شرق: «رسالت بازمانده به یاد آوردن است؛ او نمیتواند به یاد نیاورد». به تعبیر آگامبن، «شاهدان»*، باقیماندههای فاجعه، آنان که نه مردگاناند و نه بازماندگان، نه غرقشدگاناند و نه نجاتیافتگان، همان کسانیاند که بین آنها باقی میمانند. شاهد در مقام باقیمانده، اساسا همان مرده بالقوهای است که فکر بدلشدن به شاهد او را به زندهماندن برانگیخته است. درست مانند پریمو لوی، از بازماندگان اردوگاههای نازی که شاهدی تمامعیار است: «احساس میکردم نیازی مهارنشدنی به گفتن داستانم بر هرکس و همهکس دارم! هر موقعیت مجالی بود برای گفتن داستانم» و نیز مانند راوی داستان «کابل ۱۴۰۰» نوشته تقی اخلاقی که به قول خودش با سرهمکردن کلمات گره از کار دیگران میگشاید: «قول دادهام، این بار همه چیز را مینویسم. هیچ چیز را ناگفته باقی نخواهم گذاشت»، «مدتی است که مینویسم، میبینم نوشتن یک داستان دراز اصلا کار سادهای نیست. جوهر آدم را میمکد و روحش را لقمهلقمه میخورد… . با هر کلمه خستهتر و فرسودهتر میشوم. انگار عمرم دارد به پایان میرسد»، «شب که به خانه میروم، دوباره در تب نوشتن میسوزم. این بار اما در هیجان و شور نوشتن یک کتاب، کتابی که نمیدانم چیست و چطور از کار درخواهد آمد. فقط میدانم که میخواهم بنویسم… میدانم که در چه باره باید بنویسم: کابل، دفتر و خود نوشتن». راویِ «کابل ۱۴۰۰» در بحبوحه سقوط کابل در مرداد ۱۴۰۰ در یک نهاد کمکرسان آلمانی در کابل به «صفاکاری» (نظافتچی) مشغول است و در خلال مشاهداتش در دفتر این نهاد، وضعیت کابل، افغانستان و روابط مردم این کشور با بیگانگان مقیم در آنجا را روایت میکند و البته کشتاری که به سبب موج حملات انتحاری در آن روزها کابل را فراگرفته بود. این کشتارِ مدام یا «تولید انبوه اجساد» (به تعبیر هایدگر)، راوی را به شاهدی بدل کرده که البته تجربه هولناک تکهتکهشدن و مرگ را بهتمامی از سر نگذرانده، از این رو است که «شهادت واجد یک شکاف است». راوی که در ناخودآگاه خود این شکاف را دریافته، برای اعتبار شهادتش، از باقیمانده اجساد کمک میگیرد. بقایای اجساد، اشلاء، اجزای بدنهای مثلهشده و سوخته، اینک در مقام شاهد سر از داستان درمیآورند. راوی در یکی از روزهای عادی در جایی که دیگر مرگ امری پیشپاافتاده، بوروکراتیک و روزمره شده است، از دفتر کار خود با یک بغل کاغذ که زیر لباسش پنهان کرده بیرون میزند تا با رؤیای نوشتن به خانه برود، اما ناگهان کاغذها به پرواز درمیآیند و چشمانش سیاهی میرود و گوشهایش نمیشنود: «گرد و خاک و بوی سوخته همهجا را گرفته و نمیگذارد چیزی ببینم. صدای آژیر. چند تکه گوشت سوخته را از میان موهایم درمیآورم. صدای جیغ و ناله یکباره به گوشهایم هجوم میآورند». منظره پیشروی راوی، چند جسد سوخته و نیمهسوخته و یک پای زنانه است که از ساق قطع شده و هنوز تازه است و هیچ اثری از مرگ در آن نیست. «پای ظریف و نازکی است که نه کفش دارد و نه جوراب. با آنکه کار پرخطری است، بیاختیار دستم به طرفش دراز میشود. برش میدارم… پای جوان و بینقصی است؛ یکی از بهترین غنیمتهایی که تا به حال به دست آوردهام. معمولا تکههایی که بر اثر نزدیکی به انفجار از آدمها جدا میشوند، سوخته و دودزدهاند. بیشتر وقتها آنقدر سیاهاند که گویی قطعات تراشخورده زغالاند. اما این یکی فرق دارد». راوی دست به کار میشود تا تکهای مانده از بدن را مانند شیئی قیمتی یا شاهدی که تجربه را از سر گذرانده، مهیای شهادت کند. «پس از آنکه آن را با آب سرد میشویم، به اتاق میروم و میگذارمش کنار کلکین تا خشک شود. نکتهاش همین است؛ باید با آب سرد بشویی تا گوشت و پوست سست نشوند و زود حالت طبیعیشان را از دست ندهند». و بعد، راوی صحنه را میچیند تا شهادتش را کامل یا ممکن کند. «وقت نوشتن است. سلولهای بدنم به جنبش افتادهاند… آبستن داستانی هستم و میخواهم آن را به دنیا بیاورم. وقتش رسیده. حالا فقط به چشمانی نیاز دارم که شاهد ماجرا باشد. پای دختر سیاهپوش را از یخچال بیرون میآورم و روبهرویم میگذارم. سرد است و به دست میچسبد، اما خونش تمام شده است… پا را چپه میکنم تا کف پا رو به من باشد. حالا بهتر شد». اینک راوی، نیمهای از تنِ شاهد واقعی فاجعه را دارد و از این به بعد، داستانِ آدمهای سرگردان وطنش را خطاب به آن تعریف میکند. البته شاهدان دیگر در راهاند. «سرت را تکان میدهم. تقریبا کنده شده و فقط به رشته باریکی از گوشت و رگ بند مانده است. سرت را کمی به چپ و راست تکان میدهم و بعد از جا بلند میکنم. با اندکی تقلا جدا میشود. صدایی شبیه ناله از گلویت بیرون میآید. حتما انقباض عضلات حنجره است… خون تازهات روی دستها و لباسم میریزد. باید آن را میان چیزی بچینم. یونیفرم! آن را از زیر میز بیرون میآورم و سرت را میانش پنهان میکنم، طوری که کسی شک نکند. خونآلودم، اما امروز چه کسی خونآلود نیست؟». مدتی بعد، راوی کنار تل آوار ایستاده است، تکهای آجر سوخته از حوالی دفتر برمیدارد و بعد سر دیگری پیدا میکند که به طرز عجیبی بوی شامپوی سوخته میدهد. «سرت را به تکه آجر دودزده میگذارم و چند شمع روشن میکنم تا بتوانم بهتر ببینم… دسته کاغذم را نزدیک میآورم و شروع میکنم به نوشتن» اما نویسندگی در افغانستان کار دشوار و حتی ناممکنی است چراکه حکمِ شهادتدادن دارد. «نویسندگی در کابل نهتنها نان و آب نمیشود، بلکه بسیار خطرناک است. خیلیها هستند که اگر بفهمند مینویسی، بدون آنکه نوشتهات را بخوانند، سرت را میبُرند. باید پنهان شوی، شغلی در یک دفتر بیابی و شبها که همه به خواب رفتند در تنهایی و سکوت بنویسی» و این همان کاری است که راوی هم در تمام سالهای سختِ کابل کرده است تا سر پا بماند و به «شاهد» بدل شود. نوشتن در میانه مرگ اقتضای شهادت است، چنانکه یکی از بازماندگان اردوگاه مینویسد: «عزمم را جزم کردم که بهرغم هر آنچه شاید به سرم میآمد، خودم را سربهنیست نکنم… چون نمیخواستم آن شاهدی را سرکوب کنم که میتوانستم به آن بدل شوم». رمان «کابل ۱۴۰۰» شهادتِ نویسنده و راوی است از آنچه در کابل گذشت و سقوط آن را رقم زد؛ روایتی که ازقضا با شهادتِ دیگر شاهدانِ فجایع تاریخ شباهت بسیار دارد.
* «باقیماندههای آشویتس: شاهد و بایگانی»، جورجو آگامبن، ترجمه مجتبا گلمحمدی، نشر بیدگل
معرفی کتاب «زندگی ناممکن»
نامهنگاری، اگر نگوییم نیازمند گفت و شنید است، دستکم بهدنبال نوعی رابطه با مخاطب است.
آیا شما یک تازهبهدورانرسیده بینام و نشان و چراغ خاموش هستید؟
معرفی نمایشنامهی «زمان و مکان/ هفت در» نوشتهی بوتو اشتراوس
ورشو چندی پیش داستان بیفضیلتی جنگ است و آسیبهایی که گاه تا نسلهای آتی درمانی ندارد.