وینش: وقتی اوکراینیها اوایل امسال خواستار حذف ادبیات روس از برنامه دانشگاهها شدند، خیلیها تعجب کردند. این دیگر چه درخواستی بود؟ اهل قلم آلمان بیانیهای مطبوعاتی به عنوان «دشمن، پوتین است نه پوشکین» منتشر کرده و اعلام کردند :«سیاستمداران قرن بیستویک را نباید با نویسندگان بزرگ کشورشان یکی دانست.» اما چرا اوکراینیها (و بعضی دیگر از ملل اروپای شرقی و شوروی سابق) چنین نگاهی به ادبیات روس داشتند؟ الیف باتمان نویسنده آمریکایی ترکتبار که عمر خود را وقف ادبیات روس کرده است در این جستار مفصل در نیویورکر به این میاندیشد که آیا بزرگترین آثار ادبیات روس علاوه بر وجوه پدرسالارانه، واجد سویههایی از سیاست توسعهطلبانه روس نیستند؟ این مقاله در دو قسمت در وینش ترجمه میشود.
اولینبار که به اوکراین رفتم سال ۲۰۱۰ بود. به عنوان سفیر فرهنگی آمریکا و نویسنده کتابهای «تصرفشدگان» و «ابله» راهی روسیه شده بودم تا از نزدیک در جریان روند ترجمه و چاپ کتابهایم باشم. در راه توقف کوتاهی در کییف و لویو داشتیم. آن قدر ذوق ترجمه کتابهایم را داشتم که اصلاً به اوکراین و توقف کوتاهمان در این دوشهر فکر نمیکردم. تمام هموغم آن روزهایم ادبیات روسیه بود و بس.
کمکم اوضاع تغییر کرد. چهارسال بعد وقتی از تلویزیون دیدم که نیروهای امنیتی، صدمعترض را در میدان استقلال کییف کشتند، دید جدیدی نسبت به اوکراین پیدا کردم. تقریباً تمام کسانی را که در خلال سفرم به روسیه، در اوکراین دیده بودم، چه روزنامهنگار و رابط فرهنگی و چه دانشجو، یا برای عزیزشان عزاداری میکردند به ارتش میپیوستند تا با جداییطلبان شرق بجنگند.
تخصص اصلی من ادبیات روسیه است بنابراین فکر میکردم درک روشنی از نظر مردم درباره داستایوفسکی دارم اما در اقامت کوتاهمدتم در اوکراین حرفهای جدیدی میشنیدم. اوکراینیها اعتقاد داشتند که رمانهای داستایوفسکی دقیقاً همان ادبیات توسعهطلبانهای دارد که سیاسیون روسی برای توجیه حملات نظامیشان استفاده میکنند. بنابراین محبوبیت داستایوفسکی نه در تنها در اوکراین کم شده بود که رفته رفته به قطب نفرت مردم نیز تبدیل میشد.
علاقه شدید من به ادبیات روسیه، زبانزد دانشگاهیان شده بود. غریب و آشنا میآمدند و سوالهای عجیب میپرسیدند که مثلاً آیا دوست و آشنایی در روسیه دارم و به دنبال ریشههای خودم در ادبیات روسیه میگردم؟ آیا دنبال راهی برای پیدا کردن تشابه بین پطرکبیر و آتاتورک هستم که اولی روسیه را غربی کرده بود و دومی ترکیه را؟ سوالاتشان مسخره و زیادازحد بود. اما من اصلاً با مردم و کشور روسیه کاری نداشتم تمام هدفم درک دنیای «جنایات و مکافات»، «پدران و پسران»، «ارواح مرده» و… بود.
کمی بعدتر که به اختلاف روسیه و اوکراین برخوردم، گاردم را پایینتر آورده و خواه ناخواه داستان زندگی نویسندگان بزرگ روسیه را در ذهنم مرور کردم. مثلاً همین داستایوفسکی را به جرم دید اتوپیایی_سوسیالیستیاش محکوم کرده بودند و او هم وقتی از تبعید برگشت کتابهای جدیدی مثل «جنایات و مکافات» و «ابله» را نوشت. یا مثلاً در رمان بعدیاش، «خاطرات یک نویسنده» گفت که به همین زودیها روسیه ارتدوکس، مردم اسلاو را متحد کرده و پادشاهی مسیح بر زمین را از نو خلق میکند. واقعیت این است که وقتی به تاریخ روسیه، نه فقط از دید ادبیاتی، که از دید ملیاش نگاه میکردم، نمیتوانستم طرز فکر مردم اوکراین را رد کنم.
دیگر پیدا کردن رد پای ادبیات روسی در گفتمان سیاسیون روس کار سختی نبود. روسیه بزرگ (کشور روسیه)، روسیه کوچک (اوکراین) و روسیه سفید (بلاروس) همان ماجرای ارتدوکس شرقی و مردم اسلاو داستایوفسکی بودند. اوایل ماه مارس بود که تعدادی از گروههای ادبی اوکراین طوماری امضا، و خواستار بایکوت کامل کتابهای روسیه در جهان شدند. این کار دست کم برای اهل قلم کار سخیفی است. قانون جهانی میگوید میراث بشری و خصوصاً آثار هنری هیچ ارتباطی با شور ملی و سیاسی مردم نداشته و باید تحت هر شرایطی در امنیت بمانند. بنابراین اهل قلم آلمان هم به نوبه خودش، بیانیهای مطبوعاتی به عنوان «دشمن، پوتین است نه پوشکین» منتشر کرده و اعلام کردند :«سیاستمداران قرن بیستویک را نباید با نویسندگان بزرگ کشورشان یکی دانست.»
با این حال یک طوفان ضدروسی راه افتاده و پوشکین هم دقیقاً وسط این طوفان بود. پوشکین در سال ۱۸۲۰، وقتی فقط بیستسالش بود، به جرم نوشتن قصیدهای ضداستبدادی از سنپترزبورگ اخراج شد. وقتی هم که بالاخره مجوز برگشت به سنپترزبورگ را پیدا کرد، در اثر یک دوئل که اتفاقاً کاملاً هم قابل اجتناب بود، درگذشت! بعد از آن امپراتوری روسیه و اتحاد جماهیر شوروی، پوشکینهای برنزی را در سراسر جهان، از ویلنیوس تا هاوانا و تاشکند، برپا کردند.
در ماه آوریل سال جاری، جنبشی به نام «پوشکینوپاد» (یا سقوط پوشکین) در اوکراین راه افتاد و در نتیجه آن دهها مجسمه پوشکین از بین رفت. همزمان با این وقایع دعوت شدم تا در تفلیس گرجستان درباره ادبیات روسی سخنرانی کنم. یکی دیگر از برنامههای مطالعاتی زبان روسی در خارج از کشور بود که معمولاً با مدیریت سنپترزبورگ برگزار میشد. مطمئناً درسهای زیادی برای یاد گرفتن درباره این پیوند غنی از جریانهای جغرافیایی و تاریخی برایم بود. اما آیا واقعاً موقعیت مناسبی بود تا خودم را به عنوان دانشجوی همیشگی ادبیات روسی، به جایی خارج از خاک روسیه معرفی کنم؟
تاریخ درهم تنیده گرجستان و روسیه، آن هم در شرایط خاص آن روزها پاک گیجم کرده بود. در سال ۱۷۸۳، پادشاه ارکل دوم با کاترین کبیر معاهدهای امضا کرد که حفاظت روسیه از سرزمینهای گرجستان را در برابر امپراتوری ایران (و امپراتوری عثمانی، و قبایل و خاناتهای همسایه مختلف) تضمین میکرد. روسیه نه تنها به این معاهده پایبند نبود که به گرجستان حمله و تفلیس را با تمام چاپخانهها، مدارس و یک اپرا به پایتخت استعماریاش تبدیل کرد.
از طرف دیگر او تفلیس را به پایگاهی برای گسترش روسیه به چچن و داغستان تبدیل کرده بود. در پاسخ به حملات روسها، بسیاری از اهالی کوهستانی قفقاز شمالی جمع شده و «ارتش مقاومت مسلمان» را تشکیل دادند که به فرماندهی تعدادی از شیوخ داغستانی رهبری میشد. در طول این جنگ، نسلهای جوان ادبیات روس، از جمله پوشکین و تولستوی به مناطق نظامی رفتند و از تجربیات خود نوشتند و به این ترتیب ادبیات روسی قفقاز شکل گرفت.
بعد از حمله نظامی روسیه به اوکراین، صدها هزار شهروند روسی به دلایل مختلف ایدئولوژیک و عملی، از مرز گرجستان عبور کردند و از آنجایی که بسیاری از پیشنهادهای تحصیل در خارج از کشور برای روسیه لغو شده بودند، ثبتنامها برای گرجستان افزایش پیدا کرد. با همه اینها، وقتی به تفلیس دعوت شدم تا درباره ادبیات روس سخنرانی کنم، ذهنم درگیر کلی کشمکش تاریخی بود.
کتاب «آنا کارنینا» بود که عشق به ادبیات روسی را در من زنده کرد. عاشق «آنا کارنینا» شده بودم، چون مدام یادآوری میکرد که هیچکس اشتباه نمیکند. از دید «آنا کارنینا» این که حتی افراد غیرمنطقی هم بر اساس دانش و تجربیات خودشان، کاری انجام دهند که به نظرشان درست است، هیج مشکلی ندارد. هرچند که دانش و تجربیات مختلف آدمها، باعث اختلاف نظر و ناراحتی همدیگر میشود، همه صداها و دیدگاههای متضاد، به جای ایجاد هرجومرج، به نوعی با هم کار میکنند و معنای جدیدی میسازند. وقتی فهمیدم که بعضی از منتقدان «آنا کارنینا» را ادامه رمان منظوم پوشکین، «یوگنی آنگین» میدانند، تصمیم گرفتم این دو را در ادامه یکدیگر بخوانم و به طرز عجیبی به این دایرهوار بودن ایمان آوردم.
همزمان با افشاگریهای MeToo به بررسی مجدد کتابم، «ابله» پرداختم و آن را از جنبههای مختلف رمانتیک و جنسی نقد کردم و کمی هم درباره مفروضات مختلفی مثل جهانی بودن عشق دگرجنسگرا و رنج عاطفی تحقیق کردم. در نهایت به مقاله آدرین ریچ در سال ۱۹۸۰، «دگرجنسگرایی اجباری و وجود لزبین» رسیدم. آدرین ریچ گرایشی را در ادبیات غربی شناسایی کرده و ادعا میکند: «زنان به طور غیرقابل اجتنابی به سوی مردان کشیده میشوند. این انتخاب هرچقدر که عجولانه و غمانگیز بوده و تبعات زیادی داشته باشد، باز هم بهترین نوع انتخاب آنهاست.»
دوباره یاد «آنا کارنینا» و «یوگنی آنگین» افتادم. چقدر تولستوی و پوشکین به وضوح نشان داده بودند که با افتادن مهر مردی در دل آنا و تاتیانا انتخابهای زندگی خود را که اتفاقاً از قبل و به شدت محدود شده بود، کنار گذاشتهاند! و با این همه، آن عشق ویرانگر و خودنفیگر، ناگزیر و پرزرقوبرق به نظر میرسید. آنا میمیرد، اما فوقالعاده به نظر میرسد و تا لحظه آخر هم به افکار روشنگرانهاش فکر میکند. سوال اصلی و ترسناک این است که چنین رمانهایی مرا تشویق میکردند که رنج زنان بر مردان را به عنوان بخشی کاهشناپذیر و حتی مطلوب بپذیرم یا به چالش بکشم؟
سال ۲۰۱۹، به نقدی ناآشنا از داستایوفسکی برخوردم و ناخوداگاه به این ایده برگشتم که رمانها را باید «عینی» خواند. اما نگرش عینی به داستایوفسکی دقیقاً چطور نگرشی حساب میشود؟ «دشمن پوتین است نه پوشکین» اما این تمام هدف است؟ چنین تفکری مدتهاست که بخشی بزرگی از فضای ذهنیام را میساخت. مردم دنیا به یک اندازه به اعتقاد ندارند به این که رمانهای بزرگ، یا حقایق جهان بشری را آشکار میکنند، یا فراتر از سیاست ملیاند و صرفاً جنبه ادبی دارند. بعد از حمله نظامی روسیه به اوکراین در سال ۲۰۲۲، گروههای غربی مثل PEN آلمان و رسانههای روسی این دو بعد رمانهای بزرگ را مطرح کرده و صدها نویسنده در نامهای سرگشاده آن را امضا و در Literaturnaya Gazeta منتشر کردند.
همین موضوع باعث شد فکر کنم که اگر کتابهایی که بهطور عینی دوست داشتم، ابزار ایدئولوژی پدرسالارانه بودند، پس چرا ایدئولوژی توسعهطلبی نداشتند؟ چه چیزی میتوانست به درک بهتر من کمک کند؟ فکر کردم؛ در تفلیس که تولستوی بیستوسه ساله بیشتر دوران جوانیاش را صرف قمار و «زن» کرده بود، شروع به نوشتن اولین رمانش کرد. او برای ثبتنام در ارتش به آنجا رفته و در نهایت در چچن و کریمه امروزی خدمت کرده بود. بالاخره وقتش شده بود. بار سفر بسته و راهی گرجستان شدم.
صبح بعد از ورودم، موقع صرف صبحانه، اولویتهایم را تعیین میکردم: بازخوانی رمانهای روسی، خواندن رمانهای گرجی و اوکراینی، ملاقات با مردم گرجستان، ملاقات با مردم روسیه، بازدید از مکانهای تاریخی و… محل اقامتم، خانه نویسندگان گرجستان بود. از آن دسته آدمهایی هستم که میتوانم در هر جایی گم شوم و بنابراین مدتی طولانی سرگردان در خانه نویسندگان بودم و سعی میکردم راه خروج را پیدا کنم. در یکی از سالنها به دری چوبی برخوردم که روی آن نوشته شده بود: «موزه نویسندگان سرکوبشده» دستگیره در را امتحان کردم. قفل شده بود. وحشت برم داشت و فقط فرار کردم.
به سمت راست پیچیدم و به خیابان میخائیل لرمانتوف رفتم و از آن جا به خیابان پوشکین پیچیدم که به پارک پوشکین منتهی می شد و تندیس او، روی یک پایه مرمر صورتی قرار داشت. با دیدن او به نوعی احساس آرامش کرده و فوراً شرمنده شدم. احساسات پوشکین چطور بودند؟ تبعید در بیستسالگی و آن هم به جرم شعر نوجوانی چطور است؟ چرا و چطور بعد از برگشت به سنپترزبورگ، انتقاد از تاج و تخت روسیه را کنار گذاشته و شروع به نوشتن قصیدههایی در مدح مقامات روسیه و حملات امپراتوری تزار کرده بود؟
یکی از مکانهای واقعاً دوستداشتنیام در تفلیس، تئاتر امپراتوری تفلیس بود که در سال ۱۸۵۱ افتتاح شد تا فرهنگ روسیه را ترویج و توجه مردم را از جنگ قفقاز شمالی منحرف کند. تولستوی جوان در اپرای ایتالیایی آن جا شرکت کرده بود و من مطمئن بودم این همان تئاتری است که او تصور میکرد «حاجی مورات» به آن رفتوآمد دارد. متأسفانه، معلوم شد که ساختمان در سال ۱۸۷۴ سوخته و در عوض، به محل اصلی آن، در میدان آزادی، جایی که خیابان پوشکین به خیابان روستاولی، خیابان اصلی تفلیس میرسد، رفتم. با ایستادن در میدان شلوغ، از ساختمان مجمع شهر، که به سبک قرن نوزدهم ساخته شده بود، تا هتل حیاط ماریوت، که به سبک اوایل ۲۰۰۰ بازسازی کرده بودند، نگاه کردم. در آثار تولستوی، تفلیس پیرامون بود یا مرکز داستانها؟ اولین رمان تولستوی، «کودکی» در تفلیس نوشته شد اما در روسیه اتفاق میافتد. پنجاه سال بعد، «حاجی مورات» در روسیه نوشته شد، اما در تفلیس اتفاق میافتاد.
به «فرهنگ و امپریالیسم» ادوارد سعید (۱۹۹۳) فکر کردم. متن کلاسیکی بود که برای اولینبار پس از سفرم به اوکراین خواندم. همانطور که سعید اشاره میکند، رمانها در قرن هجدهم در بریتانیا و فرانسه به شکل ادبی غالب تبدیل شدند، دقیقاً زمانی که بریتانیا در حال تبدیل شدن به بزرگترین امپراتوری تاریخ جهان بود و رقیبش فرانسه را از میدان به در میکرد، رمانها و امپراتوریها در همزیستی رشد، همدیگر را تعریف و حفظ کردند.
زمان دانشجویی کتاب معروف «شرقشناسی» ادوارد سعید را خوانده بودم اما چیزی از «فرهنگ و امپریالیسم» نمیدانستم و طبیعتاً نمیتوانستم به نقش امپریالیسم در رمانهایی مثل «آنا کارنینا» فکر کنم. نقد پسااستعماری که ادوارد سعید داشت، بر میراث استعمار بریتانیا و فرانسه متمرکز بود و این یعنی تمایل داشت کشورهایی مثل روسیه، ترکیه و اتحاد جماهیر شوروی سابق کنار گذاشته شوند. سعید خودش روسیه را از کتابش حذف کرد چون امپراتوری روسیه مدام درحال پیشرفت و کشورگشایی غیرنظامی بود و نقشی که بازی میکرد مورد انتظار استعمار بریتانیا و فرانسه نبود.
وقتی در تفلیس بودم، کاملاً با این نظریه آشنا شدم که امپراتوری روسیه از تخیل و ادبیات تغذیه میکند تا سرپا بماند. در کتاب «یوگنی آنگین»، مدام به شوهر تاتیانا قهرمان جنگی که در نبرد معلول شده بود، فکر میکردم. اگرچه اشاره کوچکی به او شده، در واقع، کاتالیزور تغییر تاتیانا است. حالا دیگر تاتیانا مرا به یاد دختر چرکسی در «زندانی قفقاز» میاندازد که او هم «بیهوده» عشق میداد، تا زمانی که خودش را به شیوهای جانفدایانه با منافع امپراتوری روسیه هماهنگ کرد. این همان جانفدایی پوشکین نبود؟ تاتیانا یک اعلامیه عجولانه به یوگنی نوشت. پوشکین هم قصیدهای عجولانه برای آزادی نوشت. تاتیانا ملکه اجتماعی سنپترزبورگ شد و پوشکین هم شاعر اصلی آن.
ادامه دارد…
چرا مردان بیشتر از زنان احساس انزوا میکنند؟
بررسی کتاب «یادداشتهای زیرزمینی» اثر «فئودور داستایفسکی»
بررسی سه مغالطهی حالگرایی و نسبیگرایی اخلاقی
مهمترین پروژه فکری فیرحی ناتمام ماند.
ما وارد تاریخ شدهایم و دیگر منتظر نمیمانیم که درباره ما بنویسند.