img
img
img
img
img

آن فرو ریخته گل‌های پریشان در باد

اطلاعات: همایشی با هماواییِ اصحاب خلوص و صفا و صداقت آراسته شد در نکوداشت دوست قدیمی و صمیمی‌ام هادی خانیکی عزیز، که دوست دارم مثل همة سال‌های جوانیِ هر دومان، او را علی‌رغم این‌که محقّق است و مؤلّف است و استاد است و دکتر است، همچنان هادی عزیز بخوانم. زیرا هادی، هادی بسیاری از دوستان بوده است به بوستان. به بوستان تجربه و تدبیر و گزارش و گفتگو. چنان‌که عطر باغ این‌گونه است. عطر باغ، ذاتاً هدایت‌گر است به گلزار و لاله‌زار.

به عطر باغ سلامی کن و بگو بوزد

که خاک خسته‌ی خونین شود شقایق‌زار

باری، هادی همواره هادی بوده است، اما نه به راهی و به پناهگاهی وهم‌آلود و وهن‌آمیز، یا تحمیلی و اکراهی، یا همراه با نگاه خود شیفتگی و با چشم‌اندازی از موضع بالاتر و برتر، و با ادّعای رسالت و خلافت و فره ایزدی، و از این قبیل دواعی که تاریخ تمدن سرزمین‌مان در خود انباشته است. او خود برتر بین نبوده است تا حافظ برایش متلک بیندازد و بگوید:

یارب آن زاهد خودبین که به جز عیب ندید

دود آهی ش در آیینه‌ی ادراک انداز

هادی، چه زمانی که تا مرز زهد چریکی و پارتیزانی پیش رفت و چه روزگاری که قلم‌فرسا و قلم‌گردان عرصه مطبوعات و مجلّات شد و چه آن هنگام که در حلقة انس و الفت و دانش و بینش دانشجویان دانشگاه، پرتو افشانی کرد و چه امروز که می‌توان بازویش را بالا برد به نشانة ضربه فنّی کردن سرطان و پیروزی بر بیماری بزرگ و سترگش، در همة این اوضاع و احوال و در تمام این سیروسلوک متنوّع و گاه ناهم‌‌جنس با یکدیگر؛ مشترکات مداوم و مستمر داشت و دارد. و در رأس این مشترکات، به رسمیت شناختن «دیگر» و «دیگری» و «دیگران» بوده و هست. و در صدر این صفات، گوش هوش سپردن به سخن دیگران است، دیگرانِ برابر و نه فروتر.

هادی، هادی بسیاری بوده است، اما از سر گفت‌وگوی و گفت‌وشنود و تعاملِ برابر و تبادل نظرِ همطراز؛ همان طراز که نسبت دارد با همة افق‌های باز. و البته بدون آن‌که خود داعیة هادی‌گری داشته باشد. و لطف کلام و پیام، وقتی افزودن می‌گیرد که می‌بینیم زیباترین و رساترین اثرش کتاب «گفتگو» است. او از آغاز انگار، در ورای ظاهر سیّال و پرتلاطم زندگی خویش، خود را نوآموز مکتب سقراط می‌دانسته است. گاهی رقیق و گاهی غلیظ. سقراط به جوانان می‌گفت من کشف و کرامت ویژه و تازه‌ای برای شما ندارم که بگویم دنیای درون‌تان از آن تهی است. من، زبانِ ذهن و ضمیرِ آبستنِ خودتانم. شما آبستن شعور و درک مندی و تفکّرید. من، تنها تلاش می‌کنم که زایمان اندیشه‌های خودتان را آسان‌تر کنم و فقط در این احوال به قدر طاقت و توانم مددرسان قوّة خیال و خلاقیّتِ خودتان باشم. و آنان که نمی‌خواستند شاهد این آبستنی و زایمان اجتماعی باشند و هر روز تولّد پرسش‌های تازه‌‌تری را شهادت ‌دهند، شوکران را نثار سقراط کردند. او نیز پذیرفت و شراب مرگ‌آور سرکشی‌اش را بی‌بانگ نوشانوش سرکشید و جاودانه شد. هادی ما، خود را سقراط نخوانده است، اما راه او را رفته است. از جان مایه‌ گذاشته است تا بساط و بسترِ دیالوگ اجتماعی را در فراخنای میهن خویش ـ هرجا که شدنی بود ـ بگستراند. هرگاه چشم و چهرة این قهرمان مبارزه با انواع سرطان‌های جسمی و فکری را می‌بینم، و هرگاه به استخوان‌بندی این تن و تفکرِ تنیده شده در این تن نگاه می‌کنم، بی‌اختیار احساس می‌کنم که او دارد این فریاد رسای سیمین را تکرار می‌کند:

دوباره می‌سازمت وطن، اگر چه با خشت جان خویش

ستون به سقف تو می‌‌زنم اگر چه با استخوان‌ خویش

قریب پنجاه سال است که با هادی خانیکی خراسانی ـ این همولایتیِ هم میهن‌ ام ـ حشر و نشر و گپ و گفت داشته و دارم. نخستین‌بار یکدیگر را در دهه پنجاه شمسی در مدرسه ملّی زمان دیدیم. مدرسه‌ای ممتاز در اوایل بزرگراهی که از زیر پل معروف سیدخندان می‌گذرد و در نخستین خیابان جنوبی این بزرگراه که امروز بزرگراه رسالت یا چهل‌وپنج متری رسالت نامیده می‌شود. خیابانی و کوچه‌ای و مدرسه‌ای در نزدیکی رودخانه‌ای که آن روزها از آنجا عبور می‌کرد. و نمی‌دانم حالا هم هست یا نیست یا از چشم زمان و مکان روی پنهان کرده است.

هر دو معلّم بودیم. معلّم‌های جوان دیگر هم بودند. از آن جمله است محمد صابری که بیشترین بار تعلیم و تربیت عمومی مدرسه را بر دوش می‌کشید و نیز محمدرضا شریفی‌نیا که حالا چهره مشهور سینمایی و هنرمند برجستة روزگار ما است. هادی در آن زمان ـ چه به معنای مدرسه ملّی زمان و چه به معنای اوضاع و احوال اجتماعی آن زمان ـ شِکوه‌ای شکوه‌مند داشت از این واقعیّت که چرا بر اریکة قدرت و ثروت نشستگان، راه گفت‌وگوی طبیعی و حقیقی را به روی جامعه و جوانان بسته‌اند. هادی می‌دانست که اگر جمعی جوان برای مبارزة مسلّحانه گردهم آمده‌اند، عیب و علّتش را باید در انسداد راه و رسم گفت‌وگو به معنای وسیع‌اش جستجو کرد. جوان در جامعة بسته و باز بسته، احساس جاری بودن و جریان داشتن نمی‌کند. خود او برای گریز از آن جامعة بزرگ و نیز برای گریز از انعکاس احوال عمومی جامعه در حوزة درگیری‌های خشونت‌بار و درونیِ سازمان‌ها و گروه‌های معتقد به مشی مبارزه مسلّحانه، پرپر می‌زد و یک‌بار با من ـ آن هم درست در مقابل بقایای ساختمان زندان معروف قزل قلعه ـ قرار ملاقات گذاشت تا ترتیبی را فراهم آورد که مرا هم با خود از کشور بیرون ببرد. هم جامعة بزرگ، ریه‌های تنفس آزاد سیاسی‌اش بسته شده بود، و هم جامعة کوچک یعنی درون سازمان‌ها و گروه‌های معتقد به مشی مبارزة مسلّحانه، راه را بر گفت‌وگوی درونی در میان خودشان بسته بود. خود مدّعیان مبارزه، به روی هم تفنگ کشیده بودند. شریف واقفی که امروز دانشگاهی به نام اوست، قربانی تفنگ همسنگران خودش شده بود. و به قول فریدون مشیری «تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهنر من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کنر ندارم جز زبان دلر دلی لبریز از مهر تو ای با دوستی دشمنر زبان آتش و آهنر زبان خشم و خونریزی‌ستر زبان قهر چنگیزی‌ستر بیا بنشین بگو بشنو سخن شایدر فروغ آدمیّت راه در قلب تو بگشاید».

عصر یکی از روزها که من و هادی از مدرسه ملّی زمان بیرون آمدیم تا خداحافظی کنیم، ناگهان روی نزدیک‌ترین دکّة مطبوعاتی، روزنامه‌های کیهان و اطلاعات را دیدیم با درشت‌ترین تیتری که از اعدام و تیرباران چند جوان زندانی و مبارز خبر می‌داد. یکی از نام‌ها در آن میان، بیش از همه توجّه هادی را جلب کرد. نام ساسان صمیمی بهبهانی، که امروز برادرش را با نام کیوان صمیمی بهبهانی می‌شناسیم. هادی در جای خودش مبهوت و میخکوب شده بود. انگار به زبان حال می‌گفت: «تفنگت را زمین بگذارر که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار»! و از بخت روزگار، شکوه‌ها می‌کرد که چرا باید در جامعة ما ـ چه جامعة بزرگش و چه جامعة کوچکش ـ راه گفت‌وگو بسته و بسته‌تر شود و به جای آن تیر و تفنگ زبان دیالوگ (!) باشد؟

دیگر راهی نماند جز این‌که راستة کنارة رودخانه را بگیریم و برویم و بگرییم! صدای تلاطم آب و صدای ترافیک پرتب و تاب، با صدای من درآمیخت. زیرا هادی به پهنای صورت اشک می‌ریخت و مانند کسی که می‌خواهد با ضربه‌های آواز، قفس را بشکند، مرتّب می‌گفت: «جلال، دارم آتش می‌گیرم، راه نفسم بسته می‌شود، فقط بخوان و بخوان!» و من آنگاه شعر شفیعی کدکنی را که صفحه نشینِ کتاب «در کوچه‌باغ‌های نشابور» بود، به آهنگی که میانة آواز و تصنیف بود، شروع به خواندن کردم:

«موج موج خزر از سوگ سیه پوشان‌اندر بیشه دلگیر و گیان همه خاموشان‌اندر بنگر آن جامه کبودان افق صبح دمانر روح باغ‌اند کزین گونه سیه پوشان‌اندر چه بهاری است خدا را که در این دشت ملالر لاله‌ها آینه خون سیاووشان‌اندر آن فرو ریخته گل‌های پریشان در بادر کز می‌ جام شهادت همه مدهوشان‌اندر نام‌شان زمزمة نیمه شب مستان بادر تا نگویند که از یاد فراموشان‌اندر گرچه زین زهر سمومی که گذشت از سر باغر سرخ گل‌های بهاری همه مدهوشان‌اندر باز در مقدم خونین تو ای روح بهارر بیشه در بیشه درختان همه آغوشان‌اند»!

… و آن روز در مقدم خونین بهار همچنان باد سرد زمستان بود که می‌وزید: «هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهانر نفسها ابر، دلها خسته و غمگینر درختان اسکلت‌های بلور آجینر زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاهر غبارآلوده مهر و ماه، زمستان است».

كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  سید جعفر حمیدی درگذشت

بنا به وصیت زنده‌یاد حمیدی، پیکر او برای تشییع و خاکسپاری به بوشهر منتقل خواهد شد.

  هوشنگ مرادی کرمانی دیگر نمی نویسد

هوشنگ مرادی کرمانی، قصه‌گوی محبوب کودکان و نوجوانان ایران، اینک پس از سال‌ها خلق داستان‌هایی که قلب‌ها را لرزاند و لب‌ها را به خنده واداشت، قلم را به زمین گذاشته است.

  نوروز؛ هدیه فردوسی به بشریت

گزارش مراسم «نوروز در میراث شاهنامه»

  برگزیده‌ی هشتمین دوره‌ی جایزه‌ی ابوالحسن نجفی معرفی شد

مترجم رمان «هم‌نوایی در پاییز» برگزیده‌ی این دوره شد.

  امان از فلسفه‌ی بی‌تاریخ

روایت محمدرضا بهشتی از کلاس‌های درس استاد مجتهدی