شرق: گرچه تاریخ انتشار «دایی جان ناپلئون» به اواخر دهه چهل شمسی بازمیگردد، اما مضمونی که در این داستان سراسر خواندنی پی گرفته شده است به خلقیات ما ایرانیان نیز بازمیگردد و آن نوعی دشمنهراسی است. این مسئله درباره دایی جان ناپلئون حادتر هم میشود، زیرا با تجربههای شخصی وی در جنگهای ممسنی-کازرون ارتباط پیدا میکند که او شخصا در آن جنگهای سرنوشتساز حضوری تعیینکننده داشت. هرچند دایی جان ناپلئون با استفاده از تاکتیکهای ناپلئونی بر قوای انگلیسی پیروز میشود، اما این هیچگاه مانع از آن نشد که او در طول حیات خود از ترفندهای دشمن خارجی غافل بماند. «دایی جان ناپلئون» ماجرایی است که میتوان آن را از جنبههای گوناگون مورد تفسیر قرار داد و این ازجمله ویژگیهای هر اثر ادبی است. در وهله اول آنچه به چشم میآید اقتدار دایی جان ناپلئون است؛ او فرزند ارشد آقابزرگ ستوان سوم بازنشسته و از خانواده اشرافی است و این از همان ابتدا او را در موقعیتی بالاتر قرار میدهد. درباره خلقوخوی دایی جان ناپلئون سخن بسیار گفته شده است. بسیاری او را مردی حساس، تندخو و متوهم میدانند و بسیاری دیگر دایی جان ناپلئون را آدمی با حسن نیت، خوشقلب و خانوادهدوست میدانند که میکوشد اقتدار خود را در میان اطرافیان حفظ کند تا از نفوذ انگلیسیها و عوامل آنها جلوگیری کند. اما رمان ایرج پزشکزاد علاوه بر دایی جان ناپلئون بازیگران دیگری هم دارد که هر یک به نوبه خود نقشی مهم بازی میکنند که ازجمله میتوان از اسدالله میرزا نام برد. او شخصیت آدمی متجددمآب، نکتهبین و خوشگذران را به نمایش میگذارد که گرچه در ظاهر اقتدار دایی جان ناپلئون را میپذیرد و با او رفتاری دوستانه دارد، اما دایی جان چندان که باید به او اعتماد ندارد و او را انگلیسیمآب میداند که ممکن است بعدها با ولنگاری و بیبندوباری که اسدالله میرزا دارد توسط آنها -انگلیسیها- استخدام شود. از دیگر شخصیتهای دایی جان ناپلئون، سعید خواهرزاده دایی جان است که چنانکه راوی داستان دربارهاش میگوید گویا در یک روز گرم تابستانی دقیقا در سیزده مردادماه حولوحوش ساعت سه ربع کم، عاشق لیلی دختر دایی جان ناپلئون میشود و روابط میان این دو و حواشیهای آن بخشی از رمان میشود؛ روابطی که برخلاف اسدالله میرزا چندان مورد پسند دایی جان ناپلئون قرار نمیگیرد. او با کمی سوءظن از بابت نفوذ عوامل انگلیسی به آن مینگرد. مهمترین شخصیت این رمان که از قضا موتور متحرکه آن نیز به حساب میآید، اتفاقا آدمی است که ظاهرا در مناسبات قدرت چندان به حساب نمیآید و فیالواقع در سایه قرار دارد و آن مش قاسم خدمتکار خانهزاد دایی جان ناپلئون است. مش قاسم از نظر طبقاتی درست نقطه مقابل دایی جان ناپلئون قرار دارد. او روستازادهای اهل غیاثآباد اطراف قزوین است که از قدیمالایام بهعنوان گماشته در خدمت دایی جان بوده است و بهویژه در جنگهای ممسنی-کازرون بهعنوان همراه و محافظ و تیماردار دایی جان ناپلئون خدمت کرده است و اکنون در ایام بعد از جنگ نوکر خانواده و در حقیقت پادوی دایی جان ناپلئون شده است. او اگرچه در آرزوی بازگشت به غیاثآباد است، اما بازی روزگار چنان است که او را در خدمت خاندانی معظم اما پرمشغله قرار داده که گویا تا آخر عمر خود نیز میبایستی در خدمت باقی بماند. مناسبات میان دایی جان ناپلئون و مش قاسم از هر جهت قابل تأمل است؛ این دو اگرچه ظاهرا در قالب آقا- نوکر، ارباب-خدمتکار و… با یکدیگر مراوده دارند و زندگی میکنند و در این میان روابطشان گاه به کشمکش و دعوا آنهم از طرف دایی جان ناپلئون منجر میشود، اما در نهایت مناسباتشان چنان است که بدون وجود یکدیگر نمیتوانند ادامه دهند، زیرا هر یک بنا بر دلایلی کاملا قابل فهم به یکدیگر نیازمندند.
«سرمایه» دایی جان ناپلئون در حفظ موقعیتهای خود در میان فامیل و آشنایان قبل از هر چیز به دستاوردهای او در جنگ با قوای بیگانه برمیگردد. در حقیقت او بهواسطه نبردهایش با انگلیسیهاست که میتواند هویت خود را تعریف کرده و سیاستش را پیش ببرد. بدین منظور او بیش از هر چیز به شاهدی مطمئن نیاز دارد تا گواه نبردهای او با دشمن باشد؛ جنگی که تنها به مدد تاکتیکهای «ناپلئونی» او پیروز شد. در این میان مش قاسم تنها چهره باقیمانده از آن دوران است. وجود او دلیلی غیرقابل انکار بر رشادتهای دایی جان ناپلئون به حساب میآید، طرفه آنکه مش قاسم نیز به خاطر آنکه شغلش را از دست ندهد بر افسانهسرایی دایی جان ناپلئون مهر تأیید میزند و سخنان او را تأیید میکند تا موقعیت خود را در آنجا تثبیت کرده باشد. «… ما بودیم و در حدود سه هزار نفر افراد خسته و گرسنه بدون اسلحه کامل و در مقابل ما چهار رژیمان کاملا مسلح انگلیسی با پیادهنظام و توپخانه کامل… تنها چیزی که باعث نجات ما شد همان تاکتیک معروف ناپلئون در جنگ مارنگو بود… جناح راست را سپردیم به خدابیامرز سلطانعلی خان… جناح چپ را به خدابیامرز علیقلی خان… خودم هم فرماندهی سوارهنظام را بر عهده گرفتم… البته چه سوارهنظامی… چهارتا یابوی چلاق گرسنه».۱ در اینجا
مش قاسم وارد کارزار تبلیغاتی دایی جان ناپلئون میشود و در عین تملقگویی سخنان او را تأیید میکند: «… اما آقا خدا بیامرزدش، آن اسب کهر شما خودش پای چهل تا اسب درمیآمد… پنداری رخش رستم بود… یک رکاب بهش میکشیدند و مثل عقاب از بالای کوه
و دره پرواز میکرد»۲.
آنچه مش قاسم فاقد آن است، آرزو است. آدمی تا مادامی که آرزویی نداشته باشد در خود باقی میماند و موقعیت خود را پذیرا میشود، در حالی که آرزو انسان را به کوشش در راه برآوردن آن وامیدارد و به اینگونه زندگی آدمی با کار برای تغییر وضع خود همراه میشود. با کار بهمثابه کنش اصلی است که آدمی از جهان «بودن» به «شدن» میرسد و در پی آن با «شدن» زمان و تاریخ پدید میآید. در اینجا لازم است درباره آرزو تأملی ولو اندک صورت گیرد. معمولا آرزو را طلب یا خواست چیزی تعریف میکنند. این تعریفی درست اما ناکافی است؛ آرزو تا مادامی که موضوعش چیزی مادی است، یعنی چیزی که صرفا بهوسیله حواس درک میشود، آرزو به حساب نمیآید. به بیانی دقیقتر، آرزو آنگاه آرزو میشود که به چیزی غیرمادی تعلق گیرد و موضوعش آرزوی دیگر باشد، آرزویی که از جهان محسوسات عبور میکند تا سوژه «آرزومند» من شود و تشخص پیدا کند. با این تعبیر از آرزو، آنچه در مش قاسم دایی جان ناپلئون وجود ندارد و حتی در ظاهر نیز به چشم نمیآید، همانا «تشخص» است، این بار تشخص نه صرفا به ظاهر مش قاسم بلکه بیشتر از آن بابت است که او فاقد آرزو است و «بود» خود را ترجیح میدهد تا زندگیاش کمافیالسابق در مدار گذشته باقی بماند. با این حال و بهرغم آنکه مش قاسم آرزویی در سر ندارد و ظاهرا بود و نبودش یکسان است، اما آن هنگام که نیک به موضوع مینگریم درمییابیم که اتفاقا وجود مش قاسم برای حفظ مناسبات یا در واقع وضع موجود نهتنها لازم بلکه حیاتی است؛ جز این سیاست دایی جان ناپلئون به بنبست میرسد و استمرار نمییابد. در اینجا متوجه تفاوت میان دایی جان ناپلئون و مش قاسم میشویم؛ به این معنا که دایی جان ناپلئون به موقعیت خود آگاه است، او بهرغم آنکه در مواردی زیاد وجود مش قاسم را نادیده میگیرد، او را تحقیر میکند و گاه تا مرز اخراجش پیش میرود، اما خوب میداند که بدون مش قاسم چشماندازی وجود ندارد. در حالی که مش قاسم بهرغم جایگاه مهمی که دارد، از آنجا که به موقعیت خود آگاهی ندارد نمیتواند دریابد که او این توانایی را دارد که «من» شود و «تشخص» پیدا کند، از اینرو در موقعیت خود باقی خواهد ماند.
۱، ۲. «دایی جان ناپلئون» ایرج پزشکزاد، انتشارات فرهنگ معاصر
مروری بر هستیشناسی در شعر بیژن نجدی
از «رستم و سهراب» تا «اُدیپوس»
سروکله زدن با رمانهای ادبیات روسیه بدون درگیر شدن با اسامی شخصیتهای فراوانی که در کتاب حاضر هستند، غیرممکن است.
هم خودمان و هم بسیاری از اطرافیانمان به شکلهای مختلف درگیر این اختلالات و مشکلات هستیم.
دوگانگی درونی داستایفسکی زندگی بدون خدا را از نزدیک بررسی میکند تا به نفع خدا استدلال کند.