گسترش: «جوان خام» رمانی است نوشتهی فئودور داستایفسکی که اولینبار به شکل بخشبخش و ماهانه، در سال ۱۸۷۵ در مجله ادبی روسی اوتِچستونی زاپیسکی منتشر شد. این رمان پس از انتشار در روسیه چندان موفق نبود و عموماً تصور میشد که سطح این اثر از سایر آثار این نویسنده پایینتر است. بااینحال، برخی از منتقدان مدرن، آن را بسیار ارزشمند میدانند و یکی از دستکمگرفتهشدهترین آثار او.
این رمان زندگی روشنفکر ۱۹ ساله، آرکادی دولگوروکی، فرزند نامشروع زمینداری به نام ورسیلوف را روایت میکند. محور این رمان تضاد مکرر بین پدر و پسر است، بهویژه در «ایدئولوژی» که نشاندهندهی نبرد بین طرز تفکر مرسوم «قدیمی» در دههی ۱۸۴۰ و دیدگاه جدید نیهیلیستی جوانان دههی ۱۸۶۰ روسیه است. جوانان زمان آرکادی برخلاف فرهنگ غربی یا اروپایی، نظر بسیار منفی نسبت به فرهنگ روسیه داشتند.
موضوع اصلی دیگر رمان توسعه و استفادهی آرکادی از ایدهی ذهنی خود در زندگی است که عمدتاً نوعی شورش علیه جامعه و پدرش از طریق رد تحصیل در دانشگاه و کسب درآمد به منظور رسیدن به ثروت و استقلال است.
مادر آرکادی یک رعیت سابق و ورسیلوف یک مالک زمین است و درک رابطهی آنها درنهایت در مرکز تلاش آرکادی برای رسیدن به این پرسش ذهنی است که ورسیلوف کیست و با مادرش چه کرده است؟
این رمان زمانی نوشته و بهصورت سریالی منتشر شد که لئو تولستوی مشغول انتشار آنا کارنینا بود. رمان داستایفسکی دربارهی «خانوادهی تصادفی» در مقابل ایدهی تولستوی که خانوادهای آریستوکراتیک و ثروتمند را در مرکزیت خود قرار میدهد، قرار میگیرد.
در میان منتقدان، پیرامون این رمان دیدگاههای گوناگونی وجود داشت؛ رونالد هینگلی، نویسندهی روس و متخصص در آثار داستایفسکی، این رمان را رمان بدی میدانست، درحالیکه ریچارد پیوئار قاطعانه از آن دفاع میکرد.
هرمان هسه این رمان را به دلیل آنچه آن را «هنر دیالوگ» توصیف میکرد میستود. هسه همچنین به این نکته اشاره کرده که: «شیوهی کنایهآمیز جوان خام با دیگر رمانهای داستایفسکی متفاوت است.»
قسمتی از رمان جوان خام نوشتهی فئودور داستایفسکی:
ممکن است اشرافمآبانه به نظر برسد، اما من زنی را که اصلاً کار نکند ترجیح میدهم. این را به دل نگیر، سونیا… اصلاً مگر میشود به دل بگیری! زن بدون کار کردن نیرویی است عظیم. البته تو این را میدانی، سونیا. نظر تو چیست آرکادی ماکاروویچ؟ حتماً مخالفی، هان؟
در جواب گفتم: «نه، اصلا.ً حرف کاملاً درستی است که زن نیروی بزرگی است، اما نمیفهمم چرا به کار ربطش میدهی. خوب میدانی که اگر پول نداشته باشد و مجبور باشد، مجبور است کار کند.»
«خب، کافی است.» و به طرف مادرم برگشت که چهرهاش آشکارا روشنی گرفته بود (وقتی مرا مخاطب قرار داده بود، مادرم میلرزید)؛ «حداقلش انتظار دارم که دیگر نبینم بهخاطر من سوزن به دست بگیری. آرکادی، یقیناً تو هم بهعنوان جوان این دوره و زمانه یکجور سوسیالیست هستی؛ اما عزیز من، باور کن هیچکس به اندازهی رنجبر از تنبلی خوشش نمیآید.»
«شاید استراحت، نه تنبلی»
«خیر، تنبلی، بیکارگی؛ این است آرمان آنها! مردی را میشناختم که همیشه کار میکرد، اصلاً هم جزو مردم عادی نبود بلکه نسبتاً روشنفکر بود و قدرت تأمل داشت. شاید در تمام روزهای زندگی خود با شور و هیجان دربارهی بطالت تعمق میکرد، آرمان خود را تا بینهایت و کلاً تا استقلال نامحدود، تا آزادی پایدار، ارتقا میداد، خیالبافی میکرد و به تأملات بیهوده میپرداخت. وضع به همین منوال بود تا آنکه از شدت کار از پا افتاد. اثری از بهبود دیده نشد و سرانجام در بیمارستان درگذشت. گاه جداً تمایل داشتم باور کنم که لذت کار اختراع بیکارگان بوده است. البته با انگیزههای سالم. این هم یکی از آن «عقاید ژنو» مربوط به اواخر قرن گذشته است. تاتیانا پاولوونا، از روزنامهی پریروز یک آگهی جدا کردم که اینجاست» تکهای کاغذ از جیب جلیقهاش درآورد. یکی از آن افراد همیشه دانشجوست که به آثار کلاسیک و ریاضیات احاطه دارد و آماده است در اتاقی محقر یا هر جای دیگر شب را به صبح برساند. گوش کنید: «آموزگار (خانم) آمادهی تدریس برای ورود به هر نوع مؤسسهی تحصیلی (شنیدید؟ هر نوع و تدریس ریاضیات!» آمادهی تدریس برای ورود به هر نوع مؤسسهی تحصیلی -پس ریاضیاتش را میتوانیم قبول داشته باشیم؟ خیر، ریاضیات حسابش با او سواست. مسئله برمیگردد به گرسنگی، آخرین حد تنگدستی. چیزی که به نظر میرسد بیعرضگی و بیلیاقتی اوست: معلوم است که این خانم هیچوقت کسی را آمادهی ورود به هیچ مؤسسهی تحصیلی نکرده است و هیچ معلوم نیست که اصولاً بتواند چیزی تدریس کند؛ اما در آخرین لحظه، همان یک روبل باقیماندهی پولش را مصرف میکند و توی روزنامه آگهی میدهد که آمادهی تدریس برای ورود به هر نوع مؤسسهی تحصیلی است و مهمتر آنکه ریاضیات تدریس میکند.»
تاتیانا پاولوونا با دلسوزی گفت: «آه، آندری پتروویچ، باید کمکش کرد! کجا زندگی میکند؟»
«اوه، تعداد اینجور آدمها خیلی زیاد است!» آگهی را توی جیب گذاشت و ادامه داد: «این کیسه پر است از خوراکی برای تو، لیزا، و برای تو، تاتیانا پاولوونا؛ من و وسونیا چیزهای شیرین زیاد دوست نداریم. و شاید هم برای تو، جوان. اینها را خودم از فروشگاههای الیسیف و باله خریدم. همانطور که لوکریا گفته، مدت درازی گرسنه بودیم. (توجه -هیچکداممان هیچوقت گرسنه نبودیم.) اینها هم انگور، شیرینی، دوشس و نان شیرینی توتفرنگی است. نوشیدنی عالی هم خریدم؛ گردو هم خریدم. تاتیانا پاولوونا، عجیب است که هنوز هم مثل دورهی کودکی گردو دوست دارم و آن هم معمولیترین گردو را. لیزا به من رفته است. مثل سنجاب گردو میشکند؛ اما تاتیانا پاولوونا، هیچچیز مجذوبکنندهتر از این نیست که آدم بعضی وقتها که کودکی خود را به یاد میآورد خودش را توی جنگلی در حال جمعآوری گرد و در میان شقایقها تصور کند… روزها تقریباً پاییزیاند، اما روشناند؛ گهگاه هوا بسیار پاک است، یک نفر لای بوتهها مخفی میشود، یکی دیگر توی جنگل به دنبالش میگردد، بوی برگ درختها به مشام میرسد… نوعی احساس مشترک در قیافهات میبینم، آرکادی ماکاروویچ، درست است؟»
«اولین سالهای کودکی من هم در روستا سپری شد.»
«اما اگر اشتباه نکنم، به نظرم تو در مسکو بزرگ شدی.»
مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»
معرفی رمان «کتابخواران»
نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشتهی آلکساندر گرین
نگاهی به کتاب «گورهای بیسنگ»
نگاهی به کتاب «نقطههای آغاز در ادبیات روشنفکری ایران»