از بنده خواسته شده بهترین کتابهایی را که در سال ۱۴۰۲ خواندهام، معرفی بکنم. به عنوان یک فرد کتابخوان باید اعتراف بکنم کمتر پیش میآید کسی مرا جایی بیکتاب ببیند. تقریباً همیشه و هر کجا در حال کتابخواندن هستم. هر ساله کتابهای زیادی میخوانم که البته چون آنها را با شناخت از نویسنده و ناشر و مترجم و همچنین دقت و وسواس انتخاب میکنم، معمولاً آثاری ارزشمند و خواندنیاند. در سالی که گذشت نیز کتابهای خوب فراوانی خواندم که از میان همهی آنها، شش مورد را برای معرفی و پیشنهاد به دوستداران مطالعه برگزیدهام. امیدوارم مثل من از خواندنِ این کتابها لذت ببرید و دیگران را نیز به خواندنِ آنها ترغیب بکنید.
* نکته: یادآوری میکنم در برخی از معرفیها، امکانِ اسپویلشدنِ داستان وجود دارد. اگر هنوز این کتابها را نخواندهاید و قصد دارید بخوانید، یا معرفی را کلاً نخوانید یا کامل نخوانید.
***
رمان «خاک آمریکا» اثر جنین کامینز
اگه میتونی مَنو بگیر
«خاک آمریکا» رمانی نفسگیر و هیجانانگیز است که فقط شروعکردن آن با خودتان است و بعد دیگر چنان درگیر آن و نگران شخصیتهای کتاب میشوید که نمیتوانید حتا برای یک لحظه کتاب را کنار بگذارید. استیون کینگ (نویسندهی مشهور رمانهای ترسناک)، که جایی در همین کتاب هم از او یاد شده، دربارهی رمان خانم کامینز گفته: «یک نمایش کاملاً متعادل که در یکسو وحشت و در سوی دیگر عشق را نشان میدهد. امکان ندارد کسی هفت صفحهی اول این کتاب را بخواند و آن را تمام نکند».
و بهراستی حق با جناب کینگ است. فقط هفت صفحهی اول کتاب با آن شروع مهیج و مرگبار کافیست که شما را از کار و زندگی بیندازد تا سرنوشت سخت و غمبار لیدیا و پسرش لوکا را برای رسیدن به خاک آمریکا دنبال بکنید: «یکی از همان اولین گلولهها از پنجرهی باز توالتی که لوکا سرش ایستاده است، وارد میشود. لوکا اول اصلاً متوجهی گلوله نمیشود، و بخت با او یار است که گلوله وسط چشمانش را سوراخ نمیکند. صدای خفیف ردشدن گلوله از بیخ گوشش و فرو رفتنش در کاشی دیوار پشت سرش را اصلاً نمیشنود اما صدای رگبار گلولههایی که بعد از آن به گوش میرسد، پرطنین و گوشخراش است».
این کتاب از ریتمی تند و فضای تعقیبوگریز برخوردار است. وقتی همسر لیدیا، که از خبرنگاران جسور مکزیک است، مقاله افشاگرانهیی دربارهی خاویر ـ فرمانده یکی از خطرناکترین کارتلهای مواد مخدر ـ منتشر میکند، خاویر تمام اعضای خانوادهی او را به رگبار میبندد اما لیدیا و پسر هشتسالهاش به شکل معجزهآسایی از مهلکه جان سالم به در میبرند، ولی خاویر دستبردار نیست و آدمهایش را در سرتاسر مکزیک برای یافتن و کشتن آنها به کار میگیرد. در چنین شرایطی تنها راه نجات لیدیا و لوکا، فرار به سوی آمریکاست. گرچه رسیدن به آمریکا اصلاً کار سادهای نیست.
با وجودی که در تمام فصول کتاب، مخاطب با دو شخصیت اصلی همراه است اما نویسنده علاوه بر زندگی پرمخاطرهی آنها، به دیگر معضلات ساکنان کشورهای آمریکای لاتین (و به طور مشخص مکزیک) پرداخته و بیپروا از خطر زیستن در سایهی کارتلهای مواد مخدر، رواج آدمکُشی و فقر و فساد در هر گوشهی کشور میگوید. در واقع این کتاب نه تنها روایت گریختن آدمها برای نجات جانشان، که در حقیقت تصویری تلخ و تکاندهنده از انسان امروز است که برای دستیابی به رویای زندگی در یک خانهی امن، تن به هر شرایط دشواری میدهد.
شاید خوانندهی کتاب، قبلاً نمونههای کوچکی از فضای زندگی مکزیکیها را در برخی فیلمهای سینمایی و سریالها، از جمله فیلم «گرینگو را بگیر» و سریال «فرار از زندان» دیده باشد اما تصاویری که نویسندهی «خاک آمریکا» در اثرش خلق کرده، بسیار دقیقتر، کاملتر و مستندترند، چون او مدت چهار سال درگیر پژوهش و نگارش کتاب خود بوده. از اینرو تمام لحظههای کتاب، چنان باورپذیر و ملموساند که مخاطب بارها دچار استرس و نگرانی میشود و حتا دست به دعا برمیدارد تا این مادر و فرزند و همچنین مهاجران دیگری که در طول داستان با آنها همدل و هممسیر میشوند، زنده بمانند و به سلامت از مرز بگذرند.
***
دربارهی رمان «شکار کبک» نوشتهی «رضا زنگیآبادی»
ضعف قدرت
کم پیش میآید به نویسندگان ایرانی، بخصوص تازهنفسها و نوقلمها، اعتماد بکنم و سراغ آثارشان بروم اما گاهی با استثناهایی روبهرو میشوم که حیرتزدهام میکنند. «شکار کبک» یکی از آنهاست؛ رمان کمحجمی که وقتی آن را شروع کردم، از سطرهای اول گرفتارش شدم و یکنفس تا پایان داستان رفتم.
ماجرای «شکار کبک» چندان تازه نیست. اینجا با سرشت و سرنوشت یک قاتل سریالی روبهروییم که بیش از همه، به کشتن زنها مشغول است، ولی آنچه کتاب رضا زنگیآبادی را از نمونههای مشابه متمایز میکند، شکل روایت و بخصوص توصیفهای دیداری و شخصیتپردازیهای دقیق و مبتنی بر روانشناسی اوست. زنگیآبادی پازل زندگی «قدرت» را از آغاز، ماهرانه کنار هم میچیند و پیش میرود تا کمکم به تصویری کامل، قابل درک و حتا ترحمبرانگیز از او برسیم. شاید هم اگر اندکی منصف باشیم، حتا در فصل پایانی کتاب، نتوانیم با سرنوشت شوم قدرت کنار بیاییم و برچسب بیعدالتی به روزگار بیرحم او بزنیم.
کتاب سرشار از شکستهای زمانیست؛ رفتوبرگشتهایی به گذشته و آینده که موجب میشود دلیل هر رفتار و گفتار قدرت در نظرمان منطقی و موجه به نظر آید. بعید نیست اگر خوانندهی کتاب جای قدرت بود، با اینهمه تنهایی، ظلم و حقارتی که به او تحمیل میشد، همین راهی را در پیش میگرفت که شخصیت اصلی «شکار کبک» رفته است. اولین برخورد تحقیرآمیز با قدرت در سنین کودکی اتفاق میافتد؛ زمانی که در زمستانی سخت بیمار شده و از ترس تنبیه معلم برای مشقهای نانوشتهاش، هر طور شده به مدرسه حاضر میرود اما وحشت بر او غالب میشود و خود را کثیف میکند. همکلاسیها ـ جز یک دختر به نام «فالی» ـ او را شاشو صدا میزنند تا بهانهی لازم را برای ترک مدرسه به قدرت بدهند. با اینحال مادر قدرت، که زنی دلسوز و مهربان است، مانع از ترک تحصیل فرزندش میشود. هرچند که قدرت تصمیمش را گرفته و از مدرسه فراریست. اگر به مدرسه نمیرود، باید در کارهای باغداری و دامداری کمکحال پدر باشد، ولی گویا روزگار قرار نیست به ساز قدرت برقصد. مرگ غیرمنتظرهی مادر، او را سریعتر از انتظار قدرت ـ و ما ـ به سوی تباهی هل میدهد. پدر تنهایی را برنمیتابد و با ازدواج مجدد، پای «مراد» بدسیرت و خواهرش ـ خاور ـ را به خانهی آنها باز میکند، و مراد کسیست که تخم کینه از آدمها را در دل قدرت میکارد تا همهی عمر در پی انتقام باشد. او حتا همبازی و عشق کودکیِ قدرت را از او میرباید.
نویسنده در روایت خود ابتکار تحسینبرانگیزی به خرج داده و برخلاف توصیفهای پرجزییات محیط زندگی در روستا و خانه و ظاهر آدمها، در تشریح صحنههای حوادث و جنایتهای اصلی، از مینیمالنویسی و پرهیز در رکگویی بهره برده که این تمهید، منجر به غافلگیری خواننده میشود. برای نمونه، نگاه بکنید به اولینباری که در کتاب با یکی از قتلهای قدرت مواجه میشویم. همهچیز در خلاصهترین شکل ممکن بیان میشود. زنِ غریبهی کنار جاده، به قدرت اعتماد میکند و سوار ماشینش میشود. با او به آلونک محقرش میرود و ناگهان جایی که نه زن انتظار دارد و نه خواننده، قدرت بیمقدمه دست میاندازد در گیسهای زن، او را میکِشد تا اتاق دیگر، جایی که قرار است او را بُکشد! تعداد دفعاتی که زنگیآبادی در داستانش به این ترفند برای بیان حوادث متوسل میشود، کم نیستند اما سبک او هرگز برای خواننده تکراری نمیشود. بلکه هر بار با هیجانِ بیشتری منتظر وقوع جنایت میمانَد، و البته که گاهی مخاطب رودست میخورد و پس از یک توصیف مهیج که خبر از قتل تازهای میدهد، میبیند که هیچ اتفاقی نمیافتد و مقتول جان سالم به در میبرد. با اینحال در تمام طول داستان، هم قدرت و هم خواننده، منتظر فرصت مناسبی هستند تا مراد تقاص عمل نفرتانگیزش را پس بدهد، و با اینکه قدرت چند بار برای کشتن او خیز برمیدارد، در اجرای نقشهاش ناکام میماند. قدرت ترسو نیست، شاید بدشانس یا ضعیف است. شکستها و ناکامیهای پیدرپی او در زندگی، چنان غرقِ اوهام و تشنهی انتقامش کرده که از ناچاری پناه میبرد به مواد مخدر. در همین احوال، فقط عاشقشدن را کم دارد که با سررسیدن طلعت ـ دختر زیبای صاحبخانهاش ـ بساط عاشقی هم جور میشود، ولی کدام احمقی حاضر است تن به عشق یک مرد بیکار، بیپول، بیخانواده و معتاد بدهد؟!
«شکار کبک»، بیاغراق رمان حیرتانگیزیست که باید آن را خواند و از قضا، گزینهی مناسب و حاضر و آمادهای برای اقتباس در سینماست.
با اینحال دو نقد کوچک ـ که شاید کاملاً برآمده از سلیقهی بنده باشد ـ بر کتاب وارد است و آن را از تبدیلشدن به شاهکار باز میدارد. نخست اینکه نویسنده در دیالوگنویسی از گویش کرمانی استفاده کرده و هر کجا لازم به ترجمه بوده، معنای واژهها را در پاورقی آورده اما بعضی واژههای کرمانی را در متن راوی نیز به کار گرفته، بیآنکه برای خواننده ترجمه شده باشند. بهتر بود تمام متن راوی، به گویش تهرانی و کتابی باشد و لهجهی کرمانی فقط در گفتوگوی آدمها به کار برود، و نکتهی دوم اینکه، شخصیتپردازی مراد به عنوان نقش منفی، خیلی خوب از کار درآمده و حتا مخاطب داستان را از او بیزار و به خون او تشنهاش میکند، ولی انتظار خواننده برای تقاص پسدادنِ مراد به نتیجه نمیرسد و او در نهایت جان سالم از مهلکه به درمیبرد. کاش نویسنده پیش از فرجام تلخ داستان، زهر قدرت را به مراد میریخت و کمی دلمان را خنک میکرد.
با اینحال باید گفت رضا زنگیآبادی در «شکار کبک»، داستان پرکشش و تعلیقی خلق کرده که به سختی میتوان برابر خواندنِ آن مقاومت کرد.
***
رمان «سکهای از آسمان» به قلم جنیفر اِل هالم
از جنگ جهانی تا قهر و آشتی خانوادگی
«سکهای از آسمان» رمانی جذاب و آموزنده از «جنیفر. اِل. هالم» نویسندهی آمریکاییست که سال ۲۰۰۷ برندهی دیپلم افتخار نیوبری شد. داستان دربارهی دختری یازدهساله به نام «باربارا آن فلوسی» است که کسی جز معلمهای مدرسه، او را به نام حقیقیاش صدا نمیزند و همهی اعضای خانواده و آشنایان، از نام «پِنی» برای خطابکردنش استفاده میکنند. تابستان سال ۱۹۵۳، پنی در حالیکه گمان میکند با تعطیلاتی هیجانانگیز و سرشار از خوشگذرانی روبهروست، ناگهان اتفاقهای غیرمنتظرهای، برخی حقایق پنهان زندگیاش را آشکار میکند. پدر پنی سالها پیش مُرده و او با مادر، مادربزرگ و پدربزرگش زندگی میکند. ارتباط پنی، برخلاف میل مادرش، با خانوادهی ایتالیایی و پرجمعیت پدرش همچنان برقرار است و حتا پنی آنها را بیش از اقوام مادری دوست دارد، بخصوص عمو «دامینیک» را که کسی نمیداند چرا به جای خانه، توی اتومبیلش زندگی میکند!
کتاب «سکهای…» سیصد صفحه دارد اما شیوهی روایت پنی و ترجمهی خوب خانم شهلا انتظاریان، خواندنش را آسان و دلنشین کرده. از آنجا که تعداد عموهای پنی زیاد است و هر کدام نقش مهمی در زندگی او دارند، نویسنده در کمال آرامش و حوصله صد صفحهی نخست را به معرفی شخصیتها و ارتباطشان با پنی اختصاص داده تا خواننده آنها را خوب بشناسد و به خاطر بسپارد. البته در این فاصله، پنی گاهی وقتها دربارهی علت مرگ پدرش کنجکاوی میکند و معمولاً پاسخهای متناقضی از بزرگترها دریافت میکند. آنها بیماریهای مختلفی را دلیل مرگ پدر پنی میدانند، و حالا که پنی متوجه شده همهی اعضای خانواده ـ حتا مادرش ـ رازی را از او پنهان کردهاند، خودش دست بهکار میشود تا علت اصلی مرگ پدر را پیدا بکند. در این راه، پسرعمهاش فرانکی، که پسر ناآرام و پردردسریست، او را همراهی میکند. از این منظر، رمان «سکهای…» فضای معمایی ـ کارآگاهیِ مهیجی دارد که نویسنده با هوشمندی، قطعههای کوچک پازل راز پنی را کنار هم چیده و زمانی که در بخش پایانی کتاب، پردهی اسرار زندگی و مرگ پدر پنی کنار میرود، خواننده غافلگیر و شوکه میشود.
نویسنده موفق به فضاسازیهای باورپذیری در کتابش شده. دیالوگنویسی کاراکترها، به ویژه پنی و فرانکی عالی از کار درآمده و خواننده به خوبی لحن و صدای آنها را در ذهنش میشنود. اطلاعات دقیقی که پنی از جنگ جهانی و دورهی تاریخی خاص کشور، موقعیت جغرافیایی محل زندگی و تفاوتهای فرهنگی دو خانوادهی آمریکایی و ایتالیایی خود میدهد، گویای تاثیر جنگ بر رفتار و گفتار آدمهاست. جنیفر هالم در روایت داستان، تلفیقی از طنز و تراژدی را گرد آورده تا خواننده فقط مغلوب سرنوشت تراژیک پنی نباشد. یکی از غمانگیزترین لحظههای کتاب، که شاید اشک هر خوانندهای را دربیاورد، جاییست که پنی دچار سانحه میشود و دیگر امیدی به بهبودش نیست اما یک معجزه او را به زندگی شاد کودکیاش بازمیگرداند.
رمان «سکهای از آسمان» گرچه شباهتهایی با رمان «سهبار خوششانسی» نوشتهی «شیلا ترنیج» (نشر افق) دارد، ولی کتاب فوقالعادهایست که میتواند هم برای نوجوانان، هم برای بزرگترها خواندنی و آموزنده باشد.
***
رمان «سرود» اثر «آین رند»
از برابری تا آزادی
سالهاست کتابهای پادآرمانشهری یا دیستوپیایی در ایران و جهان منتشر میشوند و حتا طی سالهای گذشته، چاپ کتابهایی با این محتوا شدت گرفته و کماکان هواداران خاص خود را دارند؛ کتابهای مشهوری مثل «مزرعهی حیوانات» و «۱۹۸۴» (جورج اورول)، «دنیای قشنگ نو» (آلدوس هاکسلی)، «فارنهایت ۴۵۱» (ری بردبری)، «ما» (یوگنی زامیاتین)، «سرگذشت ندیمه» (مارگارت اتوود) و «میرا» (کریستوفر فرانک).
رمان کمحجم «سرود» نوشتهی خانم «آین رَند» ـ نویسندهی روسی آمریکایی ـ از همان چند سطر نخست، شما را شیفتهی کتاب میکند تا داستان را با لذت و هیجان فراوان دنبال بکنید. سرود هرچند مولفههای همیشگی داستانهای دیستوپیایی را در خود دارد، ولی یک تفاوت مهم آن را از سایر نمونهها متمایز میکند و آن، پایانِ پراُمید کتاب است. پیش از شروع داستان، این جملهای در مقدمهی کتاب آمده:
ـ چرا آتش افروختی؟
ـ آنجا سکوت بود و تاریکی! باید نوری میبود و صدایی!
همین جملههای ساده، حاکی از اثری یکسره متفاوت با دیگر نمونههای این گونهی ادبی است. رَند که خود انقلاب روسیه، وحشت حاکم بر جامعهی کمونیست، سلب حقوق فردی انسانها، بهرهکشی از کارگردان، سرکوب اندیشه و آزادی عمل و شکنجهی مخالفان را به چشم دیده، فلسفه و درونمایهی آثارش را بر ستایش عقل، اراده و فردگرایی گذاشته است.
سرود، روایتی کابوسگونه و هولناک دارد از ناکجاآبادی که همهی مردم در خدمت دولتی مستبد و ظالمند. در دنیای این داستان، افراد از هیچ حقی ـ حتا داشتنِ نامِ انسانی ـ برخوردار نیستند. آدمها در فضایی به شدت تحت کنترل، فقط برای خدمت به دولت وجود دارند! همه خود را با هویت «ما» میشناسند و جز برای حفظ «ما» نمیکوشند. جالب اینکه در روایت کتاب، هیچکدام از شخصیتها در گفتار و حتا افکارش از واژهی من و افعال مفرد استفاده نمیکند! این مردمان با کلمهی «من» آشنا نیستند. عشق و زیبایی را نمیشناسند. کسی حق ندارد دربارهی تاریخ گذشتگان یا به قول خودشان «دورانِ مگو» کنجکاوی بکند. پرسیدن قدغن! تنها رسالت آدمها، خدمتکردن است. عمر مفید افراد در این سرزمین، چهلوپنج سال است! و پس از آن به خانهی بیهودگان فرستاده میشوند، چون خسته و فرسودهاند! درست مثل رمان «میرا» که افراد پیر و از کارافتاده در آن کشته میشوند! دانشآموزان یاد میگیرند مهمترین اختراع بشر از دیرباز تا امروز، شمع بوده که دستیابی به آن برای جایگزینی با مشعل، پنجاه سال زمان برده! لباسهای مردم یکشکل و نامهای آنها ترکیبی از واژههای بیهویت و اعداد است. هیچکس پدر و مادر خود را نمیشناسد، چون چیزی به نام ازدواج و خانواده وجود ندارد! آنجا زوجهای بالغ و جوان را به عمارت جفتگیری میبرند و پس از تولید مثل، هرگز یکدیگر را نمیبینند. حتا بچهها تحت نظارت و سرپرستی دولت و طبق آنچه حاکمان میپسندند، تربیت میشوند و رشد میکنند اما همیشه یک معترض هست که علیه سیستم طغیان بکند.
در رمان «سرود»، با روایت مردی به نام «برابری ۲۵۲۱ ـ ۷» همراه میشویم که هوش بالایی دارد و عاشق علمالاشیاء است و آرزو دارد به خانهی دانشمندان راه پیدا بکند، ولی او حق ندارد آیندهی خود را انتخاب بکند. بنابراین حکومت تشخیص میدهد که او باید رفتگر بشود! با اینحال در معجزهیی غیرمنتظره، برابری یک زیرزمین مخفی را کشف میکند که او را به خواستهی قلبیاش میرساند. ادامهی داستان برای مخاطب، پر از تعلیق و دلهره و امید است. وقتی برابری کمکم موفق میشود لامپ را دوباره اختراع بکند، گمان میکند معجزه کرده! زمانی که شعلههای عشق در مواجهه با «آزادی ۳۰۰۰ ـ ۵» قلبش را میلرزاند، برای اولینبار دوستداشتن را تجربه میکند و هنگامی که هر دو به جنگل ناشناخته میگریزند، زندگی حقیقی در ذهنشان معنای دیگری مییابد؛ آن زندگی که مجبور نیستند مثل هر روز با صدای زنگ در زمانی مقرر بیدار بشوند و به خدمت برای برادرانشان بپردازند: «دلمان نمیخواست تکان بخوریم. ناگهان از این فکر که میتوانیم تا هر وقت بخواهیم آنجا دراز بکشیم قهقهه زدیم. میتوانستیم برخیزیم، بدویم، بجهیم و یا دوباره روی زمین دراز بکشیم».
پایان کتاب اشک شوق را در چشمان هر خوانندهیی مینشانَد، بخصوص اگر در کشوری با حاکمیت دیکتاتوری زندگی کرده باشد. فرجام فرارِ برابری و آزادی ـ که حالا دیگر نامشان را به «پرومته» و «گایا» (از اسطورههای کهن یونان) تغییر دادهاند، سرشار از امید و انسانیت است. آنها شادیِ رهایی را از بند حکومت خودکامهی کشورشان، تنها برای خود نمیخواهند، بلکه پرومته در اندیشهی نجات دیگر برادران خود است تا همه با هم از نعمت آزادی و برابری برخوردار باشند.
***
رمان «خون خرگوش»، نوشتهی رضا زنگیآبادی
مرثیهای بر تنهایی فریبا
اگر در رمان «شکار کبک» ماجرای زندگی به فنارفتهی قدرت را میخواندیم، در «خون خرگوش» قهرمان کتاب، دختر نوجوانی به نام فریباست که با خواهرش فرخنده زیر سلطهی پدری مستبد، آسوپاس و اسیر اعتیاد زندگی میکند. نویسنده از صفحهی آغازین کتاب، وضعیت خانوادهی اسد را برای خواننده روشن میکند؛ پدری که دو دخترش را با کفشهای پاره و لباسهای مندرس در بیابان برهوت به جمعآوری هیزم وا میدارد تا اندکدرآمدشان را خرج مواد بکند. با پیشرفت داستان، به حقایق هولناکی دربارهی این خانوادهی فلکزده پی میبریم. مادر فریبا و خواهرش قربانی خودخواهی و تعصب کور مرد خانه شدهاند و حالا فقط فریبا مانده و پدری فرتوت و همیشهخمار که با وانتقراضهای آشغال جمع میکنند و به سختی روزگار میگذرانند. فریبا، این دختر معصوم و خجالتی، که لکنتزبان اجازه نمیدهد حتا درست حرف بزند، همیشه در رویای نجات خود از آن وضعیت اسفناک است (مثل شخصیت کتاب «سرگیجه» نوشتهی ژوئل اگلوف که از ابتدا قصد دارد محل زندگیاش را ترک بکند و هیچوقت نمیتواند!)، یا در خیال و مرور خاطرات خوش کوتاهش با مادر و فرخنده سیر میکند. او هر بار از زندگی خسته میشود و کم میآورد، با فرخنده حرف میزند و از او راهکار میجوید. بارها تصمیم میگیرد خودش را آتش بزند و نزد خواهرش برود اما چیزی مانع از اجرای نقشهی رهاییاش میشود؛ مهربانی و مسئولیتپذیری. او میداند پدرش مرد خوبی نیست و زندگی همهشان را تباه کرده، ولی نمیتواند حتا همین پدر بیرحم را تنها بگذارد. او غیر از پدرش کسی را ندارد. جایی را ندارد. مجبور است تا پای جان با او بماند. فریبا از آیندهی خودش میگذرد تا پدرش را عصبی نکند. با آنکه چند باری پیش میآید اسد با رضایت خودش، فریبا را معامله میکند! شاید به خیالش اگر فریبا با خلیل خیکی ازدواج بکند، سرنوشت بهتری خواهد داشت. دستکم او اسیر اعتیاد نمیشود، ولی فریبا نمیتواند، نمیخواهد با این ازدواجهای اجباری، فقط خودش را نجات بدهد. او مثل فرخنده نافرمانی نمیکند. نمیخواهد با بردنِ آبروی پدر، سرنوشتی مشابه خواهرش پیدا بکند. پس در سکوت و تنهایی، تن میدهد به قضا و قدر. با اینحال، زنگیآبادی گاهی لابهلای برگهای زندگی فریبا، رنگهای موقتی از خوشبختی میپاشد. آدمهای زیادی هستند که فریبا را دوست دارند و میتوانند ناجی زندگیاش باشند اما فریبا میترسد که فقط سعادت خودش را انتخاب بکند. برای نمونه، وقتی او به منزل نظراحمد (افغانستانی) و زنش پناه میبرد، پس از مدتها دوباره طعم محبت و مهربانی را میچشد، و چه خوششانس است که در همان لحظههای کوتاه خوشبختی، فریبا به بلوغ جنسی میرسد و عادت ماهانه را آنجا تجربه میکند تا غنچه (همسر نظراحمد) با خوشرویی کمکش بکند و به او تبریک بگوید. بار دیگر وقتی دادخدا، فریبا را به خانهی روستایی بیبی میبرد تا با آنها زندگی بکند، سعادتمندی به او رو میکند و مهرش به دل بیبی مینشیند. خود فریبا هم زندگی در آن خانهی پر از بوی گُل و گلاب را دوست دارد، ولی سوءظن نفیسه ـ دختر حسود دادخدا ـ به حضور فریبا، او را به همان غارهای کثیف و اجارهای حاشیهی شهر فراری میدهد.
رضا زنگیآبادی در «خون خرگوش»، بر تلخی تراژدی آدمهای قصهاش افزوده و داستانی به غایت غمبار و جانکاه روایت کرده. او در این داستان به هیچکس رحم نمیکند. شاید چارهای غیر از این نداشته. وقتی آدمها آگاهانه مسیر بدفرجام و آزمودهی اعتیاد را انتخاب میکنند، دیگر چه کسی جز خودشان میتواند آنها را نجات بدهد؟ حتا کسانی هم که به شکل مستقیم درگیر خرید و فروش یا مصرف مواد نیستند، به خاطر آشنایی با جامعهی معتادان، زندگی خود و خانوادهشان را به خطر میاندازند. مثل نظراحمد که قربانی حماقت اسمال بیکله میشود، یا پری که گرچه گمان میکند باید حق جوانیِ نابودشدهاش را از صغراچه بگیرد، ولی خودش هم رودست میخورد و به خاک سیاه مینشیند، یا ببینید سرنوشت شوم معصی را که چگونه خوراک مورچهها میشود!
زنگیآبادی با اینکه به سادگی میتواند در نهایت فریبا را از بلای پایانی قصه نجات بدهد، چنین لطفی را از او دریغ میکند تا ساختار داستان، سر و شکلی کاملاً واقعی و باورپذیر به خود بگیرد. «خون خرگوش» تصویر دقیق و هولناکی از معضل اعتیاد و تاثیرش بر افراد، خانواده و جامعه است. شاید تاکنون هیچ کتابی (و فیلمی) به این خوبی نتوانسته باشد چهرهی بیرحم اعتیاد را به نمایش بگذارد.
نویسنده در این کتاب هم علاوه بر موقعیت مکانی کرمان، از گویش و لهجهی کرمانی در نوشتار دیالوگها بهره برده، ولی خوشبختانه اینبار معنای واژگان ناآشنا در پایان کتاب آورده شده تا مخاطب غیربومی، مفهوم جملهها را از دست ندهد. در روایت داستان، بیشترین محور اساسی ماجرا بر مدار سرشت و سرنوشت فریبا و اطرافیانش میگردد اما در فصول پایانی، پرداختن به زندگی سروان نعمت جودت، مامور شریف و باوجدان نیروی انتظامی و معمای مرگ دخترش مهتاب، داستان را کمی از مسیر خود منحرف میکند.
***
کتاب «سوسن تسلیمی در گفتوگویی بلند با محمد عبدی»
همهچیز دربارهی هنر موفقیت
سوسن تسلیمی نیاز به معرفی ندارد اما قطعاً نیازمند بازشناسیست. او هنرمند بزرگیست که باید از نو شناخت و فعالیتهاش را بررسی کرد؛ بازیگری که هرچند در وطن خود قدر ندید، ولی شکست را نپذیرفت و یکتنه با مشکلات جنگید تا اکنون در عرصه جهانی به عنوان بازیگری کمنظیر از او یاد بشود، آن هم در شرایطی که هنر بازیگری در ایران از دیرباز تا امروز با غضب و بیمهری روبهرو بوده؛ چه در زمانهی پیش از انقلاب که عموم مردم بازیگری را شغل نمیدانستند یا نگاه نادرستی به آن داشتند، و چه در سالهای پس از انقلاب که بازیگری ـ بخصوص برای زنان ـ با مرزها و محدودیتهای فراوانی مواجه شد. زنبودن در بازیگری مانع بزرگتری بود برای ورود و فعالیت و تداوم این عرصه. مگر آنکه زنی شکستناپذیر مثل سوسن تسلیمی قدم به میدان بگذارد.
کتاب «سوسن تسلیمی…»، گرچه گفتوگویی بلند و حرفهای با این بازیگر و کارگردان تئاتر و سینماست اما به لطف مهارت عبدی در مصاحبه و البته پاسخهای دقیق و دلنشین تسلیمی به پرسشها، اینک به زندگینامهای شیرین و خواندنی تبدیل شده که مخاطب نمیتواند لحظهای از دنبالکردن آن دست بکشد. حتا اگر بازیگر تئاتر نیستید و قرار نیست بازیگری را دنبال بکنید، حتا اگر کمترین علاقهای به سینما و تئاتر ایران ندارید، این کتاب را بخوانید، چون کتاب حاضر، نه تنها دلایل موفقیت تسلیمی را بیان و عیان میکند، که سرشار از اطلاعات و مستندات تاریخی، اجتماعی، اخلاقی و انسانی آموزنده است که میتواند بیانگر دورهای حساس باشد که فرهنگ و هنر ایران به دست انقلابیون افراطی به قهقرا رفت.
مصاحبه با شرح کاملی از زندگی خانوادگی تسلیمی به روایت خودش آغاز میشود و آهسته و پیوسته، با ورود او به عرصهی هنر و تلاش برای پیشرفت در بازیگری پیوند میخورد؛ همانطور که در کتاب میخوانیم تسلیمی برای رسیدن به قلهی بازیگری، چه مسیر سخت و طاقتفرسایی را با صبر و حوصله میپیماید. هرچند عنصر شانس نیز در سرنوشت تسلیمی نقش موثری داشته، زیرا او در خانوادهای هنری به دنیا آمد، با پدری مدیرتولید و تهیهکنندهی سینما (خسرو تسلیمی)، مادری بازیگر تئاتر (منیره آخوندنیا) و برادری فیلمنامهنویس، تهیهکننده و بازیگر (سیروس تسلیمی).
تسلیمی در ادامه به تاثیرپذیری از محیط زندگی، تحصیلی و اجتماعی خود میپردازد، از جمله آشنایی با غلامحسین ساعدی که پنجرهی مطبش رو به حیاط مدرسهی آنهاست و اتفاقاً پزشک مادربزرگ و سایر اعضای خانوادهی سوسن نوجوان بوده و از این طریق، سوسن موفق به خواندن نمایشنامههای دکتر ساعدی و نمایشنامهنویسان بنام دیگر مانند اکبر رادی شده! اما آن روزها، فضای جامعه بازیگری زنان را برنمیتابید و راه را بر ورودشان به این عرصه سد میکرد. چنانکه تسلیمی اشاره میکند: «یکی از مشکلات بزرگ این بود که شبها بعد از اجرای نمایش چگونه به خانه بروی که همسایه تو را نبیند و برایت حرف درنیاورد. از ساعت هشت شب بهبعد زنها کموبیش از خیابانها ناپدید میشدند. اگر زنی برحسب اتفاق در بیرون دیده میشد، به حساب زن خیابانی مورد حمله و آزار قرار میگرفت. زنبودن یک مصیبت بود و زن بازیگر بودن، مصیبت ضرب در دو». (صفحهی ۳۱)
با اینحال، نگاه غلط جامعه به جنسیت زن، قرار نبود مانعی برای غلبهی تسلیمی بر خواستههاش بشود. او در دانشکدهی تئاتر تحت نظر استادانی همچون حمید سمندریان، داوود رشیدی، پرویز ممنون و بهرام بیضایی تعلیم دید و با برخی هنرمندان صاحبنام ایران مانند هرمز هدایت، رضا قاسمی، مرضیه برومند، اکبر زنجانپور، داریوش فرهنگ، مهدی هاشمی، اسماعیل محرابی و سوسن فرخنیا همکلاس و همبازی بود. تسلیمی، که با تحصیل در کنار چنین دانشجویان هنرمندی روزبهروز بر تجربیات و مهارتش افزوده میشود، ابتدا به گروه تئاتر «پیاده» میپیوندد، سپس آشنایی با «آربی اوانسیان»، او را به گروه تئاتر «بازیگران شهر» میرساند که تمرینهای عجیب و دشوارش، به کشف توانمندی تسلیمی در هنر بازیگری منجر میشود.
تسلیمی در خلال روایت فعالیتهای هنریاش، گاهی دست به افشاگریهای تکاندهندهای دربارهی برخی مسئولان وقت فرهنگ و هنر ایران پس از انقلاب میزند که بیرحمانه از فعالیتهای ارزشمند و آگاهیبخش بیضایی و حتا سوسن تسلیمی جلوگیری یا در پیشرفتشان کارشکنی میکردند. برای نمونه وقتی تسلیمی در نمایش «دایرهی گچی قفقازی» به کارگردانی داریوش فرهنگ (۱۳۵۸) ایفای نقش میکند، یک انقلابی افراطی، این بازیگر را تهدید به ترور میکند: «آقایی به نام فرهنگ (البته نه داریوش فرهنگ) آمد جلو و گفت: «فکر نکنید مثل قدیمهاست، اگه بری روی صحنه، اسلحه میکشم و شلیک میکنم که دیگه پاتو روی صحنه نگذاری!». (صفحهی ۱۰۵).
همین فشارها، تهدیدها و خانهنشینکردنهای بازیگر بیمانندی مثل سوسن تسلیمی است که او را کمکم بیانگیزه و از ماندن در وطن و تلاشکردن ناامید میکند تا رخت مهاجرت بر تن بکند و درخشندگی هنرش را از یک سرزمین سرد اروپایی به رخ بکشد. تسلیمی پس از مهاجرت به سوئد نیز دست از کار نمیکشد و بازیگری و حتا کارگردانی تئاتر و سینما را ادامه میدهد و خوشبختانه سوئدیها قدرش را بیشتر دانستند و جوایزی نظیر جایزهی بهترین بازیگر سال را از طرف آکادمی سوئد برای نمایش «مدهآ» به او بخشیدند.
تسلیمی در مصاحبهاش بارها به واکاوی شرایط تاریخی، اجتماعی و سیاسی ایران پیش و پس از انقلاب میپردازد و خواننده، بارها با نظریات درست و آموزندهی او در زمینهی تعهدات اخلاقی انسان به خود، جامعه و آیندگان روبهرو میشود. تسلیمی از اهمیت آزادی بیان و عقیده میگوید و هنرمندان را مانند هر صنف دیگری در قبال شرایط سیاسی کشور مسئول میداند: «{بازی من در نمایش زنده بهگور} خورد به شلوغیهای انقلاب و تئاترها تعطیل شدند، از جمله تئاتر چهارسو. تظاهرات ادامه داشت و تئاتریها هم میخواستند با مردم اعلام همبستگی کنند که تئاترها را بستند … ما همه خواستار یک جامعهی دموکراتیک بودیم و قصد از انقلاب، داشتنِ فضای باز و روزهای بهتر بود. آزادی بیان و عقاید و مطبوعات میخواستیم و همه فکر میکردیم که دورهی جدیدی در پیش است که دورهی شکوفایی فرهنگ و اقتصاد است». (صص ۱۰۷ و ۱۰۸)، ولی ظاهراً تصورات تسلیمی و همکارانش غلط از کار درمیآید و فضای فرهنگی و هنری ایران، دچار خفقان و اختناق بیشتری میشود.
تسلیمی در بخشی از کتاب با اشاره به خاطرهی سانسور صحنههای بازی او در سریال «سربداران» گلایه میکند: «سانسور شده بود و علتش هم مشخص نبود. برخلاف همهی دنیا که هر چیزی را روی کاغذ مینویسند و دست آدم میدهند، در ایران علت هیچوقت مشخص و ثبت نمیشود، چون کسی نمیخواهد مسئولیت آن را بپذیرد. صحنههایی بود که من رهبری جنبش را به دست میگرفتم که آنها را هم درآوردند و گفتند که معنی ندارد یک زن، رهبر یک جنبش باشد! شنیده بودم که گفته بودند این شخصیت باعث گمراهی زنان ایرانی میشود!». (صفحهی ۱۴۶).
نیمهی دوم کتاب که به فعالیت هنری تسلیمی در سوئد اختصاص دارد، علاوه بر معرفی فضای فرهنگی و هنری این کشور اروپایی، بازنمایی قوانین اجتماعی و اخلاقی یک کشور متمدن است که برای تئاتر و هنرمندان آن ارزش بیشتری قائلند و با بهادادن به هنرمندان مستعد، موجب رشد و افتخار آنها و کشور سوئد میشوند.
مطالعهی کتاب «سوسن تسلیمی…»، در نهایت این افسوس و حسرت را برای تئاتر و سینمای ایران به جا میگذارد که چرا کشور ما باید چنین بازیگر بزرگی را به سادگی از دست بدهد؟ مثل بسیاری از بازیگران کاربلد و موفق دیگر که رفتند و کسی تلاشی برای حفظ آنها نکرد.
زامبیها چگونه وارد دنیای ما شدند؟
به مناسبت زادروز بیژن جلالی
او در آینه خودخندی شخصیتهای دایی جان ناپلئون خودش را میبیند و در حقیقت به خود وجودیاش میخندد.
مگر میشود فرهنگ این کشور را تنها با دو سطر اینجا در «فیسبوک» و سه سطر آنجا در توییتر و تلگرام ارتقا داد؟
شوروی آدامس را سرگرمی کاپیتالیستی تلقی میکرد.
عالی بود