گسترش: «از میان جادهها» رمانی است نوشتهی سیلون پرودوم. پرودوم متولد سال ۱۹۷۹ در فرانسه است. کتابهای وی چندین جایزهی ادبی دریافت کرده و به زبانهای گوناگونی ترجمه شدهاند. رمان در میان جادهها هم که یکی از آثار شاخص اوست، در سال ۲۰۱۹ برندهی جایزهی فمینا شده است. او با این اثر، سرگردانی حاصل از تکثر وجود را مطرح میکند.
ساشا نویسندهای است که در آستانهی چهلسالگی زندگیاش در پاریس را ترک کرده و راهی شهر کوچکی در جنوب شرقی فرانسه میشود تا زندگی تازهای را آغاز کند. افکار و احساساتش در این سن پختگی، تنهایی میطلبد و آرامش. غافل از اینکه سرنوشت طور دیگری رقم زده شده است. پایان کتاب نامنتظره است و باید برای آگاهی دقیق از آن، رمان را تا پایان دنبال کرد.
«از میان جادهها» رمانی زیبا در سبک امپرسیونیسم است با نثری روان، زبانی ساده و بیپیرایه. کتاب پر از فضاسازی و موقعیتهای احساسی است و به شکل زیبا و درعینحال غمانگیزی به مسئلهی زندگی، عشق و راههایی که انسان میتواند در پیش بگیرد میپردازد. مردی میرسد، دیگری میرود. اولی جایگاهش را پیدا میکند، دومی سرگردان میشود. این کتاب با تعمق در قلمرو جغرافیای احساسات، امیال و خواستههای انسان، نوعی از زندگی را روایت میکند که یادآور افسانهی ادیسه است. این بازگشت است که به سفر معنا میدهد و بدون بازگشت به ایتاکا (که اینجا همان شهر کوچک آرام در جنوب شرقی فرانسه است) این سرگردانی، این آوارگی بیمعنا به نظر میرسد. همانطور که دانته در کمدی الهه گفته، عطش سیریناپذیر برای آزادی و کشف تازهها میتواند قهرمان داستان را به قهقرا سوق دهد.
آیا تجربهی این حس آزادی ارزش ازبینرفتن عشق و دوستی را دارد؟
قسمتی از رمان از میان جادهها نوشتهی سیلون پرودوم:
جمعیت دنیا دو دستهاند: آنها که میروند و آنها که میمانند.
وقتی به محلهمان رسیدم، نزدیک میدان کوچک پارک کردم. دیدم حفاظ خانهی آنها باز است، فهمیدم ماری خانه است. در زدم. آمد و در را برایم باز کرد. برایش از آن خانم مسن و دست تکاندادن او موقع سوار شدن به آن فولکس تعریف کردم.
ماری پرسید: گفت چندروزه برمیگرده؟
سرم را تکان دادم.
سه روز دیگه باید برم پاریس. مسلماً اون اهمیتی نمیده وقتی که نیست، چه طوفانی به پا بشه. این برنامه از شیش ماه قبل به پا بشه. این برنامه از شیش ماه قبل هماهنگ شده، حالا چطور باید انجامش بدم؟
اگه بخوای من میتونم آگوستن رو نگه دارم.
ماری حرکت عصبیای کرد و گفت: «لطف داری، حالا ببینم.»
درونش سرسختی و مقاومت بود. چشمهایش را از من میدزدید.
برات یه قهوه میریزم، اما من رو ببخش، وقت ندارم بشینم و باهات همراهی کنم. خیلی کار دارم.
بدون آنکه منتظر جواب من بماند، قهوهای را که از قبل گرم مانده بود داخل فنجان ریخت؛ فنجانی را که از آن بخار بلند میشد، گذاشت روی میز و بلند شد.
-تو اگه میخوای بشین. مزاحمتی نیست.
قهوهام را جرعهجرعه مینوشیدم و از پنجره به حیاط نگاه میکردم. متجب بودم از اینکه چطور این بوته گل رز این مدت طولانی همان گلهای سفید را میداد. فنجان را آب کشیدم و گذاشتم روی سینک. بعد در را پشت سرم بستم و رفتم.
بیرون هوا سرد بود.
به تلفنم نگاه کردم، دنبال شمارهی ژین گشتم، تماس گرفتم، قبل از آنکه زنگ بخورد قطع کردم. در امتداد مسیر رودخانه راه افتادم، لحظهای ایستادم و با نگاه مرغ دریاییهایی را که تا آنجا یعنی پنجاه کیلومتری مصب رود بالا آمده بودند، دنبال کردم. دوباره دنبال شمارهی ژین گشتم. زنگ خورد، یکبار، دو بار، ده بار، جواب نداد.
-سلام، این پیغامگیر ژین است.
قطع کردم، برگشتم خانه.
در را که باز کردم، بوی تینر زد. بومهایی را دیدم که به دیوار تکیه داده بودم. قوطیهای رنگ روغن تلنبارشده روی هم. موسیقی گذاشتم، تلفنم را خاموش کردم تا کسی مزاحم نشود.
تا شب کار کردم.
روز بعد به محض اینکه بیدار شدم، رفتم سراغ کار. روز بعدش هم همینطور.
یک بوم را تمام کردم. بعد هم یکی دیگر.
طی آن یکی دو روز فکر میکردم که دارم موفق میشوم، ریتم حرکت خوبی پیدا کردم.
بعد انگار آن حالت مستی از سرم پرید. از نیمهشب گذشته بود. بومی را که تازه تمامش کرده بودم گذاشتم کنار بقیه، آنها را بررسی کردم. دوباره به توقعی که اول کار داشتم فکر کردم: چیزی مثل نفس زمان را روی بوم آوردن. قسمت کوتاهی از زمان که ملموس شده و میشود آن را حس کرد.
مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»
معرفی رمان «کتابخواران»
نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشتهی آلکساندر گرین
نگاهی به کتاب «گورهای بیسنگ»
نگاهی به کتاب «نقطههای آغاز در ادبیات روشنفکری ایران»