img
img
img
img
img
نوازش آدمکش

داستان کامل جنایت

گسترش: کتاب «نوازش آدمکش» نوشته‌ی الری کوئین به همت نشر راه طلایی به چاپ رسیده است. این داستانِ یک پلیس امریکایی است که به‌طور تصادفی با یک باند مواد مخدر در یک جزیره‌ی گرمسیری روبه‌رو می‌شود. مهم نیست که چقدر تلاش می‌کند، به نظر می‌رسد شخصیت تریسی نمی‌تواند خود را بُکُشد. دستانش آن‌قدر می‌لرزد که نمی‌تواند کاری کند؛ حتی بدنش حاضر نیست در اقیانوس غرق شود و مقدار زیاد مواد مخدر هم برای کشتن او کم‌کاری می‌کند. مفاصلش درد می‌کند، ضربه‌ی دیگری به خود می‌زند و به خودش قول می‌دهد که فردا دوباره دست به خودکشی بزند، بی‌خبر از اینکه او این فرصت را نخواهد یافت.

در این حین وقتی مردی از در می‌آید و دست‌هایش را دور گردنش حلقه می‌کند و فشار می‌دهد، گویی تریسی در حال فرورفتن در اوج است.

برت مارچ بلافاصله پس از قتل تریسی سروکله‌اش در جزیره‌ی دو تروا پیدا می‌شود. یک پلیس امریکایی که از دریای کارائیب بازدید می‌کند تا تجربه‌ی نزدیک به مرگ اخیرِ خود را پشت سر بگذارد. اما او آرامشی را که به دنبالش است نمی‌یابد. جزیره دو تروا ممکن است زیبا باشد؛ اما خطرناک است و مارچ به‌سرعت متوجه خواهد شد که مواد مخدر، پول و قتل تمام چیزی است که برای تبدیل بهشت به جهنم لازم است.

الری کوئین نام مستعار دو پسر عمو بود، فردریک دانی (۱۹۰۵-۱۹۸۲) و مانفرد بی لی (۱۹۰۵-۱۹۷۱) و همچنین نام مشهورترین کارآگاه آن‌ها نیز همین بود. آن‌ها که در بروکلین به دنیا آمدند، ۴۲ سال از عمر خود را صرف نوشتن و ویرایش با این نام کردند و به برجسته‌ترین نویسندگان امریکایی ژانر معمایی عصر طلایی شهرت پیدا کردند.

دانی و لی علاوه‌بر نوشتن مجموعه رمان‌های ملکه، مجله‌ی معمایی الری کوئین را، که یکی از تأثیرگذارترین نشریات جنایی تمام دوران‌هاست، پایه‌گذاری کردند.

به‌مرور زمان، نوشته‌های الری کوئین به خوانندگان ثابت کردند که این‌ها آثار کلاسیک جاودانی هستند که تا به امروز ظرافت خود را حفظ کرده‌اند. چندین رمان الری کوئین را، ویراستار، منتقد و ناشر، اوتو پنزلر برای انتشار به‌عنوان بخشی از مجموعه‌ی امریکن می‌ستری کلاسیکز انتخاب کرد. او نسخه‌هایی با سر و شکلی تازه از ماندگارترین رمان‌های معمایی کلاسیک امریکایی را دوباره منتشر می‌کند.

قسمتی از کتاب نوازش آدمکش نوشته‌ی الری کوئین:

برت حتی به خواب هم فکر نکرد. پس از انداختن پتو روی جسد، بوریس را به بالای برج فرستاد تا مراقب باشد، بعد پشت میزی نشست تا از جسد محافظت کند. جاس نیم ساعت بعد آرام رفت تا بطری جدید بیاورد. چشمانش به‌خاطر خواب تار شده بود. وقتی جسد را دید جیغ کوچکی زد، اما وقتی برت به او گفت چه اتفاقی افتاده آرام شد.

او ضمن نشستن روی صندلی گفت: «از خودم تعجب می‌کنم. واقعاً احساس آرامش می‌کنم. از اون چیزی که قراره رخ بده نمی‌ترسم چون قبلاً اتفاق افتاده.»

برت گفت: «شاید.»

«فقط نمی‌دونم برای تجارت چی کار می‌خواد بکنه. مسخره نیست؟!»

«جاس! پوستت رو می‌کنن! همون آدمایی که وقتی جسد رو از آپارتمان بیرون می‌برن، ازدحام می‌کنن و فشار میارن و عرق می‌کنن، از پنجره‌های قطارهای خراب و در گورستان‌های اتومبیل می‌گردن تا خون روی تشک‌ها رو ببینن. کارهای زننده زیادی می‌کنن که خوشت نمیاد.»

او با بی‌توجهی با انگشتانش روی میز می‌کوبید.

«شاید خیلی نزدیک بشم. اگه نتونم به میهمان‌هایی که میان سرویس خوب ارائه بدم، نون ندارم بخورم.»

«می‌تونی هر وقت که بخوای با همسرت بیای؛ و دست از سختگیری برداری و به دخترت فرصت بدی.»

ناگهان بلند شد و پشت بار رفت. بطری را بیرون آورد و نگاهی پرسشگر به او انداخت.

سرش را تکان داد و او را در حال پر کردن لیوان تماشا کرد.

«درسته، تو هیچی نداری.» لیوان را سر کشید، انگار که تازه از بیابان آمده و آب می‌نوشد. لیوان دیگری پر کرد و با بطری به سمت میز برد. چهار نوشیدنی پشت سر هم خورد و سرش را روی بازوهایش گذاشت و شروع به خروپف کرد. برت نشست و به صدای موج گوش داد. نور کم شد؛ فانوس کولمن را برداشت و پر از هوا کرد. وقتی کارش تمام شد، سه موش خاکستری بزرگ را دید که پتویی را که روی جسد کشیده شده بود پاره می‌کردند. آن‌ها را فراری داد و دوتای دیگر را دید که از لبه سکو نگاه می‌کنند و ریش و سبیل‌های خود را تاب می‌دهند. پاهایش را کوبید و آن دو ناپدید شدند. یکی دیگر از آشپزخانه به جسد نزدیک شد و کشان‌کشان و قوز کرده در حال حرکت بود. او لگدی پرتاب کرد که او را به‌سرعت فراری داد، اما صداهای جیرجیر و تلق‌تلوق از سقف کاه‌گلی بالای سر شنیده شد.

به بالا نگاهی کرد و نیم دوجین دم که از تیرک‌ها آویزان شده بود را دید. فکر کرد که آن‌ها می‌دانند آن لعنتی‌های کوچک زرد دندان از آمدن مرگ به جزیره باخبرند.

فانوس را پایین آورد و کنار جسد گذاشت. درخشش رو به بالا، کلوپ را با سایه‌هایی عجیب و شیطانی پر می‌کرد، اما موش‌ها را دور نگه می‌داشت.

بوریس وارد شد، روی صندلی نشست و چاقوی بلندش را روی زانوهایش گذاشت.

نوازش آدمکش را ابراهیم شیری ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۲۲۴ صفحه‌ی رقعی و با جلد نرم چاپ و روانه‌ی کتابفروشی‌ها شده است.

كلیدواژه‌های مطلب: برای این مطلب كلیدواژه‌ای تعریف نشده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترين مطالب اين بخش
  خلوتی گم شده‌ام پشت هیاهوی خودم

نگاهی به کتاب «انسان برای خویشتن»

  چالش اخلاقی ازدواج

جستارهایی فلسفی درباره‌ی ازدواج

  شورش عقل

روایتی تازه از جهانی همچنان زنده

  فلسفه گربه‌گرا: گربه‌ها و معنای زندگی*

هنوز هم معلوم نیست در روز نخست آشنایی گربه و انسان، این جناب گربه بود که تصمیم گرفت با انسان همسایه شود یا انسان خواست او را اهلی کند؟

  سفری جذاب به قلب عملکرد حافظه

حافظه تنها یک سیستم ذخیره‌سازی نیست، بلکه سیستمی پویا و تطبیقی است که ما را قادر می‌سازد اطلاعات مهم را حفظ و اطلاعات بی‌اهمیت را حذف کنیم.