«تاریخ بشر تاریخ درد است.» – ولادیمیر نابوکوف، پنین.
دختران عزیزم شرح زندگی نوزدهمین دختر مردی از یکی از روستاهای افغانستان است که در بدو تولد در آفتاب رهایش میکنند تا بمیرد. اما او زنده میماند و دختر محبوب مادر مقتدرش میشود. پدرش، از بزرگان منطقه، فردی سیاسی است که تمام هدفش ریشهکن کردن فقر مردمش است و در همین راه هم جان خود را از دست میدهد. با مرگ پدر به دست گروه مجاهدین، خانواده مجبور به مهاجرت به پایتخت میشود و ماجراهای دختری که رؤیای پزشک شدن در سر دارد با جامعهای که سد راهش است از همین جا آغاز میشود. جنگهای داخلی مجاهدین پس از بیرون راندن روسها، ناآرامیهای سیاسی و اجتماعی و پیدایش طالبان مهمترین رخدادهای سیاسی-نظامی رمان است که هر کدام به نوعی بر زندگی راوی داستان تأثیر میگذارد و او را، در نهایت، به وادی سیاست میکشاند. فوزیه کوفی- نویسنده داستان- در واقع اولین نایب رییس زن مجلس افغانستان است و این کتاب شرح زندگی و مبارزات اوست.
دختران عزیزم داستان درد است. ویلیام شکسپیر در توصیف زندگی پردرد دو انسان معصوم در تراژدی رومئو و ژولیت گفتهای درخشان بر زبان بنوولیو میگذارد: «هر دردی درمان درد دیگری است. جراحت تازه را بر چشمانت بگذار تا زخم کهنه را درمان کنی» (پ ۱: ص ۲). در جهانی پر از مصیبت و بلا دردی سبُک را باید جایگزین درد سنگینتر کرد تا اندکی آسایش به دست آوری وگرنه درمان که وجود ندارد. این داستانِ داستان دختران عزیزم نیز است.
در نگاه اول، چنین به نظر میرسد که دختران عزیزم داستانی است درباره جنگ و تاریخ معاصر افغانستان که این گونه هم هست، اما کتاب در لایههای عمیقتر به موضوعی انسانیتر و جهانیتر میپردازد: از دست دادن و دوباره برخاستن. الیزابت بیشاپ، شاعر معاصر آمریکایی، در شعری با عنوان «یک هنر»، به گونهای طعنه آمیز – همان گونه که در عنوان شعر هم پیداست و در سطور شعر بیشتر نمایان میشود – روایتی از زندگی فردی را تعریف میکند که ابتدا «خیلی چیزها» – مثلاً دسته کلید- را انگار تعمداً جا میگذارد و فراموش میکند. سپس، فراموشی و از دست دادن گستردهتر میشود: اسامی مکانها، آدمها، و مقصد سفرها، بعد ساعت یادگاری مادر و شهر محل زندگی. و در آخر راوی مخاطب خود –معشوق یا خواننده- را هم به یاد نمیآورد. در حقیقت، شعر، بر خلاف سطر اولش، میگوید که مهار هنر از دست دادن دشوار و حتی غیرممکن است.
دختران عزیزم درباره هنر از دست دادن و دوباره برخاستن است. درست است، کتاب روایتی از تاریخ معاصر افغانستان ارائه میدهد اما مگر تاریخ افغانستان – دستکم به باور راوی – افتادن و برخاستن، شکست خوردن و دوباره سر بلند کردن، مردن و زنده شدن نبوده است؟ حمله روسها و نابودی شهرها (افتادن، مرگ) حضور مجاهدین و بیرون راندن ارتش سرخ (برخاستن، زندگی)، جنگ داخلی بین گروههای مجاهدین (مرگ) لویی جرگه و انتخاب دولت (زندگی)، حضور طالبان (مرگ) حمایت نیروهای بین المللی و بازسازی دموکراسی (زندگی). از این نظر کتاب پاسخی است ناخواسته به شعر بیشاپ.
این درونمایه (مُردن و برخاستن) تنها در لایه سیاسی – اجتماعی داستان نیست، بلکه کتاب مانند کندن پوست پیاز چند لایه است و وجود این درونمایه در لایههای مختلف آن در آخر اشک – غم و شوق- را به چشم خواننده میآورد. در لایه فردی، راوی داستان – که خود فوزیه کوفی است – با این پدیده رهاشدن و از دست دادن زندگی از همان لحظهای که پا به این جغرافیا میگذارد آغاز میشود. در بدو تولد، پدر و مادر میخواهند او را رها کنند تا بمیرد. او را در آفتاب رها میکنند اما پس از مدتی او را برمی گردانند و عشق و محبت دریغ شده را نثارش میکنند. از همین ابتداییترین لحظه تولد فوزیه تا پایان کتاب همین داستان است: طرد شدن، تنهایی، ترس از شکست و مرگ از یک طرف و محبوبیت، شور پیروزی و زندگی از سوی دیگر.
پس از این پاندول اولیه ابتدای تولد، فوزیه در مسئله آموزش و رویای دکتر شدن باز هم با همین پدیده مواجه میشود. او به مدرسه و دانشگاه میرود، عشق و استعداد زیادی در آموزش دارد اما هر بار به دلیلی این عشق از او گرفته میشود: تعصبات سنتی خانواده، مهاجرت، و جنگ. سپس در ازدواجش باز با همین پدیده روبروست: مردی را دوست دارد، اما به هر دلیلی – برادرش، طالبان، مهاجرت- او را از دست میدهد. رسیدن به این مرد سالهای زیادی طول میکشد اما بالاخره به او میرسد و این یعنی رستاخیر پس از مرگ. هرچند ناقوس مرگ باز هم به صدا در میآید و خود را در طالبان و زندانی کردن شوهر و مهاجرت پرادبار اجباری نشان میدهد، اما زندگی دوباره سرک میکشد و آنها در بدخشان مستقر میشوند (تنها استانی که هنوز به تصرف طالبان در نیامده است) و او زبان انگلیسی تدریس میکند، مأمور سازمان ملل میشود، مادر میشود، و به فکر بهداشت مردم فقیر منطقه است. اما باز هم مرگ از راه میرسد و شوهر را از او میگیرد.
در حقیقت، فوزیه خود افغانستان است. ما در اساس با دو لایه فردی و اجتماعی همین درونمایه مواجهیم که در پایان هردو در هم میآمیزند. افغانستان و فوزیه هر دو می افتند و برمی خیزند، شکست میخورند و قد راست میکنند و در آخر زمانی که فوزیه به چهرهای سیاسی تبدیل میشود و زمانی که به شکل نمادین و واقعی معاون پارلمان میشود همان جاییست که او و افغانستان یکی میشوند. فرد و جامعه در هم میآمیزند و پس از آن فوزیه دردهای جامعه افغانستان را در چند صفحه پایانی داستان بیان میکند. زیرا او اکنون خود را افغانستان و افغانستان را خودش میداند. یا دستکم سیر حوادث داستان چنین می گویند.
زن بودن راوی در لایه اول روایت نگاه خواننده را به دغدغههای فمنیستی و حقوق زنان در این گوشه از کره زمین جلب میکند. این حرف غلطی نیست چون در جای جای روایت محرومیت زنان و نابرابریهای اجتماعی تحمیل شده به آنان را میتوان دید. اما محدود کردن داستان به دایره تنگ فمنیسم حق مطلب را به طور کامل درباره کتاب ادا نمیکند. اگر این کتاب صرفاً درباره زنهاست، مقیم، حمید، پدر راوی و حتی آن طالب نوجوانی که در حقشان مهربانی میکند کجای این مقوله جا میشوند؟ درست است که کتاب تصویر چندان مثبتی از مردها ارائه نمیدهد و این بزرگترین عیب آن است اما همچنان بارقههایی از مردان شریف در روایت میدرخشد که خوانش صرفاً فمنیستی کتاب را به حاشیه می راند.
اینجا سؤال پیش میآید: آیا زن بودن راوی و دردهایی که تحمل میکند نشان از فمنیستی بودن کتاب ندارد؟ به باور من، خیر. زن بودن راوی – و در سطحی بالاتر مادرش – استعارهای از زایایی افغانستان است. صبوری، درد (از درد جسمانی گرفته تا درد روحی)، مادرانگی، خردورزی و تدبیر ویژگیهایی است که راوی در دو شخصیت زن داستان – خود و مادرش- برای ما توصیف میکند تا، از یک سو، زن ایده آل افغانستانی را و، از سوی دیگر، زایایی مام میهن را به تصویر بکشد. در نظر راوی، زن افغانستانی هم باید مادر باشد هم زن (هم به فرزند و شوهر برسد که این خویشکاری زیست شناختی اوست و هم به آینده کشورش بیاندیشد که این کارکرد سیاسی، اجتماعیاش است)، او باید هم دغدغهها و اضطرابهای زنانهاش را مدیریت کند و هم جامعه پردغدغه و مضطربش را. تاکید نویسنده بر بارداری چند شخصیت زنِ داستان و تکرار رویداد زایمان در کتاب در حقیقت بیان استعاری همین مسئله است. او به ما میگوید که افغانستان زایا و شکوفاست و با جنگ و طالبان و پلیدیها نمیمیرد. به عبارت سادهتر، زندگی در افغانستان جریان دارد و زن افغان زندگی بخش است.
آیا موفقیت راوی امری باورناپذیر است؟ نویسنده از همان آغاز با تردستی خواننده عمیق خود را به پاسخ این سؤال هدایت میکند. راوی را زمان تولد در زیر آفتاب میگذارند تا بمیرد. طعنه آمیز این است که آفتاب زندگی بخش است و نمیتواند عامل مرگ باشد. آفتاب اصولاً چند وجه مهم دارد: درخشان است، زندگی بخش است و زن است. هر سه اینها در زندگی و آینده راوی وجود دارد. او زنی است که در آسمان سیاست افغانستان و حتی جهان میدرخشد و به افراد زیادی زندگی میبخشد. او دو فرزند به دنیا میآورد، برای حل معضل مرگ و میر ناشی از فقر بهداشتی راه حل پیدا میکند، جادههای امنی میکشد تا مانع مرگ افراد شود. همه اینها زندگی بخشی است که هم در خورشید و هم در راوی وجود دارد.
در اسطورههای ایرانی به ویژه در اوستا به صراحت جنسیت خورشید نرینه عنوان شده است. خورشید در اوستا هور خشهئته (Hvarə-xšaēta) و در زبان پهلوی xarsed گفته میشود. این واژه در اوستا از دو بخش تشکیل شدهاست، یکی هور (hvar) به معنی آفتاب و دیگری خشئت (xšaēta) که صفت و به معنی فروزنده و درخشندهاست. خورشید را اهورامزدا میآفریند و هیچ زن و فرزندی هم ندارد.
در فرهنگ اسلامی اما جنسیت خورشید چندان دقیق پردازش نشده است. با وجود اینکه برخی از باستان شناسان ماه و خورشید هردو را در میان رودان نرینه میدانند، به نظر میرسد این خوانش در طول زمان دستخوش تغییر شده است. در تعاملات فرهنگی اسلامی-ایرانی ما خورشید را «خورشید خانم» میخوانیم و اسم آن را (خورشید، شمس،..) را روی دخترانمان میگذاریم. در مقابل، ماه یا قمر را برای مردان به کار بردهایم مثلاً قمر بنی هاشم.
این مسئله در فرهنگ غربی کاملاً برعکس است. آنها خورشید را مرد و ماه را زن میدانند به همین دلیل فاصله زیادی بین sun به معنای خورشید و son به معنای پسر وجود ندارد. بنابراین، در آفتاب ماندن فوزیه در بدو تولد به هدف مرگ او مثل عدویی است که سبب خیر میشود. این عمل استعاری او را سرشار از انرژی زندگی میکند و همین باعث حیاتبخش و درخشش او در آینده میشود. به تعبیر داستان، خورشید ستاره است و از خودش نور دارد (ماه کُره است و بی نور) مانند فوزیه که نور دانش و مبارزه با جهل و فقر از خود ساطع میکند. به گفته حافظ:
ز مشرق سر کوی آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است
پس یک بار دیگر درونمایه نابود شدن و برخاستن درهم میآمیزند. پدر و مادر خورشید را برای نابود کردن فوزیه میخواهند ولی خورشید او را سرشار از انرژی حیات میکند. با وجود همه دشواریها، سختگیری و خشونت اعضای خانواده، ترور پدر و قتل برادر و همسرش، اشغال کشور به دست روسها، مجاهدین و طالبان، جنگهای داخلی، فوزیه مانند خورشیدی میدرخشد و به اولین زن نایب رئیس مجلس افغانستان میرسد، در بالاترین نقطه جامعه زنان، در آسمان.
دختران عزیزم توصیف درخشان و دقیقی از وضعیت تاریخ معاصر افغانستان است. کشوری که هر بار زیر چکمههای جهالت و خشونت دینی و ایدئولوژیک و جنگهای داخلی پاره پاره شده است. در چنین فضای دلهره آوری، وضعیت زنان دردی مضاعف است. کتاب خوانشی متفاوت از اسلام متعصب و خشن طالبانی ارائه میدهد. اسلام کتاب، و اسلام فوزیه، اسلامی سرشار از مدارا، صلح، نوعدوستی و احترام به انسانها به ویژه زنان. تجلی این خوانش از اسلام در شخصیت راوی از این نظر مهم است که راوی بارور میشود و فرزند به دنیا میآورد. از این روی، کتاب به شکل استعاری به ما میگوید که تنها این خوانش از اسلام در جهان امروز باقی میماند. در جهانی که از خشونت و جنگ دیوانه شده است، اسلامی رحمانی و صلح آمیز میتواند مسیر خود را ادامه دهد. این موضوع به یکی از تکنیکهای فرمی داستان هم رنگ جالبی میبخشد. تکنیک epistolary Novel یا رمان نامه نگاری.
در تعریف رمان نامه نگاری آوردهاند: «رمانی که در آن روایت از طریق نامه نگاری بیان میشود.»[1] بهترین نمونه از این دست رمانها ارغوانی رنگ نوشته آلیس واکر یا بیدار شو، ابله! نوشته مارک هریس است. این تکنیک که زمانی محبوب خیلی از رمان نویسان اروپا بود امروزه به اشکال محدودتری استفاده میشود. یک نمونه از آن روشی است که خانم کوفی در رمان دختران عزیزم به کار برده است. او بین هر فصل یک نامه به دخترانش نوشته است، مخاطب هر نامه هر دو دخترش هستند به جز نامه آخر که خطاب به پدرش هست (چون زمانی آن را مینویسد که رویاهای تحقق نیافته پدرش را جامه عمل پوشانده و می مخواهد به پدر- یا به روح پدر- اطلاع دهد.)
کوفی این تکنیک را برای بیان زمان به کار گرفته است. در این رمان، نامههایی که به دختران نویسنده نوشته میشوند توصیف فضا یا آرمانهای نویسنده است درباره آینده افغانستان و نامهای که به پدر مینویسد نامهای به گذشته است، گذشتهای که اکنون وجود ندارد و در «بهشت» است.
با استفاده از این تکنیک، کوفی پلی ارتباطی بین نسلهای قدیم و جدید زنان، گذشته و آینده کشور، برقرار کرده است. او توصیفی درخشان از مادرش در مقام زنی مقتدر، مدبر، دلسوز و مهربان که مانند ایزدبانویی حتی فرزندان دیگر زنان شوهرش را نیز عاشقانه دوست دارد، ارائه میدهد سپس این توصیفها را برای دخترانش نامه نگاری میکند. او با این کار میکوشد فرهنگ زن آرمانی افغانستانی را – یا دستکم تعریفی که نویسنده از این زنانگی دارد- به نسلهای آینده بیاموزد. چند بار در داستان، نویسنده از ایماژ پُل استفاده میکند. پلهایی که با وجود بمباران و جنگ همچنان رسالت خود – ارتباط بین دو نقطه – را انجام میدهند. انجام رسالت در دل دشواریها و مشکلات. به گمان من، تکرار پل در داستان هدف خاصی دارد. پل خود نویسنده است. او نیز توانسته بین نسل قدیم – مادر- و نسل جدید – دخترانش – ارتباط برقرار کند. به همین دلیل است که شهره مانند مادر و مادربزرگش حرف میزند و مهربان است: «اولین نشانه سیاسی بودن شهره، ایده مبارزاتیاش عالی بود» (ص۳۵۹) و البته مانند تولد خود راوی، شهره را هم میخواهند سقط کنند. این البته تنها محدود به زنان نمیشود، شهرزاد هم ویژگیهای پدرش را به یادگار در خود دارد (ص ۳۶۱)
نمونه دیگری از تکنیکهای داستانی فوزیه کوفی در دختران عزیز irony یا باژگونه نمایی است. آیرونی، که از شخصیت eiron (به معنی رند) در نمایشنامههای یونان باستان مشتق شده، انواع مختلفی دارد ولی در مجموع به معنای تناقض بین آنچه گوینده – خواه نویسنده و خواه شخصیت درون متن ادبی- میگوید و آن چه خواننده برداشت میکند، است. هدف از این تکنیک، فریب دادن مخاطب به منظور هدایت اندیشه و تخیل او به وادیهای جدیدتر برای تاثیرگذاری ادبی و هنری بیشتر بر او است.[2]
در حقیقت، زمانی که نویسنده میتواند بین آنچه مینویسد و آنگونه که خوانده میشود، یا بین کلام و عمل شخصیتها نوعی تناقضی دلنشین و تفکربرانگیز ایجاد کند. به نمونهای از این تکنیک اشاره میکنم. کتاب پر از مسافرتهای اجباری است به قصد فرار از دشمن (مجاهدین، طالبان، روسها…). تنها یک مورد مسافرت ارادی وجود دارد که در زمانی که راوی و خانوادهاش در بدخشان زندگی میکنند او برای درک وضعیت اسف بار زندگی روستاها و شهرکهای این ایالت به آنجاها میرود و با صحنههایی آنچنان دلخراش روبرو میشود که تا مدتها در گوش خواننده زنگ می زند.
در کنار همه این بدبختیها، توصیف دلایل مرگ کودکان این روستاها ناشی از فقر در تضاد با کودکی که خودش تازه به دنیا آورده و با خود حمل میکند تناقض تکان دهندهای ایجاد میکند. راوی به کودکی زندگی بخشیده («این بار من کودکی در دامان دارم» (ص ۲۹۹)) و حالا با بی شمار کودکانی روبرو شده که با مرگ دست و پنجه نرم میکنند. راوی زنی مستقل است که مسیر خود را در زندگی مشخص کرده اما با انبوه زنانی مواجه میشود که به آنها به دیده انسان نگریسته نمیشود. تاکید نویسنده بر «آن سفر زندگی مرا دگرگون کرد» (ص ۲۹۹) اهمیت نمادین سفر را بیشتر میکند و در عین حال بر کارکرد اصلی سفر که «انسان را پختهتر میکند» هم اشاره دارد. این سفر- در کنار دیگر سفرهای داستان – اشاره ایست به مهمترین سفر راوی: سفر زندگی. تمام رمان در واقع توصیف سفر او در زندگی است، از تولد تا بزرگسالی و تا رسیدن به قله.
نمونه دیگر آیرونی در لباس زن داستان است. بُرقع استعارهای از زندان زنان است که دنیای تنگ زن افغان را توصیف میکند اما حتی در لحظاتی که طالبان رفته نیز او همچنان برقع میپوشد. چرا؟ چون برقع نمادی از سنتهاست که ذهن و جسم او را احاطه کرده است و از آن گریزی نیست. و بزرگترین پیروزی او زمانی است که این برقع را کنار می زند.
زبانی که نویسنده در این داستان به کار میبرد زبانی عامیانه و غیررسمی است. بر خلاف نویسندگان افغانستان همچون عتیق رحیمی، محمد آصف سلطان زاده و حتی شاعر بزرگ واصف باختری، او از زبان فرهیخته گریخته است. دلیل این امر، به باور من، این است که او دارد داستانی درباره مردم عادی مینویسد. درباره مردم عادی و برای مردم عادی. بنابراین، دلیلی ندارد که از زبان پرطنطنه و خودنمایانه استفاده کند. او به زبانی ساده از مردمانی ساده سخن میگوید که تنها هدفشان این است که فقط زنده بمانند. گاهی فشار وقایع چنان است که او مجبور میشود تمام پاراگراف را به یک جمله اختصاص دهد (به ویژه در صحنههای حضور طالبان چون اشاره به طولانی بودن و سنگین بودن حضور طالبان دارد) و گاهی هم از جملات کوتاه استفاده میکند (به ویژه در زمانهای شادمانی چون شادیهایش همینقدر کوتاه هستند). برای نمونه، در صفحات ۱۱۳ و ۱۱۴ زمانی که درباره مرگ دردناک برادرش مقیم سخن میگوید شدت اندوه چنان است که هر صفحه را تقریباً به یک پاراگراف اختصاص میدهد. و یا زمانی که مادرش در میان آتش و توپ و شلیک گلولههای شبانه روزی کابل بر سر مزار مقیم میرود. اما، در مقابل، به صفحات ۲۰۶ تا ۲۰۹ دقت کنید، آنجا که به توصیف لحظات اندک شادمانی خودش در مراسم عروسیاش میپردازد. جملات کوتاه و بریده هستند. برای نمونه جملات اول پاراگرافها را میآورم: «بر اساس قوانین آنها، موسیقی، فیلم برداری و رقصی در کار نبود.»، «با وجود اجباری شدن پوشیدن برقع، هنوز خودم را راضی نکرده بودم یکی بخرم.»، «روز خرید، نامزدم ما را همراهی میکرد.»، «طالبان قانون جدید دیگری هم داشتند.» و از این قبیل. استفاده از این تکنیک به منظور نشان دادن شادمانیهای اندک و گسسته در دل تاریخ پر ادبیار، طولانی و پیوسته درد مردم افغانستان از نکات برجسته کتاب است.
در پایان، باید به ترجمه کتاب نیز اشارهای کنم. ترجمه با وجود مشکلات ریز ویرایشی در مجموع ترجمه خوبی است به ویژه که به نظر میرسد اولین کار مترجم هم هست. ترجمه اشتباه مفهومی ندارد و مهمترین و اولین قدم هر مترجمی همین است. به علاوه، مترجم کوشیده است لحن نویسنده را رعایت کند و در این کار تا حدی موفق بوده جز اینکه بهتر بود مکالمهها به زبان محاوره ترجمه میشد. و گرنه، در ترجمه اضطرابها و تنشهای درونی راوی و جامعهاش خوب عمل کرده است.
با وجود ضعف رمان در شخصیت پردازی، تلاش برای اسطوره سازی و فدا کردن گاه به گاه ادبیات به نفع بیان رخدادها که شاید نویسنده رسالت اصلی خود میداند، دختران عزیز کتابی است که ارزش خواندن دارد. کتاب دید کاملی از وضعیت تاریخ معاصر افغانستان به خواننده میدهد که کار خوب مترجم در آوردن پاورقی این موضوع را پررنگتر میکند. علاوه بر این، خواننده از طریق کتاب میتواند به ریشههای پیدایش تروریسم دینی و عوامل پیدایش جنگهای داخلی افغانستان نیز پی ببرد که هر کدام به نوعی کشور ما را نیز درگیر کرده است.
[1] M. H. Abrams, & G. G. Harpham, A Glossary of Literary Terms, ۱۰th ed. Boston: Wadsworth, ۲۵۴.
[2] See Arp, R. Thomas & Greg Johnson, Literature: Structure, Sound and Sense, ۹th ed. Boston: Wadsworth, ۳۳۴.
مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»
معرفی رمان «کتابخواران»
نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشتهی آلکساندر گرین
نگاهی به کتاب «گورهای بیسنگ»
نگاهی به کتاب «نقطههای آغاز در ادبیات روشنفکری ایران»