کافهبوک: کتاب تقسیم در سالهای اوج گیری فاشیسم در ایتالیا در جریان است. در یک خانواده سنتی در شهری کوچک یک کارمند سادهٔ دارایی بعد از مرگش به دلیل یک سوتفاهم یا یک شوخی به اسطورهای در سراسر میهن تبدیل میشود، الگویی که همه از او اقتباس میکنند و میخواهند که مانند او بعد از مرگشان با پیراهن سیاه حزب فاشیست به خاک سپرده شوند!
داستان این رمان هم طنز است و هم جدی با لایههایی درونیتر از اعتقادات خشکی که فقط تا مسیری میتواند آدم را در راه راست یا بهشتی که به آن باور دارد سرپا نگه دارد.
پیرو کیارا، استاد قصهگوی ایتالیایی در سال ۱۹۱۳ به دنیا آمد. در جوانی حرفههای مختلفی را در ایتالیا و فرانسه پیش گرفت و تا قبل از پا گرفتن رژیم فاشیست در کشورش چند سالی را کارمند دولت هم بود. با محکومیت در «دادگاه ویژه» به جرم فعالیتهای سیاسی به سوئیس گریخت. بعد از جنگ در بازگشت به ایتالیا به بررسی و نقد ادبی و هنری رو آورد و به ویژه متخصص ادبیات قرن هجدهم. ایتالیا بود. کتاب تقسیم را بهترین اثر این نویسنده میدانند که اولین بار در سال ۱۹۶۴ به جاپ رسید.
کتاب تقسیم زندگی مردی با نام امرنتزیانو را روایت میکند که در دهکده لوئینو توجه اهالی دهکده را به خود جلب کرده است. انسانی با ظاهری خشک، جدی و قدرتی که از جدیت و اتکاء به نفس زیاد او حکایت دارد.
امرنتزیانو چهلو پنجسال دارد، کارمند رسمی دولت و مالک قسمتی از یک خانه نیمه مخروبه در کانته وریا، تکهای زمین شهر و یک مزرعه تقریباً بایر است و سه کت و یک پالتو، یک بارانی، دو کلاه و سه جفت کفش دارد و روزی هفت تا ده سیگار میکشد، مرکز توجه اهالی دهکده است، به طوری که آنها میدانند برنامه یکشنبه او با دیگر روزها متفاوت است. او نظافت مفصلتری میکند و لباس مهمانی میپوشد و به کلیسا میرود و با توجه به حدسیات اهالی دهکده باقی روزش را در عشرتکده میگذراند.
این دهاتی که شغل دولتی شهریاش کرده است در فکر ازدواج و سر و سامان دادن به زندگیاش است اما در یکی از همین یکشنبهها با پیردخترهای زشت که صورت مردواری دارند آشنا میشود. او که به خاطر شیوهی زندگی منظم و منحصر به فرد و تغییرناپذیرش مورد توجه مردم قرار گرفته بود، فقط کارمند سادهی ادارهی دارایی بود. او در رویاهای خودش دنبال زنی بود بدون تجربهی زندگی اجتماعی، اما پر از امکانات، باملاحظه و باحیا، خشکهمقدس و بیگانه با تجدد.
یک روز که طبق معمول به کلیسا رفته بود چشمش به سه زن زشترو افتاد که انگار خصوصیاتی که او میپسندید را داشتند. آن سه زن فورتوناتا، تارسیلا و کامیلا با هم خواهر بودند و پدرشان مانسوئتو تتّامانتزی که همیشه برای رسیدن به زشتی کاملاً صمیمانه تلاش کرده بود با شیوهی تربیت خشک و مذهبی امرنتزیانو را به آرزویش برای به دست آوردن همسری زشت و مذهبی رسانید.
این سه خواهر هر کدام یک ویژگی ظاهری خوب هم داشتند! موهای زیبای فورتوناتا، دستهای فرشتهوار کامیلا و پیکر تارسیلا هر کدام در نوع خود بینظیر هستند، البته پدرشان آن حسنهای تکافتاده را اشتباهی میدانست که در تلاشش برای رسیدن به زشتی کامل از دستش در رفته بود. و باز هم البته اگر همهی این زیباییها را هم روی هم میگذاشتند باز هم حاصلش یک دختر زیبا نبود. نهایتاً قرار است امرنتزیانو از بین این سه خواهر یکی را به همسری انتخاب کند. اما کدام یک از آنها را انتخاب خواهد کرد؟
*ادامه معرفی کتاب تقسیم ممکن است باعث فاش شدن بخشی از داستان کتاب شود.*
خواننده قبل از خواندن رمان حتی با معنای لغوی «تقسیم» نمیتواند به ماجرای رمان پی ببرد. اما بعد از خواندن داستان متوجه میشود که تقسیم، بخش کردن و تقسیم کردن «امرنتزیانو» به عنوان شوهر بین خواهران است. امرنتزیانو شخصیت اصلی رمان آن طور که در رمان معرفی میشود دهقان خردهپایی که پرورش دهنده خوک بوده است. و موهای شبیه موهای مردهها، دستهای فیل و کک و مکی با ناخنهای پختچارگوش دارد.
با استناد به این ویژگیها میتوانیم دریابیم که نویسنده سعی دارد شخصیت اصلی داستانش در ذهن مخاطبش فردی منفور و زشت جلوه دهد و بعدها در ادامه داستان میبینیم که هدف اصلی نویسنده نه تنها خراب کردن امرنتزیانو است بلکه پلید و کثیف نشان دادن حزب فاشیسم است زیرا امرنتزیانو به عنوان نماینده فاشیست نشان دهنده حکومت فاشیست و منفور بودن آن از نظر نویسنده است که با جریاناتی که تا پایان داستان اتفاق میافتد این ذهنیت خواننده کامل میشود. سه دختر از نظر نویسنده زنهای تهیمغزی هستند که هر چند اعمال مذهبی خود را به دقت انجام میدهند اما هر سه به نوعی دچار اعتقادی کورکورانه کلیسا هستند.
داستان به شیوهی دانای کل روایت میشود اما اینقدر شخصیتپردازی قدرتمندی دارد و از زوایای جامعهشناسانه و روانشناسانه بررسی شده که مخاطب کاملاً با شخصیتهای اصلی و فرعی داستان آشنا میشود. داستان در زمان اوج شکلگیری فاشیسم در ایتالیا اتفاق میافتد، زمانی که سیاه پوشیدن نشانهی وفاداری به حزب فاشیست است. اگر چه داستان سیاسی نیست و مسائلی مثل مذهب، عشق، زشتی و زیبایی، خوبی و بدی انسان را بررسی میکند اما در نهایت با یک سوءتفاهم هجویهای خلق میکند برای به سخره گرفتن فاشیسم.
از کجا میآمد؟ با آن قیافه جدی با سر و وضع مرتبی که در نگاه اول متشخص جلوه میکرد از کدام شهر مهمی میآمد؟ از کدام خانواده برجستهای با سنت قدیمی ملاحظه و تو داری؟ بعد از چند ماهی معلوم شد که از مرکز استان منتقل شده لما خودش از اهالی کانته و ریاست، دهکدهای از ناحیه والکروا دو چند کیلومتری لوئینو مردم میگفتند «از کانترریان ها همچو اسمی؟» و هیچکس باورش نمیشد که از چنان روستایی با سکنه دهاتی و خانوادههای مهاجر یک کارمند اداره دارایی، ولو دون پایه، با اسم امرنتزیانو پاروتئینی بیرون آمده باشد که برازنده یک ژنرال ارتش بود. گو این که در خود والکوویا هیچ تعجبی نداشت و اسم خیلیها امرنیزیانو و امرتزیانا بود و نام خانوادگی پاروتزینی را هم خیلیها داشتند.
از بشقاب چینی گرد و پایهداری که پر از سیب و گلابی بود سیبی برداشت و پوستش را گرداگرد بهصورت یک نوار یکپارچه کند. دو سوم سیب زیادی رسیده و فاسد شده بود. یکسوم سالم را جدا کرد و روی دستمال سفره گذاشت؛ سیب دیگری برداشت و پوست کرد. آن هم دو سومش ضایع بود. باز همان کار را کرد و سه خواهر در سکوت نگاهش میکردند. بعد سیب سومی برداشت و درحالیکه فقط نصفش فاسد بود باز یکسوم قسمت سالمش را جدا کرد تا بشود آن را کنار دو تکهی قبلی گذاشت و از هرسهشان یک سیب کامل ساخت. بعد کارد را زمین گذاشت، با دست سه تکه را بههم چسباند و نگاهی به دوروبر انداخت. نتیجه تقریباً کامل و بینقص بود.
معتقد بود که زشتی و زیبایی هر دو ثمرهی تلاش خلاقانهی یکسانی هستند و خودشان به تنهایی فقط کیفیتهایی اضافیاند. عقیده داشت که ایجاد یک چیز واقعن زشت کار راحتی نیست و به اندازهی رسیدن به چیز زیبا زحمت میبرد. ارزیابی نتیجهها صرفن به سلیقه بستگی دارد و هر کسی یک شکلی را میپسندد.
باغچه همچنان گل میداد و گلهایش خشک میشد، مرغها که تعدادشان بیشتر شده بود، به نحوی معجزهوار تخم میگذاشتند؛ انگار که از نیاز پارونتزینی به تخم مرغ خبر داشتند. صبحها کامیلا دو زردهی تخم مرغ را با شکر میزد و با قهوه برایش مخلوط میکرد. ظهرها تارسیلا دو زردهی دیگر را با نمک و فلفل و آبلیمو با قاشق به خوردش میداد و شبها ترزا یک جفت تخم مرغ را برایش بهصورت آب پز سرمیز میآورد که درجا ولرم سر میکشید.
یک روز یکشنبه وقتی که دیگر کلیسا خالی شده بود چشمش به سه زن افتاد که پشت سر هم از کنارش گذشتند. آخری زل زد و نگاهش کرد. دو چشم تقریباً بیرنگ داشت که یکی ناز آلود و دیگری جدی بود… بی هیچ احترامی به سه خواهر گفت که هر سه با هم یک معشوق مشترک داشتند.
در اینباره دو حدس وجود داشت: یا به دیدن خواهرش در کانتهوریا میرفت و بعدازظهر را با او میگذراند، یا اینکه به شهر میرفت و فیلمی تماشا میکرد. شایعات تأیید نشدهای هم بود که گویا به خانه خانم بیشوهری میرفت که در زمان خدمت در مرکز در خانه او ساکن بود. در تناقض با این شایعات ادعاهای دیگری هم بود که بیشرمانه مسیر دیگری را مطرح میکرد و آن هم یک جای همه کس برو بود که امرنتزیانو پارونتزینی هر یکشنبه سر ساعت سه، به همان سرِ وقتی روزهای اداره آنجا میرفت.
داشت مطمئن میشد که جنس زن آتشفشانیست که هیچوقت خاموش نمیشود. میشود که در دورههای طولانی غیرفعال باشد و بعد یک شب از دل سنگ و صخره فوران کند، فوران کند و بیشهها و خانههایی را که راحت و بیخیال در دامنههایش قد کشیدهاند زیرورو کند.
نگاهی به کتاب «شاهنشاهیهای جهان روا»
معرفی کتاب «اخلاق و دین»
وی سه شرط لازم برای زیستن سیاسی را؛ شاد بودن، مسئولیتپذیری و سیاسی فکر کردن میداند.
درباره کتاب «شتابان زیستن» بریژیت ژیرو
معرفیر رمان «قلمرو برزخ» اثر نونا فرناندز