img
img
img
img
img

تجربه‌های مرگ، زندگی و عشق

گسترش: کتاب «تاریک‌خانه‌ی زندگی» نوشته‌ی حمید آتش‌پور به همت انتشارات کتابسرای میردشتی به چاپ رسیده است. برای بسیاری از افراد فکر کردن درباره‌ی مرگ چیزی رمانتیک و حتی دراماتیک است. آن‌ها تصور می‌کنند در زمان مرگ می‌دانند چه چیزی در حال رخ دادن است و می‌دانند چه چیزی را از دست می‌دهند، اما آیا در واقعیت چنین است؟

آیا می‌خواهیم در لحظه‌ی مرگ بدانیم که در حال مرگیم یا نمی‌خواهیم؟ درک این زمان غایی تا چه حد مهم خواهد بود؟

برای بسیاری زندگی، چشم دوختن به حفره‌هایشان است؛ حفره‌هایی که هیچ‌گاه پر نمی‌شوند؛ اما آن‌ها در انتظاری مداوم و حسرتی غمبار به سر می‌برند که چه زمانی این حفره پر می‌شود؟ گاهی چنین حسرتی را در کهنسالانی می‌بینیم که هیچ حرفی ندارند جز یاد کردن از بخشی از جوانی‌شان که پشت سر گذاشته‌اند و از آن بهره‌ای نبرده‌اند. برای آن‌ها این حفره همه‌ی زندگی‌شان شده است. نگاه مداومشان خط سیری از یک حفره به حفره‌ای دیگر و از ملالی به ملالی دیگر است. آیا این زندگی اندوهناک نیست؟

به نظر می‌رسد در گذشته‌ها به کهنسالی‌ رسیدن و مدت‌ها در بستر مرگ و بیماری، عمر خود را مرور کردن، تطهیرکننده بوده است. شاید مسیری بوده است برای پاکی، رهایی و شهود. این نوع نگاه در چنین فرهنگی که بیماری طولانی‌مدت را تاب می‌آورد، پاک ‌شدن را برای بیمار متصور بود و ارمغانی از زندگی را برایش در نظر می‌گرفت. این نوع نگاه به زندگی، بیماری و نهایتاً مرگ بیانگر آرزویی بود مبنی بر اینکه «خداوندا، نگذار خیلی سریع بمیرم.» اما دنیای ما تغییر یافته است. حالا کمتر کسی علاقه‌مند است روزها در بستر بیماری بماند، حرکتی نکند، فرسوده شود و اختیار بدن، محتویات معده و مثانه‌اش را از دست بدهد، به این نیت که تطهیر شود. برای افراد رنجی از این نوع باید سریع تمام شود. آرزوی بسیاری از کهنسال‌ها در حال حاضر این است که «خداوندا زمین‌گیرم نکن». محتاج‌ شدن به دیگران و پرستارها یعنی هیچ بودن، به‌دردنخور بودن و سربار بودن. در دنیایی که جوانی و زیبایی مهم‌تر از تجربه‌ی موی سفید و چروک زیر چشم‌هاست، کهنسالی نعمت بزرگی نیست. وقتی هر رابطه‌ای سریع شکسته می‌شود و تداوم آن شکننده‌تر از استکان‌های چای‌خوری قاجاری است، پیری با بدنی نحیف و بیماری تداعی می‌شود و نوعی تنهایی و غیرضروری‌بودن را برای اطرافیان ترسیم می‌کند. به‌همین‌دلیل، در جامعه‌ی ما دعای دوران پیری این است: «خداوندا مرا نیازمند و زمین‌گیر نکن.»

بی‌شک اما همه‌ی داستان این نیست. بدن مقاومت می‌کند و کوتاه نمی‌آید. خود را سرپا نگه می‌دارد و حفظ می‌کند و تا آخرین لحظه‌ها در بستر بیماری، در پی حفظ خویشتن است. حتی اگر مغز و ذهن ما خواستار تمام ‌شدن ماجرا باشد، بخش دیگری از مغز و بدن ما، تا آخرین لحظه‌ها، به زندگی علاقه‌مند است و بقای خود را می‌خواهد. برای چنین بدنی مهم نیست که اطرافیان چه می‌گویند. بقا و بودن برای او یک اصل است. کل سلول‌ها بدن تابعِ «بودن» و شاید بتوان به تعبیری گفت خودخواهانه در پی حفظ خود هستند. برای بدن تسلیم ‌نشدن، مهم است و سریع نمردن، حتی اگر محتاج باشد و زمین‌گیر.

برای نمردن همیشه مقاومتی هست. بدن ایستادگی می‌کند، حتی اگر خسته باشد؛ اما اگر ذهن و مغز متفکرِ مریض، خواهان مرگ باشد، چه؟ آیا بدن اطاعت می‌کند؟

هر مرگ و فقدانی ما را در لبه‌ی تغییر قرار می‌دهد. با مرگ به مرز دیگری از زندگی نزدیک می‌شویم، مرزی که باید از آن بگذریم و بازگشتی نخواهد بود.

قسمتی از کتاب تاریک‌خانه‌ی زندگی:

آیا آنچنان که کریچلی در فیلسوفان مرده گفته، باید یاد بگیریم که در دهانمان مرگ را حس کنیم؟ در کلماتی که بیان می‌کنیم، غذایی که می‌خوریم و نوشیدنی‌هایی که می‌نوشیم؟

اگر حضور دلتنگی برای «نیست شدن» است، آیا روبه‌روشدن با هراس از نابودی، قادر است شادمانمان کند؟

کریچلی بیان می‌کند درنهایت ترس از مرگ است که ما را به بردگی می‌کشد و به سمت فراموشی موقت یا آرزوی جاودانگی سوق می‌دهد. از دید کریچلی، زمانی‌که مونتنی می‌گوید: «کسی که یاد گرفته باشد چگونه بمیرد، چگونه برده ‌شدن را یاد نگرفته است»، نوعی پیش‌اندیشی درباره‌ی مرگ را مطرح می‌کند که چیزی کمتر از آینده‌نگری درباره‌ی آزادی نیست و نمونه‌ی اصیل چنین مرگی را مرگ سقراط می‌داند. پس آیا سقراط را می‌توان فیلسوف شادی دانست یا فیلسوف غم؟ به نظر می‌رسد حتی در مواجهه با مرگ، سقراط تأکید می‌کند که باید در مقابل مرگ شادمان بود و این حرفه‌ای است که باید آموخت. نمی‌دانم شادمانیِ حرفه‌آموزی مرگ همان غم آمیخته به هشیاری و آرامش است یا نوعی خویشتن‌داری از سر پذیرش و رضایت.

سایمون کریچلی در کتاب فیلسوفان مرده از مونتنی می‌گوید: «مونتنی درباره‌ی یکی از رسوم مصریان می‌گوید که در جریان برگزاری جشن‌های باشکوهی که داشتند، نگاره‌ی بزرگی از مرگ را که اغلب اسکلت انسانی بود به تالار ضیافت می‌آوردند و همراه با او مردی با صدای بلند چنین می‌گفت: بنوشیدو شاد باشید، زیرا هنگامی که بمیرید مانند این اسکلت خواهید شد

کریچلی تأکید می‌کند که مونتنی از این مثال مصری خود نتیجه‌ی قابل ‌تأملی می‌گیرد مبنی بر اینکه من عادت حضور همیشگی مرگ را در خود به وجود آورده‌ام، نه فقط در خیال، که در دهانم. پس، فلسفه‌ورزی یاد گرفتن حضور مرگ در دهان است، در کلماتی که بیان می‌کنیم، غذایی که می‌خوریم و نوشیدنی که می‌نوشیم. ازاین‌روست که می‌توانیم رویارویی با هراس از نابودی را آغاز کنیم، زیرا درنهایت ترس از مرگ است که ما را به بردگی می‌کشد و سمت فراموشی موقت یا آرزوی جاودانگی سوق می‌دهد. به همین دلیل است که مونتنی می‌گوید: «کسی که یاد گرفته چگونه بمیرد، چگونه برده‌ شدن را یاد نگرفته است.»

تاریک‌خانه‌ی زندگی در ۱۰۳ صفحه‌ی رقعی و با جلد نرم چاپ و روانه‌ی کتابفروشی‌ها شده است.

كلیدواژه‌های مطلب:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  داستانی درباره‌ی سیاهی جنگ

ورشو چندی پیش داستان بی‌فضیلتی جنگ است و آسیب‌هایی که گاه تا نسل‌های آتی درمانی ندارد.

  اختلالات و آسیب‌های پیشِ روی این روزهای زنان

معرفی کتاب «زندگی زیر سقف دودی با لب خاموش!»

  تهوع، توتم و تابو

مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»

  یک فانتزی بسیار تاریک

معرفی رمان «کتاب‌خواران»

  آن‌ها می‌روند یا آن‌ها را می‌برند؟

نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشته‌ی آلکساندر گرین