اعتماد: «رولوسیون بدون اولوسیون یک چیزی است که خیال آن هم نمیتواند در کله داخل شود! ما جوانها باید برای خود یک تکلیفی بکنیم در آنچه نگاه میکند راهنمایی به ملت. برای آنچه مرا نگاه میکند در روی این سوژه یک آرتیکل درازی نوشتهام و با روشنی کورکنندهای ثابت نمودهام که هیچ کس جرات نمیکند روی دیگران حساب کند و هر کس به اندازه… به اندازه پوسیبیلیتهاش باید خدمت بکند وطن را که هر کس بکند تکلیفش را! این است راه ترقی! والا دکادانس ما را تهدید میکند. ولی بدبختانه حرفهای ما به مردم اثر نمیکند. لامارتین در این خصوص خوب میگوید…». این جملهها را یک به اصطلاح امروزیها «بلاگر» یا «اینفلوئنسر» در فضای مجازی نگفته، از زبان یک مدیر شرکت سوییسی یا موسس فلان «استارتآپ» و صاحب بیسار «پلتفرم» هم در نیامده. این متن را محمدعلی جمالزاده، نویسنده سرشناس ایرانی در داستان مشهور «فارسی شکر است» نوشته، از زبان یکی از چهار شخصیت داستان که جمالزاده او را فردی «فرنگیمآب» خوانده و چنین توصیف کرده: «آقای فرنگیمآب ما با یخهای به بلندی لوله سماوری که دود خط آهنهای نفتی قفقاز تقریباً به همان رنگ لوله سماورش هم درآورده بود در بالای طاقچهای نشسته و در تحت فشار این یخه که مثل کندی بود که به گردنش زده باشند در این تاریک و روشنی غرق خواندن کتاب رومانی بود.» نکته جالب آن است که جمالزاده خیلی پیشگویانه فرد مذکور را «از آن فرنگیمآبهای کذایی خوانده که تا قیام قیامت در ایران نمونه و مجسمه لوسی و لغوی و بیسوادی خواهند ماند و یقیناً صد سال دیگر هم رفتار و کردارشان تماشاخانههای ایران را (گوش شیطان کر) از خنده رودهبر خواهد کرد». حالا بعد از صد سال و اندی سال، مصداقهای زیادی برای این فرنگیمآبی پیدا شدهاند و نه مثل شخصیت داستان جمالزاده در پستوی محبس که با افتخار جلوی دوربین مینشینند و طوری حرف میزنند که مخاطب معمولی سرش سوت میکشد و هاج و واج میماند.
جمالزاده جوان صد و اندی سال پیش داستان «فارسی شکر است» را اولینبار در جمع گروه نویسندگان مجله کاوه یا همان کمیته ملیون ایرانی خواند. مجله کاوه را سید حسن تقیزاده راه انداخته بود، در آلمان و با همکاری چهرههایی چون محمد قزوینی و محمدعلی جمالزاده و بنا بود احساسات ملیگرایانه ایرانیان در غربت را تقویت کند. داستان «فارسی شکر است» اولینبار در سال 1300 در نشریه کاوه منتشر شد و چندی بعد در کتابی با عنوان «یکی بود یکی نبود» به چاپ رسید. این داستان را امروز عموم منتقدان و پژوهشگران به عنوان نقطه عطفی در تاریخ ادبیات فارسی معرفی میکنند.
داستان «فارسی شکر است» ساده و کوتاه است و از زبان اول شخص روایت میشود. راوی تعریف میکند که پس از پنج سال در به دری در غربت، هنگام ورود به ایران از طریق کشتی در بندرانزلی توسط ماموران گمرک سینجیم میشود و هر چه میگوید ایرانی است و به کشورش برگشته، به خرجشان نمیرود و او را به هلفدونی میاندازند. آنجا در سلول تاریک و نمور در مییابد که با دو نفر دیگر همبند است، یکی همان فرنگیمآبی است که ذکرش رفت، دیگری پیرمردی عمامه به سر که به نوشته جمالزاده در وهله اول «شبیه گربه براق سفیدی است که بر روی کیسه خاکه زغالی چنبره زده و خوابیده باشد، اما در واقع آدمی است که به عادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربه براق سفید هم عمامه شیفته و شوفته او است که تحتالحنکش باز شده و درست شکل دم گربهای را پیدا کرده.» چیزی نمیگذرد که نفر چهارمی هم به جمع سوتهدلان اضافه میشود: «دفعتاً در محبس چهارطاق باز شد و با سر و صدای زیادی جوانک کلاه نمدی بدبختی را پرت کردند توی محبس و باز در بسته شد. معلوم شد مامور مخصوصی که از رشت آمده بود برای ترساندن چشم اهالی انزلی این طفلک معصوم را هم به جرم آنکه چند سال پیش در اوایل شلوغی مشروطه و استبداد پیش یک نفر قفقازی نوکر شده بود در حبس انداخته است». اسم این نفر چهارم رمضان است. رمضان در بدو ورود به سلول وقتی دید آه و ناله و اظهار عجز و التماس نتیجهای ندارد، شروع به داد و هوار و ناسزا گفتن کرد، اما خیلی زود دریافت این کارها فایده ندارد و سراغ همبندیها رفت. اول رفت سر وقت پیرمرد عمامه به سر و از او دادخواهی کرد، اما پیرمرد با جملاتی نامفهوم و پر از اصطلاحات و تعبیرهای عربی به او پاسخ داد، طوری که رمضان زبانش بند آمد و هاج و واج ماند و از او ناامید شد و به جوان فرنگیمآب پناه آورد، اما شیوه صحبت کردن جوان فرنگیمآب چنانکه بالاتر جملاتی از او را آوردیم، خیلی بهتر نبود. در نهایت راوی به کمک رمضان آمد و کوشید با فارسی سلیس و روان و شیرین او را آرام کند. رمضان هم وقتی دید که یکی مثل آدمیزاد حرف میزند، از خوشحالی سر از پا نشناخت و دست او را گرفت و به نوشته جمالزاده حالا نبوس و کی ببوس. بعد رمضان از راوی پرسید: «ای درد و بلات به جان این دیوانهها بیفتد! به خدا هیچ نمانده بود زهرهام بترکد. دیدی چطور این دیوانهها یک کلمه حرف سرشان نمیشود و همهاش زبان جنی حرف میزنند؟» راوی در جواب او گفت: «داداش جان اینها نه جنیاند نه دیوانه، بلکه ایرانی و برادر وطنی و دینی ما هستند!» اما رمضان باور نکرد و گفت: «تو را به حضرت عباس آقا دیگر شما مرا دست نیندازید. اگر اینها ایرانی بودند چرا از این زبانها حرف میزنند که یک کلمهاش شبیه به زبان آدم نیست؟» راوی جواب داد: «رمضان این هم که اینها حرف میزنند زبان فارسی است منتها…» همه چیز در همین «منتها» و سه نقطه پس از آن خلاصه میشود. میتوان این سه نقطه را به شیوههای متفاوت پر کرد، مثلاً نوشت: منتها برخی قصد فخرفروشی دارند و فکر میکنند با به کار بردن کلمهها و تعبیرهای فرنگی باسوادتر و به اصطلاح امروزیها «با کلاس»تر جلوه میکنند. یا نوشت: منتها گروهی با این شکل حرف زدن قصد مرعوب کردن و ترساندن مخاطب خود را دارند و میخواهند او را مسحور فهم و شعور و سواد خود کنند. یا نوشت: منتها مشکل در آموزش زبان فارسی است. در مدرسهها و دانشگاههای ما فارسی نوشتن و فارسی حرف زدن را به درستی یاد نمیدهند و بعضاً دیده شده طرف تا مقطع دکترا پیش رفته و از نوشتن چند خط به زبان فارسی عاجز است. یا نوشت: منتها زبان فارسی در این مملکت متولی و دلسوز ندارد و گاهی دیده و شنیده شده که مسوولان رده بالای مملکتی هم هنگام خواندن دو بیت شعر از روی نوشته دچار خطاهای فاحش و مضحک میشوند.
خلاصه اینکه فارسی شکر است و احتمالاً جمالزاده این جمله کوتاه و قشنگ را با نیم نگاهی به آن بیت زیبای حافظ نوشته باشد: «شِکرشِکن شوند همه طوطیانِ هند/ زین قندِ پارسی که به بنگاله میرود». منظورم از تکرار و ستایش این تعبیر به هیچوجه کوبیدن بر طبل ملیگرایی افراطی نیست. به هر حال برای هر انسانی، زبان مادری شیرینترین زبان دنیاست. آدمها همانطور که بهطور طبیعی مادر و پدرشان را خیلی دوست دارند و آنها را عزیزترین و مهربانترین آدمهای جهان میشمارند، زبان مادریشان را هم دوست دارند و میکوشند آن را پاس دارند. به ویژه وقتی این زبان میراث ارزشمندی در اختیار ایشان گذاشته باشد. گنجینهای از نوشتههای سخنوران بزرگی چون فردوسی و سعدی و حافظ و مولانا و خیام و نظامی و دهخدا و نیما و شاملو و اخوان و فروغ و پروین و سهراب با شیرینترین و نغزترین عبارتپردازیها و تعبیرها. راستی داستان جمالزاده شیرین تمام میشود. درست بعد از گفتوگوی بین راوی و رمضان، نگهبان در را باز میکند و هر چهار نفر را به امان خدا آزاد میکند. زبان مادری را پاس بداریم. با امید.
فکر نکنید کار ترجمه با آموختن زبان مبدا راه میافتد. شما باید زبان مقصد را هم بیاموزید.
وجه دیونوسوسی ادبیات کلاسیک فارسی
پارانویای مظلومان: وقتی همیشه کار، کار خودشان است.
بازخوانی داستان «فارسی شکر است» نوشته محمدعلی جمالزاده
درباره آموزش فلسفه برای کودکان (فبک)