش. در این هنگام دوست او شروع میکند به بد و بیراه گفتن به پدر او و میگوید میتواند به این عکس تف هم بکند. دختر ونتوی به گفته مارسل مقاومتی مهربانانه میکند. «بااینحال مهرْ دیدن از کسی که با مردهٔ بیدفاعی آنچنان بیرحمی میکرد، برایش لذتی داشت که نتوانست در برابر آن مقاومت کند». بعد هم دوستش، آقای ونتوی را پیرسگ خطاب میکند.
از اینجا به بعد دیگر اسمی از ونتوی و دخترش نمیشنویم تا میرسیم به بخش دوم، یعنی «عشقِ سوان». در محفل خانم وردورن، که سوان هم مهمان آن است؛ پیانونواز اثری مینوازد که تأثیر بیحدی بر سوان میگذارد. سوانْ سال پیش هم اثری با اجرای پیانو و ویلن شنیده بود. ابتدا کیفیت مادی اصوات بر او تأثیرگذاشته، اما بعد یکباره افسون شده بود؛ دچار یکی از آن تأثیرهایی شد که در هیچ دستهای از برداشت ما نمیگنجد و از عالم ماده بیرون است. حالا سروکارش با چیزی بود که دیگر موسیقی خالص نیست، بلکه طرح و معماری و اندیشه است و امکان میدهد موسیقی را به یاد بیاوریم. در نتیجه سوان به جمله موسیقی، عشقی ناشناخته پیدا میکند. حتی لحظهای به نظر میرسد که این عشق به یک جمله موسیقی بتواند امکان جوانی دوبارهای در سوان برانگیزد که «مدتی طولانی بود که دیگر آرمانی در زندگی نداشت و زندگیاش را به جستن خوشیهای روزانه محدود کرده بود. هیچ اندیشه والایی در ذهن نداشت و باور هم به آنها نداشت، در هنگام گفتوگو هم فقط جزئیاتی مادی را مطرح میکرد دربارهٔ اینکه چطور یک خوراک را میپزند، تاریخ تولد و مرگ فلان نقاش کی است و فهرست آثارش چیست. و اگر هم دلی به دریا میزد، نظری میداد، نظرش را طوری میگفت که انگار خودش هم به آن باور ندارد. اما حالا با شنیدن این جملهْ حضور یکی از آن واقعیتهایی ناآشکاری را میدید که دیگر وجودشان را باور نداشت و دوباره این خواست و این نیرو را در خود حس کرد که زندگیاش را صرف آنها کند؛ انگار که موسیقی بر خشکسالیای که روانش دچار بود اثری بارآور داشت. اما چون نفهمید این جمله موسیقی کار کی است و نتوانست آن را برای خود تهیه کند، سرانجام فراموشش کرد و هم البته پرسوجوهایی هم کرد اما بیفایده بود».
حالا در محفل خانم وردورن دوباره این جمله را میشنود. متوجه میشود که اثرْ کارِ ونتوی است و سونات پیانو و ویلن نام دارد. سوان از اهل محفل معنای جمله را میپرسد، اما کمتر کسی از آن سردر میآورد. نقاش معتقد است اثر «همهپسندی» نیست و برای اهل هنراست. در هر صورت کسی اهل دقت نیست و همه به هنر مرسوم عادت کردهاند. سوان فقط متوجه میشود که سونات ونتوی تازه منتشر شده و بر گروهی موسیقیدان پیشرو بهشدت اثر گذاشته، اما مردم عادی اصلا آن را نمیشناسند. آنوقت میگوید یک وقتی کسی به نام ونتوی را میشناخته است، اما «باورش نمیشود که آن پیر خرفت این» ونتوی نابغه باشد. با اینحال حاضر است برای دیدن این نابغه که شاید پسرعموی یک پیر خرفت باشد، شکنجه را به جان بخرد و از آن پیر خرفت بخواهد که او را به سازندهٔ این سونات معرفی کند.
شنیدن این قطعه همزمان میشود با شروع عشق او به اودت. عشقی که ابتدا با اکراه به آن تن میدهد اما بعد گرفتارش میشود و با بیاعتنایی بعدی اودت، کارش به حسادت و خواری میکشد. پیانونواز حالا هر بار که او و اودت در محفل کنار هم قرار میگیرند، تکه کوچک ونتوی را انگار که «سرود ملی عشق آن دو» باشد، برایشان میزند. او این جمله را نه به خاطر خودش -یا معنایی که احتمالا برای موسیقیدان داشت- بلکه آن را بهعنوان پشتوانه، یا خاطرهٔ عشقش میخواست که دیگران را به یاد او و اودت میانداخت و آن دو نفر را بههم میپیوست. او فقط همین یک جمله را میخواست و نه تمام قطعه را و از اینکه این جمله معنایی داشت مستقل از او و عشقش، متأسف بود. سوان وقتی هم به خانه اودت میرود از او میخواهد که قطعه ونتوی را برایش بزند. حالا عشق سوان شدت گرفته است. هر بار هم تردیدی به دلش میافتد که آیا اودت ارزش این عشق را دارد که کمکم شروع میکند به تحقیر و دست انداختن سوان؛ مرتب از او پول میگیرد و بهاصطلاح سوان را برای پولش میخواهد -همین که این تردیدها به جانش مینشیند و عقل سلیم به او حکم میکند که دلبستگیهای فکری و اجتماعیاش را فدای یک خوشی خیالی نکند، همین که این جمله کوچک به گوشش میرسد، فکر سوان از موضوع منافع مادی و ملاحظات انسانی که برای دیگران معتبر است، خلاص میشود. و از آنجایی که مهر اودت، چیزکی کم داشت و به دل نمینشست، جملهٔ کوچکْ جوهر اسرارآمیز خودش را برآن میافزود. «جمله خود را چون واقعیتی برتر از چیزهای واقعی به او تحمیل میکرد». لذتی که از موسیقی میبرد بهزودی برایش نیازی واقعی شد. احساس میکرد که به موجودی بیگانه با بشریت، نابینا و بیبهره از تواناییهای منطقی، چیزی چون تکشاخ افسانهای، جانوری خیالی که جهان را فقط از راه شنوایی درمییافت، بدل شده است. «و چون در جمله دنبال مفهومی بود که هوشش نمیتوانست به آن برسد، از اینکه ژرفای جانش، از هرگونه کمک عقل تهی میشد، سرمست میشد. کمکم در پس شیرینی جمله، امری دردناک و حتی تسکینناپذیر مییافت. اما از آن پروایی نداشت. باکی نداشت که جملهْ از شکنندگی عشق میگفت، در عوض عشق او سخت استوار بود. سوان با اندوه ناشی از جمله بازی میکرد. آن را چون نوازشی احساس میکرد که به شادکامی او، شیرینی و عمق بیشتری میداد».
اما این شیرینی چندان نمییاید. اودت شروع میکند به کممحلی کردن به او و تحقیرش. اودت سرسختانه از پاسخ دادن به هرگونه پرسشی دربارهٔ اینکه روزها چه میکند و «حساب پسدادن» پرهیز میکند. از دوستی دیگر میگوید که به خانهاش دعوت کرده است و «اثاثهاش همه اصل بود». بعد از کسی به نام دوفورشل سخن به میان میآید که وردورنها او را با اودت آشنا میکنند؛ آدمی اسنوب که سوان را از چشم اودت میاندازد. نیاز به اودت، با اینکه از نظر سوان برجستگی خاصی ندارد و حتی عامی است، اکنون که خواهان دیگری هم دارد، برای سوان شدیدتر میشود. حس حسادت نیز در او برانگیخته میشود. اما اودت او را دستبهسر میکند. به او دروغ میگوید. محفل هم مانع دیدار آن دو باهم میشود. به مهمانیهایی که اودت دعوت است، دعوت نمیشود. اودت حتی او را جلو دوفورشل دست میاندازد.
شبی سوان به یک مهمانی دعوت میشود. آنجا خبری از اودت نیست و این برایش دردناک است جایی باشد که اودت نباشد. اما گویی جمله کوچک ناگهان پیدایش شد و سررسیدنش چنان سوز و دردی به دل سوان نشاند که ناگزیر دستش را روی قلبش گذاشت. چون آوای ویلون به نتهایی بالا رسیده و انگار به انتظاری، همچنان بر آنها مانده بود، انتظاری که همراه با تداوم آنها به درازا میکشید. سوان پیش خود میگوید. «جملهٔ کوچک سونات ونتوی است، گوش نکن» همهٔ یادهای زمانی که اودت دوستش داشت و او توانسته بود تا آن روز، آنها را در ژرفاهای درونش پنهان کند، گول خورده از آن پرتو ناگهانی عشقی که به پندارشان دوباره سرزده بود، بیدار شده و پرکشان سر برآورده بودند و بی هیچ دلسوزی برای نامرادی اکنون، ترانههای از یادرفتهٔ خوشبختی را در گوشش مستانه میخواندند. به جای عبارتهای انتزاعی «زمانی که خوش بودم»، «زمانی که دوستم داشت» این بار همهٔ آنچه را که جوهر خاص و گریزان خوشی از دسترفته را برای همیشه ثابت نگه داشته بازیافت. یاد روزهایی که اودت او را دوست داشت، دوباره در او زنده میشود. مطمئن بود در آن روزها، اودت شادیای بزرگتر از دیدن او و به خانه رفتن با او نمیشناخت؛ و سوان در برابر این خوشبختی به یاد آورده، مردی درمانده را دید و دلش به حال او سوخت، چون در آغاز نشناختش، آنچنان سر فروافکند تا کسی چشمان پر از اشکش را نبیند؛ آن مردْ خودِ او بود. اما دیگر مانند گذشته احساس نمیکرد که او و اودت برای جملهٔ کوچک ناشناساند. زیرا این جمله بارها شاهد شادمانی آنها بود؛ هرچند بارها دربارهٔ شکنندگی رابطهشان به آنها هشدار داده بود اما سوان حالا در آن، زیبایی وارستگی شادانه را مییافت. جملهٔ انگار همانی را به او میگفت که قبلا دربارهٔ خوشبختیاش گفته بود: «چیست این؟ اینهمهْ هیچ است». و اندیشهٔ سوان برای نخستین بار آکنده از دلسوزی و مهربانی برای ونتوی میشود؛ برای این برادرِ والا و ناشناس که او نیز ـ بیشک رنج بسیار دید. آنچه جملهٔ کوچک سعی میکرد بنمایاند زیباییهای یک اندوه نهایی بود و توانسته بود حتی به جوهر آنها دست یابد و نمایانش کند. حالا موتیفهای موسیقیایی به نظرش اندیشههایی واقعی میآمد، اندیشههایی از جهانی دیگر، از نظمی دیگر، اندیشههایی در حجابی از تیرگی، ناشناخته، که عقل در آنها نمیتوانست رخنه کند. سوان در اولین شبی که سونات ونتوی را شنید، سعی کرد بفهمد چرا این جمله او را تسخیر میکند و دریافت که این احساس شیرینی از فاصله کوتاه پنج نت سازندهٔ آن برآمده است. اما میدانست که استدلالش نه برپایهٔ خودِ جمله، که ناشی از کوشش عقلش بود که میخواست ارزشهای ساده را بهجای هستی رازآمیز سونات بنشاند. او درمییابد که این هستی، فضای گشوده به روی موسیقیدان است، فضای گشودهای که هنرمندی بزرگ، از میان تاریکیهای ژرف و ناشکافته کشفشان میکند و از سر لطف، با برانگیختن معادل تمی که در درون ما پیدا کردهاند، نشانمان میدهند که چه غنایی، چه حقیقتی، در تاریکی عظیم کشفناشده و دلسردکننده جانمان، بیآنکه خبرداشته باشیم، پنهان است. ونتوی یکی از این موسیقیدانان است. جمله کوچک او همتراز ایدههای هوش است. جملهٔ او هستی مستقلی دارد که به نظم جهان موجودات ماوراءطبیعی تعلق دارد؛ جهانی که ما ندیدهایم. اما وقتی کاشفی چنین جهانی را میبیند و به آن راه پیدا میکند، یکی از این موجودات را برایمان به ارمغان میآورد و ما را شاد میکند. ونتوی با دستی مهربان اندیشههای شگرفی در اختیار سوان میگذارد که قبلا به آنها توجه نکرده بود؛ نهایت اینکه سوان درمییابد مهرِ اودت دیگر به او دوباره زنده نخواهد شد و رسیدن به شادی بیهوده است.
۱. همه نقلقولهای مربوط به این کتاب از ترجمه مهدی سحابی است.
استیون کینگ نام مستعار ریچارد باچمن را برگزید و با آن، داستانهای متعددی نوشت.
دربارهی روابط عاطفی و فکری جلال آل احمد و سیمین دانشور به مناسبت سالگرد ازدواجشان
سالروز درگذشت محمدتقی بهار؛ شاعر، ادیب، روزنامهنگار و سیاستمدار
عرض ارادتی به روح مینوی دکتر محسن جهانگیری، استاد فقید فلسفه دانشگاه تهران
سعدی، آزادی واقعی را برآمده از مهرورزی انسانی میشناسد و ازهمینروست که انسان بیتفاوت نسبت به رنج دیگران یا آدم بیعشق را از جرگهی انسانیت خارج میداند.