صورتکی بسان سماء
فلسطین زخمی است که همواره خون تازه از آن بیرون میتراود؛ خونی سرخ به رنگ عقیق و عشق به همان طراوت و همان صلابت.
چهرهی فلسطین میان داستانها و شعرها آکنده از حقایقی است که در لابهلای صفحات تاریخ و سیاست بازی از آن ذکری به میان نیامده. اما این داستانها سرشار از ناگفتههای آن حقایقی است که همگان از پیاش میگردند و چهرهی واقعی آن سرزمین پر از تاریخ و غنی از همنشینی ادیان ابراهیمی و نسل بنیاسماعیل را که مؤمن به آن است مقابل دیدگان ما قرار میدهد.
داستان «صورتکی بسان سماء» از زمره همین داستانها است که قهرمان آن، نور شهدی، با فرو رفتن در پوست، اورشابیرا، قصد نزدیک شدن و از نزدیک لمس کردن حقیقت فلسطین را با واکاوی مریم مجدلیه دارد، اما پس از آشنا شدن با دختری فلسطینی از اهالی حیفاء به نام «سماء» درمییابد که کشف آن حقایق وقتی میسر است که هویت فراموش شده و زنگار بستهاش را از دل تاریخِ سرشار از حقایق ناگفتهی سرزمین محبوبش بیرون بیاورد و آن وقت است که در مییابد فلسطین نه مذهبی خاص و نه به نژادی خاص و نه به ملتی خاص تعلق دارد بلکه این سرزمین شریف متعلق به انسان و آدمیت است. او در میابد با لعاب قداست کشیدن به این سرزمین از سوی ادیان متعارض نه تنها عظمتی به فلسطین بخشیده نمیشود بلکه آن را خونخوارتر از گذشته میکند که در بخشی از آن رمان میخوانیم:
«نور شیفتهی قدس یود. با او عشقبازی میکرد، همراهش میرقصید و دوستش داشت. او اکنون در یک اتاق از بیشمار خانههای این شهر سکونت کرده که پنجرهاش مشرف بر کوچهها، پلهای محلهی سلسله واقع در غرب مسجدالاقصی و نیمی از بخش کهن شهر است که بارویش چون زناریزرین دور کمرش را گرفته و به زیبایی و چشمنوازیاش افزوده است. نور با خود میگوید: اگر این سرزمین واقعاً مقدس است پس چرا تا این حد تشنهی خون است و سیرابی هم ندارد!؟
در این داستان سماء نشانهی اندیشهای نشست هبر بلندای آسمان است و نور نماد پرتوی پر اشراق از هویت فراموش شدهی انسان. در این قصه قهرمان این واقعیت را به ما منتقل میکند که ارزش فلسطین نه در گرو اندیشههای نژادپرستانهی کولونیالیزم و نه در گرو اندیشههای متعصب و تقدسگرای مذهبی است. او به ما میگوید: «فلسطین نه سهم مذهبی خاص است و نه سهم آن نژاد توهمزدهای که خود را برتر میداند بلکه این دیار سهم انسان است که میخواهد هویت فراموششده و تحریفشدهاش را از دست هر دو طیف نجات دهد و با این رهایی اعلام کند: «من همواره هستم!»
چشم بیتلحم
باز آی و بر چشمم نشین
در آغاز آفرینش اسبها گفتند ما دشت میخواهیم. عقابها گفتند ما قله میخواهیم. خزندگان گفتند ما صخره و خرسنگ میخواهیم و کریمه عبود گفت: «من دوربین میخواهم.»
«بخشی از رمان»
***
داستان «چشم بیتلحم» قصهی اولین بانوی عکاس جهان عرب «کریمه عبود» شیرزن بیتلحم است که با دوربین خود تمامی زیباییها، آثار تمدن و فرهنگ قدس، یافا، حیفا، بیتلحم و مردم اصیلش را به جهانیان عرضه کرد. هنر کریمه تا آن حد تأثیر گذار بود که موتور جستجوی گوگل در سال ۲۰۱۶ تصویر او را در لوگوی خود قرار داد. کریمه عبود با عکسهای خود نشان داد فلسطین همچنان سرشار از حیات، تاریخ، تمدن و زندگی سرشار از اصالت خود است.
در آغاز سنوات اشغال سرزمین فلسطین یکی از اقدامات مذبوحانهی اسرائیلیان این بود که با گرفتن عکسهای مختلف از مظاهر طبیعی آن سرزمین و نیز خانهها و محلاتش قصد داشتند طوری آنها را در برابر چشمان یهودیان جهان قرار بدهند که پنداری خالی از سکنه است. چون تأکید داشتند در آن تصاویر حتی یک عرب هم به چشم نخورد و با پخش آنها در سراسر گیتی سعی داشتند یهودیان جهان را به این باور برسانند که آن سرزمین و آن خانهها همگی خالی از سکنه و همان ارضموعود و سرزمین شیر و عسلی است که موسی در تورات وعدهاش را به آنها داده.
ولی کریمه عبود که از ترفند آنها باخبر شد به عنوان یک عکاس حرفهای شروع به تصویر برداری از سرزمین فلسطین و ساکنان اصیلش شد طوری که نقشهی صهیونیستها را برملا کرد برای همین آنها دوبار تصمیم به ترورش گرفتند که در هر دوبار شکست خوردند. داستان چشم بیتلحم گویای تاریخ و اصالت فلسطین از چشمهی عدسی کریمهعبود است.
در این داستان همراه با کریمه عبود و از دریچهی عدسی دوربینش به فلسطین اصیل سفری خواهیم داشت پر از زیبایی از یکسو و دردهای نشسته در جان آن دیار از سوی دیگر. این داستان اولین قصه از مجموعهی «ناقوسهای سهگانه» اثر «ابراهیم نصرالله» است که توسط انتشارات امیر کبیر به خوانندگان عرضه میشود.
تانکی زیر درخت کریسمس
در این رمان موضوع تاریخ فلسطین از زمان جنگ جهانی اول و طی هفتاد و پنج سال تا زمان شروع انتفاضهی نخست و مجموعه تحولاتی تاریخیای که فلسطین در این مقطع زمانی با آن رو در رو بوده مورد واکاوی و دقت نظر قرار گرفته.
این داستان روایت نسلهایی است که در مناطق بیتساحور، بیتلحم، قدس و دیگر شهرهای فلسطین زندگی میکردند.
این رمان به همان اندازه که در برگیرندهی تاریخ تحلیلی فلسطین در آن دوران تا روزگار معاصر است به همان اندازه روایتگر عشق، فرهنگ، موسیقی و فرهنگ فلسطین است و اینکه مردم اصیل آن دیار تا چه اندازه در روشن نگهداشتن و بالندگی هویت و فرهنگ و هنر خود نقشی مؤثر و مستقیم داشتهاند.
این داستان حکایتگر تاریخ مردم فلسطین از بعد انسانی، مبارزه و زیباییگرایی است و اینکه مسیحیان ساکن در آن دیار تا چه اندازه دوش به دوش مسلمانان در حفظ خاک و سرزمین خود نقش داشتهاند.
در این قصه قهرمان داستان مارتای مسیحی که نوازندهی پیانو است با موسیقی خود به مبارزه برخاسته و با آن نوا و نغمه بیانگر داستان پایداریهای ساکنان بیتساحور و حقل الرعات است که تا چه اندازه مقابل اشغال از خود ایستادگی نشان دادند و با اعتصابات سراسری در بیتساحور و بیتلحم چگونه به شکلی بدیع و خلاقانه خشت نخست انتفاضهی اول را پایه گذاری کردند.
در این داستان انسانیت و عشق و هنر مقابل قصیالقلبی صهیونیست مقاومتی بینظیر از خود نشان میدهد. اسلوب شاعرانه و عمیق نویسنده در این کتاب فلسطین و فرهنگ و هنرش را چون عقیقی زخم خورده که همچنان از خود مقاومت نشان میدهد به خواننده عرضه کرده. او در بخشی از رمان از زبان مارتای نوازنده میگوید:
«این زمین سرشار از زیباییهایی است که شایستهی زیستناند. این زمین مزین به رد پای مادر عشق و عیسای ناصری است. فلسطین درمانگر دردهای نشسته بر جان و روح است. ای بانوی پاکدامن شایستگی زیستن به آن عطا کن.»
این داستان نمایشگر لبخندهایی است که صد جیحون اشک در خود بنهفته دارد. مارتا قهرمان داستان در این قصه به ما میگوید زیر هر ترانه نالهای بنشسته و از ضمیر هر جسد بر زمین افتاده صدها جان برمیخیزد.
این داستان روایتگر نسلی است که از مارتا و شوهرش اسکندر و خواهرش سعیده و شوهر خواهرش ادوارد شروع میشود. مارتا در بخشی از ترانههای خود دربارهی فلسطین میگوید:
«فلسطین، ای دریای بیپایاب و ای آسمان دست نایافتنی. من با پیانوی خود تو را خواهم نواخت. سازی که در برابر ظلم آری نمیگوید و همواره میایستد.»
مارتا در بخشی از ترانههای خود میسراید:
«سلام بر سرزمینی که برای صلح خلق شد اما روی صلح را به خود ندید.»
یکی از جالب توجهترین دیالوگهای این داستان همان است که بین موشیه (یهودی مهاجر) و پدرش صورت گرفت که:
«موشیه، من به عنوان یک پدر با تو حرف نمیزنم بلکه به عنوان یک مقام مسؤول با تو سخن میگویم. همه چیز برای سفر آماده است. آنجا مراحلی سر راهت قرار میگیرد که از حالا باید بدانی. مرحلهی اول: برو و بینشان زندگی کن و آنها هم حسابی تحویلت میگیرند چون عرب هستند و غریبنواز. طوری رفتار کن که انگار یکی از آنانی. خوشبختانه قبل از تو خیلیهای دیگر آنجا رفتهاند. مرحلهی دوم باید در یک شهرکنشین سکونت کنی و چون با ساکنان اصلی خیلی فرق داری باید سعی کنی همه را از آنجا بیرون کنی. مرحلهی سوم دیگر یک عرب شدهای و باید مثل آنها رفتار کنی چون زمینشان و حتی لباسهایشان مال تو شده و اما مرحلهی چهارم در بیرون کردنشان تردید به خودت راه نده.»
موشیه که یک یهودی مهاجم است با تانک خود به سمت بیتساحور میرود که مصادف با ایام کریسمس است و تا مدتها در ورودی آنجا میماند. او با تانکش و مارتا با هنرش به عنوان دو نماد یکی خشم و قهر و غصب و دیگری هنر و همت و پایداری و اصالت به مبارزه برمیخیزند.
این داستان را به نوعی میتوان با فیلم پیانیست ساختهی رومن پولانسکی (سال ۲۰۰۲) مقایسه کرد.
سایهی کلیدها
رمان سایهی کلیدها تصویری اسطوری از فلسطین عرضه کرده و زوایایی از گوشههای تاریک تاریخ آن را به نمایش میگذارد که خواننده را با عمیقترین وقایعی که از سال ۱۹۴۸ تا ۱۹۸۷ در آن دیار شکل گرفته آشنا میکند. از زمره مهمترین موارد تاریخی که در این رمان مورد واکاوی قرار گرفته شکلگیری هستههای نخست ارتش اسرائیل در فلسطین است. در این رمان تشکیل گردان «اشترن» که توسط یهودیان لهستانیتبار شکل گرفت به شکل عمیقی هم از بعد اجتماعی و هم از بعد روانشناختی مورد بحث و دقت نظر قرار گرفته. اعضای آن گردان همگی از متعصبان یهود بودند و در خونریزی و قتل و کشتار مردم فلسطین و به ویژه بیتلحم و قدس هیچ ابایی نداشتند و به فجیعترین شکلی آنان را به قتل میرساندند و حتی از مثله کردن هم پرهیز و پروا نداشتند. در حقیقت میتوان از این رمان به عنوان زیباترین تفسیر از گفتهی ادوارد سعید یاد کرد که گفت: «ما یهودیِ یهودیانیم!»
نویسندهی رمان در تفسیر این گفتهی ادوارد سعید به شکلی هوشمندانه و نزدیک به ذهن در بخشی از دیالوگهای بین مریم و ناحوم چنین آورده:
مریم تا چشمش به ناحوم افتاد که برای او مقداری هدیه به رسم تشکر که آن روز جانش را نجات داد آورده بود به او گفت:
«ناحوم اگر روزی آیشمن، منگله، گورینگ و یا هیملر سراغ مادرت بروند و از او به خاطر اینکه پدرو برادرش را در کورههای آدم سوزی خاکستر کردند عذر خواهی کند فکر میکنی مادرت چه جوابی به آنها بدهد؟»…
یکی از ویژگیهای گردان اشترن که مهدش لهستان زخم خورده از آلمان نازی در جنگ جهانی دوم است آن بود که معمولاً اعضای خود را از مناطق یهودی فقیر نشین با نام «پتخ تیکوا» که در زبان عبری دروازهی امید معنا میدهد (امروزه بخشی از تلآویو بزرگ را تشکیل میدهد و همچنان به عنوان شهروند درجه سه در آن زندگی میکنند) انتخاب میکردند که عمدتاً یمنی و سومالیایی و مهاجران یهودی فقیر از کشورهای فقر زده و یا یهودیان مهاجر از اروپای شرقی هستند.
داستان سایهی کلیدها حکایتی است بین مریم (امّجاسر) و یک سرباز یهودی (ناحوم) که وقتی گردان یاد شده به روستای رأسالسرو از توابع بیتلحم حمله میکنند او از گردانشان عقب میماند و در روستا گرفتار میشود. مدتی را در طویلهی خانهی مریم مخفی میشود و بعد که مریم او را پیدا میکند و میبیند جوان هفده سالهای است که همسن و سال پسر خودش است به او آب و غذا میدهد و کمک میکند که از آن منطقه عبور کند. دیالوگهای بین مریم و ناحوم طی داستان سرشار است از تحلیل وقایع تاریخی ناگفته از سرزمین فلسطین است که از سال ۱۹۴۷ تا ۱۹۸۷ طی سه دیدار که سه فصل داستان را تشکیل میدهد بین آن دو صورت میگیرد. دیالوگهایی که یک طرف مریم به عنوان نماد عشق و وطن پرستی و دفاع از آب و خاک تا پای جان است و البته برای دستیابی به خانه و روستای خود و باز پس گرفتن سرزمین هر وسیلهای را توجیه نمیکند و حتی از ریختن به ناحق خون دشمنش هم پروا و پرهیز دارد و طرف دوم ناحوم به عنوان نمادی از یک نظامی اسرائیلی رشد کرده در سیستم صهیونیستی و افسر عضو گردان اشترن است که برای غصب و دستیابی به حقی که ندارد و مالی که از آنِ او نیست هر وسیلهای برایش توجیه پذیر است.
در بخشی از این داستان و یکی از دیالوگهای بین مریم و ناحوم آمده:
«ما مردمی نیستیم که خون آنکه به دامانمان پناه آورده بریزیم. ما چنین اخلاقی نداریم. اینکه آن روز تو را آزاد کردم تا به آغوش مادرت بازگردی میخواستم از تو آدمی دیگر بسازم. آن روز تو یک بچه بیدفاع و دست از آسمان و زمین بریدهای بودی که حتی اسلحه هم نداشتی و ترس تمام وجودت را در خود گرفته بود. کشتنت برای من خیلی آسان بود و همینطور تحویل دادنت به مردان آبادی که برای کشتنشان آنجا آمده بودی. اما میبینم بعد از چهل سال در لباس افسری با تانک برگشتهای.بله. تو آدم دیگری شدهای اما نه آنی که من میخواستم….»
اما سایهها و کلیدها در این داستان از یک نقش سمبلیک و بسیار قوی برخوردار است و آن اینکه وقتی زنان آبادی رأسالسرو از آنجا رانده شدند درِ خانههای خود را قفل کردند و کلیدها را به گردنشان آویختند اما سایههای خود را و در واقع روح و هویت خود را در روستا باقی گذاشتند که مریم هم تا آخر آن کلید را با خود و آویخته به گردن داشت و این همان بود که فرماندهی گردان اشترن را به وحشت میانداخت و میگفت:
«اینها گرچه از روستا رفتهاند اما همچنان سایههایشان باقی مانده.»
مادر ناحوم نیز که خود یک یهودی است روزی به او میگوید:
«بعضی وقتها فکر میکنم اگر در برلین میماندم و آن مرگ سخت و یکبارگی را تجربه میکردم خیلی بهتر از آن بود که به اینجا آمدهام و در خانهای زندگی میکنم که مال من نیست و هر وقت بیرون میروم موقع برگشت همیشه این فکر در سرم جولان میدهد که سایهی صاحبخانهی اصلی همچنان در آن خانه وجود دارد و حتی ترس از آن دارم که مبادا کلیدی را که در قفل میچرخانم نتواند آن را باز کند چون کلید اصلی خودش نیست. من در برلین که بودم توی خانهای زندگی میکردم که میدانستم از اول متعلق به من بوده و روی زمینی گام میگذاشتم که حقیقی بود.»
نویسنده در بخشی از داستان میگوید: «شاید موفق به کشتن کسی و دفنش بشوید اما با سایههایش چه میکنید؟»
سایه در این داستان نماد هویت است.
کرونا بیماری پستمدرن در گفتار فیلسوف ایرانی
یوسا دو بار به توصیه دو ناشر دست به معرفی بهترین آثار ادبیات جهان زد که برخی از آنها به زبان فارسی نیز ترجمه شدهاند.
تعداد بسیار زیادی از نویسندگان، در طول زندگی خود با افسردگی مواجه بودهاند. برخی پژوهشگران اعتقاد دارند شخصیتهای خلاق، آسیبپذیریِ بیشتری در مقابل افسردگی دارند.
سعدی با تعریف دقیق فضایل اخلاقی و جایگاه هر عضو در بدن جامعه، بنیانی نظری برای توسعه نهادی فراهم آورده که امروز نیز میتواند راهنمای عملی باشد.
هوش یعنی توانایی تحلیل اطلاعات، یادگیری از تجربهها، و تصمیمگیری بر اساس دادهها. هوش مصنوعی در این زمینهها، به سطحی بیسابقه رسیده است.