img
img
img
img
img
پرویز ناتل خانلری

خسروی که در غم ایران بیمار بود

لیما صالح رامسری

اعتماد:

شنیده بودم مدتی زندان بود؛ تا اینکه با وساطت دکتر سید جعفر شهیدی، استاد مطهری و تنی چند از اساتیدی که به رهبران انقلاب نزدیک بودند از حبس رهایی یافت. پس از آزادی، از تمامی خدمات دولتی حتی تدریس در دانشگاه محروم شد و موظف به برگرداندن تمامی حقوق دولتی‌اش که در طول سال‌ها خدمت دریافت کرده بود. ماه‌ها بود که روی کتاب «نمونه اشعار رودکی» کار کرده بودم. امیر کبیر پذیرفته بود که در سری شاهکارهای ادبیات فارسی چاپش کند . هدف این مجموعه بیشتر آشنا کردن دوستداران ادبیات فارسی مخصوصا نسل جوان با گنجینه بی‌پایان فرهنگ غنی ایران بود. این مجموعه تحت نظر دو استاد برجسته دانشگاه تهران، دکتر پرویز ناتل خانلری و دکتر ذبیح‌الله صفا چاپ می‌شد . همه اعتبار این مجموعه هم به امضای این دو استاد بود که اسم‌شان پایین جلد می‌آمد. مشکل من درست از همین جا شروع می‌شد . استاد صفا ایران نبود و استاد خانلری هم به خاطر مشکلاتی که برایش پیش آمده بود درِ خانه‌اش به سوی همه باز نبود . در یک بلاتکلیفی محض گیر کرده بودم .روی کتاب خیلی کار شده بود؛ دلم می‌خواست در این مجموعه چاپ شود . روزی محمد رضا جعفری مدیر وقت تولید امیرکبیر به من گفت: « دستنوشته‌ات را بردار ببر در خونه استاد خانلری . شاید قبول کرد و تورو پذیرفت.اصلا چاپ چنین مجموعه‌ای را ایشان به پدرم پیشنهاد داده بود . تو این سن و سال و شرایطی که الان داره، خیلی هم خوشحال میشه که جوونایی امثال تو سراغشو بگیرن . »
 از آرشیو قراردادهای امیرکبیر آدرس و شماره تلفن دکتر خانلری را یادداشت کردم. در اولین فرصت زنگ زدم خانمی با صدایی جاافتاده گوشی را برداشت . گفتم از انتشارات امیر کبیر زنگ می‌زنم. گفت گوشی خدمت‌تان باشه. صدایش از پشت گوشی می‌آمد:« پرویز گوشی را بردار از انتشارات امیرکبیر باهات کار دارند. » فهمیدم باید همسرشان باشد. بعد از اندکی تاخیر صدایی خسته و لرزان گفت: بفرمایید. گفتم از امیرکبیر زنگ می‌زنم اگر اجازه بدین حضوری خدمت برسم .نگفتم برای چه کاری. قرار ساعت پنج بعدازظهر روز پنجشنبه را گذاشتیم . به همین راحتی اصلا باورم نمی‌شد.
اولین‌بار نام دکتر خانلری را از ولی‌الله یوسفیه شنیده بودم . در روزهای بارانی شمال تنها کتابخانه عمومی شهرمان که زیر ساختمان شهرداری رامسر قرار داشت، پاتوق ما جوان‌های مثلا کتابخوان بود. کتابدار آنجا آقای ابوالقاسم سعیدی از اهالی سادات‌محله بود. جوانی خوشرو، مودب با موهایی بلند و مشکی که گوش‌هایش را می‌پوشانید . روزی مرا با نویسنده‌ای آشنا کرد که نامش ولی‌الله یوسفیه بود. آقای یوسفیه که برای استفاده از چشمه‌های آب‌گرم معدنی و تمدد اعصاب به رامسر پناه آورده بود. یکی از جاهایی که در آن زیاد رفت و آمد داشت همین کتابخانه بود . وقتی از آقای سعیدی میزان علاقه مرا به شعر نو دانست، در سومین جلسه علاوه بر کتاب « نسل سرگردان » که خودش نوشته بود کتاب دیگری هم به من هدیه داد: « چند نامه به شاعری جوان، چند داستان و یک شعر »اثر ماریا راینر ریلکه شاعر آلمانی ترجمه پرویز ناتل خانلری . این کتاب دریچه‌ای نو از نگرش من به دنیای ادبیات مخصوصا شعر را گشود و با آن به چشم‌اندازهای تازه‌ای دست یافتم. از بس آن را خوانده بودم حتی تعداد نقطه‌هایش را هم حفظ بودم . یوسفیه نویسنده‌ای معترض و انقلابی نشان می‌داد . ولی معترض نبود و ادای انقلابی‌ها را در می‌آورد.با خواهرزاده اسدالله علم که سرپرست املاکش در بیرجند بود، دوستی نزدیکی داشت . هر وقت هم که به رامسر می‌آمد بیشتر اوقات را با هم می‌گذراندند . پاتوق‌شان هم پلاژ ماکان بود . از همین رو دکتر خانلری را که از دوستان نزدیک علم بود خوب می‌شناخت . می‌گفت طرح اولیه سپاه دانش را که شاه از اصول شش‌گانه انقلاب سفید مطرح کرده است، فکرش مال خانلری بود ولی آن را به اسم خودش جا زد. از همین رو اشرف خواهر شاه از دست خانلری شکار بود و از او خوشش نمی‌آمد و همیشه می‌گفت: « این طرح باعث شد هر دهاتی پاپتی و بی‌سر و پایی باسواد بشه، راه بیفته بیاد شهر یا بره دانشگاه چپی بشه. » 
دکتر خانلری و اسدالله علم با هم بسیار نزدیک بودند. زمانی که علم نخست‌وزیر شد، از آنجا که خانلری مدتی معاونت وزارت کشور را بر عهده داشت، اصرار داشت که وزیر کشور کابینه‌اش شود . ولی زیر بار نمی‌رفت . تا با اصرار زیاد سرانجام پذیرفت وزارت فرهنگ را قبول کند . چرا که در این وزارتخانه می‌توانست تمام اهدافش که همانا تعلیم و تربیت جوانان کشور بود محقق شود و آن را نوعی وظیفه و دفاع ملی برای خود می‌دانست . زیرا باور داشت در جامعه بی‌سواد، رشد فرهنگی و توسعه اقتصادی امکان‌پذیر نیست. بنابراین می‌توانست از طریق این پست، مدرسه را به دورترین روستاهای ایران ببرد و عامل رشد فرهنگی جامعه‌اش شود. عده‌ای او را با آندره مالرو وزیر فرهنگ ژنرال دوگل مقایسه می‌کردند.گرچه خانلری برخلاف مالرو هرگز تفنگ به دست نگرفت اما هر دو در مسیر فرهنگ و قلم گام می‌زدند .خانلری بسان یک سرباز برای حراست از زبان فارسی و ارزش‌های آن جانبازی کرد. با آنکه همواره مورد اتهام روشنفکران چپ و راست بود اما با خویشتن‌داری روشنفکرانه‌اش خم به ابرو نمی‌آورد. گویا با کار کردن روی کتاب «سمک عیار» به او الهام شده بود که روزی توسط عیاران، طرد و سرزنش خواهد شد .
او صاحب امتیاز و مدیر مجله سخن بود؛ نشریه‌ای روشنفکری و پیشرو که با نوشتن سلسله مقالاتی واضع تئوری‌های تازه برای ادبیات بود. یوسفیه، شعر عقاب خانلری را که به صادق هدایت تقدیم کرده بود، از حفظ بود . بارها و بارها آن را برای من و سعیدی می‌خواند . بسیار زیبا و با احساس هم می‌خواند . برای دکتر خانلری احترام زیادی قائل بود و او را از فعالین جنبش صلح می‌دانست . ولی با این‌همه به پیروی از روشنفکران چپ نمای آن عصر که دور امامزاده صادق هدایت دخیل بسته بودند؛ عقاب را صادق هدایت می‌دانست و خانلری را زاغ که دل به پست و مشاغل دولتی بسته است . می‌گفت نیما و خانلری با هم فامیلند و کلمه ناتل را خانلری به توصیه نیما در اول فامیلی‌اش آورده است. ولی راه‌شان از هم جداست . او را برج‌عاج‌نشینی می‌نامید که در خانه‌ای بلورین بر کجاوه‌ای زرین لم داده است . زنش را از طبقه آریستو کرات می‌دانست که نویسنده و استاد دانشگاه هست .
سر ساعت ۵ بعد از ظهر جلوی در خانه‌شان در کوچه خاکزاد خیابان ولی‌عصر حاضر بودم .اضطراب عجیبی به من دست داده بود. پشت در خانه‌ای ایستاده و به دیدار مردی می‌رفتم که زمانی از رجال برجسته و سناتور این مملکت بود. علاوه بر وزارت فرهنگ، یکی از پایه‌گذاران بنیاد فرهنگ ایران، بنیانگذار انتشارات دانشگاه تهران، رییس فرهنگستان ادب و هنر، رییس پژوهشکده فرهنگ ایران، بنیانگذار سازمان پیکار با بی‌سوادی و یک‌دست کردن کتاب‌های درسی بود. او را با نوشتن «دستور زبان فارس» و «تاریخ زبان فارسی» قافله‌سالار سخن فارسی می‌نامیدند. سال‌ها با انتشار مجله سخن دو نسل از شاعران، مترجمان، محققان، داستان‌نویسان و منتقدان را تربیت کرد. مردی که با شاه مملکت هم فالوده نمی‌خورد و بارها با نوشتن مقالاتی در مجله‌اش خاطر ملوکانه را مکدر و خشم ساواک را برانگیخته بود. او را بر سریر سلطنتی تصور می‌کردم که پایه‌هایش از عاج است و بر فرهنگ و ادب سرزمینم فرمانروایی می‌کند. تحمل این حجم از سنگینی و رویارویی با چنین شخصیتی را نداشتم .احساس می‌کردم جایی دورتر از خودم ایستاده‌ام. قلبم به‌سان گنجشکی که در دستان کودک بازیگوشی گرفتار آمده باشد، می‌تپید. خدایا به امید تو .
درینگ، درینگ
کیه؟
بانویی بود متوسط‌القامه، سفیدرو، با لحنی اشرافی که پختگی، وقار و متانت بزرگ‌منشانه‌ای در رفتارش موج می‌زد. با طمانینه راه می‌رفت . آرام و شمرده حرف می‌زد . برخورد مادرانه‌اش با من از اضطراب و دلشوره‌ام کاست. تا حدودی آرام گرفتم . لبخند او آرامش وقت بی‌قراری من بود .
با ورود به حیاط، شگفت‌زده شدم. در میان آپارتمان‌هایی که چون تنوره دیو از هر طرف سر کشیده بود، وجود چنین مکانی، جای بسی شگفتی داشت. حیاطی چمن‌کاری شده و تمیز که وجود درختچه‌ها و انواع گلها هوش از سر آدم می‌ربود . خانه، خانه ویلایی جمع و جوری بود . با حیاطی که از پارک هم دلگشاتر می‌نمود. بیشتر به باغ بهاران ماننده بود .
 توسط خانم خانلری به طرف سالن پذیرایی راهنمایی شدم و شگفتی دوم من نیز شکل گرفت. فضای خانه کاملا سنتی بود و به تیمچه‌های اصفهان می‌مانست .مبل‌ها را با گلیم و جاجیم پوشانده بودند. روی زمین هم با گبه و قالیچه فرش شده بود. نوع پذیرایی هم شگفت‌انگیز بود. سوهان، گز، شیرینی کرمانشاهی، چایی در استکان‌های کمر باریک لب طلایی.
صدای سرفه‌ای آمد . شگفتی سوم من هم رقم خورد . به جای آن مرد خوش‌پوش، بالا بلند، سروقامت که بارها از زبان ولی‌الله یوسفیه، عبدالرحیم جعفری و پدر خانمم که اصالتا نوری است و همیشه می‌گفت دکتر خانلری یکی از خوش‌تیپ‌ترین وزرای تاریخ معاصر می‌باشد؛ با پیرمردی تکیده و استخوانی با جثه‌ای ضعیف و درهم شکسته که با کمک واکر روی پای خود ایستاده بود، رو به رو شدم. تعارف کرد . نشستم . کمی از ترافیک و آلودگی هوا حرف زدیم . آه از این فامیلی – صالح رامسری – که چه جاهایی به دادم رسید و از چه مخمصه‌هایی که نجاتم داد !.بدون هیچ مقدمه‌ای صحبت را به کنفرانس آموزشی رامسر کشاند و خاطراتی که از کنفرانس و زادشهرم داشت، حرف زد . او از استوانه‌های انکارناپذیر کنفرانس آموزشی رامسر بود . از جعفری بزرگ پرسید . گفتم چه عرض کنم قربان .گفت: لازم نیست چیزی بگویید . میفهمم چی می‌کشد . صدایش خسته و خش‌دار بود . مدتی که گذشت . یکی دو بار با شیرین زبانی‌هایم طرح بیرنگ لبخندی را بر چهره‌اش نشاندم . دست‌نوشته‌ام را جلویش گذاشتم . اصل ماجرا را خدمت‌شان عرض کردم . در حالی که دست‌نوشته را ورق می‌زد و در جاهایی نیز تامل بیشتری می‌کرد . گفت: پس برای این قضیه بود که مشتاق دیدار من بودید . گفتم توصیه آقارضا جعفری بود که قبل از چاپ این گزیده حتما با حضرتعالی ملاقاتی داشته باشم و گرنه هرگز چنین جسارتی به‌خرج نمی‌دادم. گفت: به نظر میاد بد کار نکرده باشی، ولی از چارچوب ضوابطی که برای این مجموعه در نظر گرفته شده بیرون رفتید . گفتم خواستم ابتکاری خرج داده باشم .چنانچه حضرتعالی نمی‌پسندید خط می‌زنم . از آنجا که نوآوری و نواندیشی بخش جدا ناپذیری از وجودش بود، گفت: اشکالی ندارد، بودنشون بهتر از نبودنشونه . از چه منابعی استفاده کردید؟ عرض کردم در پایان مقدمه‌ای که نوشتم منابع را آورده‌ام. نگاهی انداخت و چشمش به اسم کوچکم افتاد .گفت: اسمت لیماست ؟. گفتم بله . گفت: لابد شعر هم میگی ؟ گفتم کم و بیش . سری تکان داد و گفت: حتما تحت تاثیر نیما این اسم را برای خودت انتخاب کردی . گفتم نه استاد . پشت هتل رامسر، روستایی است به نام لیماکش.پدر بزرگم آنجا باغ چایی داشت. روزی که به دنیا آمدم داشتند بوته‌های چای را هرس می‌کردند که خبرآوردند نوه‌دار شدی. از همان موقع در خانه لیما صدایم می‌کردند . آن باغ را هم «لیما باغ» می‌نامیدند. گفت: می‌دانستی ما با نیما فامیلیم و از طرف مادری باهم نسبت داریم؟ گفتم بله استاد، می‌دانستم .همه اینها را در حال ورق زدن نوشته‌هایم می‌گفت. احساس کردم لحن صدایش مهربان‌تر شده است. شاید به‌خاطر هم استانی بودن‌مان و شاید هم از اینکه مدت‌ها در رشت دبیر بود یا خاطراتی که از رامسر داشت؛ نمی‌دانم . این هم از رازهای وقار شخصیتش بود . وقتی فهمید در امیرکبیر شاغلم، یخ جلسه‌مان تا حدودی شکسته شد.دنبال کتابی می‌گشت که مدت‌ها چاپش تمام شده بود . گفتم می‌گردم پیدا می‌کنم؛ اگرهم پیدا نشد اصل کتاب را از آرشیو امیرکبیر می‌گیرم و کپی آن را تقدیم‌تان می‌کنم. 
 نمونه اشعار رودکی به شماره ۳۵ از سری شاهکارهای ادبیات فارسی تحت نظر دکتر پرویز ناتل خانلری و ذببح‌الله صفا چاپ شد. حق داشت به کتاب ایراد بگیرد . من از اصول و دستورالعمل نگارش کتاب خارج شده بودم . قاعده کار این بود که مصحح می‌بایست مقدمه‌ای کوتاه جهت معرفی صاحب اثر و کتابی که گزینه کرده بود بنویسد .وبعد از آن لغات و عبارات مشکل کتاب را معنی نموده یا توضیح دهد . من علاوه بر همه اینها قالب، وزن، قافیه، ردیف و دیگر صنایع به‌کار رفته را نیز مشخص کرده بودم . برای اطمینان خاطر، هر شعر را با حسین آهی که دوستی نزدیکی با هم داشتیم کنترل کرده بودم که خدای ناکرده اشتباهی رخ نداده باشد.  به همراه کتاب چاپ شده و کتابی که دنبالش می‌گشت و از یک دست‌دوم فروشی خریده بودم، خدمت‌شان رسیدم. 
اما شاهکار بزرگ‌تر من آشنایی با شخص خانلری بود، چرا که فانوس‌های رابطه‌ام که دایم پِت‌پِت می‌کرد رفته‌رفته به چلچراغی روشن تبدیل شد. دیگر پای من به آن خانه باز شده بود و هرازگاهی به بهانه‌هایی به خانه‌شان رفت و آمد داشتم . خوش محضر بود و طناز . کسانی را در آنجا دیدم که هر کدام به تنهایی در ملک ادب حکم‌گذاری می‌کردند . اساتیدی چون دکتر احمد تفضلی، سعیدی سیرجانی، سلیم نیساری، فریدون مشیری، اخوان ثالث و … زمان گذشت و من از امیرکبیر بیرون زده بودم . با چند تن از دوستان، انتشارات معین را شکل داده بودیم .این‌بار دیگر پشت اعتبار و نام امیرکبیر پنهان نبودم، بلکه با هویت تازه‌ای با نام مدیر انتشارات معین زنگ خانه کوچه خاکزاد را به صدا در می‌آوردم .اولین کتابی که از ایشان برای چاپ خواستم «چند نامه به شاعری جوان » بود . کتابی که با آن حسی نوستالژیک داشتم . در پس آرامش همیشگی‌اش لبخند غمگینانه‌ای که مرز نوشخند و ریشخند را از آن باز نمی‌توانستی شناخت گفت: مصلحت نیست آقا . نمیشه . اینها نه تنها من، بلکه روی اسم خیلی‌های دیگر حساسند . به شوخی گفتم من شما را از این حساسیت در می‌آورم. به من خیره شد و لبخندی زد و گفت: چگونه؟ گفتم امسال تصمیم گرفته شد با همکاری یونسکو کنگره بزرگداشت حافظ برگزار شود . وزارت ارشاد فراخوان داده چنانچه ناشری کتابی در مورد حافظ ارایه دهد ما کاغذ دولتی در اختیارش می‌گذاریم. حضرتعالی کتابی دارید به نام گزیده غزل‌های حافظ شیرازی که با خط نستعلیق نوشته شده پس نیازی هم به حروفچینی ندارد . اگر اجازه دهید آن را به ارشاد ارایه می‌دهیم. مطمئنم که به خاطر حافظ هم شده مجوز کتاب را صادر خواهند کرد.مگر اینکه روی حافظ حساس باشند . دست روی پیشانی‌اش گذاشت و فکری کرد . سری تکان داد و گفت: فکر بدی نیست.  امتحان کنید ببینیم چه خواهد شد.
این کتاب را به همراه کتاب « نقش بر آب » اثر دکتر زرین‌کوب که چند مقاله در مورد حافظ داشت به ارشاد دادیم.  بلافاصله مجوز هردو صادر شد.راه برای چاپ کتاب‌های بعدی باز شد . ولی شادی ما در روز پرداخت حق‌التالیف با بغض درهم آمیخت و زهر شد. چکی که بابت غزل‌های حافظ به نامش نوشته بودیم، تا کرد و پس داد . با زهرخندی گفت: مگه نمی‌دانستید دادگاه انقلاب تمام حساب‌های بانکی‌ام را بسته است . حقوق بازنشستگی‌ام را قطع و مرا از هر گونه معامله منع نموده‌اند . بهت‌زده گفتیم: ببخشید استاد خبر نداشتیم . خانمش که همواره در پس وقار و صمیمیت‌اش نوعی مهر مادرانه نهفته است، دخالت کرد و سکوت عذاب‌آور مجلس را شکست و گفت: وا پرویز ! این طفلی‌ها از این چیزها چه خبر دارند ؟ بعد رو به ما کرد و گفت: ایرادی نداره چک را خودتون نقد کنید و پولشو بیارید . 
زمان می‌گذشت، حالا کم‌کم حساب‌ها دست‌مان می‌آمد. بالاخره به آرزوی دیرینه‌ام رسیدم . کتابی که آن‌همه باهاش خاطره و حسی نوستالژیک داشتم را بردیم برای چاپ . « چند نامه به شاعری جوان، یک داستان و چند شعر» طرح جلد را دادیم به مرتضی ممیز تا در چاپ آن سنگ تمام گذاشته باشیم. برای خودشیرینی کتاب چاپ شده را قبل از توزیع بردیم خدمتش. گفت: طرحش قشنگه . اما این طرح را عوض کنید . گفتیم استاد طراح این جلد ممیز است. گفت: بله می‌دانم امضاش هست . ممیز کارش را بلد است. کلمه دکتری که جلوی اسمم آوردید را بردارید بعد چاپ کنید. چاره‌ای نبود. همه جلدها را از روی کتاب کندیم و دوباره همان جلد را اما بدون عنوان دکتر دوباره چاپ کردیم و کتاب را روانه بازار کردیم . 
حاصل این گفتمان‌ها و رفت و آمدها، منجر به نزدیکی بیشتر من با دکتر خانلری شد . روزی با استاد سلیم نیساری که دکتر خانلری در حافظ‌شناسی خیلی قبولش داشت، صحبت بر سر داستان‌های بیدپای به تصحیح استاد بود که ترجمه دیگریست از کلیله و دمنه. بعد از اینکه کارم روی کتاب بحورالالحان (در علم موسیقی و نسبت آن با عروض) نوشته فرصت‌الدوله شیرازی تمام شد؛ مدت‌ها بود در فکر منتخبی از کلیله و دمنه بودم . در حین صحبت، فرصت‌طلبی کرده گفتم متاسفانه از سری شاهکارهای ادبیات فارسی روی کلیله و دمنه کاری نشده است . جایش در این مجموعه خالیست . چنانچه روی آن کار شود، حضرت استاد چه توصیه‌ای می‌فرمایند؟ گفت: اگر روی باب‌الحمامه المطوقه کار شود خوب است . باب مهم و خوبیه. ولی باید خیلی دقت شود . کلیله اثر شوخی‌برداری نیست.
کتاب سوم «دختر سروان »اثر الکساندر پوشکین بود . روزی گفت: آقای باقرزاده سال‌هاست که قرار است دختر سروان را چاپ کند. متاسفانه همش دارند این دست اون دست می‌کنند . از قول من به ایشان بگید اگه دوست نداری این کتاب را چاپ کنی بگو تا فکری برایش بکنم. رفتیم و گفتیم . گفت: من با استاد قراردادی ندارم ولی برای این کار هزینه کردم پول حروفچینی، ویرایش و غلط‌گیری دادم.  هزینه‌هایی که کردم را پرداخت کنید، کتاب مال شما. حرف‌هایش را به استاد گفتیم . گفت: اشکالی نداره پولشو بدین بعد از حق الزحمه من کم کنید . کتاب را گرفتیم و چاپ کردیم . روزی که کتاب چاپ شده دختر سروان را به همراه حق‌الترجمه خدمتشون می‌بردم، تمام کوچه را برای گازکشی کنده بودند . به خانم خانلری گفتم خدا را شکر گاز هم تا کوچه تون اومد . دیگه راحت شدین. حالا بایست یکی را بیاورید خونه تون را گازکشی کند.خندید و گفت: والله چی بگم .باید یکی را پیدا کنیم که بشناسیمش. به هر کس که نمیشه اطمینان کرد و گفت بیاد خانه آدم .
 با اتفافاتی که افتاده بود گویی ترس دلش را برده بود. درست مثل غمی که بعد از مرگ پسرش آرمان در چشم‌هایش لانه کرده بود؛ بیم و هراس در وجودش ریشه دوانده بود.   هیچ وقت شاد ندیده بودمش. حتی در نشست‌های خودمانی که طبع بذله گو و روح شاعرانگی استاد گل می‌کرد و با تسلطی که بر ادبیات ایران و جهان داشت لطیفه‌ها و نکته‌های ناب و نغز می‌گفت، موج شناور این هراس در نگاهش دیده می‌شد . 
گفتم اگه دنبال آدم مطمئن میگردین سراغ دارم.  یکی از بستگان شریک‌مان آقای قاسمی این کاره است . لوله کشی منزل ما را هم ایشان انجام دادند . آقای قاسمی خودشان هم فنی کارند .دوست داشتید بهشون بگم . قاسمی را یکی دوبار همراهم دیده بود . گفت: آقای قاسمی هم همراشون میان؟ گفتم چشم میگم همراشون بیاد. قاسمی به همراه دوستش رفت و لوله کشی گاز را انجام دادند . 
خانم دکتر خانلری جدا از نظر ادبی، از نظر خانوادگی نیز جایگاه ویژه‌ای داشت . او نوه پسری شیخ فضل‌الله نوری و نوه دختری محدث نوری بود . در واقع می‌توان گفت دختر عموی نورالدین کیانوری می‌شد . در سال ۱۳۲۰ با دکتر خانلری که همکلاسی بودند و هر دو ریشه در شهرستان نور داشتند ازدواج کرد . حاصل این ازدواج یک دختر به نام «ترانه» که آرشیتکتی حاذقند و درفرانسه زندگی می‌کنند و دختری به نام نگین دارند . پسری هم داشتند به نام «آرمان» که در ۸ سالگی بر اثر سرطان درگذشت. مرگی غمناک که فاجعه غم‌انگیز مرگ او باعث شد خانم خانلری از هر گونه فعالیت اجتماعی‌اش دست بشوید و فقط به فعالیت ادبی بپردازد. عمق این درد کمر شکن را در «نامه‌ای به پسرم» که توسط دکتر خانلری نوشته شد به خوبی می‌توان احساس کرد آنجا که می‌گوید: «سرگذشت من خون دل خوردن و دندان به جگر افشردن بود.» خانم خانلری آثار ارزشمندی در زمینه تالیف و ترجمه از خود به جا گذاشت . او اولین زن ایرانی بود که دکترای ادبیات فارسی را از دانشگاه تهران دریافت کرد . مهین بانویی که حریم حرمت همیشه چون فرشی زیر پایش گسترده بود . او ۴۹ سال همکار، دوست و غمخوار دکتر خانلری بود .
بعد از چاپ کتاب دختر سروان گفت: معلومه کارتان را بلدید. تریستان و ایزوت نام دو دلداده است . مثل شیرین و فرهاد یا لیلی و مجنون . از نظر ادبیات تطبیقی کار درخور تاملی است  . نویسنده‌اش یک فرانسویه . سال‌ها پیش این کتاب را ترجمه کرده بودم و بنگاه ترجمه و نشر کتاب چاپش کرد. ببینم می‌توانید کاری بکنید کتاب را از حبس دربیارین . بنگاه ترجمه و نشر کتاب که روزی یکی از بزرگ‌ترین موسسات چاپ کتاب به سرپرستی استاد احسان یارشاطر بود، دیگر وجود خارجی نداشت . این موسسه و چند موسسه دیگر با هم ادغام شده و پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی را تشکیل دادند . دفترش در پایین ساختمان‌های آ.آس. پ قرار داشت. مدیرش هم آقای دکتر بروجردی داماد امام بود. شانسی که آوردیم آقای کامران فانی از مشاوران آنجا بود و با رفاقت و سلام و علیکی که با ایشان داشتیم با پرداخت هزینه حروفچینی کتاب با لطف و مهربانی ایشان مشکل کتاب حل شد و ما آن را چاپ کردیم.
در حال برنامه‌ریزی برای چاپ کتاب «شاهکارهای هنر ایران» اثر پروفسور پوپ که استاد ترجمه کرده بودند، بودیم.  اتفاقی که بی‌صبرانه منتظرش بوده و روز شماری می‌کردیم افتاد. چاپ کتاب تنها مجموعه شعر ایشان یعنی «ماه در مرداب». چاپ اول کتاب سال ۱۳۴۳ بود . بارها برای تجدید چاپ این کتاب نق‌زده بودیم تا روزی که خودش گفت: تصمیم گرفتم ماه در مرداب را تجدید چاپ کنم . منتهی مقدمه ش باید عوض بشه و چند شعر تازه هم به آن اضافه خواهد شد. بخشی هم دارد که نامه‌های رد و بدل شده بین من و نیما و اخوان است، البته به شعر. با شفیعی مشورت کردم گفت اسمشو بذارین اخوانیات؛ اما شخصا این عنوان را نمی‌پسندم بالاخره باید اسمی برایش انتخاب کنم.
این کتاب، بعد از چند نامه به شاعری جوان محبوب‌ترین کتاب من از دکتر خانلری بود . مخصوصا اینکه شعر معروف و بحث برانگیز عقاب هم در این مجموعه بود . خانلری این شعر را با مضمون: «به دوستم صادق هدایت» تقدیم کرده بود و زیر تقدیم‌نامه آورده بود: «گویند زاغ سیصد سال بزید و گاه سال عمرش از این نیز درگذرد … عقاب را سال عمر سی نباشد. – خواص الحیوان.» تقدیم نامه‌ای که سال‌ها خوراک مخالفانش شده بود و با آن تیرهای زهرآگینی به طرفش پرتاب می‌شد. خیلی‌ها خانلری شاعر را با شعر «عقاب» می‌شناسند. چونان‌که فریدون مشیری را با شعر «کوچه».
در حین حروفچینی و نمونه خوانی، استاد ،کارش به بیمارستان کشیده شد . از آنجایی که کتاب اضافات زیاد داشت، مصر بود قبل از چاپ نمونه‌های چاپی آن را حتما ببیند . یکی از روزهایی که نمونه چاپی را خدمتشون در بیمارستان آبان بردم . همسر غمخوارشان را دیدم که با دست‌هایی لرزان در حال تراشیدن ریش‌شان هستند.  ریش تراش را از دست‌شان گرفتم . در حال تراشیدن ریشش بودم، پرستار زیبایی که بیشتر به مانکن‌ها می‌ماند و عینک شیشه‌ای بزرگی روی چشمان عجیبش داشت، برای دادن قرص‌ها آمدند . دکتر به طنز به ایشان گفت: حیف آن چشم‌های قشنگت نیست؟ چرا پشت شیشه قایمش کردی دختر جان ؟ پرستار زیبا نه گذاشت و نه برداشت و گفت: برای اینکه همیشه چیزهای قشنگ را پشت شیشه تو ویترین می‌ذارند آقای دکتر! دکتر خانلری با آن نگاه همیشگی‌اش لبخندی زد و دیگر چیزی نگفت. لابد در ذهنش فکر می‌کرد نه! طرف از آن حاضر جواب‌هایی است که یک تنه حریف جمع باده نوشان است. 
روزی آخرین نمونه چاپی ماه در مرداب را جهت گرفتن امضای چاپ خدمت‌شون بردم تا پس از تایید ایشان برای چاپ فرستاده شود . عده‌ای از اساتید دانشگاه به ملاقات‌شان آمده بودند . در میان همهمه و خوش و بش، یکی از آنان که گویا ید طولایی در ول گویی داشت پرسید: آقای دکتر! حضرتعالی چند سال دارید؟‌ سوالی کنایه آمیز و نیشدار . طوری که جمع به یک‌باره ساکت شد. دکتر خانلری با نگاه همیشگی‌اش که در پس آن همواره می‌شد توفان درو کرد؛ با زهر تلخی به او گفت: ۲۵۰۰ سال آقا. جوابی بسیار عمیق و معنی دار، شاید به گستره تاریخ. 
دکتر خانلری آنقدر زنده نماند تا با چشم خود کتاب چاپ شده ماه در مرداب را که نسبت به چاپ آن وسواس زیادی داشت به چشم خود ببیند. سرانجام در اول شهریور ۱۳۶۹، خسروی که همواره در غم ایران بیمار بود؛ در سن ۷۷ سالگی در حالی که بر اثر ناملایمات روزگار بسیار شکسته خاطر، آزرده جان، خسته تن و رنجور شده بود چشم از این جهان فرو بست و ایران را از داشتن یکی از شایسته‌ترین فرزندان خود که از معماران فرهنگ و ادب بود، محروم ساخت. رابطه او با فرهنگ ایران زمین مانند رقص و رقصنده بود که در یکدیگر آمیخته بودند. ۶ ماه بعد از سفر بی‌بازگشتش همسر وفادارش نیز در ۶ اسفند ۱۳۶۹ به او پیوست تا در آن دنیا هم تنها نباشند. هر دو برگ‌هایی از تاریخ بودند که هنوز آن‌چنان که باید نوشته نشدند و این یکی داستان است پر آب چشم.
«گشت غمناک دل و جان عقاب/ چو ازو دور شد ایام شباب/ …/ سوی بالا شد و بالاتر شد/ راست با مهر فلک همسر شد/ لحظه‌ای چند بر این لوح کبود/ نقطه‌ای بود و سپس هیچ نبود…» مدیر انتشارات معین

كلیدواژه‌های مطلب: /

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  نکودار زندگی در سایه‌ی مرگ

به مناسبت سال‌روز درگذشت محمد محمدعلی

  زدودن هویت از گیلان و تبدیل آن به «شمال»

شاید به‌کارگیری واژه‌ی استعمار بسیار دشوار و خطرناک باشد؛ وقتی نمی‌دانیم مرز استعمار کجاست و تعریف دقیق استعمار چیست؟

  سفرهای دانایی به قلب روستاهای ایران

نگاهی به جایگاه کتابخانه‌های سیار

  تصویر اندوهبار «آخرین انسان» در یک نقاشی آخرالزمانی

نقاشی مارتین تصویری شگفت‌انگیز، اندوهبار و از جهاتی رعب‌آور از ابیات زیبا و دراماتیک شعر کمبل آفریده است.