img
img
img
img
img

بیشتر آدم‌ها واقعاً نمی‌دانند چطور فکر می‌کنند

جاشوا راتمن/مترجم: بهناز دهکردی

ترجمان: نوزده‌ساله، یا شاید بیست‌‌ساله، بودم که فهمیدم ذهنم خالی است. سر کلاس زبان انگلیسی دانشگاه بودم. نور آفتاب در کلاس می‌تابید و دربارهٔ داستان زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند، یا داستان امواج صحبت می‌کردیم. دست بلند کردم که چیزی بگویم، ولی ناگهان متوجه شدم نمی‌دانم چه می‌خواهم بگویم. یک لحظه ترس مرا فراگرفت. بعد استاد صدایم زد. دهانم را باز کردم و واژه‌ها سرازیر شدند. آن واژه‌ها از کجا می‌آمدند؟ ظاهراً می‌خواستم حرفی بزنم که دست بلند کرده بودم. اما تا وقتی شروع به صحبت نکردم، نمی‌دانستم چه در ذهنم می‌گذرد. چقدر آن لحظه عجیب بود!

بعداً، وقتی آن لحظه را برای دوستی شرح دادم، به‌ یاد آوردم که وقتی بچه بودم مادرم اغلب به پدرم می‌گفت «در فکر چه هستی؟». پدرم شانه بالا می‌انداخت و می‌گفت «هیچی»، پاسخی که مادرم را بسیار عصبانی می‌کرد (مادرم از من می‌پرسید «چطور می‌تواند به هیچ‌چیز فکر نکند؟»). من همیشه مثل پدرم بوده‌ام؛ اوقات زیادی را بدون تأمل سپری می‌کنم و زندگی‌ام را می‌گذرانم. بااین‌حال، هربار که صحبت می‌کنم، ایده‌ها از میان ابرهای ذهنی ظاهر می‌شوند. زمانی که با دوستم صحبت می‌کردم هم همین اتفاق افتاد. اندیشه‌هایی را بیان می‌کردم که در ذهنم حاضر بودند، اما مشخص نبودند.

ذهنم تماماً عاری از واژه‌ها نیست. من هم مانند بسیاری از مردم گهگاه با خودم حرف می‌زنم و تک‌گویه‌های درونی دارم (شیر یادت نرود! ۱۰ بار دیگر این حرکت را تکرار کن!). اما در کل سکوت حاکم است و ذهنم خالی است. به‌ندرت تصویر می‌بینم یا چیزها، افراد یا جاها را تصور می‌کنم. اندیشیدن برای من نوعی فشار در پشت چشم‌هاست، اما اغلب برای کامل‌کردن افکارم باید آن‌ها را بلندبلند بگویم. در نتیجه، همسرم نقش نیمهٔ دیگر مغزم را بازی می‌کند. اگر کسی نباشد که با او صحبت کنم، اندیشه‌هایم را می‌نویسم. وقتی این کار را هم نتوانم بکنم، در خانهٔ خالی قدم می‌زنم و با خودم حرف می‌زنم. گاه می‌روم و شنا می‌کنم تا بتوانم دور از ساحل، در تنهایی و جایی که کسی صدایم را نشنود، با خودم صحبت کنم. این تئاتر ذهنی مینیمالیستی زندگی‌ام را شکل داده است. من زیاد صحبت می‌کنم، نویسندهٔ حرفه‌ای هستم و همهٔ عمر عکاسی کرده‌ام -فردی سرسختم که می‌خواهم همه‌چیز را از ذهنم بیرون بکشم و جایی بگذارم که بتوانم آن‌ها را درک کنم.

من تنها کسی نیستم که «سبک» ذهنی دارم، یا فکر می‌کنم که دارم. از دیگران بپرسید چطور فکر می‌کنند و آن‌ها احتمالاً به شما خواهند گفت که در سکوت با خودشان حرف می‌زنند یا با تصاویر می‌اندیشند یا با حرکت در فضاهای واقعی در فضاهای ذهنی منتقل می‌شوند. دوستی دارم که هنگام یوگا می‌اندیشد و دوست دیگری که تصاویر ذهنی خود را مرور و با هم مقایسه می‌کند. دانشمندی را می‌شناسم که در ذهنش تتریس۱ بازی می‌کند و در خواب ذرات پروتئین را کنار هم می‌چیند. گاهی همسرم ظاهری غریب به خودش می‌گیرد که برای من آشناست و وقتی آن را می‌بینم، می‌دانم که دارد نمایشی پیچیده در ذهنش تمرین می‌کند و همهٔ دیالوگ‌ها را خودش می‌گوید. گاه پیش‌از آنکه جمله‌ای را بلند بگوید، آن را تماماً در ذهنش و در سکوت گفته است.

تمپل گراندین در کتاب جدید خود به نام اندیشهٔ بصری: استعداد پنهان کسانی که به کمک تصاویر، الگوها و امور انتزاعی می‌اندیشند۲ توضیح می‌دهد که ذهنش پر از تصاویر پرجزئیات است و می‌تواند آن‌ها را با ذوق و دقت کنار هم بگذارد، ترکیب کند یا تغییر دهد. گراندین متخصص رفتار حیوانات و مهندس کشاورزی در دانشگاه ایالتی کلرادو است. او به طراحی عناصر معماری کشتارگاه و سایر سازه‌های مزرعه می‌پردازد. وقتی وظیفهٔ تخمین هزینهٔ ساختمانی جدید به او سپرده شد، به نقشه‌هایش نگاه کرد و سپس آن‌ها را در ذهنش با تصاویری که از پروژه‌های پیشین به یاد داشت مقایسه کرد. او توانست صرفاً از‌طریق اندیشهٔ بصری به‌درستی تخمین بزند که ساختمان جدید دو برابر یا سه‌چهارم بیشتر از ساختمان قبلی هزینه خواهد داشت. او پس‌از شروع همه‌گیری در مورد داروهایی که بدن را در برابر ویروس کرونا مقاوم می‌کنند مطالعات زیادی انجام داد. در حین مطالعه، تناظر بصری دقیقی در ذهنش ساخت، که بدن را به پایگاهی نظامی هنگام محاصره تشبیه می‌کرد. وقتی به طوفان‌های سیتوکین اندیشید -اتفاقی که باعث می‌شود سیستم ایمنی بیش‌ از حد فعال شده و باعث التهاب غیرقابل کنترل ‌بدن شود- این ایده را به کمک واژه‌ها بیان نکرد، بلکه نوشت «سربازان سیستم ایمنی‌ام را می‌بینم که از کوره در رفته‌اند، گیج شده‌اند، به پایگاه خودشان حمله کرده و آن را آتش زده‌اند».

با خواندن کتاب گراندین، آرزو کردم که کاش ذهنم بیشتر بصری بود. تصاویر دوران کودکی در ذهنم مبهم هستند -هیچ‌وقت نمی‌دانم که دارم آن‌ها را به یاد می‌آورم یا در همین لحظه تصور می‌کنم. اما گراندین به‌سادگی «خاطرات تصویری واضحی» از دوران کودکی‌اش به یاد می‌آورد و از آن‌ها «تصاویر و ویدئوهای سه‌بعدی» در ذهن دارد. به‌وضوح در خاطر دارد که «روی تپه‌های پوشیده از برف سورتمه‌سواری یا تیوپ‌سواری می‌کرد» و حتی می‌تواند بالا و پایین‌رفتن سورتمه را در سراشیبی به یاد بیاورد. بی هیچ زحمتی، نخ گلدوزی ظریفی را که در کلاس گلدوزی مدرسهٔ ابتدایی بین انگشتانش می‌گرفت به یاد دارد. اگر ذهن او سالن سینمایی با پرده‌ای عریض باشد، ذهن من دستگاه فکس است.

در اوایل قرن بیستم، رمان‌هایی مانند اولیس، خانم دالووی و در جستجوی زمان ازدست‌رفته ما را ترغیب کردند به درون خود، به درون ذهنمان، توجه کنیم. کتاب گراندین نیز به همین شیوه ما را ترغیب می‌کند به چیزی توجه کنیم که ویلیام جیمز آن را «جریان هشیاری» می‌نامد، یعنی جریان مداوم افکار در ذهنمان. جیمز می‌گوید «گویا زندگی ذهنی ما، مانند زندگی پرندگان، از تناوب پروازکردن و فرودآمدن ساخته شده است». استعاره‌های او از آبزیان و پرندگان خصلتی انتزاعی دارند و از توضیح بیش ‌از حد دقیق آنچه در ذهن ما می‌گذرد اجتناب می‌کنند. اما نوشته‌های گراندین برعکس عمل می‌کنند و آنچه را که در ذهن او، و شاید در ذهن شما، می‌گذرد بسیار ملموس توصیف می‌کنند. توصیفات دقیق وی تفاوت ذهن‌ها را برجسته می‌کنند. توماس نیگل فیلسوف در مقاله‌ای با عنوان «خفاش‌بودن چگونه است؟»۳ می‌گوید هرگز نمی‌فهمیم خفاش‌بودن چگونه است، زیرا «ردیاب صوتی خفاش» چنان با بینایی انسان تفاوت عمیقی دارد که نمی‌توان آن را تصور کرد. گراندین و من چنین تفاوت فاحشی با هم نداریم، اما نمی‌توانم ذهنی مانند ذهن او، ذهنی به‌طرز خارق‌العاده تصویری، را تصور کنم.

درعین‌حال، من و گراندین ایده‌های مشابه زیادی داریم. هر دو ما مازاد هزینه و طوفان‌های سیتوکین را درک می‌کنیم و از مسیرهای متفاوت به مقصد یکسانی می‌رسیم. ذهنمان واقعاً چقدر ما را از هم متفاوت می‌کند؟ و از تفاوت‌هایمان چه می‌فهمیم؟

گراندین به بیماری درخودماندگی یا اوتیسم مبتلاست. نام او در سال ۱۹۹۵ پس‌از انتشار کتاب اندیشیدن با تصاویر۴ سر زبان‌ها افتاد، کتاب خاطراتی که در آن جست‌‌وجوی سالیان خود برای یافتن راه استفاده از استعدادهای بصری و ادراکی‌اش را ثبت کرده است. او در نهایت در مهندسی کشاورزی به آرامش رسید، حوزه‌ای که در آن قادر بود سازه‌های مزرعه را از دیدگاه حیوانات تجسم کند. در بازدید از کشتارگاهی که حیوانات در آن وحشت‌زده بودند توانست بی‌درنگ ببیند که چگونه عناصر بصری کوچک، مانند یک زنجیر آویزان یا انعکاس آب در یک گودال، می‌توانست حواس حیوانات را پرت کند و باعث گیجی آن‌ها شود. کتاب اندیشیدن با تصاویر توجه‌ها را به مسئلهٔ «تنوع عصبی» جلب کرد. ذهن غیرمعمول گراندین چیزهایی را درمی‌یافت که دیگران درنمی‌یافتند. او در کتاب اندیشهٔ بصری استدلال خود را تقویت می‌کند و می‌گوید افرادی که ذهنشان واژه‌محور است سایر انواع اندیشه را از بازی خارج کرده‌اند. او می‌گوید جلسات هیئت‌مدیره، اتاق‌های خبر، مجلس‌های قانون‌گذاری و مدارس ما را ذهن‌های کلامی اداره می‌کنند و در مدارس کلاس‌های مهارتی و هنری را کاهش داده و فراگیران را در معرض آزمون‌های نوشتاری استاندارد که مکرر و دلهره‌آور هستند قرار داده‌اند. نتیجه‌اش بروز بحران در هوش آمریکایی‌هاست. گراندین می‌گوید «جهانی را تصور کنید که در آن هنرمندان، طراحان صنعتی یا مخترعان وجود نداشته باشند. هیچ برق‌کار، مکانیک، معمار، لوله‌کش یا بنّایی نداشته باشد. این‌ها کسانی هستند که اندیشهٔ بصری دارند و بسیاری از آن‌ها از انظار پنهان شده‌اند. و ما نمی‌توانیم آن‌ها را درک کنیم، تشویقشان کنیم یا قدر کارهای خاصشان را بدانیم».

گراندین در اندیشیدن با تصاویر می‌گوید جهان بین کسانی که اندیشهٔ بصری دارند و کسانی که اندیشهٔ کلامی دارند تقسیم شده است. در کتاب اندیشهٔ بصری کمی این ایده اصلاح شده است و پیوستاری از سبک‌های اندیشه در آن مطرح می‌شود که می‌توان آن را به سه بخش تقریبی تقسیم‌بندی کرد. در یک سر پیوستار کسانی هستند که اندیشهٔ کلامی دارند و اغلبِ مسائل را با فکرکردن به آن‌ها در ذهنشان حل می‌کنند، یا به‌طور کلی، آن‌ها را به شیوهٔ خطی و بازنمایی که مخصوص زبان است پردازش می‌کنند (کسی که اندیشهٔ کلامی دارد، برای تخمین هزینهٔ یک پروژۀ ساختمانی همهٔ اجزا را قیمت‌گذاری می‌کند و سپس ستون هزینه را در جدول جمع می‌زند، یعنی از رویکردی منظم و مبتنی‌بر نمادها استفاده می‌کند). در آن‌سوی پیوستار، کسانی هستند که چیزها را تجسم می‌کنند. آن‌ها با استفاده از تصاویر ذهنی ملموس و عکس‌مانند به نتیجه می‌رسند، مانند گراندین که نقشه‌های ساختمان را در ذهنش مقایسه می‌کرد. گراندین می‌گوید بین این دو قطب افراد گروه دیگری نیز هستند که اندیشهٔ بصری دارند و به آن‌ها «تجسم‌کنندگان فضایی» می‌گوید. این‌ها زبان و تصویر را با هم ترکیب می‌کنند و به کمک الگوهای بصری و امور انتزاعی می‌اندیشند.

گراندین از خوانندگان کتابش می‌خواهد منارهٔ کلیسا را تصور کنند. از نظر وی، افرادی که اندیشهٔ کلامی دارند در انجام این کار ناشیانه عمل می‌کنند و «دو خط مبهم به شکل ۸» به ذهنشان می‌آید، گویی هرگز منارهٔ کلیسا ندیده‌اند. اما کسانی که قدرت تجسم چیزها را دارند، توصیف دقیقی از مناره‌هایی که در کلیساهای واقعی دیده‌اند ارائه می‌دهند و گویی در ذهنشان «به یک عکس یا نقاشی واقع‌گرا نگاه می‌کنند». در همین حال، کسانی که قدرت تجسم فضایی دارند، یک منارهٔ کامل اما انتزاعی را تصور می‌کنند -«مناره‌ای به سبک نیو انگلند، تصویری که با کنار هم قراردادن کلیساهایی که دیده‌اند در ذهنشان ساخته‌اند». آن‌ها الگوهای مشترک مناره‌های کلیسا را بیرون می‌کشند و آن الگو را تصور می‌کنند، نه نمونه‌های خاص آن را.

گراندین از این ایده استقبال می‌کند که دو نوع اندیشهٔ بصری وجود دارد، زیرا این ایده کمک می‌کند تفاوت‌های بین افرادی با ذهن یکسان را توضیح دهد. برای مهندسی یا تعمیر ماشین به مهارت‌های بصری نیاز است. مهندس و مکانیک هر دو قدرت اندیشهٔ بصری دارند، اما با هم متفاوت‌اند. طبق گفتهٔ گراندین، مهندسان بیشتر قدرت تجسم فضایی دارند و می‌توانند به‌طور انتزاعی تصور کنند که بخش‌های مختلف ماشین چطور کار می‌کنند، اما مکانیک‌ها چیزها را تجسم می‌کنند و می‌توانند با یک نگاه بفهمند یک نقطۀ خاص روی سیلندر موتور کار خاصی انجام می‌‌دهد یا صرفاً جنبهٔ زیبایی دارد. گراندین می‌گوید هنرمندان و صنعتگران اغلب دارای قدرت تجسم اشیاء هستند. آن‌ها می‌توانند تصور کنند که نقاشی دقیقاً چه‌ شکلی خواهد داشت، گل‌های سقف چگونه باید کشیده شوند و شکاف لباس چگونه باید دوخته شود. دانشمندان، ریاضی‌دانان و مهندسان برق قدرت تجسم فضایی دارند. آن‌ها می‌توانند تصور کنند چرخ‌دنده‌ها در کل چگونه کنار هم قرار می‌گیرند و مولکول‌ها چگونه برهم‌کنش می‌کنند. گراندین مسابقه‌ای را شرح می‌دهد که تفنگ‌داران نیروی دریایی انجام دادند. در این تمرین، مهندسان و دانشمندان با مدارک تحصیلی بالا در مقابل تعمیرکاران رادیو و مکانیک‌های کامیون قرار گرفتند. این دو گروه قرار بود وظایف فنی را انجام دهند، وظایفی مانند «ساخت وسایل نقلیهٔ ابتدایی به کمک توده‌ای آشغال». مهندسان با ذهن بصری و انتزاعی خود برای انجام این وظیفهٔ عملی «بیش ‌از حد فکر می‌کردند». آن‌ها به مکانیک‌ها باختند، زیرا به قول گراندین مکانیک‌ها «قدرت تجسم چیزها را داشتند و در آن‌ها توانایی دیدن، ساختن و تعمیر چیزها با هم ترکیب شده بود».

وقتی کلاس هفتم بودم، در مسابقهٔ پرتاب تخم‌مرغ در کلاس مهارت‌آموزی برنده شدم. من وسیله‌ای ساختم که ترکیبی از سبد و چتر نجات بود و باعث می‌شد تخم‌مرغ‌هایی که از طبقهٔ دوم مدرسه می‌انداختیم سالم بمانند. اما مطمئنم که اندیشهٔ بصری من قوی نیست. در کتاب گراندین گزیده‌هایی از «آزمایش تشخیص بصری-فضایی» آمده است که نوعی آزمون بله-خیر است و روان‌شناسی به ‌نام لیندا سیلورمن آن را طراحی کرده تا افراد دارای ذهن کلامی را از افراد دارای ذهن بصری تفکیک کند.

آیا بیشتر به کمک تصاویر می‌اندیشید یا به کمک کلمات؟

آیا می‌توانید چیزها را بشناسید، بدون اینکه چگونگی و چرایی آن‌ها را توضیح دهید؟

آیا چیزهایی را که می‌بینید به خاطر می‌سپارید و چیزهایی را که می‌شنوید از خاطر می‌برید؟

آیا می‌توانید اشیا را از منظرهای مختلف تجسم کنید؟

آیا ترجیح می‌دهید نقشه بخوانید یا آدرس بپرسید و توضیحات کلامی را دنبال کنید؟

کسانی که اندیشهٔ بصری دارند به بیشتر این پرسش‌ها پاسخ مثبت می‌دهند. پاسخ من تقریباً به همهٔ آن‌ها منفی است. آزمایش‌های دیگری در این کتاب هستند که آشکارا نشان می‌دهند چطور تفاوت ذهن ما می‌تواند باعث تفاوت کسی مثل من و شخصی مانند گراندین شود. ماریا کوژونیکوف عصب‌شناسِ شناختی است. او آزمایش‌هایی طراحی کرده است که قدرت تجسم چیزها را از قدرت تجسم فضایی تفکیک می‌کند. در یکی از این آزمایش‌ها که «تست وضوح دانه» نام دارد، از افراد می‌خواهند در ذهنشان اندازه و چگالی نسبی اشیای مختلف را تخمین بزنند. چند انگور را تصور کنید. آیا انگور بزرگ‌تر از فاصلهٔ بین رشته‌های راکت تنیس است؟ گراندین می‌گوید وقتی خودش این آزمون را داد، به‌روشنی در ذهنش دید که «انگور‌ها له می‌شدند، زیرا بزرگ‌تر از آن بودند که از فاصلهٔ بین رشته‌های راکت رد شوند». من هم به این نتیجه رسیدم که انگور بزرگ‌تر است، اما ذهن من آن‌قدر تصویری نبود که له‌شدن انگورها را ببیند.

ذهن‌های تصویری در کتاب اندیشهٔ بصری در مقایسه با ذهن‌های کلامی که در کتاب ایتان کراس توصیف شده‌اند مسحورکننده‌ترند. ایتن کراس روان‌شناس و عصب‌شناسی است که در دانشگاه میشیگان تدریس می‌کند و کتاب وی وراجی: صداهایی که در سرمان می‌پیچند و راه و روش مهار آن‌ها۵ نام دارد. کراس به موضوعی علاقه‌مند است که «حلقهٔ واجی»۶نام دارد و سیستمی عصبی است متشکل از یک «گوش درونی» و یک «صدای بیرونی» که حکم «انبار همهٔ چیزهای مرتبط با کلمات» را دارد و «در‌لحظه در پیرامون ما اتفاق می‌افتد». اگر اندیشهٔ بصری نزد گراندین مانند شرکت در «سیرک آفتاب»۷ باشد، اندیشهٔ کلامی نزد کراس مانند گیرافتادن در تئاتری تک‌پرسوناژی در آف-برادوی ۸است، یعنی یک تک‌گویی طولانی.

روان‌شناسانی که در مورد حلقه‌های واجی نظرسنجی کرده‌اند دریافته‌اند که این حلقه‌ها در کارهای مختلفی مورد استفاده قرار می‌گیرند. این حلقه‌ها مانند کاغذ یادداشت حافظه هستند. وقتی می‌خواهیم شمارهٔ تلفن کسی را یادداشت کنیم، نخست آن را در حلقهٔ واجی ذخیره می‌کنیم. از آن به‌عنوان ابزار مدیریت خود نیز استفاده می‌کنیم. کودکان از‌طریق صحبت‌کردن با خودشان عواطفشان را مدیریت می‌کنند، در آغاز با صدای بلند و سپس در سکوت و غالباً تذکرات یا تشویق‌های والدینشان را بازتاب می‌دهند (یک بار که پسر چهارساله‌ام داشت لوگوها را سر هم می‌کرد گفت «پیتر مواظب باش نشکنی‌اش»). ما از صداهای درونی خود برای نظارت بر مسیر رسیدن به اهداف استفاده می‌کنیم، به قول کراس، «تقریباً مانند برنامهٔ ردیابی روی گوشی‌های هوشمند». پژوهشگران دریافته‌اند که گفت‌و‌گوهای درونی و هدف‌محور ما بسیار شایع هستند و ناگهان از ناکجا ظاهر می‌شوند، مانند اعلان‌های روی صفحهٔ موبایل. مثلاً، وقتی مشغول بازکردن کشوی کابینتی می‌شویم که گیر کرده است، صدایی درونمان می‌گوید «زود باش دیگه؛ می‌تونی بازش کنی! تازه، نوبت دکتر فراموش نشود! حالا روی کشو تمرکز کن!».

در اوایل دههٔ ۲۰۱۰، انسان‌شناسی بریتانیایی به‌ نام اندرو ایروینگ به‌طور تصادفی سراغ صد شهروند نیویورک رفت و از آن‌ها خواست افکارشان را در ضبط‌صوت‌های کوچک ثبت ‌کنند. کراس می‌گوید «در این کار نوعی کنش نمایشی نهفته است». اما مطالعهٔ ایروینگ حقیقتی را آشکار می‌کند. مردم از صدای درونی خود برای فکرکردن در مورد افراد جذاب غریبه یا دشنام‌دادن به ترافیک استفاده می‌کنند. این صداها اغلب «با “محتواهای” منفی سروکار دارند و بیشترشان از تداعی‌های ذهنی پدید می‌آیند». مثلاً زنی پیش‌از آنکه ناگهان به یاد سرطان‌گرفتن دوستش بیفتد، با خودش می‌گوید «آیا این اطراف فروشگاه استیپلز۹ هست؟». او در مورد این خبر بد با خودش صحبت می‌کند و بعد ناگهان دوباره به اندیشهٔ قبلی باز می‌گردد و با خودش می‌گوید «خوب، اینجا استیپلز هست؟ فکر کنم باشد». مردی دربارهٔ رابطهٔ شکست‌خورده‌اش تأمل می‌کند و خود را دلداری می‌دهد که «معلوم بود، کاملاً معلوم بود. فراموشش کن». گیرکردن در این حلقه آسان است. این تک‌گویی‌ها گاه مصرانه ادامه می‌یابند و برخی مردم تسلیم گفت‌وگوهای درونی منفی و دائمی می‌شوند -چیزی که کراس آن را «پچپچه» می‌نامد -و در نهایت «ناامیدانه تلاش می‌کنند از این صداهای درونی خلاص شوند، زیرا حس بسیار بدی به آن‌ها می‌دهند». یکی از زنانی که اروینگ با آن‌ها صحبت کرد مدام به دوستش فکر می‌کند و نمی‌تواند از این فکر بیرون بیاید که آیا دوستش که از شهر بیرون رفته در تصادف اتوبوس مرده یا با کس دیگری فرار کرده است. کراس ماجرای ریک انکیل را تعریف می‌کند که بازیکن بیسبال بود و مجبور شد زمین بازی را ترک کند، زیرا صدای درونی‌اش دائم در مورد «یکی از حرکات بدنش هنگام پرتاب توپ» چیزهایی می‌گفت.

کراس می‌گوید افرادی که تک‌گویی درونی دارند اغلب «زمان زیادی را صرف اندیشیدن دربارهٔ خودشان می‌کنند و ذهنشان گرایش دارد دربارهٔ تجربه‌ها، عواطف، خواسته‌ها و نیازهای آن‌ها بیندیشد». این خودمحوری به مکالمه‌هایی که با صدای بلند انجام می‌دهیم نیز سرایت می‌کند. روان‌شناسی به نام برنارد ریمه در دهۀ ۱۹۸۰ پدیده‌ای را که امروز «برون‌ریزی» می‌نامیم -اشتراک‌گذاری بی‌اختیار افکار منفی با دیگران- مورد بررسی قرار داد. ریمه به این نتیجه رسید که تجربیات بد نه‌تنها باعث نشخوار فکری می‌شوند، بلکه ما را وادار می‌کنند آن‌ها را بلندبلند بیان کنیم. هرچه بیشتر ناراحتی خود را به دیگران ابراز کنیم، بیشتر از آن‌ها فاصله می‌گیریم. مطالعات در مورد دانش‌آموزان مقطع راهنمایی نشان می‌دهد کودکانی که بیشتر دربارهٔ تجربیات بد خود می‌اندیشند، بیشتر برای هم‌سالان خود برون‌ریزی می‌کنند و این به‌نوبهٔ خود باعث می‌شود آن‌ها «از نظر اجتماعی کنار گذاشته و طرد شوند». شاید به همین دلیل پدرم وقتی از او می‌پرسیدند به چه فکر می‌کند، می‌گفت «هیچی». شاید بد نباشد افکارمان را پیش خودمان نگه داریم.

کراس در نهایت نتیجه می‌گیرد که صداهای درونی ما ابزارهای قوی هستند که باید آن‌ها را رام کنیم. او در پایان کتابش چندین تکنیک برای کنترل پچپچه‌های درونی ارائه می‌دهد. توصیه می‌کند سعی کنید «بین خودتان و خودگویه‌ها فاصله ایجاد کنید. نام خودتان را بگویید و از دوم‌شخصِ “تو” برای اشاره به خودتان استفاده کنید» تا بتوانید کنترل بیشتری بر افکارتان داشته باشید. می‌توانید از صدای درونی‌تان استفاده کرده و وانمود کنید که می‌خواهید به دوستی دربارهٔ مشکلاتش مشاوره بدهید. می‌توانید افکار خود را به این سمت هدایت کنید که تجربهٔ شما عمومی است (طبیعی است که چنین حسی داشته باشید) یا به این فکر کنید که هر تجربهٔ جدید چالشی است که می‌توانید بر آن غلبه کنید (باید یاد بگیرم به همسرم اعتماد کنم). نکتهٔ اصلی این است صدایی را که برای مدیریت خود از آن استفاده می‌کنید کنترل کنید. از مزیت انعطاف‌پذیری گفت‌وگوها بهره ببرید. مدام گفت‌وگویی قدیمی را تکرار نکنید. از نویسنده بخواهید برخی از آن‌ها را تغییر دهد.

اندیشهٔ بصری، اندیشهٔ الگویی و اندیشهٔ کلامی تجربه‌های کاملاً متفاوتی هستند. اما آیا خود افراد نیز در این دسته‌بندی دقیق می‌گنجند؟ راسل تی. هورلبرت استاد دانشگاه نوادا در لاس وگاس بود و در دههٔ ۱۹۷۰ ایده‌ای مطرح کرد. او دستگاهی را که در زمان خاصی بوق می‌زد به عده‌ای داد و از آن‌ها خواست بعداز شنیدن صدای بوق بگویند چه در ذهنشان می‌گذرد. نظریهٔ وی این بود که اگر مردم سریع پاسخ دهند، می‌توان چیزی را که وی «تجربهٔ درونیِ بکر» -افکار خودبه‌خود- می‌نامید بی‌پرده مشاهده کرد. هورلبرت پس‌از دهه‌ها آزمایش با صدها نفر به این نتیجه رسید که به‌طور کلی تجربهٔ درونی از پنج عنصر تشکیل شده است که در هریک از ما به نسبت‌های گوناگونی با هم ترکیب می‌شوند. برخی افکار به‌شکلِ «گفتار درونی» بیان می‌شوند و برخی دیگر به‌شکلِ «دیدن درونی». برخی خود را از‌طریق عواطف بروز می‌دهند (در این مورد احساس بدی دارم) و برخی دیگر به شکل نوعی «آگاهی حسی» نمایان می‌شوند (موهای گردنم سیخ شده‌اند). سرانجام برخی افراد «تفکر غیرنمادین» دارند. آن‌ها اغلب «افکار صریح و متمایزی دارند که شامل تجربهٔ کلامی، تصویری یا هر نماد دیگری نمی‌شود».

من این توصیف را چند سال پیش خواندم و فکر کردم بالاخره اصطلاحی یافتم که بتوانم با آن ذهنم را توصیف کنم. ذهن من «خالی نیست»، بلکه افکارم غیرنمادین هستند. اما پژوهش هورلبرت نشان می‌دهد که اشتباه است خود را به‌طور قطعی تماماً‌ در یک گروه فکری قرار دهیم. او می‌گوید بیشتر مردم واقعاً نمی‌دانند چگونه فکر می‌کنند. اگر از آن‌ها بخواهی چیزی را که پیش‌از صدای بوق به آن فکر می‌کردند توصیف کنند، اغلب در توصیفی که پس‌از صدای بوق می‌دهند بسیار از واقعیت دور می‌شوند. مردم مستعد «تعمیم‌های ساختگی» هستند -یعنی ادعاهای بی‌اساس دربارهٔ چگونگی اندیشهٔ خودشان. برای من آسان است که بگویم بیشتر افکارم غیرنمادین هستند. اما تا چه حد افکارم را از نزدیک مطالعه کرده‌ام؟ واقعیت این است که بافت ذهن ما متغیر و سیال است. بی‌دلیل نیست که جیمز جویس برای توصیف ذهن در کتاب اولیس هجده فصل مطلب نوشته است. حتی در ذهن یک نفر نیز تفکر اشکال گوناگونی به خود می‌گیرد.

دانشمندان فیزیک کوانتوم هنگام مشاهده به مشکلی برمی‌خورند. وقتی به ذره‌ای نگاه می‌کنند، ذره تغییر می‌کند و وضعیت کوانتومی مشخصی به خود می‌گیرد که در غیر آن صورت نامشخص بود. در تلاش برای درک اینکه چگونه فکر می‌کنیم نیز مشکل مشابهی پیش می‌آید. اندیشیدن دربارهٔ شیوهٔ اندیشیدن نیز ممکن است باعث شود افکار ما شکلی به خود بگیرند که پیش‌تر نداشته‌اند. در کنفرانسی دانشگاهی دربارهٔ مطالعات حوزهٔ آگاهی که در سال ۲۰۰۲ در توسان برگزار شد، هورلبرت دربارهٔ این مسئله با اریک شویتزگبل گفت‌وگو کرد. شویتزگبل فیلسوفی شناخته‌شده است که به توانایی انسان در توصیف آنچه در ذهنش می‌گذرد شکاک است. او در کتابی به نام سرگشتگی‌های آگاهی۱۰اشاره می‌کند که در دههٔ ۱۹۵۰ بیشتر مردم می‌گفتند رؤیا‌های سیاه‌و‌سفید می‌بینند، اما در دههٔ ۱۹۶۰ می‌گفتند رؤیا‌های رنگی می‌بینند. شویتزگبل می‌گوید بی‌شک در آن دهه رنگ رؤیا‌های ما تغییری نکرد، بلکه فیلم‌های رنگی رایج شدند. شاید وسوسه‌ شویم که بگوییم در واقعیت رؤیاها رنگی هستند و مردم دههٔ پنجاه در مورد رؤیاهای خود اشتباه می‌کردند و مردم دههٔ شصت درست می‌گفتند. اما شویتزگبل می‌گوید تقسیم‌بندی رؤیاها به این شکل اشتباه است. به گفتهٔ وی «باید این احتمال را نیز در نظر بگیریم که رؤیاهای ما نه رنگی هستند نه سیاه‌و‌سفید». رؤیاها غیرواقعی هستند و شاید در بیداری تن به توصیف ندهند. با توصیف رؤیاها به آن‌ها ثباتی می‌دهید که فاقد آن هستند.

هورلبرت و شویتزگبل پس از کنفرانس توسان کتابی مشترک منتشر کردند که توصیف تجربهٔ درونی: ملاقات هوادار و شکاک۱۱نام داشت. این کتاب گفت‌وگویی حول محور هجده لحظهٔ ذهنی یکی از فارغ‌التحصیلان اخیر آن دانشگاه به نام ملانی است. او این لحظات را با همان دستگاه بوق‌زن ثبت کرده بود. هورلبرت بر این باور است که می‌توان تشخیص داد چه در ذهن ملانی می‌گذرد. شویتزگبل می‌گوید بیشتر چیزهایی که فکر می‌کنیم در ذهنمان می‌گذرد اساساً غیرقابل اعتماد هستند، زیرا فکرکردن بسیار شبیه رؤیادیدن است و نمی‌توان آن را توصیف کرد. او در نهایت می‌گوید «شاید ما در درون بسیار شبیه هم باشیم، هرچند به پرسش‌هایی که دربارهٔ تجربهٔ ذهنی ما مطرح می‌شوند به شیوه‌های متفاوت پاسخ می‌دهیم».

پایان این کتاب باز است و بر عهدهٔ خواننده است که قضاوت کند چه کسی درست می‌گوید. برای نمونه، به توصیف سومی که ملانی در روز دوم آزمایش پس‌از شنیدن صدای بوق می‌دهد توجه کنید. هورلبرت و شویتزگبل تجربهٔ ملانی را چنین بازگو می‌کنند:

ملانی در حمام ایستاده، به اطراف نگاه می‌کند و سعی دارد فهرست خریدهایش را در ذهنش تجسم کند. همان لحظه بوق به صدا در می‌آید و تصویری از تابلو یا کاغذی سفید در ذهنش ساخته می‌شود (همان تابلویی که فهرست خریدهایش را روی آن می‌نویسد). سپس در ذهن تصویر دست خودش را می‌بیند که واژهٔ «کاندیشنر»۱۲ را می‌نویسد. دستش در آن تصویر درحال حرکت است و او می‌تواند ببیند که حروف از نوک قلم جاری می‌شوند. در همان لحظه‌ای که صدای بوق شنیده می‌شود، حرف «د» (چهارمین حرف از واژهٔ «کاندیشنر») داشت از نوک قلم جاری می‌شد.

در همان لحظه، صدای درونی ملانی هم‌زمان با نوشتن واژه در تصویر ذهنی‌اش به‌آرامی می‌گفت «کاند-دی-شنر».

همچنین، او در همان لحظه متوجه شد که انگشتان پایش سرد شدند. این هشدار یا آگاهی حسی از سرما در آخرین لحظه در وی حاضر بود، پیش‌از آنکه صدای بوق آن را مختل کند. به نظر نمی‌رسد این آگاهی حاصل فرایند فکری مشخصی باشد.

ظاهراً در آن لحظهٔ مشخص چیزهای زیادی در ذهن ملانی می‌گذشت. هورلبرت و شویتزگبل دربارهٔ گزارش ملانی با هم بحث می‌کنند. آیا او واقعاً هم‌زمان از همهٔ این چیزها آگاه بوده است؟ شویتزگبل شک دارد که چنین بوده باشد. اما هولبرت در دههٔ ۱۹۹۰ از این شیوه در مصاحبه با یک کارمند بانک به نام فرن استفاده کرد. فرن می‌گوید همیشه ذهنش پر از «پنج یا ده» تصویر است که هم‌پوشانی دارند یا هم‌زمان ساخته می‌شوند، مانند عکسی که چند بار نوردهی شده و تصاویر جداگانه روی هم افتاده‌اند. مجموعه‌آزمایش‌ها نشان می‌دهند که ممکن است فرن در مورد تجربهٔ غیرمعمولش درست بگوید. هورلبرت می‌نویسد همکاران فرن در بانک همیشه در‌حال شمردن انبوهی اسکناس هستند و «فرن در حین شمردن اسکناس‌ها بحث‌هایی مطرح می‌کند که باعث عصبانیت همکارانش می‌شود، زیرا نمی‌توانند درست بشمرند. هم‌زمان شمردن و حرف‌زدن برای فرن ساده، اما برای همکارانش غیرممکن است».

رشتهٔ افکار ملانی خنده‌دار، آشفته، لایه‌لایه و غنی است. در گزارش اول وی در روز سوم می‌فهمیم که «دوست‌ ملانی دربارهٔ نامهٔ بیمه از او سؤالی پرسیده است». اما تمرکز او «بر چیزی نبود که می‌گفت، بلکه داشت سعی می‌کرد واژۀ «پریودونتیست»۱۳ را به یاد بیاورد». صدای درونی او که شاید «کمی ویژگی بصری» نیز داشت مدام «پری-، پری-» را تکرار می‌کرد. در گزارش دومِ همان روز، وقتی ملانی داشت به‌سمتِ ماشینش می‌رفت، «شکل سیاه و بزرگ آن را تقریباً در ذهنش می‌دید»، اما بیشتر حس «مه‌آلودگی و نگرانی» را تجربه می‌کرد، حس «ناتوانی از فکرکردن با سرعت معمول». ملانی در لحظه‌ای که بوق را شنید «درحال بررسی این مه‌آلودگی بود»، که گویی «پشت چشم‌هایش لانه کرده بود و در اطراف ابروهایش سنگینی می‌کرد». او پیش‌از گزارش و پس‌از بوق ششم در روز چهارم داشت چند گل خشک‌شده را دور می‌انداخت. به هورلبرت گفت «داشتم فکر می‌کردم آن گل‌ها مدتی طولانی دوام آورده بودند. این فکر بیهوده به‌شکل نوعی گفتار درونی درآمده بود». او می‌گوید در لحظهٔ شنیدن صدای بوق نه به خود عبارت «آن‌ها مدتی طولانی دوام آوردند»، بلکه به «پژواک» این عبارت در ذهنش گوش می‌داد.

توجه دقیق ملانی به ذهنش تحسین‌برانگیز است. گویی مالی بلومِ ۱۴خودش شده است. من پس‌از خواندن کتاب هورلبرت و شویتزگبل تلاش کردم از ملانی تقلید کنم و دقیق‌تر به تجربه‌های درونی و دست‌‌اول خودم بپردازم. آیا من هم می‌توانستم در ذهن پژواک افکارم را بشنوم -افکاری مانند «به کارت برس!» و «گوشی را کنار بگذار!»؟ آیا می‌توانستم احساساتی را که تجربه می‌کردم هم‌زمان درک کنم؟ چه‌چیزهایی هم‌زمان در ذهنم اتفاق می‌افتادند؟ خوب می‌دانستم که هرگز فهرست خرید ذهنی نداشته‌ام. اما دشوار است که بتوانم بگویم چه‌چیزی در ذهنم است، شاید به‌این‌دلیل که افکارم اغلب «غیرنمادین» هستند، یا شاید روان‌شناسی نداشته‌ام که مرا راهنمایی کند، یا شاید به‌این‌دلیل که به‌محض اینکه دربارهٔ تجربهٔ درونی خود بیندیشیم، این تجربه دیگر آن‌قدرها بکر باقی نمی‌ماند. به باور هورلبرت، توصیف زندگی درونی دشوار است. به باور شویتزگبل، زندگی درونی ما لزوماً توصیف‌پذیر نیست. او معتقد است اندیشیدن ما در عمق خود مانند سازوکار ردیابِ صوتی خفاش است، یعنی هرگز نمی‌دانیم واقعاً چگونه کار می‌کند.

شیوهٔ اندیشه برای ما پر از اسرار است. من همیشه پرسش مادرم را از همسرم هم می‌پرسم -«به چه فکر می‌کنی؟»- و پاسخ به این پرسش از یک جهت ساده است. یعنی ما می‌توانیم صبح تا شب با هم حرف بزنیم و افکارمان را بیان کنیم. اما ازجهتی دیگر این پرسش پاسخ‌دادنی نیست. زیرا ما با بیان‌کردن افکارمان آن‌ها را تغییر می‌دهیم. توصیف اندیشه‌ها به معنای رام‌کردن آنهاست. به همین دلیل است که برقراری ارتباط با دیگران هم دشوار و هم جالب است و شناخت ذهن خودمان نیز کاری چنین دشوار و سرگرم‌کننده است.

اگر نتوانیم بگوییم دقیقاً چگونه می‌اندیشیم، پس چقدر خودمان را می‌شناسیم؟ فیلسوفی به نام دانیل دنت در مقالهٔ «خود به‌مثابهٔ مرکز گرانش روایت»۱۵می‌گوید که انسان‌بودن یعنی داستان‌سرایی. داستان به یک معنا ناقص است، زیرا واقعیت ندارد. اما وقتی کتاب داستانی را می‌گشاییم، آن را با عصبانیت کنار نمی‌گذاریم و نمی‌گوییم همهٔ چیزهایی که در آن نوشته شده مهملاتی ساختگی هستند. می‌دانیم که همین ساختگی‌بودن داستان است که مهم است. دنت می‌گوید داستان عمداً در وضعیت «عدم تعین» قرار دارد، یعنی داستان تنها به شیوهٔ خاص خودش واقعی است. این امر در مورد ذهن ما نیز صادق است. ما تجربه‌های درونی متنوعی داریم که با آن‌ها زندگی می‌کنیم و به شیوه‌های مختلف آن‌ها را توصیف می‌کنیم، مثلاً در مورد رؤیاهای خود با دیگران صحبت می‌کنیم، اندیشه‌های خود را به یاد می‌آوریم و غیره. آیا تجربه‌های درونی ما و توصیفات ما از آن‌ها واقعی هستند یا تخیلی؟ آیا اصلاً این مسئله مهم است؟ همهٔ این‌ها بخشی از یک داستان بزرگ هستند.

داستان‌ها واقعی نیستند، بااین‌حال معنادارند. ما داستان‌های متفاوتی در مورد ذهن خود تعریف می‌کنیم و باید هم این‌طور باشد، زیرا ذهن‌های ما متفاوت هستند. داستانی که من دربارهٔ اندیشه‌هایم برای خودم تعریف می‌کنم برای من سودمند است. این داستان باعث می‌شود در زمان‌هایی که روند اندیشیدن بی‌ثبات می‌شود کنترل ذهنم را حفظ کنم. روزی درگیر مسئله‌ای بودم که مرا آزار می‌داد، به همین دلیل رفتم شنا کنم، به این امید که آن مسئله را در ذهنم حل کنم. آب سرد بود و در آغاز تنها بر حس سرمای آب که روی لباس شنایم احساس می‌کردم و بر تداوم نفس‌هایم تمرکز کردم. اما سرانجام بدنم گرم شد و آرام گرفتم. با شنا کمی از ساحل فاصله گرفتم، روی موج‌ها شناور شدم و خودم را آماده کردم به آن مسئله فکر کنم. ذهنم را متمرکز کرده بودم و می‌دیدم که پرنده‌ای دریایی کمی آن‌طرف‌تر روی آب نشسته است. مدتی هیچ اتفاقی نیفتاد. پرنده، ابرها و آب‌های نقره‌ای را تماشا می‌کردم. سپس حس کردم اندیشه‌ای در ذهنم دارم که باید آن را به شیوه‌ای که می‌دانم بیان کنم. پرنده داشت پرواز می‌کرد و من گلویم را صاف کردم.

پاورقی

  • ۱  بازی رایانه‌ای مصور شبیه پازلی بی‌انتها که از قطعات یا مهره‌های چهارگوش به نام تترومینو ساخته شده است [مترجم].
  • ۲  Visual Thinking: The Hidden Gifts of People Who Think in Pictures, Patterns, and Abstractions
  • ۳ What Is It Like to Be a Bat
  • ۴ Thinking in Pictures
  • ۵ Chatter: The Voice in Our Head, Why It Matters, and How to Harness It:این کتاب در انتشارات ترجمان علوم انسانی با ترجمۀ نسیم حسینی منتشر شده است [مترجم].
  • ۶ phonological loop
  • ۷ Cirque du Soleil : بزرگ‌ترین تولیدکنندهٔ تئاتر جهان [مترجم].
  • ۸ منظور سالن‌های تئاتر حرفه‌ای در شهر نیویورک است که از تئاترهای برادوی کوچک‌ترند [مترجم].
  • ۹ Staples:فروشگاه‌های زنجیره‌ای تجهیزات اداری در آمریکا [مترجم].
  • ۱۰ Perplexities of Consciousness
  • ۱۱ Describing Inner Experience? Proponent Meets Skeptic
  • ۱۲ Conditioner : نرم‌کننده [مترجم].
  • ۱۳ Periodontist:جراح لثه [مترجم].
  • ۱۴ Molly Bloom: شخصیت زن کتاب اولیس جیمز جویس و همسر لیوپولد بلوم که با پنلوپه در اودیسهٔ هومر متناظر است [مترجم].
  • ۱۵ The Self as a Center of Narrative Gravity
كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  ماسک‌های ژاپنی و ارواح غربی

عناصر دوگانه در آثار لافکادیو هرن، نویسنده چندملیتی

  سرخوردگی از فلسفه

فلسفه که قرار بوده حاق و ذات واقعیت را به او نشان بدهد، برعکس او را در توهم و خیال فرو برده و حالا با سر از عرش اعلی به زمین سفت می‌خورد.

  چه طرف بربستیم؟ هیچ!

درباره وضعیت فارغ‌التحصیلان تحصیلات تکمیلی علوم انسانی به ویژه فلسفه

  نردبان عشق ما را به کجا می‌رساند؟

کاوش افلاطون درباره عشق شامل نقش آن در رشد فردی و اهمیت آن در رسیدن به زیبایی واقعی و جستجوی خیر است.

  چه کتاب‌هایی در سال ۲۰۲۴ بیشتر از کتابخانه‌های عمومی نیویورک امانت گرفته شد؟

برخلاف بازار کتاب که کتاب‌های خودیاری و خاطرات در صدر فروش قرار دارند، این ژانرها در لیست محبوب‌ترین کتاب‌های نیویورک حضوری پررنگ ندارند.