مرور: خانه حرفهای بسیاری دارد که نمیتوان به راحتی دربارهاش فکر کرد و نوشت. روابط انسانیهایی که در خانه میگذرد کانون سامان اجتماعی شهر است. خانه، سلولی از شهر است که اگر محو و نابود شود شهر نیز نابود میشود. خانه نوعی ایده و برساختی اجتماعیست؛ داستانی که دربارهی کیستیمان به خود میگوییم و اینکه دوست داریم چهکس و چهچیزهایی را در نزدیکترین فاصله به خودمان داشته باشیم.
هیچ مکانی مثل خانه نیست؛ چون خانه درواقع اصلاً یک مکان نیست؛ امّا مسکن و آپارتمان، وجودی فیزیکیست. شاید آن بتواند گوشت و استخوانِ خانه را فراهم کند؛ امّا نمیتواند روح خانه را در برگیرد. روح خانه از بوی پختوپز و خراشیدگیِ روی راهپله و خطهای خودکار روی دیوارها ساخته میشود که رشد قد بچهها را در خود به یادگار دارد. این روح در طول زمان در شهر تکامل پیدا میکند. ضربالمثلی قدیمی میگوید «مسکن را میخری؛ امّا خانه را خودت میسازی.» ولی حقیقت این است که خانه را پرورش میدهی. میگذاری به میل خودش شکوفا شود. منتظرش میمانی.
روزی که وارد ساختمان مسکونی جدیدی میشویم، بعید است خانه آنجا باشد. گاهی حتّی تا وقتی از آن منزل اثاثکشی میکنیم هم خانه آنجا نیست. خانه حصاریست که انسان برای برافراشتن آزادیِ خود در شهر بنا میدارد؛ امّا اگر همین حصار توسط اراده غیرانسانیِ دیگری بنا شود، مفهوم خانه تبدیل به مفهوم زندان خواهد شد و آن شهر، شهرِ انسانی نیست. شاید باید خودمان را خوششانس بدانیم اگر در طول عمرمان یک خانهی واقعی بدست آوریم، همانطور که اگر به یک عشق واقعی برسیم، فرضاً خوششانس هستیم.
انسان بدون شهر، معنا پیدا نمیکند وبالعکس. وقتی دربارهی انسان سخن میگوییم، درواقع دربارهی مکانمندی انسان سخن میگوییم. انسانی که در خانههای اجارهای مدام در حال جابهجایی است، انسانی که خانهی خود را براساس قیمت آن انتخاب میکند. خانهای، که نه در طول تاریخ و نه در طول زمانها بلکه در یک شب خریداری میشود. خانهای که نه خاطره دارد و نه حافظه.
شهری که در آن همه چیز انتزاعی و بیروح است. شهری که همه چیز آن هندسی و بیمحتواست. شهری که احساس و تعهّدی به آن نداریم. شهری که از آن بیگانهایم. شهری که در آن نمیتوانیم پایگاه اجتماعی خود را بشناسیم. شهری که با آن احساس یگانگی نمیکنیم. شهری که دوگانه است و بالاشهر و پایینشهر دارد. شهری که کاملاً به تمام و کمال پولی شده، شهری که روابط اجتماعی در آن سطحی و موقّتی شده است. این شهر نمیتواند به ما آرامش و آزادی حقیقی را هَدیه کند؛ حتّی اگر پول زیادی داشته باشیم در چنین شرایطی همگان متضرر میشوند و منفعت عمومی معنای خود را از دست میدهد.
بسازبفروشها به تدریج خانههای ما را از بین بردهاند. هویت شهرها را ربودهاند و وقتی چیزی از بین رفت شما نمیتوانید آن را عیناً تجدید کنید. اگر بخواهد تحوّلی ایجاد شود باید ببینیم آن روحی که ما بهتدریج از دست دادهایم، چه بود. روحی که در همه جا جاری بود. در مسجد ما، کوچهی ما، بازار ما، خانههای ما، رنگهای کاشیهای ما و حتّی شعر ما. آن روح بود که آن کالبد را ایجاد میکرد و در هر کالبدی که میساختیم جاری میشد. ما آن روح را از دست دادهایم. اگر بشود آن چیزی که افلاطون، کالاپولیس (شهر زیبا) نامید و ترجمهاش کردند به مدینهی فاضلهای که فارابی گفت؛ آن شهر زیبا و خوب را ایجاد کرد.
معماری گذشته، حالوهوا و کیفیتی خاص داشت و نکاتی در آن رعایت میشد که حضورشان در معماری جدید بهدیده نمیآید. علّت آن بیشتر بازمیگردد به تلقّی گذشتگان از انسان، مراتب وجودی انسان و نیازهای مراتب وجودی انسان. در گذشته معمار وظیفهی خود میدانست که برای این همه مراتب نه فقط ابعاد کمی و حیاتِ صرفاً دنیوی و شأن نفس حیوانیاش تدارکاتی مهیا کند؛ زیرا باور بر این بود که بشر به اعتبار مرتفعکردن مسائل مربوط به خوردن و خوابیدن، شأن انسانی پیدا نمیکند. آنچه به ما بهمثابه آدمیزاد شرافت میدهد چیزی است از جنس کیفیت.
از معماری که خود را منشأ زندگی آنهم به واسطهی کالبد میپندارد نمیتوان انتظار داشت که به همهی ساحتهای حیات آدمی بپردازد؛ زیرا اساساً انسان معاصر بسیاری از ساحات را که اتفاقاً به وجه کیفی زندگی او مرتبط است، به فراموشی سپرده و در نتیجه از معمارش هم انتظار زیادی نمیرود. اگر هم، زمانی خاطراتی از آن ساحات در ذهنش زنده شود، خود را با این توجیه که در دوران جدید جایی برای این حرفها نیست، قانع میکند.
معمار در بادی امر کیفیت زندگی، خانه را به ذهن میآورد تا بتواند به کالبد آن شکل دهد. اگر امروزه معماری جدید ما را بیخانمان کرده، این همان چیزی است که خود خواستهایم؛ نه اینکه ما درست اندیشیدهایم؛ امّا اتفاقات ناخواسته نتیجه را تغییر داده است. ساکن امروزی خانه، به نبود کیفیت اعتراض ندارد؛ کیفیتی که به نیازهای مراتب والای وجودی او، به نیازهای معنویاش پاسخ دهد. در نتیجه چارهای ندارد تا خانهی خود را در مکانی فیزیکی نبیند و رؤیایی ذهنی داشته باشد؛ به خانههای ناکجاهای باشکوه و دیوانهکننده. خانههایی که در تمام طول عمر به دنبال آنها میگردیم یا از آنها گریزانیم یا هردو. آنها محتوای رؤیایمان هستند، همان اتاقهای اضافهای که به محض بیداری ناپدید میشوند، همان پتانسیلهای نامرئی که بدون اینکه بدانیم آنها را تخریب میکنیم. خانهها معماریِ ذهن ناخودآگاهِ ما هستند، شهرهایی که از لحاظ فیزیکی قابل سکونت نیستند.
مروری بر هستیشناسی در شعر بیژن نجدی
از «رستم و سهراب» تا «اُدیپوس»
سروکله زدن با رمانهای ادبیات روسیه بدون درگیر شدن با اسامی شخصیتهای فراوانی که در کتاب حاضر هستند، غیرممکن است.
هم خودمان و هم بسیاری از اطرافیانمان به شکلهای مختلف درگیر این اختلالات و مشکلات هستیم.
دوگانگی درونی داستایفسکی زندگی بدون خدا را از نزدیک بررسی میکند تا به نفع خدا استدلال کند.