img
img
img
img
img
اسلاوی ژیژک

چه بر سر ژیژک آمده است؟

مترجم: محمد ابراهیم باسط

ترجمان: وقتی اسلاوی ژیژک و جردن پیترسون در سال ۲۰۱۹ تصمیم گرفتند با هم مناظره کنند، در محافل روشنفکری این رویداد را «مناظرۀ قرن» نامیدند. اگرچه قرار بود در این مناظره ژیژک نمایندۀ چپ‌ها باشد، بعد از بحث، خیلی‌ها از اشتراکات فکری او با پیترسون متعجب شدند. در واقع به نظر می‌رسید ژیژک آن‌قدرها هم چپ نیست. این روند در چندسال گذشته تشدید شده است، تا حدی که امروزه خیلی از مطبوعات چپ‌گرا او را تحریم کرده‌اند. گویی این متفکر اسلوونیایی در حال فراموش‌شدن است. آیا واقعاً این‌طور است؟

گفت‌وگویی با اسلاوی ژیژک، نیو استیتسمن— سخت است ساعت خواب و بیداری شما و همسرتان با هم فرق کند. همسر اسلاوی ژیژک خیلی دیر به رختخواب می‌رود، حدود چهار صبح، اما خودش ساعت یک می‌خوابد. صبح‌ها ژیژک تمیزکاری می‌کند، به فروشگاه می‌رود و صبحانه را حاضر می‌کند؛ با نان تازه، تخم‌مرغ عسلی و گریپ‌فروت برای همسرش. ساعت چهار عصر که می‌شود او دیگر خسته است، اما همسرش اغلب می‌گوید تازه بیدار شده‌ایم. و او دستش را بالا می‌آورد و می‌گوید «لعنت بهت! تو تازه بیدار شدی. من هفت ساعته سر پا ایستاده‌ام».

عصر وقت طلاییِ همسرش است؛ «شوهرم می‌گوید ’حالا دیگر روز کاری من تمام شده، وقت استراحتم است ‘. روی کاناپه می‌نشیند، پاهایش را بالا می‌اندازد، چیزکی می‌خورد -یکسره سیگار دود می‌کند- و فیلم می‌بیند. انتظار دارد اوقات فراغتمان این‌طوری باشد؛ حرف بزنیم و با هم تلویزیون ببینیم. من می‌گویم ’لعنت بهت! هنوز هیچ کاری نکرده‌ام! باید یه‌کم کار کنم!‘».

این روزنامه‌نگار اسلوونیایی، یلا کرچیچ، که چهارمین همسر ژیژک است، در دستۀ لاکانی‌ها قرار می‌گیرد. یک روز بعدازظهر، تصادفاً، او را در خیابانی در لیوبلیانا دیدم؛ زنی با چهره‌ای گیرا و موهای سیاه و یک کوله‌پشتی که باعجله از دانشگاه بیرون می‌آمد. ژیژک می‌گوید واقعاً از دیدن او هیجان‌زده می‌شود. به من گفت که چطور عاشقش شده، اما این تنها چیزی است که از آن هشت ساعت مصاحبۀ ما ضبط نشده است.

بااینکه در اسلوونی هستم، آپارتمانشان را نشانم نمی‌دهند. ژیژک می‌گوید چیز خاصی را از دست نمی‌دهم، چون «قرار نیست یک خانۀ بریتانیاییِ افسانه‌ای را ببینی -دفتر کاری با کتاب و پیپ و یک ژاکت توئید- اصلاً چنین چیزی نیست». ژیژک، مشهورترین نظریه‌پرداز فرهنگی زندۀ ما، روی مبل کنار همسرش کار می‌کند، پشت لپ‌تاپ، و کتاب‌هایش را از یک وبسایت روسیِ غیرقانونی دانلود می‌کند -کتاب‌های مارکس، هگل، لاکان، کیرکگور، شلینگ، هرکسی که فکرش را کنید- و البته کتاب‌های خودش را.

ژیژک نمی‌تواند حرف‌زدنش را قطع کند، اما می‌تواند سروقت حاضر شود. همیشه در ملاقات‌های ما، که طی دو روز در ماه ژوئن بودند، زود می‌رسید. درحالی‌که دسترسی به خانه‌اش ممنوع است و شهر او نیز، به ادعای خودش، هیچ جذابیتی ندارد، در باران گرم ماه ژوئن گردشی در آن کردیم. برایم چتر آورده بود؛ خودش هم داشت. ژیژک علاقه‌ای بیمارگونه به امور جسمانی و کثیف دارد، چیزی که اغلب در بین روشنفکران بزرگ دیده می‌شود، ولی همچنین بسیار خوش‌رفتار است. دائماً واکنش من به جوک‌هایش را وارسی می‌کرد تا ببیند از حدوحدود فراتر نرفته باشد.

در خیابان‌های باروکیِ پایتخت، مشتی مجسمه از بدن‌های تنومند وجود دارد که از برنز ساخته شده‌اند، گوشه‌ای از گذشتۀ کمونیستی این کشور تحت حکومت تیتو. از نظر ژیژک، این‌ها صرفاً «چند چیز مزخرف» هستند و ارزش توضیح‌دادن هم ندارند. به ساختمانی مدرن در میدان جمهوری اشاره می‌کند و می‌گوید «حالا رسیدیم به مرکز قدرت». این ساختمان «شورای خلق» در زمان کمونیسم بود که بعد از فروپاشی یوگوسلاوی به پارلمان اسلوونی تبدیل شد -«و اون که پرچم داره ترسناک‌ترین ساختمان بود: ساختمان پلیس مخفی. بسیار زیبا! همیشه می‌گم این سه‌گانۀ هگلی است: خلق، حزب و قدرت واقعی!».

ژیژک طرفدار پروپاقرص پلیس مخفی است. می‌گفت «در بسیاری از کشورهای اقتدارگرا، پلیس مخفی منبع حقیقت بود. مطلقاً حیاتی و عمل‌گرا. در کوبا -من نسبت به کوبا خیلی بدبینم- خرابش کردند، فناوری‌ایی را توسعه دادند که ماشین‌ها را ردگیری می‌کرد و کاسترو می‌گفت ’چه جالب! حالا دیگر قاچاق بازار سیاه نخواهیم داشت!‘. پلیس مخفی می‌گفت ’احمقی؟ مردم دارند از گرسنگی می‌میرند. تنها چیزی که باعث شده بتوانند ادامۀ حیات بدهند همین بازار سیاه است! اگر این کار را بکنی، انقلاب می‌شود!‘».

از موزۀ پلیس مخفی در بوداپست یک شمع خرید که شکلِ سر استالین بود. اینکه ژیژک «عاشق» استالین است، آن چهرۀ ناخوشایند کمونیسم، درحالی‌که شکست‌خوردن آن رژیم در کشور خودش را گرامی می‌دارد، یکی از بسیار چیزهایی است که موجب شده او یک تناقض بزرگ به نظر بیاید. کمونیسم در اسلوونی واقعاً خنده‌دار به نظر می‌آید، هرچند تصور می‌شود ژیژک با این حرف مخالف است: «دوران طلایی آزادی همان آخرین سال‌های کمونیسم بود. می‌دانی چرا؟ چون کمونیست‌ها می‌دانستند که باخته‌اند». اواخر دهۀ ۱۹۸۰ می‌شد با چند پوند در ماه ۱۲۰ کانال ماهواره‌ای داشت.

ژیژک، مارس امسال، ۷۵ساله شد. شهرت اخیرش، به‌عنوان «سوپراستارِ» عالم روشنفکری، بعد از تفسیر او بر بحران مالی پدید آمد و جهان‌بینی لاکانی او ازقضا با علاقۀ روزافزون به پیوند میان سیاست و روانکاوی [روان‌تحلیلگری] هم‌زمان شد. او فیلم‌هایی ساخته، مثل «راهنمای منحرفان در مورد ایدئولوژی»(۲۰۱۲)  1 ، که یک‌جور نظریۀ انتقادی ملموس راجع‌به فرهنگ عامه ارائه می‌کند که از رولان بارت به این‌سو مثل آن دیده نشده است. در چهار سال گذشته، نُه کتاب نوشته -و پنجاه کتاب (بدون احتساب کتاب‌هایی که مشترکاً با دیگران نوشته) از ۱۹۸۹ تا به امروز، یعنی آن سالی که ابژۀ والای ایدئولوژی2 را که گاهی شاهکار خود خوانده منتشر کرد.

وقتی در ۱۹۹۰ رژیم کمونیستی در اسلوونی از میان رفت، او ازسوی حزب لیبرال دموکرات به‌عنوان کاندیدای ریاست‌جمهوری نامزد شد. خودش می‌گوید این واقعه، آن‌طور که به نظر می‌آید، بزرگ نبود؛ یکی از افراد زیادی بوده که برای ریاست‌جمهوری نامزد شد و رأی نیاورد. اما هرچند دمکراسی سرمایه‌دارانه را بر وحشت اقتدارگرایی ترجیح می‌دهد، اشتیاقی تقریباً اروتیک به علت شکست کمونیسم دارد. نگاه او به نظریه و سکس یک‌جور است. وقتی اندیشه‌ای او را به شعف می‌آورد، تیک‌هایش شروع می‌شود: دماغش را بالا می‌کشد، نفس عمیق می‌کشد، انگشت روی لب می‌گذارد و -تیک مورد علاقۀ من- نگاه سریعی از سینۀ چپ به سینۀ راستش می‌اندازد، انگار که خودش را با چشم خودش ورانداز می‌کند.

او دربارۀ اینکه «چرا عاقبت استالینیسم چنین بد از کار درآمد؟» طی ۲۰ دقیقه از دیدارمان گفت که «هنوز نظریۀ خوبی نداریم که بگوید چرا. پروژۀ روشنگری یک ظرفیت اقتدارگرایانه در خودش داشت. نازی‌ها نژادپرست بودند و شکل غریبی از زیست‌شناسی را دنبال می‌کردند، اما سرمنشأ استالینیسم روشنگری محض بود -و در عین حال به وحشتی بدتر منتهی شد».

به مکان مورد علاقه‌اش رسیده بودیم، «و این هولناک است»: نبوتیچنیک، آسمان‌خراشی متعلق به دهۀ ۱۹۳۰ که ولادمیر شوبیک ساخته و زمانی بلندترین ساختمان در منطقۀ بالکان بود. در فضای داخلی، مرمر سیاهِ براق کار شده و پلکانی مارپیچ به‌صورت عمودی تا بی‌نهایت بالا می‌رود و کوچک می‌شود. ژیژک می‌گوید «وقتی جوان‌تر بودم، اینجا محبوب‌ترین جا برای خودکشی بود. به نظرم فقط باید کمی بیشتر نظم پیدا کند. باید به اینجا بیایی» -با دست اشاره می‌کند- وارد صف شوید، یک دکتر شما را معاینۀ سریعی می‌کند و می‌بیند که آیا به‌قدر کافی افسرده هستید یا نه، بعد گروهی می‌آیند و کثیفی‌ها را تمیز می‌کنند».

من می‌پرسم آیا لاکانی‌ها فکر خاصی راجع‌به خودکشی دارند؟ کمی شوکه می‌شود. جوک‌های ژیژک اغلب این‌طور به نظر می‌آیند که انگار ناشی از نوعی حس وحشت‌اند. تنها عبارتی که بیشتر از obscene [وقیح] به کار می‌برد trigger warning [اخطار صحنه‌های ناخوشایند] است، با تلفظ غلیظ r و دو انگشتی که به نشانه نقل‌قول بلند می‌کند. ذهنش پر از قصه‌های انسان‌هایی است که در رژیم‌های وحشتناک زندگی کرده‌اند. زنان بوسنیایی که به‌صورت سیستماتیک در مقابل پدرانشان مورد تجاوز قرار گرفتند. آشپزهای چینی در گولاگ‌های روسی که برنج را نیم‌پز می‌کردند، آن را به صورت هضم‌نشده از توالت‌های عمومی بیرون می‌آوردند و بعد دوباره می‌پختند و می‌خوردند تا از گرسنگی نمیرند.

این را از رمان‌های نویسندۀ روس وارلام شالاموف یاد گرفته و مدعی است که رابطه‌اش با جردن پیترسون سر بازنمایی ادبی گولاگ به هم خورده است. ژیژک مثل پیترسون عاشق آلکساندر سولژنیتسین نیست. «سولژنیتسین اخلاق‌گرایی بی‌مایه است. پیترسون احمق است». وقتی ژیژک در سال ۲۰۱۹ در تورنتو با پیترسون بحث می‌کرد، خیلی‌ها از نبودِ اصطکاک بین آنها تعجب کرده بودند، با توجه به اینکه دیدگاه‌هایشان -راجع‌به فرد، دولت، روشنگری- بسیار با هم فرق داشت. می‌گوید قصدش این بوده که به طرف‌داران پیترسون نشان دهد که هنوز بین چپ‌ها جایی برای آنها وجود دارد.

طی آن دو روز مصاحبه، جمعاً پنج شش مرد در خیابان نزدیک او شدند، با صورت‌های سرخ، تا ابراز احترام کنند. اما او حالت مؤدبانۀ آن‌ها را با شوخی‌های تندوتیز از میان می‌برد و اجازه می‌داد سلفی بگیرند، البته اگر می‌خواستند عکس را به دوست‌دخترشان نشان دهند.

هرچند دانشجوها او را می‌شناسند، رسانه‌های اسلوونی به او توجهی ندارند و نشریات چپ‌گرای بین‌المللی نیز هر روز بیشتر به او بی‌توجهی می‌کنند. جایگاه ژیژک در سال ۲۰۲۴ بسیار عجیب است. جوک در ذات بدبینی سیاسی او قرار دارد و بدبینی‌اش با انرژی‌اش جبران می‌شود؛ گرچه طنازی کار او را پیش می‌برد، جدیتِ او را هم خدشه‌دار می‌کند. می‌گوید «طرفدارها جذب جوک‌های کثیف من می‌شوند و فکر می‌کنند این‌طوری طبیعی‌تر است، اما دست‌راستی‌ها از این علیه من استفاده می‌کنند. به من می‌گویند یکی از مشهورترین دلقک‌های مسخرۀ جهان».

چند سال پیش، نیویورک تایمز او را به سرقت ادبی از خودش متهم کرده بود. به شکایت می‌گوید «مثل این است که بگویند خودارضایی تجاوز به خود است». او این رهیافت «بوم‌شناختی» به نوشته‌هایش -یا بهتر است بگوییم بازیافت نوشته‌هایش- را با لاکان توجیه می‌کند. «امتداد اندیشۀ لاکان آن‌قدر که در قالب قصه‌ها و مثال‌هاست در قالب نظریه نیست. نوشته‌های او، صادقانه بگویم، واقعاً سخت است -اما سمینارهایش مثل تداعی‌های یک بیمار است که مخاطبان در جایگاه تحلیلگر او نشسته‌اند. اندیشه‌هایش تغییر می‌کند -مردم این را لحاظ نمی‌کنند».

ژیژک درحال‌حاضر روی کتابی راجع‌به فاشیسم نرم کار می‌کند -«هرچند به تلاش برای تطهیر آن متهم می‌شوم … نازیسم استثنا بود: فاشیسم انتحاری بود، همه را بکُشید. اما موسولینی و فرانکو فاشیسم نرم بودند. اگر موسولینی آن‌قدر احمق نبود و به هیتلر ملحق نمی‌شد، یکی از پدرخوانده‌های اتحادیۀ اروپا می‌شد. آینده متعلق به فاشیسم نرم است. دنگ شیائوپینگ چین را از کشوری کمونیستی به کشوری با فاشیسم نرم تغییر داده: اقتصاد را آزاد کرده، فرهنگ را آزاد کرده، اما حزب کنترل مطلقش را نگه داشته است. اردوغان هم دقیقاً همین کار را می‌کند. اما پوتین بیشتر شبیه هیتلر است».

مارس امسال، ژیژک گفت که بریتانیا، همراه فرانسه، در مسیر تبدیل‌شدن به کشوری شکست‌خورده قرار دارد. او علاقۀ چندانی به سیاست انگلستان ندارد -«شما یک حزب راست معتدل مرکزی دارید، که به آن حزب کارگر می‌گویید، و یک مشت چپ‌گرای احمق دارید که به آن‌ها محافظه‌کار می‌گویید»- و با اینکه در ۴ ژوئیه در لندن بود، انتخابات را تماشا نکرد. اما انتخابات فرانسه برایش جالب است -به‌ویژه شکست قطعی لو پن، رخدادی که به نظر او رأی‌دهندگان فرانسوی آن را رقم زدند، آن هم بعداز اینکه مطمئن شدند لو پن پیروز خواهد شد و خودشان را «بسیج» کردند تا سرنوشتشان را تغییر دهند.

اوکراین از نظر ژیژک یک نقطۀ عطف است: موضع او به مذاق برخی چپ‌ها خوش نیامده است. می‌گوید «دلیلش را می‌دانم: اینکه جنگ هرگز مشکل را حل نمی‌کند. اما جنگ واقعاً حلش می‌کند، متأسفم! اوکراین مثل غزه است؛ در هر دو مورد، مهاجم از ’صلح‘ حرف می‌زند، اما صلح یعنی پیروزی کامل آنها. قصۀ چپ‌ها هر روز بیشتر به سمت خودمجرم‌انگاری می‌رود: ما خیلی روسیه را علیه اوکراین نشوراندیم؟ لعنت به شما! اوکراین که این قائله را شروع نکرد!».

در واقع، چپ به‌قدری دچار انفکاک شده که ژیژک و «مرکز نقد ایدئولوژی و مطالعات ژیژک» در دانشگاه کاردیف دیگر با هم حرف نمی‌زنند. مدیر دوره، پروفسور فابیو ویگی، به من گفت که بر «محافظه‌کاری» فزایندۀ ژیژک نقد دارد و او را یک «روان‌رنجورِ پیرِ خوب خطاب کرد که می‌ترسد جایگاهش ’زیر آفتابِ‘ سرمایه‌داری غربی از دست برود». ژیژک می‌گوید «به‌زعم ویگی، جنگ اوکراین صرفاً نقشۀ دیگری از سرمایۀ بزرگ است که طبقۀ کارگر را تحت‌کنترل نگه دارد».

در ادامه می‌افزاید «خیلی احمقانه است که مردم متهمم می‌کنند که من مأمور ناتو در رسانه‌های بزرگ هستم. پانزده سال پیش، حداقل ماهی یک بار، در نیویورک تایمز، نیوزویک و گاردین مطلب می‌نوشتم. حالا همه‌جا حضورم ممنوع شده!». رسانه‌ها را یکی‌یکی با انگشت برایم شمرد. می‌گوید نیو لفت ریویو هرگز واقعاً او را نمی‌پسندیده، به‌خاطر چیزی که طارق علی «خودپرستی اسلوونیایی» می‌نامد. می‌گوید «گاردین نمی‌تواند مرا به‌خاطر جوک ترامپ ببخشد» و به حمایتش از ترامپ در سال ۲۰۱۶ اشاره می‌کند. «منظورم این بود که قبل‌از اینکه ترامپ این‌قدر بزرگ شود، به او شانسی بدهید تا بلکه همه‌چیز را خراب کند. الان همه باید بی‌قیدوشرط با ترامپ مخالفت کنند. انتخاب دوبارۀ او به‍لحاظ بین‌المللی پیامدهای وحشتناکی خواهد داشت -ایالات متحده را به یک بریکسِ [اقتدارگرای] دیگر مثل روسیه و چین تبدیل خواهد کرد».

«برای من مرده است!»، این را چند هفته بعدتر در ایمیل گفت. «احساسم این است -جهان خارج برای من مرده است!»، ولی پول قابل توجهی از پلتفرم ساب‌استک درمی‌آورد -پسرِ حنیف قریشی، کارلو، کارهایش را رتق‌وفتق می‌کند.

یک روز عصر که در کافه‌ای نشسته بودیم، دیدم یک مرد با موهای کوتاه، عینک گرد، و یک جور چتر که جاسوس‌های روس به استفاده از آن معروف بودند به‌آرامی آمد پشت سر ژیژک. با فریاد چیزی پشت سر ژیژک گفت. ژیژک توجه نکرد. مرد رفت، بعد نظرش را عوض کرد و روی پاشنه چرخید و برگشت. ژیژک هم برگشت. بعد از مکالمه‌ای با صدای بلند، به من گفت «داشت می‌گفت ’می‌توانی اینجا بنشینی و فلسفه‌بافی کنی، اما چه باید کرد؟‘ آدم پرخاشگری بود».

پرسشِ «چه باید کرد؟» همه‌جا شنیده می‌شود. در عصری زندگی می‌کنیم که برای تضاد اندیشۀ دیالکتیکی مناسب نیست. جان گری، فیلسوف و نویسندۀ نیو استیتمن، در کنفرانسی راجع‌به اسپینوزا در آمستردام ژیژک را دید. گری می‌گوید «بدون نشانی از تواضع، خودتحقیرگری ژیژک یک‌جور پوشش است». گری به من گفت «ژیژک خیلی شبیه جی. کی. چسترتون است. لیبرالی معمولی یا حتی انسان‌گرایی مارکسیست نیست. دوست دارد به سبک دیالکتیکی فکر کند و ضعف‌های اندیشۀ ترقی‌خواه را بیرون بکشد، حتی اگر خودش ترقی‌خواهی افراطی باشد. سخت می‌شود او را در دستۀ خاصی قرار داد -این ویژگیِ مثبت اوست. در اندیشه‌اش عناصر محافظه‌کارانه وجود دارد، ولی هم‌زمان پیامش این است: ادامه بده، بر رؤیاهایت اصرار کن، حتی اگر می‌دانی هیچ‌کدامشان قرار نیست محقق شود».

از نظر گری، فلسفۀ ژیژک اصالتی ندارد؛ «حرف‌های دیگران را سرهم‌بندی می‌کند، البته به‌شکلی درخشان و جذاب و بسیار سطح‌بالا. شاید با خودش فکر کند اگر روزی نباشد، روزی روی صحنه آن‌ها را سرگرم نکند، فراموش خواهد شد -و ممکن است بشود». اما ازجهتِ برخوردی که با نشریات چپ دارد با او همدل است. «ژیژک در برابر گرایش کنونی چپ‌ها، که اهل سانسور، عصبانی و خشمگین هستند، ایستاده است. این روزها متفکران منتقد در بین چپ‌ها کسانی هستند که مثل ربات حرف‌هایی را تکرار کنند. ژیژک یک متفکر منتقد اصیل است -این هم یک دلیل دیگر که چرا دوستش ندارند!».

آیا ژیژک خسته شده است؟ سیاست زودگذر است؛ او به نوشته‌های کوتاه‌ترش می‌گوید «آن مزخرفات سیاسی». پیش‌از ناهار، بالای آن برج خودکشی، وارد یک‌جور حرف‌زدن خودکار شد، آن‌قدر طولانی و بی‌وقفه حرف زد که شکم من به قاروقور افتاد و تصویرش در چشمانم تار شد. بعد که کتلت خوردیم و دوباره زنده شدیم، حرفش را این‌طور ادا کرد: «من خودم را کمونیستی محافظه‌کار و معتدل می‌دانم و شوخی هم نمی‌کنم. نه به آن معنای انقلاب پرولتاریا، لعنت به آن. کمونیست به معنای بحران‌هایی که پیش رو داریم، به لحاظ زیست‌محیطی، جنگ، مهاجرت؛ حتی اقتدار دولتی بیشتر هم کافی نیست … به همین دلیل است که نه‌تنها با برگزیت مخالفم، بلکه با این شکل تکه‌پاره‌شدن اروپا هم مخالفم. چیزی که در مورد اروپای متحد دوست دارم این است که بعضی حقوق پایه در آن وجود دارد -محیط‌زیست، حقوق زنان، رفاه، سلامت همگانی- این حداقل‌ها باید باشند. بعد شما اگر خواستی محافظه‌کار باش، هر چیزی خواستی، برای من دیگر مهم نیست».

شاید درک ژیژک برای مخالفت با جنگ‌های فرهنگی آسان‌تر باشد. او دوست دارد حرف‌هایی از این جنس بزند: «ضدیت با نژادپرستی به معنای واقعی کلمه یعنی نژادپرست‌بودن در قبال همۀ ملت‌ها، از جمله ملت خودت». یک بار جودیت باتلر، فیلسوف آمریکایی، را با گفتن جوکی دربارۀ جنسیتش آزرده بود. «می‌دانستم زیاده‌روی کردم. با او تماس گرفتم و گفتم ببخشید. به من گفت ’عذرخواهی لازم نیست ‘. گفتم ’خب. عذرخواهی‌ام را پس می‌گیرم ‘. تناقض زبان همین است: اگر من کار بی‌مزه‌ای بکنم، راه درست برای پذیرفتن عذرخواهی‌ام این است که به من بگویید ’عذرخواهی لازم نیست ‘. ولی اگر بگویید عذرخواهی‌ات را می‌پذیرم، یعنی واقعاً من را نبخشیده‌اید!».

او ادامه می‌دهد که «ما در دورۀ پسرفت زندگی می‌کنیم. بعضی چیزها اصلاً نباید موضوع بحث باشد، مثل وقتی مردم علیه تجاوز بحث می‌کنند. من نمی‌خواهم در جامعه‌ای زندگی کنم که در آن لازم است یکسره علیه تجاوز بحث کنیم. می‌خواهم در جامعه‌ای باشم که اگر در آن کسی دست به توجیه تجاوز زد -با همۀ مزخرفاتی که مطرح می‌کند- احمق به نظر برسد».

آن روز عصر، دوباره هم را دیدیم، این بار در مرکز فرهنگیِ موزۀ ملی، بعد از سه ساعت وقفه که نگفت داشته در آن مدت چه‌کار می‌کرده. زیر سایۀ درختی، در گوشه‌ای که برایش آشنا نبود، نشستیم و سه تا پپسی خورد -ژیژک الکل نمی‌خورد- و در همین حین من را تشویق می‌کرد که «یک ساندویچ کالباس مزخرف» بخورم. روی گوشی‌اش زنگ هشدار گذاشت برای ساعتی که به همسرش قول داده بود به خانه برگردد: یک زنگ ملایم و آرامش‌بخش. اول راجع‌به این صحبت کرد که ماشین‌های ظرفشویی‌ای که واقعاً بشقاب‌ها را تمیز می‌کنند حدود ۳۰هزار پوند خرج برمی‌دارد. بعد راجع‌به والدینش حرف زد.

وقتی بیست سال پیش مادر ژیژک داشت بر اثر سرطان می‌مرد، چهار روز هشیار بود و تلاش می‌کرد حرف بزند، اما نمی‌توانست: «این برای من تروما بود». رشوه‌دادن در بیمارستان‌ها رازی آشکار است. ژیژک به فساد خیلی علاقه دارد، اما این خاطرات او را به هم می‌ریزد. مادرش در اتاقی هفت‌تخته بستری بود. با ۳۰۰ مارک آلمان می‌توانست او را به اتاقی سه‌تخته منتقل کند؛ با هزار تا می‌توانست اتاق خصوصی بگیرد. باید پول را در پاکت بگذارید، پاکت را در کیفی کاغذی قرار دهید، با یک بطری برندی. «خیلی خجالت می‌کشیدم. دکتر کیف را گرفت، بعد بلافاصله بیرون آمد و گفت برای مادرش اتاق پیدا کرده. آبرو کجا رفته؟ فکر می‌کردم کمی بیشتر احتیاط کند. فکر می‌کردم حداقل چند ساعتی طولش بدهد».

گوشی‌اش به صدا درآمد: پسرش دارد از کارت اعتباری او خرید اینترنتی می‌کند.

«اگر کسی از نزدیکانم بمیرد، یک سؤال خواهم پرسید: سریع مرد؟ اگر سریع بوده باشد، مشکلی نیست، یک کوکای دیگر می‌نوشم -اگر نه، نمی‌دانم دوام بیاورم یا نه».

رابطه‌اش با والدینش چطور بود؟ می‌گوید «طبیعتاً عاشق آنها بودم، ولی خیلی آنها را نمی‌پسندیدم. مادرم خیلی مفتّش بود. یکی از خاطرات کابوس‌وارم این است که زمان دبیرستان خاطرخواه یکی از دخترهای کلاس شده بودم، بسیار هم دراماتیک. اما او من را نمی‌خواست. مادرم ماجرا را فهمید و رفت به مادر آن دختر گفت و شکایت کرد. مادر به دخترش گفت. و دختر هم آمد و با ریشخند ماجرا را به من گفت. واقعاً وحشتناک بود».

پدرش در رژیم تیتو کارمند بود. «به یک معنا صادق بود، اما ازخودمتشکر و بسیار مغرور بود. کمونیست بود، اما هم‌زمان فرصت‌طلب هم بود. کنترلگر بود، اما حسود هم بود. وقتی برای ریاست‌جمهوری کاندیدا شدم، داشت عقلش را از دست می‌داد: ’این کار زندگیت رو داغون می‌کنه!‘. در کارهای خانه به مادرم کمک نمی‌کرد، رسم این بود. من خیلی خجالت می‌کشیدم. آداب‌ورسوم مختصری داشت که من از آنها متنفر بودم. ۱۳ یا ۱۴ سالم که بود، از کار که به خانه برمی‌گشت، روی یک صندلیِ راحت می‌نشست و از من می‌خواست بند کفشش را باز کنم. بعد می‌گفت لطفاً کمی حرف بی‌ربط بزن تا حواسم پرت شود. خیلی تحقیرآمیز بود». وقتی ژیژک ۱۶ سالش بود، والدینش به‌خاطر شغل پدرش به اشتوتگارت نقل‌مکان کردند و او به‌تنهایی در لیوبلیانا زندگی کرد. می‌گفت «این مایۀ نجات من شد».

بااینکه او معروف‌ترین عضو مدرسۀ روان‌تحلیلگری لیوبلیانا است، تجربۀ خودش از تحلیل محدود به دو سه ماهی است که در دهۀ ۱۹۸۰ به‌خاطر یک شکست عشقی قصد خودکشی داشت. آن ماجرای عشقی مربوط به وقتی بود که او با همسر اولش ازدواج کرده بود و یک پسر داشتند و ژیژک در دانشگاه پاریس ۸ روان‌تحلیلگری می‌خواند. با روزی ۱۰۰ فرانک زندگی‌اش را می‌گذراند و هر جلسۀ تحلیل خصوصی با پسرخواندۀ لاکان، ژاک-آلن میلر، ۲۰۰ فرانک خرج داشت. سنت لاکانی رویکردی متغیر به زمان دارد که ژیژک حالا آن را به سخره می‌گیرد. می‌گوید «روان‌تحلیلگری به من خیلی کمک کرد، اما به شکلی بوروکراتیک. مطابق شیوۀ واقعی لاکانی، جلسات نهایتاً پنج دقیقه بودند و تحلیلگر می‌توانست به شما بگوید که بلافاصله برگردید یا یک ساعت بعدتر. برای اینکه غافل‌گیری ناخوشایندی پیش نیاید، همیشه خودم را از قبل برای دو سه جلسه آماده می‌کردم -شیوۀ بوروکراتیک من این‌طوری است. فکر می‌کردم ’می‌توانم خودم را بکشم، اما پس‌فردا جلسۀ تحلیل دارم و اگر نروم، تحلیلگرم ناراحت می‌شود ‘. برای این است که بوروکراسی را دوست دارم! جانم را نجات داده».

ژیژک فقط یک بار لاکان را دیده است. می‌گوید وقتی داشت با بیمار راجع‌به تروماهایش حرف می‌زد، یک کیک مادلن را توی لیوان چایش می‌زد و آن را هورت می‌کشید. میلر می‌خواست یک مدرسۀ لاکانی تأسیس کند و امیدوار بود ژیژک به‌عنوان تحلیلگر آنجا آموزش ببیند. می‌گوید «تو یک ساعت با من مصاحبه کردی و فقط توانستی یک سؤال بپرسی! می‌توانی تصور کنی من آنجا بنشینم و به حرف‌های مریضم گوش کنم؟ نیم دقیقه نگذشته مشغول حرف‌زدن می‌شوم».

این فضا و این زمینه‌هاست -سوبژکتیویته، توهم، ناخودآگاهی- که ژیژک را زنده نگه می‌دارد. کم‌کم که روز به پایان می‌رسد، و صدای ناقوس کلیسا در پس‌زمینه نُه بار به صدا درمی‌آید، او شبیه فیلسوفی یونانی می‌شود که در حال گفت‌وگو با هم‌صحبتانی نامرئی است. خیلی زود هوا تاریک می‌شود و من اصلاً نمی‌توانم صورتش را ببینم. بلند می‌گوید «با لاکان، ناخودآگاه یک فریب است، دروغ است!». آیا ژیژک به ناخودآگاه اعتقاد ندارد؟ «اعتقاد دارم، اما ترجیح می‌دهم چیزی از آن ندانم. نمی‌خواهم راجع‌به خودم زیادی بدانم، چون کشف خواهم کرد که در اعماق درونم پُر از کثافت هستم. من به سطح اعتقاد دارم. رفتارهای خوب».

اگر قرار باشد با کسی شام بخورد، آن فرد لاکان یا مارکس نخواهد بود، بلکه حتماً جی. کی. چسترتون خواهد بود، کسی که نقدش بر کتاب ایوب3تاحدی الهام‌بخش کتاب جدید ژیژک راجع‌به خداناباوری مسیحی بوده است. این تلقی -که فقط در ساختار مسیحیت، با آن درک درونی‌اش از سوبژکتیویته، است که خداناباوریِ حقیقی حاصل می‌شود- از آن جنس تناقض‌هایی است که ژیژک خوشش می‌آید: این ریشه در هگل دارد. وقتی عیسی بر صلیب فریاد برمی‌آورد که «ای پادشاه! چرا مرا ترک کردی؟» در واقع خدا را الغاء می‌کند و جامعه‌ای برابری‌طلب از مؤمنان روی زمین می‌سازد که قدرت بالاتری در آن وجود ندارد.

جان میلبنک، متخصص الهیات، با خوانش ژیژک از هگل موافق است. او می‌گوید جهان‌بینی ژیژک «بسیار منفی و بدبینانه است … بااین‌حال، آدم افسرده‌ای نیست -خیلی جالب است! می‌خندد. حتی اگر تماماً احمق به نظر آید، به‌نحوی نمایانگر نوعی عقلانیت است. درباره‌اش یک فهم عرفی عجیب وجود دارد. او مخالف بیداری اجتماعی است، اما به‌سمت عوام‌گرایی هم نمی‌رود. شاید شخصیت گذرایی باشد، اما باز مهم است».

در بازگشت به موزه، در باغِ تاریک، زنگ هشدار همسر ژیژک به صدا درآمد. با خرسندی می‌گوید «حالا مستقیم می‌روم سر اصل مطلب. در مورد فردا، کاری پیش آمده. من با دکتر قلبم خیلی دوستم -تنها راه زنده‌ماندنم همین است- و قراری هم دارم، بنابراین صبحم کثافت است. عصرم هم کثافت است، چون باید همسر اول و پسرم را ببینم. برای همین اگر دوست داری هم را ببینیم، حدود ساعت سه‌ونیم یک وقتِ خالی دارم».

یک بار دیگر او را دیدم، بعد از نوار قلب؛ تپش قلب و دیابت دارد. کولونوسکوپی هم به‌صورت دوره‌ای انجام می‌دهد. می‌گوید «این‌ها برایم سخت نیست -من رودۀ صافی دارم». شکایت می‌کند که امسال خیلی احساس خستگی کرده است و نتوانسته چندان کار کند.

ژیژک به من می‌گوید «بله، این‌همه جوک می‌گویم، ولی کتاب‌های جدی و قطور هم می‌نویسم. هنوز به «دیگری بزرگ»4 اعتقاد دارم، دیگری بزرگی که مردم عامۀ واقعی هستند و این کتاب‌ها را می‌خوانند». البته نه اینکه همیشه از کتاب‌هایش خشنود باشد. «یکی از کتاب‌ها که به نظرم بهتر است -هرچند چندان علاقه‌ای به آن ندارم- هگل در مغز برقی5 [راجع به هوش مصنوعی] است. بعد به نظرم آزادی: یک بیماری بدون درمان6اثر بزرگی است، اما کمی بیش از حد پیچیده است!». کمتر از هیچ7، که یک اثر فلسفی بزرگ به حساب می‌آید و اول از سمت انتشارات دانشگاه ام‌آی‌تی رد شد و بعد ورسو آن را منتشر کرد، بیشتر از آثار سیاسی او فروخته است. «نه، مردم احمق نیستند! هنوز این اطمینان ساده‌لوحانه را دارم که اگر واقعاً تلاش کنی، خواننده‌های جدی هستند که کارتان برایشان جالب باشد».

اشتیاق ژیژک به برقراری ارتباط حد ندارد و مخاطبان بلافاصله به «دوستان» تبدیل می‌شوند. مدام به دوستانش ارجاع می‌دهد -از رووان ویلیامز تا تونی موریسونِ فقید («خیلی به دلم می‌نشست») و آمریکایی‌های میسولا در مونتانا. هنوز لشکر طرفداران پروپاقرصی در جهان دانشگاهی دارد و در سطح جهان مسافرت می‌کند و در کنفرانس‌ها راجع‌به ایدئالیسم آلمانی حرف می‌زند. اما زندگی او بسیار کوچک است: «همسران، فرزندان، چند نظریه‌پرداز و همین!». به کارلو رووِلّی، متخصص فیزیک کوانتوم، نامه نوشته است. می‌گوید «پرسش‌های هستی‌شناختی با کین‌خواهی بازمی‌گردند. گذشته درخودبسته نیست: گشوده است، منتظر آینده نشسته است».

رسم قدیمی‌ای دارد که پسرانش را به جاهایی با رژیم‌های اقتدارگرا و «سرمایه‌داری» می‌برد. به آنها می‌گوید «تعطیلات پر از گناه». در ماکائو بوده برای دیدن کازینوهای بزرگ؛ شانگهای و هنگ کنگ، همه با پرواز درجه‌یک. چند هفته بعد از ملاقاتمان در ایمیل می‌گوید «امسال تعطیلات گناه‌آلود نداشته است». «خیلی سرم شلوغ است، به‌علاوه خیلی پیرم و خیلی خسته».

پاورقی

  • 1 The Pervert’s Guide to Ideology
  • 2 The Sublime Object of Ideology
  • 3 Book of Job
  • 4 Big Other: مفهومی در نظریۀ روان‌کاوی لاکان است و به مرجعی خیالی اشاره دارد که مظهر همۀ قواعد، هنجارها و انتظارات اجتماعی است [مترجم].
  • 5 Hegel in a Wired Brain
  • 6 Freedom: A Disease Without Cure
  • 7 Less Than Nothing
كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  ترجمه‌ای سخته و پردخته

نگاهی به ترجمه‌ی جدید «غرور و تعصب»

  جایی که هنر و تاریخ به هم پیوند می‌خورند

منی برای اندیشمندان و هنرمندان شد تا ایده‌های جاودان و آثار ماندگار خلق کنند.

  چگونه باید زندگیِ نفهمیده را زندگی کنیم؟

زندگی مسئله‌ای نیست که باید حل شود، بلکه واقعیتی است که باید تجربه شود.

  در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد

امروز سالروز درگذشت حسین پژمان بختیاری است.

  راز علاقه‌ی انسان‌ها به این موجود رعب‌آفرین

زامبی‌ها چگونه وارد دنیای ما شدند؟