اعتماد: بهار به بهار، بسیاری از دوستداران هوشنگ گلشیری، یاد او را همراه با این جملهها از «آینههای دردار» دست به دست میکنند: همانکه اینطور آغاز میشود: «شاید حق با بهار بود…» اما همین جمله در ادامه با گزارههایی همراه میشود که تلخی را به جانمان میریزند و جلوی چشمهایمان میگذارند تا مبادا فراموش کنیم «زندگی» اهمیتی به ما نمیدهد؛ ما بمانیم، بمیریم، رنج بکشیم یا لذت ببریم… «زندگی» بیآنکه اخم به پیشانیاش بیاید، کند شود یا تند، به مسیر خود ادامه میدهد. بله، «ادبیات نجاتدهنده است»؛ گاهی هم از امیدواری نجاتمان میدهد، از خوش خیالی، از غرور. گاهی از ناامیدی، رنج، سیاهی. مثل همین که هوشنگ گلشیری نوشته: «اواخر موشکباران متوجه شدیم که گلهای سرخ برگ دادهاند، برگهای سبز روشن و کوچک. غنچههایشان هم باز شده بودند. بیآنکه کسی باشد که نگاهشان کرده باشد. بر ساقههای لخت انار هم برگهای سرخ و ریز جوشیده بود، انگار آدمها باشند یا نباشند مهم نیست… حالا فکر میکنم که شاید حق با بهار بود، با همان ساقههای لخت. بر این پهنه خاک چیزی هست که بهرغم ما ادامه میدهد، نفس بودن به راستی موکول به بودن ما نیست و این خوب است. خوب است که جلوههای بودن را به غم و شادی ما نبستهاند، خوب است که غم ما، با استناد به قول شاعر «اگر غم را چو آتش دود بودی» دودی ندارد، تا جهان جاودانه تاریک بماند.» (آینههای دردار، هوشنگ گلشیری)
در بهار سال چهارم این سده خورشیدی، نگاهی کردهایم به بهار از پنجره دید نویسندگان در داستانهایشان؛ بهاری که گاهی به معنای نو شدن و متحول شدن نشان داده شده، گاهی برای گوشزد کردن پایان؛ چه اگر پایانی نباشد، رویشی نیز نخواهد بود.
بهاری برای زنده ماندن، بهاری برای مردن
از غزالهای که میخواست زنده بماند، آغاز کنیم. غزالهای که جای خوابیدن لب گندمزار، مثل تابلویی میان برگهای نورسته و شاخههای نجاتیافته از زمستان، خودش را زیر آفتاب بهاری آویخت. زنی که دوست داشت زنده بماند: «از جنگ بدم میآید. درک نمیکنم منظور از کشته شدن یا کشتن دیگران چیست؟ همه انسانند، میخواهند زنده بمانند؛ زیر آفتاب بهاری، لب گندمزار بخوابند. هیچ کس در دنیا حق ندارد نعمت زندگی را از دیگری بگیرد.»
برای بسیاری از نویسندگان، بهار، حزن بودن را یادآوری میکند و نه شوق روییدن را. شاهرخ مسکوب نیز یکی از همان نویسندگان است که جایی در یادداشتهای روزانه اردیبهشت سال ۵۸ مینویسد: «همچنان بهار است، بهارِ پایدار. ولی در دلم همچنان خزان است.نمیتوانم بر افسردگی و پریشانی روحی خودم غلبه کنم، نمیتوانم زمامِ درونم را به دست بگیرم و خودم را راه ببرم، نمیتوانم خود را از زیرِ بمباران حوادث روز کنار بکشم، نفسی تازه کنم و به کار خودم بپردازم.»
مرگ به وقت بهار
اما برای من داستان شرق بنفشه، داستان دیگری از بهار دارد؛ شهریار مندنیپور مینویسد: «کاشکی زودتر بهار بشود. بهارنارنجها در بیایند…» و بهار میآید، «بهار پیمانشکن سر رسیده بود. از عطرهایش در امان نیستم. ناگهان، خیالی، از سایه روشنی گریبانم را میگیرد. به دستهایم میگویم: چه فایده، چه فایده؟ وصال سمت ابد است و فراق سمت ازل…» و ناگهان آنچه بهار با خود آورده، عیان میشود، همان بهاری که فصل سبزی و زندگی دوباره است: «صدای شیون میآمد از دور. کاش هیچ وقت در بهار، بهار کسی نمیمرد… ارغوان به زمزمه حرفی گفت. ذبیح سر زیر انداخت. ارغوان به راه افتاد. تنداتند رفت. غبار قبرستان بر او میوزید. ذبیح نگاه او میکرد. مویه بر او میوزید. پسرکی ژندهپوش روبهرویم درآمد. یک قوطی حلبی دستش بود. پر از سیماب بود از آفتاب آفتاب. گفت: «قبر را بشویم؟» گفتم: «آبی بریز کف دستهام.» پرسید: «مگر این قبر مال مرده تو نیست؟ قبرش را بشویم؟» گفتم: «راست گفتی. بشوی…» آب ریخت روی مرمر. جزه غبارِ نشاط گرفته از آفتاب بهاری بلند شد.»
بهارِ زندگی
هوشنگ مرادیکرمانی و محمود دولتآبادی از جمله نویسندگانی هستند که بهار با همان معنای رویش و زندگی دوباره و تحول در داستانهایشان حضور یافته؛ بهارهایی همه سر جای خود برای نشان دادن جغرافیایی که سبز میشود، رودهایی که پر آب میشوند، برای مردمانی که به استقبال شادی میروند، برای به جا نشاندن رسوم و آداب. محمود دولتآبادی در یکی از تلخترین رمانهایش، «جای خالی سلوچ» اینطور از بهار یاد میکند: «روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند. روز و شب دارد. روشنی دارد، تاریکی دارد. کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده، تمام میشود، بهار میآید…»
سیمین دانشور نیز از فصل بهار در پسزمینه داستانهایش برای نشان دادن تحول شخصیتهایش استفاده کرده است. اما من برای نشان دادن حال او در بهار، سراغ داستانهایش نرفتم، من نامههایش را مرور کردم و رسیدم به بهاری که برای جلال نوشت: «از اخبار بخواهی اینجا هوا خیلی خوب است، بهار واقعی کالیفرنیا فرارسیده. فقط دل من است که از دوری تو عزیز هرگز وا نمیشود. اگر بدانی چقدر هوا و چمنها مرطوب و معطر و سبز است! شکوفه به ژاپنی درآمده و همه جا را که سبز اندر سبز است غرق شکوفه کرده. زیبایی و جمال طبیعت بیش از لیاقت انسان است…» سیمین این نامه را بهمن ماه نوشته، بهمن ماه سال ۱۳۳۱.
به گمانم یکی از بهترین استفادهها از مفهوم «بهار» را جواد مجابی در داستان «مومیایی» کرده است. آنجا که در شرح احوال شهر مینویسد: «شهر در زیرِ برفِ سنگین، کم طاقت و بیتاب است، کودکان در آغازِ کودکی خود پیرند، پیران را از جوانان باز نمیتوان شناخت، کسی که کار نمیکند، جایی نمیرود، حرفی نمیزند، جوان و پیرش فرقی ندارد.» و بعد کسی میگوید: «خوب، جای دیگر، شهر دیگر، کار دیگر.» برف میبارد و عدهای میروند و عدهای میمانند به انتظار بهار: «فصل که بگذرد. از خواب که بیدار شدیم. نگران نباش…»
مجابی در شعرهایش، بهار را به زمستان درونش فرامیخواند: «درون بیشه پاییز/ من جوان شدهام/ بهار در بن انگشتانم/ موسیقی تنت را میخواند/ مرا ز گیسویت آزاد کن!»
بهار ملکوت و مردگان و تبعیدشدگان
شاید برخی نویسندگان به صورت مستقیم به بهار در داستانهای خود اشاره نکرده باشند، اما مفهوم و سایه بهار بر سر بخشی از آثار آنهاست، حتی تلخترینشان. مثل عباس معروفی که در رمان «سمفونی مردگان» اینطور به نقش بهار در زیستن اشاره کرده: «آدمها هم مثل درختها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانههای آدم وجود داشت و سنگینیاش تا بهار دیگر حس میشد.» یا میتوانید فصل سوم «ملکوت» را که بهرام صادقی نوشته، بخوانید و ببینید بهار را چگونه دیده؛ آن روز مقدس: «آن روز خواهد آمد! آن روز مقدس که فراموشی و شادی همچون عسل غلیظ در کام انسان غمزده آب شود و باد راحت بر بوستانهای سرسبز و خرم بوزد و شکوفههای جوان و رنگارنگ بهار بر تمامی زمین خشک و تشنه بپراکند و شکوفههای بهارها بر گور تنهای من خواهد ریخت و بر گور معصوم فرزندم و آنها را خواهد پوشاند، زیرا من بنده گناه بودم و این رودخانه شوم در من به بیرحمی جاری بود و من مصب همه ماهیان مردهای بودم که از محیطهای مسموم و تف زده به سویم سرازیز میشدند و پولکهایشان از برقی سیاه میدرخشید و من آنها را به گرمی میپذیرفتم و شهد زهرشان در خونم مینشست و میدیدم، به چشم خود میدیدم که نهال دیگری از اعماق جانم سر برمیآورد و برمیکشد و گناه را در من مثل شیرهای در نبات به حرکت درمیآورد و مثل بادی بر سینه زمان مخلد و جاویدان میکند.» بهار، آن روز مقدس…
مهشید امیرشاهی هم جور دیگری بهار را دیده، بهاری که نمیتواند شکوفه به ارمغان بیاورد را در کتاب چهارم مادران و دختران: حدیث نفس مهراولیا نشانمان داده: «از پنجره آشپزخانه شاخههای لخت تک درخت ارغوان دیده میشد. مهراولیا پلوپز برقی را به راه انداخت و در حین نوازش شیپی – گربه سربی رنگ خانه – درباره درخت فکر کرد: حالا که زمستان است ولی بهار هم خیال نکن به گل بنشیند.» در پیگفتار همین کتاب او از خودش نوشته، از خودش در «انزوای اتاق دل گرفتهام که پنجرهاش بر هیچ شاخه درختی سبز یا گوشه آسمانی آبی باز نمیشود.» و گفته: «من حالا میفهمم حافظ چرا هرگز جلای وطن نکرد و چرا میخواست راه و رسم سفر را براندازد. حالا میفهمم سعدی با چه شوقی پس از ۴۰ سال زندگی در غربت به شیراز بازگشت. حالا میفهمم به ناصر خسرو در یمکان چه گذشت و چگونه تا مرد در حسرت بهار شهر زادگاهش سوخت.»
میبینید که بهار، همیشه و برای همه دوست داشتنی نیست. بیژن الهی شاید یکی از همان آدمهایی باشد که خزان را بیش از بهار دوست داشت که سرود: «آدمهای بهاری/ چه میکنید با برگی که خزان دوست بدارد؟» هر چند همان او بود که نوشت: «و بهار همه فصلهای من بودی/ تو بهار همه دفترچههایی که/ چیزی درشان ننوشتم».
ای کاش ما کنار بهرام صادقی در آن عصرخیالانگیز بودیم در ابتدای داستان «تدریس در بهار دلانگیز» که همه فرض است و بعضی «فرض»ها حتی اگر محال باشد خوش است؛ داستانی که اینطور آغاز میشود: «فرض میکنیم، اگر شما موافق باشید که هر دو در یک کلاس درس نشستهایم… و شما میدانید که وقتی بنا بر فرض باشد همه کار میتوان کرد و همه چیز میتوان گفت بیآنکه قصد معینی در کار باشد. حتی در این مورد، شما هم میتوانید فرض کنید که این همه هذیان و رویای دیوانهای یا دیوانگانی بیش نیست که میخواهند سر به سر دیگران بگذارند…» فرض کنیم «بهار» شده.
و در این روزهای فروردین که یادآور کوچ ابدی رضا براهنی است، نوشتار را با یاد و سطرهایی از شعر «از هوش می» او به پایان میبریم: «معشوق جان به بهار آغشته منی/ که موهای خیسات را خدایان بر سینهام میریزند و مرا خواب میکنند…»
۲۵ تا ۲۸ فروردین، جزیرهی قشم
درنگی بر بازتاب «بهار» در ادبیات داستانی ایران
درسی از اساطیر دیروز برای بهسازی و نجات امروز
چه کتابهایی در سال ۱۴۰۳ خوانندگان را جذب کردند؟
چگونه قدم اول را برای خلق شخصیت اصلی داستانتان بردارید؟