گسترش: «شوهر حسود» رمان کوتاهی است به قلم فیودر داستایفسکی که نشر ثالث آن را با ترجمهی سبحان اسماعیلی سیگارودی به چاپ رسانده است. داستایفسکی استاد توجه به جزئیات و واکاوی روان انسانهاست. آثار ادبیِ او روانشناسی انسان را در فضاهای پریشان سیاسی، اجتماعی و معنوی روسیه در قرن نوزدهم بررسی میکند و موقعیت و شخصیتها در دل این آثار از دریچهی موضوعات مختلف فلسفی و مذهبی در تقابل با هم قرار میگیرند. از مشهورترین رمانهای او میتوان به «جنایت و مکافات» (۱۸۶۶)، «ابله» (۱۸۶۹)، «شیاطین» (۱۸۷۲) و «برادران کارامازوف» (۱۸۸۰) اشاره کرد.
بسیاری از منتقدان ادبی او را بهعنوان یکی از بزرگترین رماننویسان کل ادبیات جهان ارزیابی میکنند؛ زیرا چندین اثر او شاهکارهای بسیار تأثیرگذار به حساب میآیند. رمان «یادداشتهای زیرزمینی» -منتشرشده به سال ۱۸۶۴- یکی از اولین آثار ادبیات اگزیستانسیالیستی است. بر همین اساس، به او در جایگاه یک فیلسوف نیز نگاه میشود.
شوهر حسود که در زمرهی آثار نخستین داستایفسکی قرار دارد، گرتهای از طنز خاص این نویسنده را نیز با خود به همراه دارد. این اثر گشتوگذار در ذهن مردی است که به خیانت همسرش مشکوک است، اما قادر به رویارویی با آن نیست. سادهلوحی و حسادت شوهر بدبخت، او را وارد انواع موقعیتهای دیوانهوار میکند.
قسمتی از رمان کوتاه شوهر حسود:
«حضرت آقا، ببخشید، بگذارید بپرسم که…»
رهگذر یک قدم عقب رفت و با کمی واهمه به مرد پالتو خزپوشی نگاه کرد که اینطور بیرودربایستی ساعت هشت عصر وسط خیابان به او نزدیک شده بود. بدیهی است که اگر مردی پترزبورگی ناگهان وسط خیابان با مردی دیگر که کاملاً برایش بیگانه است سر صحبت را باز کند، آن شخص وحشت خواهد کرد.
رهگذر یکه خورد و کمی ترسید.
مرد پالتوخزپوش گفت: «میبخشید که نگرانتان کردم، اما… من… من… راستش، نمیدانم… شما، احتمالاً… عذر میخواهم، خودتان که میبینید کمی پریشانم…»
مرد جوانِ پالتو کشمیریپوش دریافت که مرد پالتوخزپوش واقعاً آشفته است. صورت درهمش بسیار پژمرده و رنگپریده مینمود، صدایش میلرزید، ذهنش بهوضوح آشفته بود، کلمات بر زبانش نمیآمدند و معلوم بود برایش بسیار سخت است که عاجزانه به کسی رو بیندازد که از نظر مرتبهی اجتماعی احتمالاً از او پایینتر است. درخواستش هر چه بود احتمالاً ناشایست، قبیح و عجیب بود، بهویژه از جانب شخصی آراسته به چنان پالتوی خز فاخر و چنان فراک سبز تیرهی باشکوه و رنگارنگ از جواهرات گرانبها. معلوم بود که اینها موجب آشفتگی مرد خزپوش نیز شدهاند. سرانجام طاقت نیاورد و پریشانحال کوشید بر اضطرابش غلبه کند و صحنهی ناخوشایندی را که خودش ایجاد کرده بود محترمانه برچیند.
«مرا میبخشید، توی حال خودم نیستم. راستش شما مرا نمیشناسید… میبخشید که مزاحم شدم؛ اصلاً منصرف شدم.» کلاهش را به احترام از سر برداشت و شتابان دور شد.
«خب، صبر کنید، امرتان را بگویید.»
اما مرد بیچاره دیگر در تاریکی گم شد و مرد پالتو کشمیری پوش را در بهت و حیرت گذاشت.
مرد پالتوکشمیریپوش اندیشید: «این دیگر چه موجود عجیبی بود!» مدتی همانطور حیران ماند، بعد به خود آمد و یاد مشغلهاش افتاد و خیره به ورودی ساختمانی با طبقات بیشمار، رو به عقب و جلو قدم زد. هوا داشت مهآلود میشد. مرد جوان کمی خوشحال شد، چون پرسهاش در مه نامحسوستر میشد؛ هرچند با وجود مه نیز از دیدِ درشکهچیِ ناامیدی که تمام روز به انتظار ایستاده بود، پنهان نمیماند.
«ببخشید!»
رهگذر جوان دوباره یک قدم عقب جَست. باز همان مرد پالتوخزپوش برابرش ایستاده بود. «میبخشید که من دوباره… ولی شما، شما انگار انسان شریفی هستید! مرا فردی عامی از تودهی جامعه نبینید؛ بههرحال دستپاچه شدهام. خب، از منظر انسانی به قضیه نگاه کنید… حضرت آقا، در برابر شما انسانی ایستاده که درخواستی عاجزانه دارد…»
«اگر در توانم باشد. چه میخواهید؟»
مرد مرموز با دهانی کج، درحالیکه رنگ میباخت و عصبی میخندید، گفت: «شاید تصور کردهاید از شما پول میخواهم!»
«نفرمایید…»
«خیر، انگار بر شما وبالم! میبخشید، خودم هم نمیتوانم خودم را تحمل کنم. اصلاً فرض کنید مرا در حالت روانپریشی، تقریباً در حالت جنون، میبینید و بد برداشت نکنید…»
مرد جوان که برای ترغیب او سرش را بیصبرانه تکان میداد، گفت: «بروید سر اصل مطلب، اصل مطلب!»
«آها! که اینطور! شما، مردی به این جوانی، طوری اصل مطلب را به من خاطرنشان میکنید که انگار من پسربچهای سهلانگار و سربههوا هستم! من کاملاً عقلم را از دست دادهام! رُک بگویید الان در این حالت حقارتبارم چگونه به نظرتان میرسم؟»
مرد جوان خجالتزده شد و سکوت کرد.
عاقبت مرد پالتوخزپوش حرف دلش را زد: «بگذارید راحت بپرسم: شما یک خانم را ندیدید؟ تمام درخواست من همین است!»
«خانم؟»
«بله، یک خانم.»
«دیدم. اما باید بگویم تعداد خانمهایی که رد شدهاند آنقدر زیاد بوده که…»
مرد مرموز با لبخندی تلخ پاسخ داد: «دقیقاً همینطور است. من دستپاچه شدهام. سؤالم این نبود. مرا میبخشید، منظورم این بود که متوجه بانویی با سالوپی از پوست روباه و کاپور مخمل و کلاهی با تور مشکی نشدید؟»
«خیر، با این مشخصات کسی را ندیدم… نه، به گمانم ندیدم.»
«آها! در این صورت پوزش میخواهم!»
مرد جوان میخواست چیزی بپرسد، اما مرد پالتوخزپوش دوباره غیبش زد و شنوندهی صبورش را در بهت گذاشت. مرد جوان پالتوکشمیریپوش که معلوم بود گیج شده، اندیشید: «اصلاً برود به جهنم!» پالتویش را دور خود پیچید و دوباره محتاطانه مقابل ورودی ساختمان چندین طبقه شروع به قدمزدن کرد. عصبانی بود. فکر کرد: «ساعت نزدیک هشت است، آخر چرا او بیرون نمیآید؟»
ساعتِ برج هشت را نشان میداد.
«آخ، لعنت بر شما!»
«ببخشید!»
مرد جوان اخمکنان و عذرخواهیکنان گفت: «مرا میبخشید که شما را اینطور… آخر جوری جلوی من پریدید که کاملاً مرا ترساندید.»
نگاهی به کتاب «نقطههای آغاز در ادبیات روشنفکری ایران»
معرفی کتاب «دربارهی رنج بشر»
کتابی درباره دوستی و عشق در دوران مدرن.
نگاهی به کتاب «شاهنشاهیهای جهان روا»
معرفی کتاب «اخلاق و دین»