img
img
img
img
img

نیستی چگونه هست؟

سارا کریمی

اعتماد: درآغاز صدا بود و صدا خدا بود. 
پرسش «مرگ یعنی چه؟» در مواجهه با خاموشی صدایی بلند می‌شود که می‌اندیشیده و چشمانی که برق می‌زده و دستانی که به طلب دراز می‌شده و پاهایی که با اراده قدم برمی‌داشته و کامی که از چشیدن طعم و بوی زندگی به توصیفی یگانه از هستی می‌پرداخته، مرگ یعنی خاموشی روایت حاضری که زندگی را معنا می‌کرده است. اما آیا خاموشی همان نیستی است؟
پرسش درباره هستی نیستی، به قدری متناقض‌نماست که ما را به خنده می‌اندازد. اما حقیقتی در این تناقض نهفته است. ما هر چه بخواهیم در توصیف نیستی و اینکه «چگونه است» بگوییم، در واقع در حال توصیف «هستی نیستی» هستیم، چون هر چیزی ابتدا باید باشد تا صفتی را بپذیرد یا نپذیرد، یعنی چنین و چنان باشد یا چنین و چنان نباشد. هیچ هم که نام دیگر نیستی است، در همان لفظ ابتدا هست و سپس معنای پوچی می‌دهد یا تهی است. این بدان معناست که نیستی هر چه نباشد، هست و هیچی هر چه نداشته باشد، معنا دارد، معنای پوچی!
همین معناست که نقش نیستی را در زیست جهان ما روشن می‌کند. کانت نیستی را مقوله‌ای از فهم می‌داند، مقوله‌ای در تضاد با هستی که به شناخت‌مان از جهان جهت می‌دهد. همچنین هیچی در مقابل چیزی کیفیت بودن چیزها را برای‌مان تعیین می‌کند، شدت یک چگونگی از صفر تا یک، مانند درجه حرارت از یخ‌زدگی تا نقطه جوش! یا شدت نور از تاریکی تا روشنایی کامل! یا طیفی از رنگ سرخ از سفید تا قرمز آتشین! نیستی در «فقدان» معنا می‌یابد و هیچی در «سلب یک ویژگی»! به این ترتیب است که ما نیستی و هیچی را در دستگاه منطق مدرن، نه چون یک واقعیت، بلکه در ساحت مفهوم می‌فهمیم. مفهومی که قرار است به ما کمک کند تا جهان‌مان را بفهمیم و ویژگی‌هایش را تعریف کنیم. 
بنابراین هیچی وجود واقعی ندارد یا شاید بتوان گفت، شواهدی برایش موجود نیست. اما بی‌معنایی حقیقتی است که در دنیای ما انسان‌ها نقش ایفا می‌کند. پس آنچه برای ما هست، بی‌معنایی است. نیستی هم از آن رو که بی‌معناست، ما را به ورطه پوچی می‌کشد. پوچی ناتوانی از یافتن معنایی برای زندگی است. ما به پوچی می‌رسیم، چون درمی‌یابیم که دغدغه معنا از آن ماست، این ماییم که زندگی بی‌هدف را بی‌معنا می‌دانیم وگرنه در جهان‌مان چیزی جز کون و فساد پیوسته جریان ندارد. مساله غایتمندی زندگی وقتی برای‌مان پررنگ‌تر می‌شود که به زمان فکر می‌کنیم و زمان برای ما چیزی نیست جز درک تغییر در مقابل ثباتی که در درون‌مان می‌جوییم. 
انسان به عنوان یک هویت اندیشنده خودش را و هر چیزی غیر از خودش را نامگذاری می‌کند، بعد این نام‌ها را تعریف می‌کند. تعاریف باید کامل و ثابت باشند تا بتوانیم بر اساس آنها قانونگذاری کنیم، قوانینی که میان ما توافق ایجاد کنند. این‌گونه ما به هم اعتماد می‌کنیم و می‌دانیم که بر اساس تعاریف و قوانین در مقابل هر عمل چه عکس‌العملی در انتظارمان خواهد بود. قدرت پیش‌بینی به ما آرامش می‌دهد و آرامش همان چیزی است که ما آن را لازمه خوشبختی می‌دانیم. گرچه خوشبختی معنایی از لذت را در خود حمل می‌کند، اما این برای ما بدیهی است که لذت اگر پایدار نباشد و در نهایت به غم و رنج تبدیل شود، نخواستنی است. لذتی که پایدار باشد هم موجب آرامش جان خواهد بود و این جاودانگی خوشبختی است، آنچه بی‌شک انسان به دنبالش می‌گردد. اما زمان یعنی همان تغییرات مداوم در تضاد با این پایداری است و ثبات تعاریف، نامگذاری‌ها و قوانین و پیش‌بینی‌های‌مان را به چالش می‌کشد. زمان قالبی است که تصویر ثابت من از من طراحی کرده تا هر آنچه تغییر می‌کند را در آن بفهمد. آغاز این زمان از من شروع می‌شود و لاجرم باید پایانی داشته باشد که به من ختم شود. پس من باید غایت و هدف زمان باشم تا همه تغییرات معنا پیدا کنند و هر آنچه دستخوش کون و فساد است، در نگاهم ارزشمند شود. 
زندگی لذت‌طلبانه که در آن خود را همیشه توانا، جوان و زیبا می‌خواهیم در نهایت به ناتوانی، پیری و مریضی می‌انجامد و آخرش از ضعف قوای زیستی خواهیم مرد. این نهایت یک زندگی طبیعی است وگرنه مرگ بر اساس حادثه، جنگ یا بحران‌های طبیعی هم می‌تواند سرنوشت ما را رقم بزند. فکر کردن به اینها کام‌مان را تلخ می‌کند، چراکه از بی‌قوارگی مرگی که به سوی‌مان می‌آید، به پوچی زندگی پی می‌بریم که هر لحظه‌اش را تلاش می‌کنیم تا به خوشبختی برسیم. همان خوشبختی که نهایتش به مرگ می‌رسد و بنابراین با نفی بنیادین پایداری قوانین‌مان سراسرش را رنج انتظار فرا می‌گیرد. برای فرار از این رنج، می‌خواهیم که منتظر نباشیم، پس خود را به گفتمان سلامتی می‌سپریم و با ورزش و رژیم غذایی و عمل‌های ترمیمی و زیبایی به دنبال جوان نگه داشتن خودمان هستیم و همین پس راندن علت رنج، آن را به کابوسی تبدیل می‌کند که هر دم هراس از راه رسیدنش در ناخودآگاه سوژه خواهان جاودانگی شعله می‌کشد و او را میان پوچ‌گرایی سرد و نفی خشمگینانه مرگ سرگردان می‌سازد.  در حالی که «زیستن برای مردن» آن‌طور که هایدگر می‌گوید، یکی از سه ساحت وجودی ماست که «در جهان زیستن» و «با دیگران زیستن» را معنا می‌بخشد و عطش بی‌پایان ایده نامیرایی را پاسخ می‌گوید. زیستن آن‌گونه که به مرگ می‌رسد، زیستن برای خلق معنایی است که نیستی مکمل آن است و نه سیاه‌چاله‌ای برای بلعیدنش و پوچی جزیی از کونی و فسادی است که روایت معنادار جاهستی من در مرکزش نشسته و با کاشتن بذر امید در خیال شنونده، آن را به ابدیتی در زیست جهان انسانی پیوند می‌زند، چراکه تا صدایی هست، الهام‌بخشی هست.

كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  «حد وسط»؛ کلید طلایی فلسفه‌ی «ارسطو» برای باز کردن دروازه‌ی «خوشبختی»

یکی از جنبه‌های مهم حد وسط طلایی این است که این حد وسط نسبت به افراد و شرایط مختلف می‌تواند متفاوت باشد.

  منادی نهاد ناآرام سیاست

از نظر شانتال موف جوهر امر سیاسی، نه اجماع که ستیز است.

  این تصمیمات به مردم آسیب می‌زند

بسیاری از کارگزاران و تصمیم‌گیرندگان به علت ناآشنایی با متغیرهای گوناگون مسائل رفتاری، با ساده‌انگاری راه‌حل‌هایی پیشنهاد می‌کنند که البته مبتنی با دیدگاه علمی نیست.

  کاوش در میراث ماندگار جایزه‌ی نوبل

در این مقاله برخی از تأثیرگذارترین کتاب‌های برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات را بررسی می‌شود که بر موضوعات متنوعی تمرکز کرده‌اند و در سبک‌های نوآورانه‌ای نوشته شده‌اند.

  برخی آفت‌های نقد و نقدشنوی

افسوس که گاه نقدها و پاسخ نقدها بیشتر برای مطالعۀ موردی بی‌اخلاقی، بی‌ادبی و مغالطه به کار می‌آیند تا برای کشف حقیقت.