گسترش: کتاب «برفهای آبی» نوشتهی پیوتر بِدنارسکی به همت نشر هرمس به چاپ رسیده است. این کتاب کوچک، با فصلهای کوتاهی که هریک داستان کوتاه مستقلی به نظر میرسند، ما را به درون دنیایی متفاوت و مسحورکننده میبرد: سیبری دههی چهل. در دل نظام سرکوبگر شوروی، در اتاق انتظار گولاگ هستیم. دنیایی از بیرحمی و سخاوتمندی، دنیایی ساده و پر حیله، که احساسها و شورها در آن با صراحت وحشیانه بیان میشوند ولی فکر در برابر تهدید مرگ فوری لباس مبدل به تن میکند. داستان را پسربچهی هشتسالهای نقل میکند که توانسته است فریبکاری حاکمی را که اجازهی امید داشتن به بقا را میدهد بهطور کامل درک کند، ولی با دارودستهی رفیقهایش شادی طبیعی دوران کودکی را حفظ میکند.
ماجرا در یکی از شهرهای کوچک سیبری، واقع در تایگا و در مسیر راهآهن سرتاسری سیبری روی میدهد. ساکنان آنجا ملغمهی عجیبی هستند از سیبریاییهای محلی، بازماندگان تبعیدیان دوران تزاری، روسهای فرستادهشده برای تشکیل کولونی در آن فضاهای خالی و کسانی که به اقامت در آنجا محکوم شدهاند یعنی معمولاً اعضای خانوادههای محکومان سیاسی. گروه اخیر در اردوگاههای کار اجباری اقامت دارند؛ نزدیکان آنها که عوامل مخالف به شمار میآیند به تایگا تبعید شدهاند و با حکم ممنوعیتِ بیرون رفتن از شهر به خود وانهاده شدهاند تا در آنجا سکونت گزینند و زندگی کنند. آنها گذر انبوهی از استونیاییها، کرهایها، لهستانیها، اوکراینی و…، مجموعهی رنگارنگی از قومهایی را که مورد ستم استالین قرار گرفتهاند میبینند. به سبب جنگ، زندگی سختتر شده: همهچیز، بهخصوص مواد غذایی، کمیاب است؛ ولی آنچه بیش از همه سنگینی میکند تهدید «ارگانها»ی دستگاه امنیت است که هر لحظه قادر به انجام دادن هر کاری هستند و به هر بهانه میتوانند به خانهای هجوم ببرند و زندگی ساکنانش را به نحو غمباری آشفته کنند.
راوی، پتیا (پییر)، لهستانی است و برخاسته از خانوادهای عجیب: پدرش اشرافی خردهپای لهستانی است، با حرفهی نظامیگری، همراه با آنچه وطنپرستی و اصول انعطافناپذیر و کینه به بولشویسم در خود دارد؛ مادرش از اسلافی قفقازی است، زنی برخوردار از زیبایی خیرهکننده (ساکنان شهر کوچک به او لقب زیبایی دادهاند)، با قدرت شخصیتی زیاد و حرمتگذاری عارفانه به کتاب مقدس. در سپتامبر ۱۹۳۹ و هنگام تقسیم لهستان بین هیتلر و استالین، پدر اسیر روسها میشود و براثر تصادف از اعدامهای فلّهایِ افسران لهستانی (از جمله در اردوگاه کاتین) که دستگاه امنیت ترتیب داده جان به در برده و به یک اردوگاه کار اجباری فرستاده میشود. افراد خانوادهی او ـ مادر، پدر، همسر و پسرش ـ به سیبری فرستاده شدهاند و محکوم به زندگی در شهر کوچک محل وقوع رویدادها هستند و حق بیرون رفتن از آن را ندارند.
زندگی روزمره در تایگا، لذتها و شوربختیها، اراده بر باقی ماندن؛ شادی زندگی و رنج زیستن، با رنگآمیزیهای ظریفی نمایانده میشوند. غرابت این محیط به افسون مرگِ همهجا حاضر افزوده میشود. میتوان شاهد ناپدیدشدن پیدرپی و به عبارتی عادی پدربزرگ، مادربزرگ و سرانجام مادرِ قهرمان اثر بود. خود او براثر یکی از بازیهای سرنوشت از امر اجتنابناپذیر میگریزد و امداد غیبی به شکل زن لهستانی ناشناسی آشکار میشود که او را جایگزین پسر مردهی خودش میکند و به سوی غرب، به سوی اروپا، به سوی زندگی عادی میبرد.
پیوتر بدنارسکی، شاعر و نویسندهی لهستانی، این داستان را از خاطرههای دوران کودکی خودش برگرفته است. این همان ماجرای خودش است و از یکایک رویدادهای باورنکردنیاش طنین واقعیت برمیخیزد.
این اثر کمکی است نه فقط به ادبیات جهانی، بلکه به تاریخ بشر و خواننده، مسحور این داستان خواهد شد.
قسمتی از کتاب برفهای آبی نوشتهی پیوتر بِدنارسکی:
پاخومیوس سرایدار مدرسهمان آدم خوشبخت و سادهلوحی بود. چشمهایش مانند آسمان بهاری آبی روشن بودند و موهایش روشنیِ خالص داشتند. نخستین دیدارمان در زمین چمن صورت گرفت، همانجا که طبق عادت پیش از شروع تیلهبازی مینشستیم. غیر از ما کسی، بهخصوص هیچ آدم بزرگسالی، به آنجا نمیآمد. به همین جهت، انگار که شبح باشد، با حیرت به او نگاه کردیم. به ما لبخند زد و با حرکت دست از ما دعوت کرد کنارش بنشینیم. از چهرهاش چنان آرامش روحیای متصاعد میشد که هیچچیز آن را به هم نمیریخت. با سر خورشید را نشانمان داد. گفت:
لباس نظامی پوشیده بود، ولی بههیچوجه حالت سربازها را نداشت. لباسش مانند نظامیها صاف و مرتب نبود، بلکه بیقیدوبند و دلبخواهانه بود. از جنگ برنمیگشت، بنابراین از گولاگ میآمد. با اینکه چیزی نداشتیم تعارفش کنیم از او پرسیدم:
– میخواهی چیزی بخوری؟
این نخستین پرسشی بود که آن زمان مطرح میشد تا بتوان سر صحبت را باز کرد. جواب داد:
– نه، ولی شما گرسنه به نظر میرسید.
آنوقت از ساکش یک گرده نان و یک بسته نمک درآورد. نان را تکهتکه کرد و به هرکدام نمک زد و بعد ما را دعوت کرد:
– بخورید بچهها و لذت ببرید. راجع به خودم باید بگویم که سرایدار مدرسهتان میشوم.
– پس قراول چی؟
به سرایدارمان این لقب را داده بودیم.
– او فردا میمیرد.
– از کجا میدانی؟
گفت:
– خدا برایم نامه فرستاده.
و یک ورق کاغذ از جیب نیمتنهاش درآورد که بهصورت سهگوش تا خورده بود و پشتش هیچ نوشتهای دیده نمیشد.
ما نگاههای معناداری به هم انداختیم. کسی که نزدیکمان نشسته بود موجودی عجیب، شبحوار، متعلق به دنیایی دیگر و درعینحال متعلق به دنیای ما بود. دیوانهی پر شروشوری نبود؛ مهربانی از وجناتش میبارید. بنابراین با یک دیوانهی خدا، با یک سادهلوح، با یک خوشبخت سروکار داشتیم. تا آن زمان هرگز با کسانی از این قماش روبهرو نشده بودیم. در موقعیتهای مختلف پیش آمده بود که آدمبزرگها بگویند به آدمهای خوشبخت باید احترام گذاشت، ولی نمیدانستیم چطور باید این کار را کرد. در مخمصه بودیم.
– خب، پسرها، وقتِ رفتنم است.
برخاست، کولهبارش را روی دوش گذاشت و پیش از آنکه به طرف شهر کوچک برود لبخند عجیبی به ما زد. پیشگوییاش درست از کار درآمد؛ روز بعد قراول خودکشی کرد.
برفهای آبی را قاسم صنعوی ترجمه کرده و کتاب حاضر در ۱۶۱ صفحهی پالتویی و با جلد نرم چاپ و روانهی کتابفروشیها شده است.
نگاهی به کتاب «نقطههای آغاز در ادبیات روشنفکری ایران»
معرفی کتاب «دربارهی رنج بشر»
کتابی درباره دوستی و عشق در دوران مدرن.
نگاهی به کتاب «شاهنشاهیهای جهان روا»
معرفی کتاب «اخلاق و دین»