کتاب جم: مکتب فرانکفورت از همان آغاز شکلگیری حساب خود را از سیاست حزبی جدا کرد و به مبارزات سیاسی مشکوک بود. اعضای اصلی این مکتب در نقد درندهخوییهای فاشیسم و تأثیرات ویرانگر سرمایهداری حرف نداشتند، اما وقتی نوبت به تغییر همان چیزی میرسید که نقد میکردند، دیگر کاری ازشان ساخته نبود.
این وارونهکردن فاحش تز مارکس سایر مارکسیستها را از کوره به در کرده بود. گئورگ لوکاچ یک بار آدورنو و سایر اعضای مکتب فرانکفورت را متهم کرد که آنها، به تعبیر او، در«گراند هتل مغاک» اقامت دارند. این هتل زیبا، به قول لوکاچ، «مجهز به انواع و اقسام وسایل فراغت و آسایش است و بر لبهی مغاک، بر لبهی هیچوپوچ، قرار دارد».
از ساکنان سابق این هتل میتوان به فیلسوف بدبین و اهل فرانکفورت، آرتور شوپنهاور، اشاره کرد. به زعم لوکاچ، او نیز از فاصلهای ایمن دربارهی رنج و فلاکت جهان میاندیشید. لوکاچ با لحنی تمسخرآمیز مینویسد:«او در فاصلهی بین غذاهای درجه یکی که میل میکند یا سرگرمیهای هنریای که دارد، روزانه در باب این مغاک تعمق میکند و این فقط باعث میشود از آسایش و فراغتی که در این هتل نصیبش شده هر چه بیشتر لذت ببرد.
این کتاب داستانی است سرشار از تضادها و نکات خارقاجماعِ باورنکردنی: هربرت مارکوزهی جوان در برلینِ سال ۱۹۱۹ بهعنوان عضو نیروهای مدافع کمونیست که مشغول تیراندازی به تکتیراندازهای دستراستی است، یورگن هابرماسی که در سالهای آغازین هزارهی جدید یوزف راستینگر ملقب به پاپ بندیکت شانزدهم را –که او نیز عضور سابق سازمان جوانان هیتلر بود– رفیق و همدم معنوی خود مییابد، متفکران مارکسیستی که در دوران جنگ جهانی دوم برای سازمانی کار میکردند که سلفِ سازمان سیا بود، آدورنویی که در مهمانیهای هالیوود برای چارلی چاپلین پیانو مینواخت و در عین حال، در کتابهایش آثار این کمدین را بیرحمانه نقد میکرد، متفکران مکتب فرانکفورت که کلمهی «م» [مارکس] را از مقالات تحقیقی خود حذف میکردند تا خدای نکرده میزبانان و حامیان بالقوهی امریکایی خود را دلخور نکنند.
در نثر هاردینگ، قدرت داستان نهتنها در روایت است، بلکه در دقتی است که او در توصیف لحظات ریز و انسانی زندگی دارد.
کتابی برای اهلی کردن رنجها
بزرگترین نقطه قوت این کتاب، صداقت بیپرده و شجاعت نویسنده در بیان احساسات و تجربیات دشواری است که اغلب در گفتوگوهای مربوط به مادری نادیده گرفته میشوند.
گفتوگوهای غیررسمی و صمیمی اغلب فرصت بازخوانی تاریخاند و زاویههای دیگری از تاریخ را نشان میدهند که در روایتهای رسمی کمتر دیده میشود.
«بیگانگی از خود» شایدمحوریترین مؤلفها است که در آثار توماس برنهارد به چشم میخورد.