عصر ایران: در دو نوشتهٔ پیشین گفتیم افلاطون معتقد بود “زندگی خوب” ربطی به لذت (خوشی و شادی) ندارد ولی ارسطو نظر او را تعدیل کرد و گفت“لذت” یکی از اجزای “زندگی خوب” است؛ اگرچه زندگی خوب را با “زندگی لذتجویانه” یکی نمیدانست.
اما اپیکور یا ایپکورُس (۳۴۲ قبل از میلاد تا ۲۷۰ ق.م) با آرای افلاطون و ارسطو در این زمینه مخالف بود. اپیکور معتقد بود تنها چیزی که خوب است، لذت است. به همین دلیل او را قائل به اصالت لذت یا لذتطلبی دانستهاند.
اما باید افزود منظور او از لذت، عمدتاً لذاتی غیر از لذتهای جسمانی بود. او خود زندگی زاهدانهای داشت و اهل خوردن غذاهای لذیذ و شراب و همآغوشی و سایر لذتهای جسمانی نبود. اگر هم گاهی دُمی به خُمره میزد، افراط نمیکرد!
بر این اساس اینکه در فرهنگ عمومی ایران و بسیاری از کشورهای جهان، “اپیکوریسم” مترادف شده است با خوشگذرانی و عیاشی، محصول برداشتی اشتباه از فلسفهٔ اخلاق اپیکور و یا محصول تلقی متفاوت اپیکوریستها از مفهوم “لذت” است.
اپیکوریستها خوشگذرانیِ جسمانی را تجویز میکردند ولی خود اپیکور چنین دیدگاهی نداشت. آنچه بین اپیکور و اپیکوریستها مشترک بود، اصالت لذت بود. ولی اپیکور لذت را عمدتاً در امور اخلاقی و معنوی جستوجو میکرد.
فلسفهٔ اخلاق اپیکور اصولاً متضمن پند و اندرز برای زیستن معتدلانه ولی لذتبخش بود. او معتقد بود اگر کسی به شکلی افراطی در پی لذت باشد، دچار درد و رنج خواهد شد. مثلاً اگر در شرابخواری افراط کند، دچار سردرد و ناراحتیهای دیگر خواهد شد. پس راه پسندیده در زندگی عبارت است از با خوشی زیستن و در عین حال رنج نبردن از پیامدهای نامطلوب این خوشی.
در واقع فلسفهٔ اپیکور را میتوان حاوی تعلیماتی دانست که نه تنها به شخص توانایی کسب لذت میدهد بلکه او را قادر میسازد از درد و رنج بپرهیزد. بنابراین زندگی پر از لذتی که به درد و رنج بیَنجامد از نظر اپیکور “زندگی بد” قلمداد میشود.
اما از آنجا که پارهای لذات آشکارا به درد و رنج میانجامند اپیکور بین این قبیل لذتها و لذتهایی که به درد و رنج منتهی نمیشوند، فرق مینهاد و فقط این دستهٔ دوم لذتها را خوب میدانست.
گفتیم او پرخوری و شرابخواری و شهوترانی را بد میدانست زیرا به بدحالی و پشیمانی و سستی و افسردگی میانجامند. اما او “دوستی” را مصداق لذت خوب میدانست چون درد و رنجی در پی ندارد.
ولی واقعیت این است که بسیاری از دوستیها به درد و رنجهای عمیق در زندگی انسان منتهی میشوند. دوست، کسی است که رازهای ما را میداند و چه در هنگام دوستی و چه پس از اتمام دوستی، ممکن است اسرار ما را نزد دیگران فاش کند و به ما لطمه بزند.
وانگهی، بین دوستان نیز کدورت پدید میآید و همیشه احتمال دارد دوست ما کاری کند که موجب رنجش خاطر ما شود. و این رنجش ممکن است خصلت مضاعف هم داشته باشد؛ زیرا ما آدمها از “غریبه” انتظاری نداریم ولی از “دوست” انتظار داریم.
منتقدان فلسفهٔ اپیکور این نقد را به او وارد کردهاند که در این دنیا هیچ لذتی، دست کم بالقوه، عاری از درد و رنج نیست. بنابراین خطکشی پررنگ اپیکور بین “لذت خوب” و “لذت بد”، نادرست یا نادقیق است.
اگر ما باید از “لذت بد” دوری کنیم و رنجزایی یکی از نشانههای لذت بد است، بنابراین هر لذتی بد است. مثلاً کسی صاحب فرزند میشود و از حضور آن کودک در زندگیاش لذت میبرد. این از نظر اپیکور قطعاً مصداق “لذت خوب” است. ولی کافی است آن کودک گرفتار دست اجل شود تا درد و رنجی به مراتب عمیقتر از افراط در شرابخواری یا شهوترانی گریبانگیر والدین آن کودک شود.
و چون چنین است، اپیکور نمیتواند هیچ لذتی را تجویز کند و قائل به اصالت لذت باشد. همچنین، اپیکور اگرچه لذتهای اخلاقی و معنوی را تجویز میکرد، ولی به این نکته توجه نداشت که تهذیب نفس، فرایندی دشوار است و آدمی باید قید بسی لذتها را بزند تا به تهذیب نفس برسد. و این انصراف از لذایذ گوناگون، خود آمیخته به درد و رنج است. به ویژه اینکه فرد در خلأ زندگی نمیکنند و هر روز شاهد التذاذ دیگران از اموری است که او تصمیم گرفته از آنها چشم بپوشد.
مکتب اخلاقی “اصالت لذت” را به دو صورت روانشناسانه و اخلاقی تقریر کردهاند. تقریر روان شناسانهاش جنبهٔ “توصیفی” دارد و تقریر اخلاقیاش جنبهٔ “تجویزی”.
مطابق تقریر روانشناسانه، انسانها اساساً در پی لذتاند و در زندگی روزانهٔ خود هر چه میکنند، معطوف به کسب لذت و اجتناب از درد و رنج است. مطابق تقریر اخلاقی، انسانها باید دنبال لذت باشند. یعنی هر چه میکنند، باید معطوف به خوشی و پرهیز از درد و رنج باشد.
ممکن است کسی اصالت لذت به معنای روانشناسانه را بپذیرد ولی اصالت لذتِ اخلاقی را قبول نداشته باشد. یعنی معتقد باشد انسانها لذتطلباند ولی نباید چنین باشند.
اپیکور به هر دو معنا قائل به اصالت لذت بود. یعنی انسان را موجودی لذتطلب میدانست و لذتطلبی را هم سازندهٔ “زندگی خوب” قلمداد میکرد. اما او در عمل بخش زیادی از لذتهای زندگی انسانی را تحت عنوان “لذت بد” کنار میگذاشت و “زندگی خوب” را بر محدودهٔ بسیار کوچکی از “لذتطلبی” بنا میکرد.
به همین دلیل از نظر منتقدان، فلسفهٔ اخلاق اپیکور با بها دادن بیش از حد به لذتهای اخلاقی و معنوی، سرشت زاهدانهای پیدا کرده و رویکردی غیرواقعگرایانه به “لذت” دارد.
اما نقد مهمتری هم به فلسفهٔ اپیکور وارد شده و آن اینکه، همهٔ اعمال انسانها معطوف به لذت نیست؛ بلکه انسانها کارهایی را از سر “وظیفه” انجام میدهند و ممکن است از انجام آن کارها لذتی نبرند.
اگرچه اپیکور میتواند بگوید آدمها از انجام دادن آنچه که وظیفهٔ خود میدانند لذت میبرند، ولی این استدلال نادرست است چراکه مفهوم “وظیفه” را در دل مفهوم “لذت” منحل میکند تا همچنان هر کار آدمی را معطوف به کسب لذت بداند.
این استدلال با شهود اخلاقی و تجربهٔ زیستهٔ ما منافات دارد؛ زیرا همهٔ ما مواردی را در زندگیمان تجربه کردهایم که احساس کردهایم موظفیم کاری را انجام دهیم در حالی که از انجام آن کار لذت نبردهایم.
اما جدا از این واقعیت، استدلالی که مفهوم وظیفه را به سود مفهوم لذت منحل میکند، سرشت توتولوژیک دارد و به همین دلیل بیارزش است.
توتولوژی یعنی همانگویی. مثلاً گر بگوییم «آدم گرسنه، گشنه است»، در واقع در تعریف آدم گرسنه چیزی نگفتهایم. یعنی گفتهایم آدم گرسنه، گرسنه است! به همین دلیل جملات توتولوژیک “ّبیهوده” محسوب میشوند. یعنی حاوی تکرار نامفید هستند.
بنابراین اگر “لذت” را به عنوان “چیزی که آدمها به آن میل دارند” تعریف کنیم، این سخن که “محرک همهٔ مردم میل به لذت است”، فقط تکرار بیهودهٔ این یکی سخن خواهد بود که “انگیزهٔ همهٔ انسانها تمایل به چیزی است که به آن میل دارند.” چنین جملهای توتولوژیک ست و دقیقاً به همین دلیل از معنا تهی شده و فاقد ارزش است.
ممکن است کسی “میل به خوبی” داشته باشد. اما این تمایل به این معنا نیست که چنین فردی همیشه از خوب بودن لذت میبرد. بسا که او با پا نهادن بر لذائذ زندگی، طریقهٔ “خوبی” را در پیش گرفته باشد.
اما نکتهٔ اساسی در همان توجه به مفهوم “وظیفه” نهفته است. ممکن است کسی عقلا به این نتیجه رسیده باشد که در موارد تعارض “لذت” و “وظیفه” باید جانب وظیفه را بگیرد. یعنی مثل شاملو معتقد باشد “انسان دشواری وظیفه است”.
وظیفهگرایی را نمیتوان به لذتگرایی تقلیل داد زیرا همهٔ کم و بیش دشواریِ لذتسوزِ پایبندی به وظایف انسانیمان را در طول زندگی تجربه کردهایم.
مروری بر هستیشناسی در شعر بیژن نجدی
از «رستم و سهراب» تا «اُدیپوس»
سروکله زدن با رمانهای ادبیات روسیه بدون درگیر شدن با اسامی شخصیتهای فراوانی که در کتاب حاضر هستند، غیرممکن است.
هم خودمان و هم بسیاری از اطرافیانمان به شکلهای مختلف درگیر این اختلالات و مشکلات هستیم.
دوگانگی درونی داستایفسکی زندگی بدون خدا را از نزدیک بررسی میکند تا به نفع خدا استدلال کند.