کافه بوک: به آسانی نمیتوان گفت کتاب خصم یک رمان است یا سندی تاریخی یا جستار و یا زندگی نامه. بنا به گفته خود نویسنده این کتاب یک گزارش است. گزارش اینکه چگونه انسانی که در دیدۀ همه، آرام و کمالیافته به نظر میرسد، پوچ و پوشالی است. اینکه چگونه تنها یک لغزش، میتواند انسانی متین و موجه را به ورطه جنون بیاندازد.
با این حال خصم را میتوان یک روایت غیرداستانی از زندگی ژانکلود رومان – قاتل معروف فرانسوی دانست که «امانوئل کارِر» توانسته آن را طی حدود هفت سال تلاش و تحقیق بنویسد. در ژانویه سال ۱۹۹۳ خبری هولناک جامعه فرانسه را در بهت فرو برد. ژان کلود رومان، پزشکی قلابی طی یک روز پدر، مادر، همسر و فرزندانش را به قتل رسانده بود.
به گواه نقدهایی که همزمان با انتشار کتاب نوشته شده، کتاب خصم بهترین اثر کارر تا سال ۲۰۰۰ به حساب میآید. گویی هدف از تالیف تمام آثار پیشینش رسیدن به چنین نقطهای بود: اثری که خودش در آن حضور دارد و به تحلیل رویدادها میپردازد. روالی که پس از خصم در دیگر آثارش هم ادامه یافت و به شیوه او بدل شد.
امانوئل کارر با خواندن خبر قتل در مطبوعات تصمیم گرفت کتابی درباره آن بنویسد. او شیفته شخصیتهایی است که زندگی عجیب و غریبی داشتهاند و در خصم نیز به سراغ یکی از همین افراد میرود. نیت او نفوذ به ذهن و افکار قاتل است تا دریابد چه چیز باعث میشود تا فردی دست به چنین جنایت هولناکی بزند.بنابراین میتوان گفت کتاب خصم بازگویی حقیقی و دراماتیکی از یکی از شوکآورترین رویدادهای تاریخ فرانسه است. این کتاب، که بیشتر به سبک روایت واقعی نوشته شده، داستان ژان – کلود رومان را روایت میکند، مردی که یک زندگی دوگانه و پر از راز را میگذراند و در نهایت به جنایتی هولناک دست میزند.
کارر با مهارتی خارقالعاده، واقعیتهای پنهان پشت این داستان وحشتناک را آشکار میسازد. او با جزئیات دقیق و بیپروایی کامل، به تجزیه و تحلیل زندگی ژان -کلود پرداخته و به خوانندگان نشان میدهد که چگونه این مرد، با دروغها و نیرنگهای پیچیدهای که بافته، اطرافیان و خانوادهاش را فریب داده است.
خصم بیش از آنکه داستانی ساده درباره جنایت باشد، به عمق روانشناختی و انگیزههای پشت پرده یک جنایتکار میپردازد. کارر با بررسی دقیق و بیرحمانهی این انگیزهها، یک تصویر واضح و تکاندهنده از ویرانیهایی که دروغ و خودفریبی به بار میآورند ارائه میدهد. کتاب با نگاهی عمیق به جنبههای تاریک و ناشناختهی انسانیت، به بررسی مفاهیمی مانند هویت، واقعیت و توهم میپردازد.
مترجم کتاب، در قسمتی از مقدمه خود چنین آورده است:
کارر در این رمان پرسشهایی را درباره مفهوم هویت و نقش اجتماعی انسان مطرح میکند و به درونمایه بخشش نیز میپردازد، به اینکه چگونه عدالتی را میتوان در دنیای آدمیان برقرار کرد و مرزهای چنین عدالتی تا کجا پیش میرود. او از این رهگذر نشان میدهد که قضاوت بیطرفانه چهکار دشواری است.
نویسنده با استفاده از یک سبک نگارش روان و جذاب، خواننده را در مسیری سرشار از تعلیق و کشف حقایق قرار میدهد. کتاب خصم نه تنها یک تحلیل دقیق و جسورانه از یک جنایت واقعی است، بلکه یک اثر ادبی قدرتمند و ماندگار نیز به شمار میآید. این کتاب، که دربرگیرندهی یک داستان واقعی و همچنین تأملاتی دربارهی جنبههای تاریک روح انسانی است، برای هر خوانندهای که به دنبال درک عمیقتری از انسان و جامعه است، ارزشمند و خواندنی است.
اما نویسنده چگونه چنین کتابی نوشت و چگونه به ذهن قاتل ورود کرد؟ کارر علاوه بر تحقیقات میدانی گسترده – مانند رفتن به تمام مکانهایی که قاتل در طول زندگی به آن رفتوآمد داشته – به شکل مستقیم نامههایی برای او نوشت و آن را به زندان فرستاد. طبیعتاً در ابتدا هیچ پاسخی در کار نبود اما پس از دو سال، پاسخ نامه از راه رسید و کار آغاز شد و ما در این کتاب به همراه نویسنده به ذهن و افکار مردی که نزدیک بیست سال خود را پزشک جا میزد حال آن که چیزی نبود جز دروغگویی کلاهبردار نفوذ میکنیم.
ژان کلود رومان از دوران کودکی دروغ گفتن را شروع میکند و پنهانکاری و فرار از واقعیت به بخشی از زندگیاش تبدیل میشود. اما اوج این ماجرا از زمان تاهل او شروع میشود و به مدت هجده سال ادامه پیدا میکند. هجده سال کسی از خانواده و اطرافیان او متوجه نمیشوند که این آدم وجود حقیقی ندارد و هرآنچه از خود ساخته دروغ است، از داشتن تحصیلات و شغل و درآمد تا ارتباط داشتن با یک زن دیگر و سواستفاده از پسانداز بقیه و فروش داروهای تقلبی برای درمان سرطان و موارد دیگر که در کتاب تشریح شده است. اما به ناگاه قرار است همهچیز برملا شود و این آدم دچار ترس، تشویق و اضطراب میشود و به همین دلیل دست به چنین کاری میزند.
حرف آخر کتاب شاید چنین باشد که در زندگی همه ما کسانی هستند که به خاطر نحوه تربیت شدن – مهرطلب بودن و دائم به دنبال کسب رضایت دیگران و خراب نشدن وجهه در برابر عزیزان – دائماً درگیریهای درونی سختی با خود دارند. درگیریهایی که اگر آرام آرام تخلیه نشود، ناگهان آزاد و باعث چنین فجایعی میشود. کتاب خصم بسیار هولناک و سهمیگن است و برای افرادی که در شرایط پر تنشی قرار دارند میتواند زجرآور باشد. این سختی شامل حال خود نویسنده نیز شده است. او درباره سختی نوشتن کتابش چنین میگوید:هفتسال زندگی با داستان قتلی چنین هولانگیز، با مردی مثل ژانکلود رومان، چنان دشوار بود که احساس میکردم آزمون روانی بسیار سنگینی را پشتسر میگذارم.
نکته مهم درباره کتاب خصم این است که امانوئل کارِر در کتابش به دنبال شلوغ بازی و به تصویر کشیدن مداوم صحنههای قتل نیست. او نمیخواهد که مخاطبش را مدام به گریه بیندازد. در عوض نگاه جامعی میاندازد به زندگی انسانی که مدام با دروغ، تکبر، جنون، تنهایی و فاجعه سر و کله میزند. نشان دادن ذهنی پیچیده و انسانی که همواره نقاب بر چهره داشته هدف اصلی نویسنده است.
در نهایت اینکه شاید برایتان جالب باشد بدانید دادگاه فرانسه که قانون اعدام ندارد، قاتل را به حبس ابد محکوم کرد. قاتل در ژوئن ۲۰۱۹ بعد از تحمل بیست و شش سال حبس در سن شصت و پنج سالگی با پابند الکترونیکی از زندان آزاد شد. قاضی او را از هرگونه تماس با بستگان قربانیان منع، و ورود او به سه منطقه را قدغن کردهاست.
کمی بعد از ساعت چهار صبح دوشنبه، لوک لادمیرال با تماس کوتَن، داروخانهچی پرِوِسَن، از خواب بیدار شد. خانهی خانوادهی رومان آتش گرفته و شایسته بود دوستان به کمک بیایند تا دستکم بخشی از اثاثیهی خانه را نجات دهند. وقتی لوک از راه رسید، آتشنشانها داشتند اجساد را از خانه بیرون میآوردند.
به باور مومنان لحظه مرگ لحظهای است که آدمی خداوند را میبیند اما نه به شکلی مبهم و در یک آینه بلکه چهره به چهره. حتی اشخاص بیایمان نیز به چیزی شبیه این اعتقاد دارند، به اینکه محتضران در لحظه هجرت به دیگرسو، تصویر تمام زندگی خود را در یک آن پیش چشم خویش میبینند و سرانجام به معنای آن پی میبرند و این شهود که باید برای رومانهای سالخورده شادی آرزوهای برآورده شده را به همراه میآورد چیزی نبود جز چیرگی دروغ و شر. آنها باید خداوند را میدیدند اما به جای او کسی را دیده بودند که چهره پسر دلبندشان را به خود گرفته بود همان کسی که کتاب مقدس، شیطان مینامد.
وقتی نمیخواهی هیچکس را نومید کنی، وقتی به چنین مخمصهای میافتی، اولین دروغ به دروغ بعدی میانجامد و سرانجام به کل زندگیات بدل میشود.
در یک کلام، ژان کلود میخواست مثل پدرش شود، چون او را تحسین میکرد. بعد در دبیرستان پارک، این تحسین به صخرهی رفتار تحقیآمیز پسران پزشکان یا وکلا خورد. بورژواهای نوجوان و خوش پوشی که مدیر جنگلبانی را موجودی دهاتی با شغلی فرودست میشمردند. حرفهی پدرش، حتی در سطح بالاتر و با گذراندن آزمون ورودی دانشگاهی بزرگ، دیگر برایش جذابیت نداشت و بیتردید از آن خجالت میکشید. او رویای ترقی اجتماعی را در سر میپروراند که برای دانشآموزان درسخوانی مثل او کاملاً منطقی به نظر میرسید. اگر پزشک میشد، این رویا تمام و کمال تحقق مییافت.
چه شیرین و چه صمیمانه بود این زندگی خانوادگی. آنها گمان میکردند که زندگی شیرین و صمیمانهای دارند، اما او میدانست که این زندگی از درون گندیده است و هیچ لحظهای و هیچ حرکتی و هیچ دقیقهای از ساعات خوابشان نیز از این گندیدگی در امان نمانده است، یک گندیدگی عظیمی که در درون او گسترش یافته و ذره ذره همه چیز را فرو بلعیده بود جز همان گندیدگی که به زودی پوسته را میشکافت و در چشم جهان آشکار میشد.
هر چه از روز میگذشت؛ واقعیت چهرهی کابوسوارتری مییافت. لوک بعدازظهر به کلانتری احضار شد و در آنجا، ظرف پنج دقیقه، فهمید در اتومبیل ژانکلود یادداشت کوتاهی به خط او یافتهاند که در آن به تمام جنایتهای رخداده اعتراف کرده است. همچنین فهمید تمام ادعاهای ژانکلود دربارهی شغل و فعالیتهای حرفهایاش جعلی و ساختگی بوده است. تنها چند تماس تلفنی و چند بررسی ساده کافی بود تا نقاب فرو بیفتد. با سازمان جهانی بهداشت تماس گرفتند، اما کسی او را نمیشناخت. اسمش در سازمان نظامپزشکی هم ثبت نشده بود. نام او نه در فهرست کارکنان آن چند بیمارستان پاریسی که میگفتند ژانکلود دورهی کارآموزیاش را در آنها گذرانده است آمده بود و نه در بایگانیهای دانشکدهی پزشکی لیون، حال آنکه لوک و چند تن دیگر سوگند میخوردند که در آن دانشکده با وی همکلاس بودهاند. بله، او تحصیلاتش را در آنجا شروع کرده بود، اما امتحانات پایانی سال دوم را نداده بود. از این مقطع به بعد، همهچیز دروغ بود. لوک ابتدا حاضر نشد یک کلمه از این حرفها را باور کند. آیا اگر به آدم بگویند بهترین دوستش، پدر تعمیدی دخترش و درستکارترین مردی که میشناسد همسر و بچهها و پدر و مادر خود را کشته و بهعلاوه سالها دربارهی همهچیز به او دروغ گفته است، طبیعی نیست که همچنان به او اعتماد داشته باشد، حتی بهرغم مدارک خدشهناپذیر؟
گلوله در کمر پدر نشسته بود و وسط سینهی مادر. بدین ترتیب مادر بیشک دریافته بود (و چهبسا هردو دریافته بودند) که پسر خودشان دارد جان آنها را میگیرد، چنانکه در همان لحظه مرگ خویش را هم رؤیت کرده بودند (مرگی که یکیک ما چهرهاش را خواهیم دید، مرگی که آنها با توجه به سن و سال خود باید بدون رسوایی با آن رویارو میشدند)، نیز تباهی هرآنچه را که به زندگیشان شادی و معنا و کرامتی میبخشید. کشیش اطمینان میداد که اینک آنها با خداوند دیدار میکنند. به باور مؤمنان، لحظهی مرگ لحظهای است که آدمی خداوند را میبیند، اما نه به شکلی مبهم و در یک آینه، بلکه چهره به چهره. حتی اشخاص بیایمان نیز به چیزی شبیه این اعتقاد دارند، به اینکه محتضران، در لحظهی هجرت به دیگرسو، فیلم تمام زندگی خود را در یک آن پیش چشم خویش میبینند و سرانجام به معنای آن پی میبرند و این شهود، که باید برای رومانهای سالخورده شادی آرزوهای برآوردهشده را به همراه میآورد، چیزی نبود جز چیرگی دروغ و شر. آنها باید خداوند را میدیدند، اما به جای او کسی را دیده بودند که چهرهی پسر دلبندشان را به خود گرفته بود، همان کسی که کتاب مقدس شیطان مینامد.
مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»
معرفی رمان «کتابخواران»
نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشتهی آلکساندر گرین
نگاهی به کتاب «گورهای بیسنگ»
نگاهی به کتاب «نقطههای آغاز در ادبیات روشنفکری ایران»