اعتماد: ۱۳۴۸ در تاریخ معاصر و ادبیات ایران، سال مهمی است. جلال آلاحمد فرصت نکرد به وقایع مهم این سال برسد. او پیش از آنکه کانون نویسندگان ایران اعلامیهای درباره سانسور منتشر کند از دنیا رفت. گمانم اگر آلاحمد چندماه دوام میآورد و دنیا را در شهریور آن سال ترک نمیکرد، در تدوین این نامه و ادامه فعالیت کانون نویسندگان تاثیر بسزایی داشت. او ترجمه کتاب «ادبیات چیست» سارتر را نیز ندید که اگر دیده بود حتما بحثهای داغی پیرامون نظریاتش و مواجههاش با نظریات دیگر نویسندهها شکل میگرفت. آلاحمد در ۱۸ شهریور سال ۴۸، چند ماه قبل از ۴۶ سالگی از دنیا رفت. درباره آثار داستانی آلاحمد، نقد و نظریههای زیادی منتشر شده است. در پنجاهوپنجمین سالروز درگذشت او مروری کردهایم به آنچه دیگر نویسندگان دربارهاش گفته یا نوشتهاند.
براهنی: جلال «هاله» داشت
در چهارمین سال درگذشت جلال آلاحمد، یعنی سال ۱۳۵۲، رضا براهنی، نویسنده و شاعر در مسجد فیروزآبادی به یاد آلاحمد گفت: «بعضی از اشخاص هاله دارند. جلال – چکیده و فشرده تمام تجربههای این ۳۰ سال اخیر – هاله داشت. این هاله از تار و پود درخشان تجربه بافته شده بود و به دور سرش، در خلال کلماتش، در قلمش که خونی بود دمادم جوشان و در تب خستگیناپذیر نفسش چرخ میزد. این هاله از ایثار تن و جان جلال به خلق برافراشته شده بود و من و دوستانم چه خوشبخت بودیم وقتی که او بود و وقتی که او رفت انگار ما وارد تنگنایی در تاریکی و کسوف شدیم و من لباس سیاهی را که از زیر تن بر جانم پوشیدهام هنوز نمیتوانم به کنار بگذارم.»
او گفت «جلال… در نوشتن درست به قلب هدف میزد و چه بسیار که من درست پس از خواندن مقالهای از او دست به قلم بردهام؛ چرا که خروش قلمش مسری بود و مثل نخستین بانگ خروسی پیشقدم در سپیدهدم بود تا خروسهای دیگر بانگ بردارند و پردههای ظلمت را بشکافند… هر کلمهاش تندری است از عصیان و در «ارزیابی شتابزده»اش عبور کنید انگار با توفانی از حرکت روبهرو هستید و نگاه کنید در «نفرین زمین» که بدعتی است درخشان در شناسایی خلق و خوی روستاییان و حرکاتشان و بنگرید «مدیر مدرسه»اش را که پرخاشی است به سیستم آموزشی.»
گلشیری: آلاحمد در اوج مُرد
سخنرانی هوشنگ گلشیری در یکی از شبهای شعر کانون نویسندگان ایران در انجمن فرهنگی ایران و آلمان با نام «جوانمرگی در نثر معاصر فارسی» یکی از مهمترین و مشهورترین منابع مطالعاتی حوزه ادبیات داستانی است؛ کوتاه و شفاف. آن زمان گلشیری ۴۰ ساله بوده و ۸ سال از مرگ جلال آلاحمد میگذشت. گلشیری درباره آلاحمد در سخنرانی کوتاهش گفت: «اوجش را باید در مقاله «پیرمرد چشم ما بود» دید و در چند داستان کوتاه. «جشن فرخنده» – اگر اصطلاح بهآذین را به قرض بگیرم – رشکانگیز است و تا حدی «خواهرم عنکبوت» و بعد «گلدسته و فلک.» از این میان «جشن فرخنده» معیار داستاننویسی امروز محسوب میشود، نشاندهنده آدمی است که هم آگاه به شگردهای داستاننویسی و هم جهتگیر در مقابل وضع حاکم، یعنی آزاد کردن زنان و مراسم پردهبرداران از عترت و عصمت خلق خدا. پس باید گفت آلاحمد در اوج مُرد؛ کسی که «جشن فرخنده» را نوشت دیگر استاد بود و دریغ است که دیگر نباشد تا بنویسد.»
گلشیری در ادامه سخنرانیاش گفت: «نثر آلاحمدی برای لحظههای پر و شتابان چون برق لامع که مثلا اگر بخواهید با آن نوشیدن یک فنجان چای را بنویسید یا فنجان خواهد شکست یا چای خواهد ریخت، اما اگر از فاجعهای بخواهید عکسی بگیرید یا چشماندازهای مسافر قطار را ثبت کنید بهترین نثر است. نمونهاش را میشود در «نفرین زمین» دید. همان جا که راوی داستان با فاجعه خورده شدن محصلش توسط گرگها روبهرو میشود (چون کتاب را به امانت گرفته بودند عینا نتوانستم نقلش کنم)، اما بخوانیدش و ببینید چگونه با نشان دادن به همریختگی برف و کهنهپارههای لباس و شاید یک کفش و دو قطره خون بر برف فاجعه را نشان داده است. به همین دلیل است که این نثر در داستان کوتاه بهتر میتواند خودش را نشان بدهد؛ بهخصوص اگر نظرگاه داستان، اول شخص مفرد باشد. ولی آلاحمد را نباید با متر داستاننویسها سنجید؛ کار او و حیاتش در این محدوده که من حرف میزنم، نمیگنجد.»
رابطه متلاطم جلال و ابراهیم
درباره ارتباط جلال آلاحمد و ابراهیم گلستان، صحبتهای زیادی شده. ابراهیم گلستان در گفتوگوهای مختلف با رسانهها و در نامههایش به ارتباطش با آلاحمد اشاراتی کرده که برخی آنها را درست و برخی دیگر نادرست میدانند. حالا هیچکدام در قید حیات نیستند اما روشن است که آلاحمد در کتاب «یک چاه و دوچاله» که سال ۱۳۵۶ برای اولین بار منتشر شد، درباره گلستان بسیار سخن گفته است. در فصلی از این کتاب، گلستان را مانند چالهای دانسته که در برههای از زندگیاش در مقابل راه او سبز میشود تا او را به سودای ثروت و رفاه از ادامه راهی که برای خود برگزیده بود، منحرف کند. با این وجود آلاحمد در وصیتنامهاش که در تاریخ ۶ فروردین ۱۳۴۳ نوشته بود، سیمین دانشور، شمس آلاحمد، پرویز داریوش و ابراهیم گلستان را مسوول رسیدگی به آثار خود برگزید. از انتخاب ابراهیم گلستان، تعبیرهای زیادی شده است. به هر حال، گلستان هیچ وقت چنین مسوولیتی را نپذیرفت. او در گفتوگویی که سال ۹۵ با احمد غلامی داشت، درباره جلال آلاحمد گفت: «هیچ کدام از ادبیات روز دنیا در ادبیات جلال منعکس نیست، اگر نثر او را با هر کدام از نمونههای ادبیات روز دنیا مقایسه کنید چیزی از این ادبیات در او نمیبینید. آیا مثل همینگوی است یا مثل فالکنر است؟ همینگوی و فالکنر را من با زبانِ الکنِ خودم به زبان فارسی معرفی کردم اما جلال نمیتوانست اینها را بخواند و آن چیزی که در او هست میتواند جعل باشد.»
جمالزاده و آلاحمد و نامهای تاریخی
«مدیر مدرسه» که در سال ۱۳۳۷ منتشر شد، جمالزاده زبان این داستان را تحسین کرد و در مجله راهنمای کتاب که احسان یارشاطر منتشر میکرد، نوشت: «در باب زبان و انشای کتاب همین قدر میگویم که تمام کتاب به زبان مکالمه و محاوره و به قول اصفهانیها به اختلاط نوشته شده؛ شیرین و دلنشین است و دارای چنان سرعت و ایجاز و به قدری آمیخته با طعن و طنز که میتوان آن را انشای کاریکاتوری خواند.» اما در ادامه عنوان کرده بود: «از خلق و خوی نویسنده که بیاندازه عصبی میاندیشد و مینویسد و رفتار میکند، خشنود نیست» و توصیه کرده بود: «ره چنان رو که رهروان رفتند.»
در پاسخ به این نقد، آلاحمد نامهای به جمالزاده نوشت که تبدیل به نامه معروفی شد. چون هیچ کس انتظار چنین واکنشی را از یک نویسنده جوان نسبت به نقد جمالزاده که آن زمان مردی شصت و چند ساله بود نداشت. آلاحمد در نامهاش نوشت: «همیشه هم محترم بودهاید و نماینده این مردم بودهاید و مهمتر از همه از نویسندگان پرفروش بودید. به همین صورتها بوده است که من نوعی تاکنون نتوانسته است به فیض زیارت سرکار نائل شود و من ناچار بودهام دلم را به آنچه منتشر میکنید خوش کنم و دیدارتان را اگر نه به قیامت به روزگاری موکول کنم که سری توی سرها داشته باشم. یا آن طور که دستور داده بودید «ره چنان بروم که رهروان رفتند» که نفهمیدم غرضتان از رهروان خودتان بودید یا دیگرانی که ذکر خیرشان گذشت و همپالکیهایشان. اگر چه جسارت است اما این را هم از این فقیر به یاد داشته باشید که اگر قرار بود همه در راهی قدم بگذارند که رهروان رفتهاند، شما باید الان روضهخوان باشید و من گوگلبان (شبان گاو) … من اگر جای شما بودم، به جای اینکه راه همچون رهروان بروم، همان ۲۰ – ۱۰ سال پیش، قلم را غلاف میکردم یا دستکم قدم رنجه میکردم و سر پیری هم شده، به وطن برمیگشتم و یک دوره کامل، درسم را دوره میکردم. میبخشید که به زبان معلمها مینویسم – عادت شغلی است – لابد میدانید که بچهمدرسهایها، آخر هر سال درسهایشان را دوره میکنند. چه عیب دارد که سرکار هم یکبار بیایید و دو، سه سالی از این آش حنظلی که همدورهایهای شما و در ظل حمایت تلویحی سکوت امثال شما، برای ما پختهاند، بچشید؟ تنها گناه شما در چشم نسل جوان این است که از مقابل این صف گرگهای گرسنه گریختهاید و میدان را برایشان خالی گذاشتهاید! و تازه در مقابل چنین گناهی، شما پس از این همه اقامت در فرنگستان، باید فواید روحی اعتراف را دریافته باشید. این است قضاوتی که نسل جدید درباره شما پیرهای استخواندار این مملکت میکنند! پیرهای استخواندار! استخوانهای لای زخم. چرا نمینشینید و برای ما نمینویسید که چرا از این ولایت گریختید و دیگر پشت سرتان را هم نگاه نکردید؟ باور کنید شاهکارتان خواهد شد. شاید آنچه من گریز مینامم، در اصل گریز نبوده است و تسلیم بوده یا چیزی شبیه آن؟ و شما چه مدرکی برای تبرئه خود در دست دارید؟ میبینید که نسل جوان حق دارد نسبت به شما بدبین باشد و میبینید که من با همه ارادتی که به شما دارم، نمیتوانم در این بهبهگوییهای شما، بویی از آنچه در این محیط، دور و برمان را گرفته است، نشنوم. به هر صورت واقعیت این است که شما گریختهاید و هر که مثل شما – آن وقت میدانید که به جای شما، چه کسانی چهها میکنند؟… اصیلترین اسناد تاریخ هر ملتی، ادبیات است – مابقی جعل است. چرا نشستهاید و دست روی دست گذاشتهاید تا تاریخ معاصر وطنتان را جعل کنند و تحریف؟… لابد میگویید «عجب مملکتی است؛ آمدهایم ثواب کنیم، کبابمان میکنند! بیا و تقریظ ادبی بنویس و یک جوان ناشناس را مشهور کن» و از این حرفها… غافل از اینکه، آن قرتی بازیها، به درد همان فرنگستان شما میخورد… اینجا من و امثال من اگر گهی میخوریم، فقط برای این است که امر به خودمان مشتبه نشود. مقامات ادبی و کنکورها و جایزهها، ارزانی شما و دنیای فرنگیشدهتان. من میخواهم با انتشار چرندیاتی از نوع «مدیر مدرسه» احساس کنم که هنوز نمردهام – هنوز خفقان نگرفتهام – هنوز نگریختهام… آنچه سرکار یک اثر ادبی پنداشتهاید، اصلا کار ادبی نیست؛ کار بیادبی است و راستش را بخواهید کار زندگی و مرگ است و به همین دلیل به جان بسته است. آن صفحات لعنتی است ابدی، تفی است به روی این روزگار…»
خواندن این نامه، نه تنها صدای نویسندگان خشمگین آن دوران (۱۳۳۷) یعنی ۵ سال بعد از کودتای ۲۸ مرداد و ماجراهایشان است بلکه نشاندهنده خلق و خو و بخشی از تفکر آلاحمد است که به شناخت او کمک میکند.
ساعدی: جلال راه میرفت، من میدویدم
درباره رابطه غلامحسین ساعدی و جلال آلاحمد نیز گفتههای ضد و نقیضی وجود دارد. جملهای درباره آلاحمد، منتسب به ساعدی وجود دارد که گفته: «من باید میدویدم، جایی که جلال آلاحمد راه میرفت.» این جمله را دو سال پیش مصطفی فعلهگری، نویسنده در برنامه خانه جلال نقل کرده است.
ساعدی در گفتوگویی که فروردین سال ۱۳۶۳ در پاریس انجام داده و در تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد منتشر شده، میگوید با آلاحمد در سالهای کودتا آشنا شده؛ تقریبا همزمان با انتشار غربزدگی: «سر همین نوشتن و این قضایا همدیگر را پیدا کردیم و دوستان خیلی خوبی برای هم بودیم. تقریبا شب و روز با هم بودیم، حداقل هفتهای یک روز را تا آخر شب با هم میگذراندیم و حرف میزدیم. اختلاف فکر با هم زیاد داشتیم، دعوا میکردیم و دعوایمان به قهر و آشتی و این چیزها میانجامید. آلاحمد آدم فوقالعاده تیزی بود. خیلی آدم مطبوع و بینظیری بود ولی قضاوتش سریع بود.»
به گواه حوادث تاریخی نیز میتوان گفت آلاحمد و ساعدی به هم نزدیک بودند. نمونهاش را میتوان نشست آلاحمد و ساعدی در دانشگاه تبریز در سال ۱۳۴۶ دانست. صمد بهرنگی فکر میکرد حضور آلاحمد و ساعدی شوکی است که فضای ساکت و اختناقزده دانشگاه تبریز را تکان میدهد و به موجی منجر خواهد شد؛ و درست فکر میکرد چون آن نشست مقدمه اعتصاب بزرگ دانشجویان دانشگاه تبریز شد. در این نشست آلاحمد از کمک به ویتکنگهای ویتنام و تعهد «سارتر»ی و وظیفه روشنفکری حرف زد و بعد درباره «مدیر مدرسه»، حزب توده، ادبیات متعهد و داستاننویسی فارسی. ساعدی هم از تعریف و کارکرد تمثیل و استعاره و نماد در نمایشنامههای خود گفت. بخشهایی از این سخنرانی در یکی از کتابهای آلاحمد منتشر شده. در پایان جلسه نیز آلاحمد از صمد خواست تا برگردان ترکی شعر «شب» نیما را بخواند.
قدر مسلم باید گفت ساعدی از آلاحمد تاثیری نگرفته. چرا که در نثر و سبک نوشتن با یکدیگر کاملا متفاوت هستند.
انوار: مدیر مدرسه، سند شناخت جلال است
عبدالله انوار مترجم و از پیشکسوتان معاصر نسخهشناسی که دو سال پیش درگذشت، معتقد بود «برای شناخت شخصیت جلالآلاحمد، کتاب «مدیر مدرسه» بهترین سند است.» او گفته: «او یک شخصیت جنجالی هم داشت و دوست داشت هر جا که پا میگذارد، دست به اصلاح ساختارها بزند، همانگونه که در مدیر مدرسه بدون رعایت سلسله مراتب فیلتر سیگارش را در جاسیگاری روی میز مدیر خاموش میکند و با لحنی دستوری با او حرف میزند و بعد دلش میخواهد در روند زندگی تک تک دانشآموزان دخالت کند. باز هم تکرار میکنم که این داستان بلند بیش از دیگر آثار جلال به مردمشناسی و نوع نگاهش به زندگی نزدیک است.»
مروری کوتاه بر کارنامه داستانی آلاحمد
آلاحمد نخستین داستان خود را پس از یک سفر زیارتی نوشت و در سال ۱۳۲۴ منتشر کرد؛ «زیارت.» یک سال بعد (۱۳۲۵) دوازده داستان خود را در کتابی به نام «دید و بازدید» چاپ کرد. این کتاب گواهی است بر توجه آلاحمد به آداب و رسوم جامعه.
همان سال کنگره نویسندگان ایران در روزهای چهارم تا یازدهم تیرماه برگزار شد و ۷۸ نفر از نویسندگان، شاعران و محققان برجسته روز ایران به این کنگره دعوت شدند. جلال آلاحمد نیز در آن فهرست در ردیف پنجم بود. او در آن زمان ۲۳ سال سن داشت. از جمله دیگر شرکتکنندگان در این کنگره میتوان به اعتمادزاده (بهآذین)، ذبیحالله بهروز، ابراهیم پورداوود، فریدون توللی، صادق چوبک، علیاکبر دهخدا، فاطمه سیح، بزرگ علوی، محمد معین، نیما یوشیج، صادق هدایت، کریم کشاورز، رهی معیری، سعید نفیسی و علیاصغر حکمت اشاره کرد.
یک سال بعد از ماجرا، آلاحمد دومین مجموعه داستانش را با عنوان «از رنجی که میبریم» چاپ کرد که مجموعه داستانهایی بود اهمیت تعهد اجتماعی را نشان میداد. سال ۱۳۲۷ «سه تار» منتشر شد که سومین مجموعه داستانی او بود؛ مجموعه داستانی درباره مبارزه و خفقان. پس از یک تنفس چهار ساله، سال ۱۳۳۱، «زن زیادی» چاپ شد. سه سال بعد داستان بلند «سرگذشت کندوها» منتشر شد که برگرفته از ایران تحت استثمار بود. «مدیر مدرسه» را نیز در همان سال ۱۳۳۷ نوشت. بسیاری معتقدند این داستان آینه تمام نمای وضعیت آموزش و پرورش در آن دوران است. «نون والقلم» سال ۴۰ منتشر و «سنگی بر گوری» سال ۱۳۴۲ نوشته شد. رمان «نفرین زمین» را نیز سال ۱۳۴۶ منتشر کرد که گزارشی دقیق از آداب و رسوم و زندگی مردم روستایی. کتاب پنج داستان، دو سال پس از مرگ آلاحمد، در سال ۱۳۵۰ منتشر شد.
اگر او نبود، شناخت ما از ایران باستان و کتابهای مهم و اصیلی، چون اوستا خیلی کم بود.
وقتی موسیقی غمگین گوش میدهیم آن را در زمینه زیباییشناختی، لذتبخش میدانیم، این پدیده به عنوان پارادوکس لذت بردن از موسیقی غمگین شناخته میشود.
هرکسی که نماد چیزی است، باید بهترین آن باشد. پژوهشگران اخلاق و فیلسوفان اخلاق هم از این امر مستثنا نیستند.
مروری بر زندگی و آثار آن تایلر
مروری بر هستیشناسی در شعر بیژن نجدی