کافه بوک: سادهترین و معمولترین راه برای خلاص شدن از کابوسِ مرگ فکر نکردن به آن است. اما مرگ را نه میتوان علاج کرد و نه کنترل. این واقعیت که ما خواهیم مرد و اینکه مرگ هر لحظه میتواند سر برسد بر کل زندگی ما سایه افکنده است. راههای زیادی برای اندیشیدن دربارهٔ مرگ و کنار آمدن با آن وجود دارد که البته خیلی از آنها تلاشی است برای گریز از آن. اما تاد می در کتاب مرگ میخواهد با مرگ با تمام قدرت آن، روبهرو شود. او با این پیشفرض اینکه مرگ پایان زندگی ما است، میپرسد این مسئله چه معنایی در زندگی ما دارد؟ چطور میتوانیم همچون موجوداتی که خواهیم مرد و میدانیم که خواهیم مرد زندگی کنیم؟
مرگ به همان اندازه که معنای زندگی را تهدید میکند، همزمان باعث شکل دهی، انسجام و معنا دادن به آن هم میشود. تاد می در این کتاب توضیحات و اطلاعات خوبی در رابطه با مرگ و نحوه کنار آمدن با آن در اختیار خواننده قرار میدهد. اما بهتر است که خواننده این موضوع را در ذهن داشته باشد که خود او اعتقادی به زندگی بعد از مرگ ندارد و مرگ را نقطه پایان برای انسان میداند.
در قسمتی از متن پشت جلد کتاب مرگ آمده است:
سادهترین و معمولترین راه خلاص شدن از کابوس مرگ، فکر نکردن به آن است. شبیه آن غژغژ ضعیفی است که گاهی از ماشینمان میشنویم… اما مرگ را نه میتوان علاج کرد و نه کنترل. خیرهشدن به پرده نمایش در آن بالا، مانع از افتادنش نمیشود.
تاد می در کتاب حاضر با مروری بر آموزههای ادیان مختلف، اندیشههای فیلسوفان و نویسندگانی از عصر باستان تا دوران مدرن و نیز با شرح تجربههای شخصیاش میکوشد به این پرسش پاسخ دهد که چطور میتوان با وجود مرگ، به زندگی ادامه داد.
این کتاب مانند سایر کتابهای مجموعه تجربه و هنر نزدگی به تبیین یکی از مسائل فلسفی به زبان ساده و همه فهم پرداخته است. «یکی از بزرگترین نقشهای دین در زندگی کمک به غلبه بر ترس از مرگ است.» تاد می به مرگ از زوایای مختلف نگاه میکند و انواع تفسیر ادیان را نسبت به آن شرح میدهد.
سپس به مقوله نامیرایی میپردازد و بررسی میکند که اگر انسان نامیرا بود چه میشد. «مرگ زندگی ما را تهدید میکند، اما اینگونه نیست که اگر نامیرا بودیم وضعمان بهتر میبود.» او به سراغ صاحب نظران و دیگر فیلسوفان در مورد مرگ میرود و آنها را برای خواننده روشن میکند. «از نظر نیچه دین کوششی است برای بی اعتبار کردن جهان ما در مقابل نوعی جهان متعالی برتر.» این کتاب علیرغم نام و ظاهرش اصلا جوی سیاه و ناامید کننده ندارد و برعکس به انسان یاد میدهد که چطور با وجود سایه مرگ بر سر زندگی میتوانیم به خوبی زندگی کنیم.
تاد می در کتاب مرگ عقیده دارد مردن اگرچه پایان زندگی است که همه چیز را محو میکند، اما اگر وجود نداشت و ما مانند رمان بورخس جزو نامیرایان بودیم، به جز تامل و به زعم من پرهیز از هر عملی کاری نمیکردیم. در واقع این مرگ و آگاهی ناخودآگاه ما به ابدی نبودن زندگیست که ما را به حرکت میآورد. البته دوست نداریم به مرگ فکر کنیم، بلکه به جایش دوست داریم تا فرانرسیدنش کاری کنیم. اگر در نظر داشته باشیم عمری کوتاه و به طور مفید حدود شصت سال داریم، قطعا از آن بهترین استفاده را میکنیم.
نیوتن عقیده داشت زمان ازلی – ابدی است. کانت استدلال کرد اگر زمان ازلی باشد هیچ اتفاق جدیدی در جهان نبود که بخواهد رخ دهد، چرا که آنقدر فرصت از ازل وجود داشته که هر اتفاقی بیفتد و هر پیشرفتی رخ دهد. باید گفت ابدیت زمان هم در قالب سن انسان چنین است. اگر زمان ابدی و عمر ما بدون مرگ بود، هیچ نمیکردیم، آنقدر وقت داشتیم تا در ابدیت به هرکاری برسیم. مرگ چیزیست که به ما اجازه می دهد زندگی کنیم.
به اعتقاد تاد می وقتی به نترسیدن از مرگ اشاره میکنیم، هدف ما باید این باشد که اگر یک دقیقه دیگر در این دنیا نبودیم، افسوس نداشته باشیم وگرنه که همه ما در عمق وجودمان از مرگ میترسیم. اروین یالوم نیز در کتاب روان درمانی اگزیستانسیال اشاره میکند که هر چه رضایت از زندگی کمتر باشد، اضطراب مرگ بیشتر خواهد بود بنابراین ما باید طوری زندگی کنیم که ترس از مرگ در وجودمان به کمترین حد خودش برسد.
در پایان، نویسنده استدلال میکند که باید با دیدگاه گریزناپذیری از مرگ به زندگی ادامه دهیم و دقیقا با همین شرایط است که باید در ساعتها یا سالهایی که برای هر یک از ما باقی مانده است، به زندگی ادامه دهیم.
بیشترِ ما دوست داریم زندگیمان معنا و مفهوم و اهمیتی داشته باشد. دوست داریم مقصودی در آن باشد. کافی نیست بگوییم که زندگیمان مایه سرگرمی بود، یا تا وقتی که ادامه داشت از آن لذت بردیم. منظورم این نیست که سرگرمی و لذت نقشی در زندگی ندارد. زندگی بدون شادی چیزی نیست که کسی احتمالاً بخواهد ادامهاش دهد. ولی انگار چیزی بیشتر از اینها لازم است.
تعجبی ندارد که بسیاری از ما از رویارویی با مرگ طفره میرویم. مرگ مثل یک بیماری است که شفایش، تازه اگر وجود داشته باشد، بدتر از خود بیماری است. البته سادهترین و معمولترین راه خلاص شدن از کابوس مرگ فکر نکردن به آن است. شبیه آن غژغژ ضعیفی است که گاهی از ماشینمان میشنویم. شاید اگر به آن توجه نکنیم برود پی کارش. هرچند شیوه معکوس هم بهتر از این نیست. اندیشیدن دائم به مرگ هم راهی بهتر از نادیده گرفتنش نیست. چراکه اندیشیدن دائمی درباره مرگ معمولاً کوششی است برای علاج یا کنترل آن. اما مرگ را نه میتوان علاج کرد و نه کنترل. خیره شدن به پرده نمایش در آن بالا مانع از افتادنش نمیشود. فکر کردن مداوم به مرگ به امید دفع خطر آن، مثل کار آدمهای وسواسی است که دائما دستهایشان را میشویند، آنها همیشه احساس میکنند کثیف و ناپاکند و امیدوارند که شستن و آب کشیدن کافی تهدید آلودگی را برطرف کند. اما میکروب هم مانند مرگ همیشه با ماست. هیچ مناسک و آدابی نیست که تهدید آنها را رفع کند، یا حتی چیزی که به ما اطمینان بدهد فاصلهای میان ما و آنها وجود دارد.
ما ترجیح میدهیم با مرگ و دلهره ناشی از آن رویارو نشویم. بنابراین شیوههایی از زندگی را برمیگزینیم که ما را از تصدیق مرگ دور نگه دارد. هرچند ما انسانها موجوداتی هستیم که از فانی بودنمان آگاه هستیم خودمان را به نحوی تسلی میدهیم که انگار از این واقعیت آگاه نیستیم. ما چنان زندگی میکنیم که انگار مرگ و تهدید بیمعنایی آن اصلاً دغدغه ما نیست.
پایان یک رمان، دستکم پایان اغلب رمانها، صفحات قبل را به نوعی سرانجام میرساند. این پایان اجازه میدهد که خواننده بخشهای قبلی رمان را در پرتو تازهای ببیند و به این بخشها جلوه یا جهت خاصی میبخشد. پایان رمان حداقل نقشی در ساختار و معنای آن بازی میکند. پایان یک رمان شبیه موجی است که سطح آبگیری را میپیماید و به کل آن جلوهای خاص میدهد. اما مرگ اینطور نیست. مرگ زندگی را به هیچ سرانجام یا تمامیتی نمیرساند، هیچ معنایی به زندگی اضافه نمیکند. صرفا مانع از ادامه یافتن زندگی انسان میشود. نامیرایی را هم میتوان به شیوهای متفاوت با پایان رمان مقایسه کرد. در شرایط نامیرایی رمان هرگز به پایان نمیرسد. فقط ادامه پیدا میکند. نمیتوان رمان را ختم کرد، چون رمان خاتمهای ندارد. اما درست مثل مرگ، این خاتمه نداشتن هم به نوعی معناباختگی میانجامد. اگر زندگی فانی را بشود با یک رمان ناتمام مقایسه کرد، رمانی که نویسندهاش آن را نیمهکاره رها کرده، نامیرایی را هم باید با رمانی مقایسه کرد که مدام باید به خواندنش ادامه دهیم. فکرش را بکنید. رمانی را تصور کنید که به معنی دقیق کلمه نمیتوانید زمینش بگذارید، اما نه به این دلیل که خیلی جذاب است. شاید چند هزار صفحه اولش جذاب باشد. اما دلیل اینکه نمیتوانید کتاب را زمین بگذارید این است که مجبورید به خواندنش ادامه بدهید.
ما مشخصا باید چهار مضمون را بررسی کنیم. نخست، مرگ پایان ما و پایان تجربه ماست. دوم، این پایان نوعی دستاورد یا هدف نیست؛ فقط متوقف شدن است و بس. سوم، مرگ هم امری است محتوم و هم نامعلوم. ما مطمئنیم که خواهیم مرد، ولی نمیدانیم کی. بنابراین مرگ نه تنها نقطه پایان زندگی ماست، بلکه بر سراسر آن سایه انداخته است. و در نهایت این سه خصوصیت باعث میشود تا به تردید بیفتیم که آیا زندگی ما اصلاً معنایی دارد یا نه.
مرگ ما را تمام و کمال احاطه میکند. و نه تنها ما را احاطه میکند و هر چیزی را که در ماست در گردابش فرو میبرد، بلکه پس از آن موجودیت هر چیزی را که احاطه کرده است، نفی میکند. یک عشق بزرگ میتواند موجب شود ما وجوه مختلف جهانمان را از دریچه آن عشق ببینیم. جهان آنجا در برابر ماست، اما از همه جنبهها متفاوت به نظر میرسد؛ و اگر عشق نبود چنین به نظر نمیرسید. در مرگ، جهان آنجا نیست. متفاوت به نظر نمیرسد، ناپدید میشود.
اپیکور میتواند پاسخ دهد که حتی اگر زندگی انسان با دلمشغولیهایش تعریف شود، هنگام مرگ دیگر این دلمشغولیها از دست میروند. و جایی هم برای دلتنگی برای آنها نمیماند، چون کسی نمانده است که دلتنگ شود. این پاسخِ نسبتا معقولی است. اما نمیتواند به عمق مسئله بپردازد. آنچه این واقعیت به آن اشاره دارد بیشتر به مسئله جابهجایی منظرها مربوط میشود تا به فروکاستن زندگی به لذت و رنج. اگر زندگی ما یعنی طرح و برنامههای جاری و دلمشغولیهایی که طی زمان درگیرشان هستیم، رضایت دادن به از دست رفتن این زندگی دشوار است. اپیکور طوری از زندگی حرف میزند که انگار زندگی یک کلید روشن و خاموش دارد. وقتی آگاهی و هشیاری هست، یعنی زندگی هست. و فقدان آگاهی یعنی مرگ. اما آگاهی چیزی بسیار فراتر از هشیار بودن صرف است. وجهی از آگاهی درگیر بودن و دلمشغولیهاست. درست است که شاید حق با اپیکور باشد که پس از مرگ جایی برای افسوس خوردن نمیماند، ولی برای مایی که زندهایم جا دارد از تصور مردنمان افسوس بخوریم. نه برای فقدان لذت که در این مورد یقینا حق با اپیکور است؛ بلکه چیزی که جای افسوس خوردن دارد بیسرانجام ماندن آن دلمشغولیها، و آن طرح و برنامههایی است که زندگی انسان قائم به آن است.
لذت و رنج اموری لحظهای هستند. دوام زمانی چندانی ندارند. لذت و رنج در مقاطع زمانی کوتاه رخ میدهند؛ آنها بیشتر مثل علامتهای سجاوندی زندگی هستند تا خودِ زندگی. مشخصه زندگی انسانی دلمشغولیهای آن است. زندگی بشر عمدتا چیزی نیست جز یک سلسله دلمشغولیها: دلمشغولی با دیگران، با تحقیق و درس، با شغل، با فعالیتها و سرگرمیها. این دلمشغولیها لذت و رنج به همراه دارند، اما خودِ درگیر شدن در آنها چیزی بیشتر از لذت و رنجِ صرف است. برنامههایی مثل بزرگ کردن فرزند، پیشرفت در ورزش، مشارکت در کارزاری سیاسی یا اداره یک مزرعه را نمیتوان فقط با مقیاس لذت و رنج ارزیابی کرد. این چیزها بر اساس معنادار بودنشان ارزیابی میشوند، و معنادار بودن معیاری است که بهراحتی قابل اندازهگیری نیست.
نگاهی به کتاب «نقطههای آغاز در ادبیات روشنفکری ایران»
معرفی کتاب «دربارهی رنج بشر»
کتابی درباره دوستی و عشق در دوران مدرن.
نگاهی به کتاب «شاهنشاهیهای جهان روا»
معرفی کتاب «اخلاق و دین»