img
img
img
img
img
امیر خداوردی

از ناصرخسرو تا ناصرالدین‌شاه

امیر خداوردی (نویسنده، دین‌پژوه)

دو کتابی که امسال خوانده‌ام معرفی می‌کنم و توضیحی درباره‌ی آن‌ها می‌دهم و به نکاتی که در هر کدام مرا به خود جلب کرد اشار‌ه‌ای می‌کنم:

اول کتاب «سفرنامه‌ی ناصرخسرو قبادیانی» که ماجرای توبه‌ی نویسنده از شرب خمر و ارتکاب محرمات و سفر به مکه و شرکت در مراسم حج است. این کتاب دو ویژگی برای من داشت: یکی نثر و زبان شیرین، مختصر، و در عین حال حاوی جزئیاتی که ای بسا در متون تاریخی یا جغرافیایی قابل مشاهده نیست، و دوم بازتاب وضعیت جامعه اسلامی در دورانی که آن را به اواخر دوران خلافت اسلامی می‌شناسیم.

سال‌ها قبل یکی از موضوعاتی که گاهی مرا به خود مشغول می‌کرد این بود که دین اسلام به هر حال در همان قرن اول هجری با جنگ و جهاد در منطقه گسترش یافت، پیروز‌های مسلمانان، این احساس را در مردم پدید می‌آورد که لابد این دین حق است که این‌طور توانسته مشتی عرب بادیه‌نشین را بر شاهنشاهی ساسانیان و امپراتوری روم و پادشا‌هان آفریقا و دیگر بلاد پیروز کند، مشتی عرب که زود خود را در جایگاه حکمرانان منطقه دیدند و حکومت اسلامی را تشکیل دادند.

با این رویکرد، جای سؤال است که چطور وقتی همین حکومت اسلامی مورد هجوم مغول قرار گرفت و شهر به شهر شکست خورد و عقب نشست تا جایی که یک‌سره از میان رفت، چطور شد که وقتی حکومت اسلامی از میان رفت، دین اسلام از بین نرفت؟ چرا پس از مغول نیز این مردمی که چند قرنی بود مسلمان شده بودند، و به اقتضای هر اهل دینی، گمان می‌کردند خدا با ایشان است، با شکست مفتضحانه در برابر مغول، دست از دین خود برنداشتند؟ بلکه بالعکس، حاکمان مغول تحت تاثیر اسلام قرار گرفتند و یکی پس از دیگری به اسلام گرویدند؟

شاید پاسخ‌‌های متعددی در این جا قابل طرح باشد، اما چیزی که من از سفرنامه‌ی ناصرخسرو می‌فهمم این است که جامعه و بلکه حکمرانی در این منطقه که بلاد اسلامی نامیده می‌شد، اسلامی به معنای حاقّ کلمه نبود. این طور نبود که احکام شریعت بر مردم سیطره داشته باشد، کسی مثل ناصرخسرو که کاتب دربار بود بهراحتی می‌توانست مثلاً شراب بنوشد، و این چیزی نبود که نیازمند مخفی‌کاری باشد، ناصرخسرو در طول مسافرت خود به مکه از شهر‌های متعددی عبور می‌کند و عموماً به مساجد و معابد و مقابر سر می‌زند، مردم اعم از اینکه مسلمان باشند یا مسیحی یا یهودی بی‌محدودیت خاصی به دین خود مشغول بودند، بگیر و ببند و اجرای حدود و تعزیراتی مبتنی بر شریعت دیده نمی‌شود. باور‌های مردم و کار‌هایشان کاملاً عرفی است، حکمرانی نیز بر همین منوال عرفی است، و نه شریعت‌زده.

ریشه‌ی فرعی شدن حکمرانی و جامعه مسلمانان را می‌توان در همان قرون اولیه هجری شناسایی کرد، وقتی خلفا کم کم نه به عنوان خلیفه‌ی رسول خدا، که به عنوان خلیفه‌ی شاهنشا‌هان ایران و روم در میان مردم شناخته شدند. این را در رساله‌ی مختصری از  احمد بن‌یعقوب صاحب کتاب تاریخ یعقوبی می‌توان با دقت بیشتری مشاهده کرد.

نام این رساله‌ی مختصر البته طولانی است: «مشاکله الناس لزمانهم و مایغلب علیهم فی کل عصر» یعنی: شبیه بودن و به تناسب آمدن مردم با زمانه‌ی خویش، و هماهنگ شدن با هر آنچه بر ایشان چیره می‌شود.

آنجا یعقوبی که خود در عصر خلفای عباسی به سر می‌برد، رابطه‌ی میان مردم و خلیفه را با ارجاع به روایات تاریخی به این شکل بازگو می‌کند که هر گاه خلیفه به چیزی گرایش داشت، طبقه‌ی حاکم نیز به آن چیز گرایش داشتند و این گرایش در میان مسلمین رایج می‌شد. اگر خلیفه به زهد و تقوی گرایش داشت، عموم مسلمین چنین می‌شدند و اگر به علم و فرهنگ متمایل می‌بود، عموم مردم به سمت علم و فرهنگ می‌رفتند، و اگر به خمر و محرمات شرعیه مشتاق می‌شد، همین شوق را در جامعه می‌شد دید.

یعقوبی از بالا به پایین ماجرا را نگاه می‌کند، اما می‌شود با توجه به عنوانی که برای رساله‌اش انتخاب کرده، قصه را از پایین به بالا هم نقل کرد؛ وقتی در شام معاویه و پس از او یزید به خلافت می‌رسند، آنجا هر چند منطقه‌ای است که در اختیار مسلمین است، اما با مدینه و کوفه متفاوت است، آنجا محل اجتماع مسلمانان و مسیحیان و دیگر ادیان است، آنجا بافت فرهنگی رنگی دیگر دارد و این امکان و این وسوسه را در طبقه‌ی حاکم پدید می‌آورد که سبک متفاوتی از زندگی را اختیار کنند، آنجا خلیفه تحت‌تاثیر فرهنگ غالب قرار گرفته و چندان که باید ملتزم به شریعت نیست. در تاریخ خلفا آمده است که یک روز، خبرِ اینکه یزید گاه و بی‌گاه با دوستانش به می‌گساری مشغول می‌شود به معاویه می‌رسد و معاویه او را نصیحت می‌کند که پسر جان بهانه دست دشمن نده و هر کاری می‌کنی در خفا بکن!

اما نه تنها یزید بلکه خلفای بعدی، چندان علاقه‌ای به پنهان‌کاری ندارد؛ شاید از این جهت که خود را سلطان می‌دانند و نمی‌شود سلطان باشی و مجبور باشی در پنهانی مثلاً می‌گساری کنی. این بود که خلیفه به اعمالی مشغول بود که در میان مردم شام تقریباً عادی به نظر می‌رسید ولی خبر آن که به مدینه رسید مردم مدینه را چنان خشمگین کرد که علیه خلیفه قیام کردند.

پس از واقعه‌ی عاشورا با یک حادثه‌‌ی بسیار عجیب روبه‌رو می‌شویم، مدینه که مرکز اسلام بود، و خلفای راشدین از آن جا به دیگر بلاد لشکرکشی کرده بودند، حالا به دست لشکر شام فتح می‌شود! گویی اسلام که از شبه‌جزیره‌ی عربستان بیرون رفته بود، حالا شکلی جدید یافته است و این شکل جدید، تحمل زادگاه خود را ندارد. دوباره به شبه جزیر بر می‌گردد، به مدینه یورش می‌برد و این شکل جدید است که بر مدینه حکمرانی می‌کند.

سفرنامه‌ی ناصرخسرو چند صد سال بعد، به خواننده نشان می‌دهد که حکمرانی و جامعه‌ی پیش از حمله مغول، به شکلی عرفی و متناسب با مقتضای جغرافیا و تاریخ خود حرکت می‌کرد، با تمام گیر و گرفتاری‌‌هایی که می‌توان در آن سراغ گرفت، اما دین به گیر و گرفتاری مردم بدل نشده بود.

این است که دست‌کم به گمان من، وقتی مغول به چنین سرزمینی حمله می‌کند و حکومت خلیفه را از میان بر می‌دارد، آنچه مورد حمله قرار گرفته است، دین اسلام  و جامعه مسلمین نیست، بلکه یک قومی می‌آیند و قومی دیگر را که بر قدرت‌اند برمی‌اندازند، با همان اسلوبی که ابن خلدون در مقدمه‌ی کتاب تاریخ خود توضیح داده است.

البته این براندازی تاثیرات گوناگونی در فکر و فرهنگ و جغرافیای سیاسی و بعد‌ها پیشرفت مردمان این سرزمین گذاشت. یکی از مهمترین تاثیرات، آن بود که به مرور ایران از همسایه‌ی دیرین خود یعنی روم جدا افتاد و آن بده‌بستانی که میان این دو فرهنگ بود، و در کشاکش جنگ و صلح و معاملات اقتصادی و مسابقه‌ی نظامی و ترجمه آثار فکری و فلسفی رخ می‌داد منقطع شد.

عثمانیان میان ما و همسایه‌ی دیرین ما چنان فاصله انداختند، که قرن‌‌ها بعد، روشنفکر ایرانی خود را به چین و شرق می‌چسباند و هویت خود را در شرق جستجو می‌کند، و به پشتوانه‌ی شرقی که کمترین روابط فرهنگی و تاریخی با آن داشته است، به ستیز با غربی می‌رود که هزاران سال با آن بار آمده بود و بلکه بخشی از آن بود.

سفرنامه‌ی ناصرخسرو را که می‌خواندم، چیزی به نام شرق یا آسیا در برابر غرب یا اروپا به چشم نمی‌خورد؛ منطقه، از خراسان بگیر تا فلسطین و مصر یک سره در تعامل و تبادل با نیرو‌های فکری و فرهنگی، تجاری و صنعتی میان مسیحیان، مسلمان، یهودیان، یونان باستان و روم و البته ایران بود. به یُمن این تعامل و تبادل بود که مردم این سرزمینِ وسیع هیچ احساس نمی‌کردند که از جایی یا از گروهی عقب ماند‌ه‌اند، مردم هر مشکلی و هر گرفتاری که داشتند، دست‌کم از عقده‌ی عقب‌ماندگی عاری بودند. خود را در وسط جهان می‌دیدند و اگر خصومتی با همسایگانشان بود، از همان نوعی بود که معمولاً میان دو همسایه‌ی هم‌تراز دیده می‌شود.

حمله‌ی مغول یک فاجعه‌ی بزرگ بود، و کسانی مثل خواجه نصیرالدین طوسی که با آن همداستان شدند و به خدمت مغول درآمدند، نمی‌توانند پاسخی موجه به عملکرد خود ارائه دهند. اما فاجعه برای ما ایرانیان وقتی تکمیل شد که مغول نتوانست مثل عربِ مسلمان امپراتوری خود را حفظ کند و به بخش‌‌های گوناگونی تقسیم شد.

امپراتوری یا شاهنشاهی نخستین بار در ایران پدید آمده بود، یونانیان دولت‌شهر داشتند و نه کشوری متشکل از سرزمین‌‌های گوناگون و اقوام و مذاهب متعدد، بعد از فتوحات اسکندر بود که آنان با شیوه‌ی شاهنشاهی آشنا شدند. پس از اسلام نیز دوگانه‌ی امپراتوری ایران و روم ادامه داشت، با این تفاوت که خلیفه جای شاهنشاه را گرفته بود. اما پس از حمله‌ی مغول دیگر اثری از آن شاهنشاهی باقی نماند، تا آنکه بالاخره صفویه تا حدودی آن را احیاء کرد اما باز با حمله‌ی افغان از میان رفت تا پس از جنگ‌‌های داخلی بالاخره قاجار پدید آمد. اما گویا دیگر زمانه زمانه‌ی شاهنشاهی ایران نبود.

«خاطرات و سفرنامه‌ی ناصرالدین شاه به قم» دومین کتابی است که می‌خواهم توجه خوانندگان را به آن جلب کنم. در  فراز‌هایی از این کتاب و نیز دیگر خاطرات و سفرنامه‌‌های ناصرالدین شاه، به وضوح شاه ایران خود را در برابر شا‌هان باستان چنان بی‌چیز و ناتوان می‌بیند که حتی قادر به مقایسه نیست.

احساس عقب‌افتادن، احساس حقارت، در ضمیر شاه و مواجهه‌‌ی او با مردمانش هویداست؛ او مردمِ خود را مشتی ابله، گدا، فقیر و چرک و کثیف می‌بیند، حتی شاهزاده‌‌هایی را که در شهرستان به سر می‌برند، یا علمایی را که در قم یا دیگر بلاد زندگی می‌کنند را همین‌گونه می‌یابد.

طبقه‌ای به نام طبقه‌ی علما یا طبقه‌ی تجار و متوسط در واقع وجود ندارد، همه در فقر و فلاکت به‌سرمی‌برند، با این تفاوت که درجات این فقر و فلاکت متفاوت است. در همین حال، همین ناصرالدین شاه و دیگر شا‌هان قاجار چه ذوقی دارند که به اروپا سفر کنند، و مردم کوچه و خیابان آنجا را از شاه ایران مترقی‌تر و قابل احترام‌تر می‌بینند!

به این ترتیب، توصیه می‌کنم این دو کتاب را مطالعه کنید، و هر دو را با هم مقایسه کنید، سفرنامه‌ی کاتبی به نام ناصرخسرو قبادیانی و سفرنامه‌ی ناصرالدین شاه قاجار به قم، والبته به دیگر خاطرات ناصرالدین شاه هم نگاهی بیندازید. می‌توانید هم به کتاب «جامعه‌نگاری عهدقاجار» نوشته‌ی پریسا کدیور (تهران، نشر ققنوس: ۱۴۰۰) رجوع کنید تا وضع حاکم بر ایرانِ روزگار قاجار را دقیق‌تر مشاهده کنید.

 اما در سفرنامه‌ی ناصرالدین شاه به قم یک نکته‌ی دیگری علاوه بر فقر و فلاکت اقتصادی به چشم می‌خورد، ناصرخسرو وقتی به شهر‌های مختلف می‌رسد گاهی با این‌وآن وارد بحث می‌شود، با علمای بلاد و اصحاب فرقه‌‌های فکری و اعتقادی. یک شور و حرارتی در جامعه موج می‌زند، شور حرارتی که هیچ اثری از آن در سفرنامه‌ی ناصرالدین شاه به قم نیست. 

باید توجه داشت که آنجا و در آن زمان، قم مرکز علمی شیعه نیست، مرکز علمی و حوزه‌ی علمیه شیعه نجف است، خارج از ایران و تحت سیطره‌ی عثمانی. قم شهر کوچکی است مثل باقی شهر‌ها، جز اینکه به واسطه‌ی آرامگاه حضرت معصومه، مورد توجه است و چند نفر از اهل علم آنجا حضور دارند که به دیدار شاه نیز می‌آیند، و در نظر شاه بیش از مشتی آخوند و ملای بی‌مقدار نیستند. نه درس و بحثی و نه شور و هیجانی علمی. از حوزه‌ی علمیه قم، هیچ خبری نیست، تا بعد‌ها و در عصر مشروطه و ابتدای عصر پهلوی که حوزه علمیه قم تأسیس می‌شود.

ناصرالدین شاه با خود یک دسته‌ی موسیقی هم آورده، در مرکز شهر، موسیقی می‌نوازند و مردم مثل مور و ملخ جمع می‌شوند و فقر و فلاکت از سرتاپای آنان مشهود است. خواننده اگر خود را جای ناصرالدین شاه بگذارد، خود را شاهی خواهد دید سرشکسته و ناچیز مثل مردمی که بر آن‌‌ها حکمرانی می‌کند، گویی کدخدایِ سرزمین دور افتاده و بی‌آب‌و‌علفی است که با دار و دست‌های از دلقک‌‌ها وقت می‌گذراند و به لودگی‌‌های آنان می‌خندد.

در این فضا هیچ از آن رنگ و بو، آن قدر و منزلت و آن شکوه و جلالی که ناصرخسرو از دیدن شهر‌ها در سفرنامه‌ی خود به یادگار گذاشته، خبری نیست. این هر دو کتاب را با هم بخوانید یا یکی را تمام کنید و دیگری را شروع کنید، آن وقت این سؤال در ذهن‌تان خوش خواهد نشست که چه بودیم و چه شدیم، و چه شد که چنین شدیم!

البته چند کتاب دیگر نیز همین امسال خواندم که چون به زبان عربی بود از معرفی آن‌ها پرهیز کردم، یکی از مهم‌ترین آن‌ها کتاب مفاتیح العلوم، نوشته‌ی خوارزمی دانشمند قرن سوم هجری است که خواننده را با علوم مختلف آن دوران، از فقه و کلام گرفته تا کتابت و شعر و فلسفه و منطق و طب و مهندسی و ریاضیات و موسیقی و شیمی، آشنا می‌کند.

كلیدواژه‌های مطلب: /

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  راز علاقه‌ی انسان‌ها به این موجود رعب‌آفرین

زامبی‌ها چگونه وارد دنیای ما شدند؟ 

  بگویید رفته باران‌ها را تماشا کند

به مناسبت زادروز بیژن جلالی

  خنده بر خود در آینه‌ی آثار پزشکزاد                        

او در آینه خودخندی شخصیت‌های دایی جان ناپلئون خودش را می‌بیند و در حقیقت به خود وجودی‌اش می‌خندد.

  فضای مجازی و مدعيان بی‌هنر آن

مگر می‌شود فرهنگ این کشور را تنها با دو سطر اینجا در «فیسبوک» و سه سطر آنجا در توییتر و تلگرام ارتقا داد؟

  نطفه‌‌ی «آدامس» در سال دوم سلطنت ناصرالدین‌شاه بسته شد

شوروی آدامس را سرگرمی کاپیتالیستی تلقی می‌کرد.