گسترش: «اتاقی با یک چشمانداز» رمانی است که نویسندهی انگلیسی ای. ام. فورستر آن را در سال ۱۹۰۸، با درونمایهی سرنوشت زن جوانی در فرهنگ بسته و محدود انگلستانِ عصر ادواردیا نوشته است. وقایع رمان در ایتالیا و انگلیس میگذرد و داستان آن هم عاشقانه و هم نقدی طنزآمیز از جامعهی انگلیسی در آغاز قرن بیستم است. همچنین یک اقتباس سینمایی از این رمان در سال ۱۹۸۵ ساخته شده است.
مادرن لایبرری «اتاقی با یک چشمانداز» را در رتبهی ۷۹ در فهرست ۱۰۰ رمان انگلیسیزبان قرن بیستم قرار داد.
این رمان زمان نگارش طولانیای هم داشته است. در اواخر سال ۱۹۰۲، فورستر مشغول کار روی رمانی در ایتالیا بود که نام لوسی را برای آن انتخاب کرده بود. در سالهای ۱۹۰۳ و ۱۹۰۴ فورستر این اثر را کنار گذاشت تا روی پروژهی دیگری کار کند و این در حالی بود که در سال ۱۹۰۸، هنوز در حال تجدیدنظر روی «اتاقی با یک چشمانداز» بود.
رمانهای کارنامهی فورستر جایگاه ویژهای در تاریخ ادبیات دارند. رمانهایی همچون «جایی که فرشتگان با ترس گام برمیدارند» و «گذری به هند و هواردز اِند». این رمانها در فهرست صد رمان برتر انگلیسیزبان نیز حضور دارند.
نگاه انسانی فورستر به قواعد خشک اجتماعی و دستوپاگیریهای طبقهی اشراف و عدم درک جنبههای انسانی در روابط میان زن و مرد در این طبقه در همان روزگار هم واکنشبرانگیز بود، درعینحال منتقدان همعصرش او را به دلیل خلاقیت و تکنیکهای داستاننویسیاش ستایش میکردند. فورستر در زمینهی تئوری ادبیات هم از پیشگامان محسوب میشود و در کتاب جنبههای رمان ایدههای جذابی در باب انواع گونههای ادبی مطرح میکند.
قهرمان داستان سفرش را در ایتالیا تا رُم ادامه میدهد و هدیهی رم را با خود به خانه میآورد: نامزدی با مردی از طبقهی روشنفکر و انگلیسیمآب؛ مردی نامنعطف که نمایندهی جامعهی مردانی است که هیچ پیوندی با لطافت و روحیات زنانه ندارند؛ پیوندی که لطافت و شور در آن سبکسری تعبیر میشود. او این قواعد دستوپاگیر را برنمیتابد، آن هم درست زمانی که آدمها و داستانهای فلورانس دوباره پیش چشمش جان گرفتهاند. اما اینبار نه در ایتالیا، بلکه در بریتانیا و در همسایگی خودش.
قسمتی از کتاب اتاقی با یک چشمانداز:
بعدازظهر شنبهروزی بود؛ بعد از بارانی فراوان، شاد و آفتابی و با اینکه دیگر پاییز شده بود، فضا آکنده بود از روح جوانی. هر آنچه زیبا و پر لطف بود در اوج ظفرمندی میدرخشید. ماشینها در گذر از سامر استریت فقط اندکی گردوغبار بلند میکردند و بوی مشامآزارشان خیلی زود به دست باد روبیده میشد و جایش را به رایحهی غانهای مرطوب یا کاجها میداد. آقای بیبی که برای تهیهی امکانات رفاهی زندگی فارغ و آزاد بود، بر فراز دروازهی اقامتگاهش خم شد. فردی که پیپِ بر لبش با زنجیر از گردنش آویزان بود هم کنار او خم شد.
-بیا مثلاً بریم جلو آدمهای جدیدِ روبهرومون رو چند لحظه بگیریم.
-هومم.
-ممکنه ازشون خوشت بیاد.
فردی که هرگز از همنوعانش چندان خوشش نمیآمد گفت تازهواردها ممکن است سرشان کمی شلوغ باشد و غیره، چون تازه به آنجا آمدهاند.
آقای بیبی گفت: «من فقط گفتم چند لحظه جلوشون رو بگیریم. ارزشش رو دارن.»
بعد چفت در را باز کرد و سلانهسلانه روی تکه زمین مثلثیِ پوشیده از علف در ویلای سیسی پیش رفت. جلوی درِ باز که آن سویش فلاکت و درهمریختگی کاملاً به چشم میآمد، با صدای بلند گفت: «سلام!»
صدایی با جدیت جواب داد: «سلام!»
-کسی رو آوردم به دیدنتون.
-تا یک دقیقهی دیگه میآم.
گنجه راه را بند آورده بود، گنجهای که کارگرها از پلهها بالا نبرده بودند. آقای بیبی به سختی از کنارش رد شد. راه اتاق نشیمن نیز با تودههای کتاب بند آمده بود.
فردی زیر لب گفت: «این آدمها کتابخونهای قهاریان؟ از این سنخ آدمهان؟»
-گمونم کتابخوندن بلدن… یه امتیاز نادر. حالا چی دارن؟ بایرون. دقیقاً. پسر شراپشِر. تا حالا اسمش رو نشنیدهم. پایان راهِ همگان. گیبون. آهای! جورج عزیز کتابهای نویسندههای آلمانی رو میخونه… شوپنهاور، نیچه و الی آخر. خب، به گمانم نسل شما میدونه چی کار میکنه، هانی چرچ!
فردی با لحنی آکنده از هول و هراس گفت: «آقای بیبی! نگاه کنین.»
دست تازهکاری بر لبهی بالایی گنجه این کلمات را نقش کرده بود: «به اعمالی که انجامشان مستلزم لباس نوست اعتماد نکن.»
-دیدمش. محشر نیست؟ ازش خوشم میآد. حتم دارم کار پیرمرده.
-چه کار عجیبی کرده!
-مسلماً موافقی.
اما فردی الحق پسر مادرش بود و احساس میکرد آدم نباید اثاث خانه را کثیف کند.
کشیش که در گوشهوکنار اتاق به تقلا افتاده بود در ادامه گفت: «عکسها! جوتو… از فلورانس خریدنش.»
-عین همون که لوسی داره.
نگاهی به کتاب «نقطههای آغاز در ادبیات روشنفکری ایران»
معرفی کتاب «دربارهی رنج بشر»
کتابی درباره دوستی و عشق در دوران مدرن.
نگاهی به کتاب «شاهنشاهیهای جهان روا»
معرفی کتاب «اخلاق و دین»