img
img
img
img
img
دریاس و جسدها

مرز باریک میانِ قربانی و جلاد

گسترش: رمان «دریاس و جسدها» نوشته‌ی بختیار علی به همت نشر ثالث به چاپ رسیده است. جایی در کتابِ «زنده بگور» صادق هدایت، راوی که در قبرستان قدم می‌زند می‌گوید: «نمی‌دانستم من مرده‌ام یا آن‌ها.» بختیار علی در «دریاس و جسدها» دنیای مردگانی را به تصویر می‌کشد که گویی اندیشه‌های نو در آن‌ها مُرده است. نویسنده مردمی را به قلم کشیده که منتظرند یکشنبه شود، جمعه شود و… تا کسی بیاید و آن‌ها را نجات دهد. به قولِ اشتفان شتوکار: بختیار علی در آثارش نه‌تنها نگاهِ مهربانانه‌ای به قربانی‌ها ندارد، بلکه بی‌آنکه عذرخواهِ کسی باشد، به ما نشان می‌دهد که چقدر مرزِ میان قربانی و جلاد باریک است.

داستان و گستره‌ی عناصر بنیادینش برای ساکنان خاورمیانه به‌طورکلی غریبه نیست؛ هر چند زاویه‌ی دید در ابتدا ممکن است کمی ناآشنا به نظر برسد.

در «دریاس و جسدها» جامعه‌ای غرق در فساد و تباهی چشم‌به‌راهِ منجی است تا تیره‌روزی‌هایش به پایان برسد. درنهایت مردم ژنرالی را به‌عنوان رهبر مبارزه می‌پذیرند اما معادلات سیاست در یک جامعه‌ی خمیده و پُر از باورهای خرافی پیچیده است و قابل پیش‌بینی نیست. در این بین، ما با شخصیت دریاس آشنا می‌شنویم که در نوجوانی و به‌منظور تحصیل در رشته‌ی تاریخ رهسپار اروپا شده و حالا به سرزمین مادری بازگشته است. سرزمین مادری‌ای که در آن، بیش از هر چیز احساس غریبگی به او می‌دهد. با گسترش دامنه‌ی اعتراضات، دریاس با اراده‌ی جمعی برای انقلاب همراه و همدل نیست اما قادر نیست تا در برابر موج حوادث منفعل بماند. به همین خاطر، ترجیح می‌دهد در گرماگرم درگیری‌های خیابانی، از جسدها محافظت و نگهداری کند، بدون آنکه به این فکر کند که فرد کشته‌شده از انقلابیون است یا طبقه‌ی حاکم.

روایتِ بختیار علی پُر از المان‌های تکراری و آشنای این نویسنده است. داستانی که روایتی ساده اما پُرکشش و جذاب دارد.

بختیار علی در سال ۱۹۶۰ در شهر سلیمانیه کردستان عراق به دنیا آمد. او رمان‌نویس و روشنفکر کُرد است. علی فعالیت ادبی خود را به‌عنوانِ شاعر و مقاله‌نویس آغاز کرد اما از اواسط دهه‌ی ۱۹۹۰، خود را به‌عنوان یک رمان‌نویسِ تأثیرگذار تثبیت کرد. او اغلب، مفاهیم فلسفی غرب را برای تفسیر یک موضوع در جامعه‌ی کُردی به کار می‌گیرد، اما اغلب آن‌ها را با زمینه‌ی خود اصلاح یا تطبیق می‌دهد.

قسمتی از کتاب دریاس و جسدها:

از اداره که بیرون آمد، تاریک تاریک بود. چند قدم که رفت، در کوچه صدای گریه‌ای پر سوزوگداز را شنید. ابتدا مثل همیشه به خود شک برد، تصور کرد باز دچار خیالات و هذیان شده و احساساتش فریبش می‌دهند؛ اما چنین نبود، واقعاً صدای گریه می‌آمد. هرچه به خیابان اصلی نزدیک‌تر می‌شد، صدای گریه بلندتر، قوی‌تر و واضح‌تر به گوش می‌رسید. اول گریه‌ی زنی بود، بعد گریه‌ی مردی، بعد گریه‌ی چند زن، بعد گریه‌ی چند مرد و پس از آن، گریه و فریاد به هم آمیخته‌ی زن و مرد و کودک. کسانی را دید که گریه می‌کردند و از خانه بیرون می‌آمدند و می‌دویدند. در خیابان‌های اصلی آدم‌های زیادی را دید که می‌دویدند و خود را می‌زدند. کسانی را دید که جمع می‌شدند و دسته‌جمعی گریه می‌کردند و خود را می‌زدند. کسانی را دید که سراپا در گِل فرورفته بودند. از چند نفر پرسید: «چی شده؟ چی شده؟» اما از شدت گریه‌وزاری نمی‌توانستند جوابی بدهند. عاقبت جلوی جوانی باریک‌اندام را گرفت که بی‌خیال، مردمِ هیجان‌زده و به‌خروش‌آمده را نگاه می‌کرد. دریاس با حسرت پرسید: «چی شده؟ مردم چرا گریه می‌کنند؟» جوان گفت: «جناب! چطور نمی‌دانید ژنرال را کشته‌اند.» با تعجب پرسید: «ژنرال؟ ژنرال چی؟»، «بله آقا! مگر چند تا ژنرال داریم؟ ژنرال بلال اشک‌زاد! غیر از او، مردم برای کی این‌طور گریه می‌کنند؟»، «حقیقت ندارد، ژنرال کشته نشده.» جوان که می‌خواست خیلی مؤدب و مؤقر به نظر بیاید واضح و مطمئن جواب داد: «آره جناب! حق داری این را بگویی. بیشتر مردم باور نمی‌کنند، اما از غروب تا حالا تلویزیون چندبار جسدش را نشان داده، من خودم دیدم، آره جناب، ژنرال است، چه کسی  باید باشد، کسی نیست که شبیه او باشد. می‌گویند غروب امروز پاسبان دیوانه‌ای جلوی دفتر سیاسی حزب به او شلیک کرده.»

دریاس در زندگی چنین لحظه‌ی پیچیده، وحشتناک و طلسم‌شده‌ای ندیده بود. لحظه‌ای چشمش سیاهی رفت و ذهنش پریشان شد. احساس گیجی کرد و دنیا دور سرش چرخید. لحظه‌ای سکوتی عمیق را از سر گذراند. هیچ صدایی را واضح نمی‌شنید فریاد و فغان مردم به نظرش از زیر آب بیرون می‌آمد. ناگهان تنش را کرخی عجیبی در بر گرفت. به دیواری تکیه داد. خواست لحظه‌ی گیجی و منگی را بگذراند. آنچه در آن لحظه برایش مهم نبود، بود و نبود ژنرال بود. در آن لحظه به خودش هم شک داشت. «من کی‌ام؟ این هذیان‌ها در سر من چیست؟ آن ژنرال کیست که در خیالاتم قدم می‌زند؟» بی‌آنکه بداند چرا، راهش را به‌سرعت عوض کرد و دیوانه‌وار دوید. با قدرتی که هیچ با کرخی ناگهانی لحظه‌ی پیش همخوانی نداشت، به طرف اداره دوید. چنان سریع که هیچ‌وقت در زندگی با آن سرعت ندویده بود. در آن لحظه که می‌دوید، در سرش چیزی نبود جز مه سفید و آمیخته به طوفانی خشمگین که پیچ می‌خورد و ناپدید می‌شد. زوزه می‌کشید و خاموش می‌شد. چیزی نمی‌دید. از کنار مردم می‌گذشت و آن‌ها را نمی‌دید. تنها چیزی که در آن مه می‌دید، صورت خسته و خیس ژنرال بود. به اداره که رسید، تنش غرق عرق شده بود. مسافتی که به دو طی کرده بود، خیلی طولانی نبود، اما فکر می‌کرد چند کیلومتر دویده است. تنها چند لحظه پیش از اداره بیرون آمده بود، اما فکر می‌کرد مدتی طولانی گذشته است. به نظرش، درک مکان، زمان و فاصله را از دست داده بود، حس می‌کرد چیزی در سرش به‌هم‌ریخته که نمی‌تواند حقیقت و غیرحقیقت را از هم تشخیص بدهد.

دریاس و جسدها با ترجمه‌ی مریوان حلبچه‌ای در ۲۶۴ صفحه‌ی رقعی و با جلد سخت چاپ و روانه‌ی کتابفروشی‌ها شده است.

كلیدواژه‌های مطلب:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  زیستن در زمانه‌ی نیهیلیسم

این کتاب بیش از آن که خواندنی باشد، زیستنی است.

  ایستادن در میانه

راغب پس از خوانش این دو رمان چپ‌گرا به این نتیجه می‌رسد که تفاوت چشمگیر «چشم‌هایش» با «دختر رعیت» در به پرسش گرفتن ایدئولوژه‌ها (واحدی از ایدئولوژی و تبیین‌کننده‌ی آن) است.

  نویسنده‌ای که با چشمان کودکی به ادبیات نگاه کرد

معرفی کتاب کودک سیمین دانشور نوشته‌ی فاطمه سرمشقی

  مرز باریک میانِ قربانی و جلاد

بختیار علی در آثارش نه‌تنها نگاهِ مهربانانه‌ای به قربانی‌ها ندارد، بلکه بی‌آنکه عذرخواهِ کسی باشد، به ما نشان می‌دهد که چقدر مرزِ میان قربانی و جلاد باریک است.

  جاسوسی که روزگار گشتاپو را سیاه کرد

ویرجینیا هال یکی از بزرگ‌ترین جاسوسان تاریخ امریکا بود.