img
img
img
img
img

سمفونی مونولوگ‌های درونی

گسترش: رمان «زمستان کوئری‌ها»، نوشته‌ی جیمز وود، به همت نشر برج به چاپ رسیده است. آلن کوئری یک بسازبفروش نسبتاً موفق از نورث‌آمبرلند است که چند مشکل بزرگ در زندگی خود دارد؛ اول، شرکت او که تأمین‌کننده‌ی هزینه‌های زندگی خودش و مادر پیرش است که در خانه‌ی سالمندان اقامت دارد، بر لبه‌ی تیغ است و دوم دخترش ونسا، یک فیلسوفِ از نظر عاطفی ضعیف در یک دانشگاه امریکایی که زیر بار افسردگی دست‌وپنجه نرم می‌کند.

در «زمستان کوئری‌ها»، دومین رمانِ منتقد ادبی جیمز وود، کوئری را از شمال شرقی انگلستان تا نیویورک دنبال می‌کنیم، جایی که او با دختر دیگرش هلن، مدیر صنعت موسیقی روبه‌رو می‌شود و از آنجا با قطار به ساراتوگا می‌رود و سپس اسپرینگز، جایی که ونسا در خانه‌ای مخروبه در کنار معشوقش، جاش، زندگی می‌کند. وود در این شهر، برف را در اطراف، هم به معنای واقعی و هم به معنای استعاری به کار برده است. ما تقریباً از همان ابتدای رمان احساس می‌کنیم که یک آب‌شدن بزرگ در حال رخ‌دادن است، چیزی که طرح داستان هم بر همین مبنا پایه‌گذاری شده است.

در این رمان، خیلی چیزها را نمی‌توان -یا به‌راحتی نمی‌توان- به بحث گذاشت: مرگ کتی، مادر محبوب دخترانش، حضور شریک جدید کوئری، کندیس، یک روان‌درمانگر بودایی که هلن و ونسا او را تأیید نمی‌کنند و بالاتر از همه وضعیت روانی ونسا. شخصیت‌های رمان بیشتر زمان کتاب را با ظرافت دور یکدیگر می‌گذرانند. آن‌ها کم حرف می‌زنند و تقریباً هیچ کاری انجام نمی‌دهند. ما آن‌ها را فقط به‌واسطه‎‌ی مونولوگ‌های درونی طولانی و بعضاً بامزه‌شان می‌شناسیم.

رون چارلز، در واشینگتن‌پست، درخصوص این رمان می‌نویسد: فلاکت پدری فداکار با ظرافتی بدیع در اینجا تصویر شده است. جیمز وود، منتقد ادبی برجسته، نه‌تنها یک رمان شاهکار نوشته و یکی از استثنایی‌ترین شخصیت‌های پدر بد را در ادبیات خلق کرده که انکار خوش‌تراشی هم بر رئالیسم هیستریک در ادبیات ساخته است.

همچنین در ریویو آو بوکس می‌خوانیم: وقتی یک منتقد و استاد برجسته‌ی ادبیات دست به نوشتن رمان ببرد، نتیجه همین می‌شود: دلپذیر، شورانگیز و گاهی به‌طرز عجیبی خنده‌دار. جیمز وود بی‌جاروجنجال به همان چیزی که درس می‌دهد، عمل کرده: چطور یک رمان تمام‌عیار بنویسیم؟

قسمتی از رمان زمستان کوئری‌ها نوشته‌ی جیمز وود:

فکر کرد کاش هنوز سیگاری بود. یک‌عالم بخار از دهانش بیرون می‌زد ولی به‌اندازه‌ی بیرون‌دادن دود سیگار رضایت‌بخش نبود. خیلی سرد بود. هوا رقیق بود و ساکن؛ در نور اواخر بعدازظهر، همه‌چیز حس تدارکی جدی برای شب طولانی و تلخِ پیش‌رو را داشت. آلن برای اولین‌بار دید خانه‌ی ونسا منظره‌ی خیلی خوبی دارد منظره‌ی مزارع و در افق نیمه‌روشنِ روبه‌تاریکی، دسته‌ای تپه، آبی یا آبی‌صورتی در گرگ‌ومیش آدم را به سوی خود فرا می‌خواندند، مثل همه‌ی تپه‌ها؛ چطور ممکن است نخواهی به ‌سویشان بروی؟ همچون تمنایی سربرآورده بودند. او اهل شمال بود و البته که تپه‌ها را دوست داشت. یک‌بار پرسش‌نامه‌ای کاری را پر کرد که آخرین سؤالش این بود: «سیاحت مورد علاقه‌تان را نام ببرید.» که آلن جواب داد: «رانندگی به ‌سوی شمال.» جالب بود که کَتی درجا در جواب همین سؤال نوشته بود: «سفرکردن با قطار به جنوب.» باید از وَن اسم این تپه‌ها را می‌پرسید… او و کتی بیست‌ودو سالشان بود که با هم آشنا شدند و یک سال بعدش ازدواج کردند. آلن واله و شیدایی ساده‌لوح و آسیب‌پذیر بود. ممکن نیست آدم دوباره این‌طور عاشق شود. کتی قدبلند -جور معذب‌کننده‌ای، حتی کمی بلندتر از او- و از طبقه‌ی متوسط بود و موهایش را جوری لایه‌لایه می‌بافت و بافته‌ای بلند درست می‌کرد که آلن نمونه‌اش را در هیچ زن دیگری هرگز ندیده بود.

پشت سر او در باز شد و بعد، صدای پایین‌آمدنی محتاطانه از پله‌های چوبی و بعد قرچ‌قرچِ تحمل‌ناپذیرِ قدم‌ها بر برف فشرده را شنید.

ونسا گفت: «زیاد دور نشدی.»

«خیلی سرده لعنتی.»

بااین‌حال داشتند قدم‌زنان از خانه دور می‌شدند. آلن نگران بود که حالا باید آن گفت‌وگو را شروع کنند و خوشحال بود که سرمای سوزان گفت‌وگو را کوتاه می‌کند.

«می‌دونی که در مورد کاسه داشتم شوخی می‌کردم. گرچه ظاهرم برعکسش رو نشون می‌داد.»

«آه، وَن! حالا می‌خوای بگی هلن هم وقتی تحریکت کرد که باهاش دعوا کنی، داشت شوخی می‌کرد؟»

«متأسفانه فکر نکنم اون شوخی می‌کرد.»

«ببین در مقایسه با تو و هلن، ساده‌م» آلن در کنار زن‌هایی بسیار پیچیده و مالیخولیایی زندگی کرده بود که اولی‌اش مادربزرگ افسرده‌اش بود؛ البته هرگز نمی‌توانست این را بلند بگوید. «گاهی از این‌همه تلاش برای اینکه تنها عضوی از این خانواده باشم که هیچ‌وقت ناخوش نیست، خسته می‌شم. شاید به نظر نرسه تلاش زیادی لازم داشته باشه-شاید این رو فقط به طبع شناور و شادم نسبت بدی بابائه دیگه، این‌طوریه، اون ذاتاً سرزنده و خوش‌بینه؛ ولی من مثل یه قایق، بدون هیچ تلاشی، سرخوش و شناور نیستم. من مثل یه انسان شناورم. باید مدام روش کار کنم وگرنه توی آب غرق می‌شم.»

«متأسفم بابا، لازم نبود اینجا بیای که من رو شناور نگه داری.»

«به این دلیل نیست که اینجام. منظورم این نیست. خوش‌حالم که اینجام. هیچ‌وقت محل زندگی‌ت رو ندیده بودم.»

«و نظرت چیه؟»

«درباره‌ی جاش؟»

ونسا خنده‌ای مغرورانه کرد: «منظورم فقط جاش نبود. ولی چرا که نه، از اون شروع کن.»

آلن مکث کرد. حس می‌کرد جاش خواسته با او مخالفتی نکند و مانند پیرمردی عجیب‌وغریب از نسلی که نسل بعدی از دور بیرونش انداخته، عضوی موسفید به اعتبار سِمَت، با او رفتار کرده است.

زمستان کوئری‌ها را شیرین ملک‌فاضلی ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۲۲۳ صفحه‌ی رقعی و با جلد نرم چاپ و روانه‌ی کتابفروشی‌ها شده است.

كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  تهوع، توتم و تابو

مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»

  یک فانتزی بسیار تاریک

معرفی رمان «کتاب‌خواران»

  آن‌ها می‌روند یا آن‌ها را می‌برند؟

نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشته‌ی آلکساندر گرین

  تجربه‌ی خیلی شخصی

نگاهی به کتاب «گورهای بی‌سنگ»

  بحران سنت ‌ـ مدرنیته

نگاهی به کتاب «نقطه‌های آغاز در ادبیات روشن‌فکری ایران»