انسانشناسی و فرهنگ: در سال ۱۹۳۱ دو محقق، به نامهای «ماری ژابودا» و «هانس زیسل»، زیر نظر «پل لازارسفلد» تحقیقی در مورد مسئله بیکارهای «مارینتال» شهر کوچکی در اتریش که مهمترین کارخانه آن تعطیل شد، انجام دادند. حاصل این تحقیق در سال ۱۹۳۲، یعنی در دورهای که بیکاریهای شدید همگانی مشخصه آن است، و درست چند ماهی قبل از به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان انتشار یافت؛ و در مورد مسئله بیکاری و نتایج آن به عنوان اثر مرجع شناخته شد. با این وجود، نویسندگان این اثر، مدتها در مورد ترجمه آن به زبانهای دیگر مقاومت کردند، چون از کارشان بهطور کامل راضی نبودند. و عقیده داشتند که کار پخته و دقیقی نیست. بالاخره این متن در سال ۱۹۸۱ در فرانسه «توسط فرانسواز لاروش» ترجمه شد و انتشارات «نیمه شب» آن را، همراه با مقدمه کوتاهی از «پیر بوردیو»، منتشر کرد. آنچه در زیر میخوانید مقدمه بوردیو بر این کتاب است.
در بین آثار پل لازارسفلد، رساله بیکاران «مارینتال» اثری است که ما را با تناقضی در نهایت رضایتبخش رو به رو میکند؛ هرچند که خود او، این کار را، به یقین، کمتر از نوشتههای دیگرش میپسندد. ولی به نظر من، این بهترین کار او است؛ و نه به این دلیل، چنانکه بعضیها میگویند، که اثر به موضوعی میپردازد که مثبت ارزیابی و معنی میشود؛ و اینکه متاثر از نیت آشکار خدمت و اقدام به امر خیری میباشد؛ برعکس، من فکر میکنم که ضعفهای واقعی این کار، آنطور که خودش خیال میکرد، در نقص و بیدقتی در اندازهها نیست؛ بلکه، این ضعفها را باید بیشتر در ناتوانی او از تعریفی که از علم دارد جستجو کرد؛ چون برای او، علم چیزی است غیر از یک عمل ساده جمعآوری، اندازهگیری، و ثبت همه چیز و هیچ چیز. همچنان که برای او، فعالیت علمی، به تنهایی قادر به تعیین هدف خود نیست؛ بلکه او توجیه و هدف این فعالیت را در نوع عملکردی میداند که از بیرون به آن داده میشود. که زمانی در اتریش، سوسیالیسم یا مبارزه علیه بیکاری توجیه کننده است، و در آمریکا، در دوران تبعید، به شکل دیگری از مطالبات اجتماعی بروز میکند که همه نیز، کم و بیش، قابل قبولاند. و این توجیهات، اهداف و به ویژه محدودیتهای آگاه یا ناآگاه خود را به تحقیق تحمیل میکنند. مثلاً: این پژوهشگران برای نزدیک شدن به بیکاران، مجبور میشوند خود را به عنوان مددکار اجتماعی معرفی کنند. تاثیر این کار، بر رابطه تحقیقی و حتی مطالعه رفتارها قابل ملاحظه است. چون با این عمل، آنها خود را در موقعیتی قرار میدهند که از چشم بیکاران آبدیده زیر سلطه، همراهی و پاسخ به تحقیق، به مثابه عوضی است که میبایستی در برابر کمکها و مددکاریها دریافت شده بپردازند؛ یعنی اطاعت کم و بیش آشکار از رسمهای غالب. یک بار دیگر بگوییم: در اینجا، چیزی که از لحاظ اخلاقی قابل سرزنش یا از نظر سیاسی مشکوک باشد، وجود ندارد؛ چون در هر صورت، رابطه ناب تحقیقی که از تاثیرات تحمیلی یا حتی مسلط عاری باشد نمیتواند وجود داشته باشد، اما وقتی فراموش میکنیم که حتی خود تحقیق نیز رابطهای اجتماعی است که به ناگزیر به کنشهای متقابل شکل میدهد، خود را محکوم کردهایم تا با چیزی که در واقع از پیش ساخته شده، هم چون دادهای ناب برخورد کنیم، آنطور که پوزیویستها میپسندند؛ چیزی که بنا بر قواعد ساختمانی که به کلی از آن بیاطلاعیم شکل گرفته. با اینکه در روند شکلگیری آن شرکت کردهایم. اما، بر اثر وارویی شگفتآور، همین فقدان ساختمانی آگاهانه و هماهنگ که محقق را مجبور میکند تا برای گردآوری هر چه بیشتر اطلاعات، دیوانه وار تلاش کند، باعث ارزش نادر این نوشته شده است: در این اثر، تجربه بیکاری در شکل خام آن و تجربه بیپناهی، در معنای حقیقت متافیزیکی آن، بیان شده است. چیزی که از خلال شرح حالها و شهادتهای بیکاران بیان میشود. (مثلاً من به بیکاری میاندیشم که ۱۳۰ تقاضای کار فرستاده و همه هم بیجواب مانده، دیگر از جستجوی کار دست برداشته و به نظر میرسد که از هر انرژی و میلی برای جهش به سوی آینده خالی شده است) و یا چیزی که از خلال رفتارهایی که پژوهشگران آنها را «غیرعقلانی» توصیف میکنند، مثل خریدهایی که تعادل بودجه بیکاران را برای مدت طولانی برهم میزند، یا نمونهای از جنس دیگر، مثل قطع خرید روزنامههای سیاسی و ترک سیاست که به نفع خرید مجلههای حوادث جنجالی است که تازه گرانتر تمام میشوند، و همچنین رفتن به سینما. همه این احوالات ترجمان احساس بیپناهی، واماندگی، نومیدی و حتی پوچی است؛ احوالاتی که بر مجموعه این بیکاران تحمیل شده، بر مردانی که نه فقط ناگهان از فعالیت اجتماعی و حقوق ماهانه محروم شدهاند، بلکه دیگر از هر علت وجودی اجتماعی نیز عاری هستند. و این چنین با حقیقت عریان شرایط خود رو به رو میشوند. گوشه نشینی، کناره جویی، رضا و وادادگی، بیتفاوتیهای سیاسی که رومیها به آن «کیس» میگفتند، و یا گریز به عوالم خیالی اهل «هزاره»[۱]، همه اینها که در انتظار جهشی انقلابی غافلگیر کنندهاند، نشانههای مختلف آرامش وحشتناکی هستند که در حقیقت همان مرگ اجتماعی است. بیکاران، با از دست دادن شغل خود، هزاران چیز پیش پا افتاده و بیمعنی دیگری را نیز از دست میدهند. چیزهایی که عملکردهای مورد قبول و تائید جامعه در آن متجلی میشوند؛ یعنی، مجموعهای از اهداف از قبل تعیین شده، آن هم خارج از هر گونه طرحی آگاهانه، که تحت عنوان ضرورتها و توقعات انجام میشوند؛ مثل قرار ملاقاتهای مهم، کارهای که باید به بعد موکول شوند، چکهایی که باید فرستاده شوند و برآورد مخارج؛ و همه این بعدها، به شکل مهلت، تاریخ، یا ساعتهایی که باید رعایت شوند، در حال حضور دارند؛ مثل اتوبوسی که باید سوار شد، ریتمی که باید حفظ کرد، یا کارهایی که باید به اتمام برسند. این بیکاران، فقط میتوانند فراغت داده شده را به شکل زمان مرده، زمان پوچ و زمان خالی از معنی زندگی کنند؛ زیرا دیگر از آن عالم واقعی که انگیزه بخش و راهنما است محروم شدهاند؛ عالمی که محرک و جهت دهنده کنشها و در نتیجه همه زندگی اجتماعی است. و اگر به نظر میرسد که زمان دارد نابود میشود، به این سبب است که «کار» ولو اینکه اصل نباشد ولی تکیهگاهی است برای اغلب منافع، انتظارات، توقعات، امیدها و سرمایهگذاریها در زمان حال؛ حالی که پای آینده و گذشته را به میان میکشد خلاصه؛ کار، یکی از پایههای اساسی «بازی»[۲] است، مثل درگیر شدن در بازی زندگی است؛ در زمان حال، مثل حضور در بازی و در نتیجه مثل حضور در زمان حال و آینده است؛ مثل سرمایه گذاری بنیادی است که زمان را میسازد، که خود زمان است (در تمام خردها همیشه میآموزند که کندن از زمان، کندن از جهان است). مردان رانده شده از بازی، دیگر خستهاند؛ خسته از نامهنگاری به بابا نوئل، خسته از انتظار گودو، خسته از زیستن در این بیزمانی، که در آن نه اتفاقی میافتاد و نه چیزی برای انتظار است. خسته از نداشتن توهمی حیاتی برای انجام وظیفهای، یا انجام ماموریتی، و یا حق اینکه حتی به درد چیزی بخوری و یا کاری انجام بدهی؛ آن هم برای اینکه احساس وجودی بکنی؛ و برای کشتن این بیزمانی است که بیکاران دست به دامان فعالیتهایی مثل بخت آزمایی، شرطبندیهای اسب دوانی و بازیهای شانسی میشوند که همه اینها در تمام حلبی آبادهای جهان رواج دارد و فرصت میدهد تا برای زمان کوتاهی، یعنی تا پایان بازی در شب چهارشنبه، مفهوم انتظار، یعنی زمان هدفمند، از نو طرح شود. انتظاری که به خودی خود رضایت فراهم میکند. برای خلاصی از این احساس بازیچه بودن در دست نیروهای بیرونی (همانطور که زحمتکشان فقیر الجزایری به خوبی آن را بیان کردهاند، که «ما مثل آشغال روی آب هستیم»)، و برای رهایی از اطاعت تقدیری از قدرتهای جهان، این بیکاران، بهخصوص جوانترهایشان، میتوانند در اقدامات خشونت آمیز خود، وسیلهای از سر نومیدی برای جلب توجه یا اظهار وجود در برابر دیگران و برای آنها بیابند؛ اقداماتی که ارزششان بیشتر در خود عمل است تا در منافعی که از آنها حاصل میشود. در یک کلام: به آن موجودیت اجتماعی دست یابند که مورد قبول جامعه است. جامعهشناسان، این حرفهایهای تاویل و تفسیر که از نظر اجتماعی عهدهدار معنی کردن، عقلانی ساختن و نظم دادن به امور هستند، بهخصوص مریدان آگاه یا ناخودآگاه فلسفه قیامتی تاریخ که در کمین انقطاع و تغییر شکل بنیانی جهاناند، برای فهم این اغتشاش بیهدف و یا فقط به صرف لذت، آدمهای مناسبی نیستند؛ یعنی فهم اعمالی که چون باید چیزی اتفاقی بیفتد رخ میدهند؛ و حالا چون نمیشود اقدام دیگری کرد پس این عمل بهتر از هیچ است و با لحنی نمایشی و آئینی باز تاکید میشود که قادر به انجام کاری هستند یعنی کاری که حرکت را به قانون شکنی تقلیل میدهد، و در نتیجه چه موفق شود و چه شکست بخورد، در هر حال تولید هیجان کرده است.
علیرغم آنچه مارکس در این مورد میگوید؛ شاید بتوان گفت که ما با نوعی از فلسفه بینوایی روبرو هستیم، فلسفهای که به یاس پیرمردهای دائم الخمر و دلقک نمای بکت بیشتر نزدیک است تا به خوشبینی ارادهگرایانهای که بنا بر سنت با تفکر مترقی همراه است. این گزارش پوزیتویستی، صدای سکوت عظیم بیکاران و یاسی را که بیان میکنند، بهتر به گوش ما میرساند. تا فریادهای تنفر و تحلیلهای مستدل و عقلانی؛ و این آگاه کردن ارزش کمی نیست.
منبع: سایت فارسی لوموند دیپلماتیک (ir.lemondediplomatique.com)، ژوئن ۲۰۰۳
[۱] هزاره: اعتقادی است که بر اساس آن، در هزاره قبل از قیامت عیسی مسیح بر جهان حکومت خواهد کرد.
[۲] ILLUSIO
نگاهی به ترجمهی جدید «غرور و تعصب»
منی برای اندیشمندان و هنرمندان شد تا ایدههای جاودان و آثار ماندگار خلق کنند.
زندگی مسئلهای نیست که باید حل شود، بلکه واقعیتی است که باید تجربه شود.
امروز سالروز درگذشت حسین پژمان بختیاری است.
زامبیها چگونه وارد دنیای ما شدند؟