کافه بوک: کتاب لاشه لطیف یک رمان ضدآرمانشهری از نویسندهای آرژانتینی به نام آگوستینا باستریکا است که به احتمال زیاد با تمامی کتابهایی که تا به امروز از ادبیات ضد آرمانشهری خواندهاید متفاوت است. اجازه بدهید پا را یک قدم فراتر بگذاریم و بگوییم این کتاب بدون تردید با تمام کتابهایی که تا به امروز خواندهاید تفاوت دارد.
داستان این رمان بسیار تلخ و دهشتناک است که برای برخی جالب و برای بسیارانی تهوعآمیز است! آگوستینا باستریکا در کتاب لاشه لطیف جهانی را خلق میکند که در آن هرجومرج به جایی رسیده که آدمها یکدیگر را میخورند! شاید دلیل نوشتن چنین کتابی اعتقاد نویسنده به فرهنگ مصرفگرایی بیش از حد باشد. او خود در این باره میگوید:
همیشه باور داشتهام که در جامعه سرمایهداری و مصرفگرای ما، ما یکدیگر را میبلعیم.
در قسمتی از متن پشت جلد کتاب آمده است:
آثار داستانی کوتاه و بلند آگوستینا باستریکا (متولد ۱۹۷۴) در بوئنوس آیرس آرژانتین را به طنز تلخ، تصاویر و توصیفات پادآرمانشهری، پیشبینی فروپاشیهای اجتماعی و زیست محیطی و به کلام درآوردن رنج انسان در مواجهه با طبیعت و همنوعانش میشناسند. لاشهی لطیف، دومین رمان باستریکا، نمونهی اعلایی است از تلاش او برای در آمیختن این مضامین. جایزهی معتبر ادبی کلارین در سال ۲۰۱۷ به این رمان اهدا شد که تا امروز به بیش از بیست و سه زبان ترجمه شده است. منتقد نیویورک تایمز دربارهاش مینویسد:
«درست از لحظهای که کتاب را در دست میگیرید خودتان را هم لرزان و ترسان در صف سلاخی میبینید و شک ندارید آنچه پیش رو دارید ذرهای از آنچه پشت سر گذاشتهاید بهتر نخواهد بود.»
[ » معرفی و نقد کتاب: رمان هرگز رهایم مکن – اثر کازوئو ایشیگورو ]
دنیای کتاب را چنین تصور کنید: ویروسی کشنده همهگیر شده و گوشت حیوانات را آلوده میکند. انسانها نیز با خوردن گوشت حیوانات، به آن ویروس مبتلا میشوند و یکی پس از دیگری میمیرند. این آلودگی به حدی شدید است که انسان مجبور شده گوشت حیوانات را به کلی کنار گذاشته و در نتیجه آن پروتئین حاصل از گوشت حیوانات نیز از رژیم غذایی حذف شده است.
دانشمندان نیز اظهار نظر کردهاند که هیچچیز نمیتواند جایگزین آن شود مگر گوشت انسان! بنابراین در دنیای کتاب، روی آوردن به گوشت انسان، احداث کارخانههایی که کارشان پرورش انسان است به شکلی که غیر قابل تصور است رایج میشود. حتی قفسه فروشگاهها پر میشود از انواع و اقسام گوشت که به شکل قانونی نیز تولید و فروخته میشود!
در چنین فضایی ما با مارکوس آشنا میشویم که کسب و کارش سلاخی آدمیزاد است، هر چند دیگر هیچکس به روی خودش نمیآورد و از این عنوان استفاده نمیکند اما او کارش همین است. همسر مارکوس او را ترک کرده و پدرش در دریای فراموشی دست و پا میزند و خودش تمام رمقی را که برایش مانده صرف از یاد بردن راه امرار معاشش میکند که میتوان حدس زد کار سادهای نیست.
همهچیز در چشم برهمزدنی اتفاق افتاد و این ویروس ناشناخته گوشت حیوانات را مسموم کرد. دولت خوردن گوشت آدمیزاد را با برچسب «گوشت مخصوص» قانونی اعلام کرده و مشکلی از این نوع کسب و کار وجود ندارد. اما در کارخانههای پرورش گوشت، هر شکلی از روابط انسانی برای کارکنان سلاخخانه ممنوع و مجازات مرگ در پی دارد. مارکوس ذهنش را با اعداد و جزئیات تولید مشغول نگه میدارد اما یک روز هدیهای به دستش میرسد که فکر آنچه را از دست رفته و آنچه را هنوز میتوان نجات داد مثل خوره به جانش میاندازد. هدیهای که به مارکوس داده میشود «یک نمونه زنده با بهترین کیفیت» است و این اتفاق مارکوس را بر سر دوراهی قرار میدهد و… .
امروز قصابم، فردا شاید گوشت بشم.
کتاب لاشه لطیف اوج افول انسانیت بشر است و تا آخرین صفحه روشن نمیشود که تا چه حد انسان میتواند در برابر همنوعش شرور و وحشی باشد. سوالی که بعد از خواندنِ این رمان برای هرکس پیش میآید این است که اگر قرار باشد بین آدمخواری و مرگ، یکی را انتخاب کنید، کدام را ترجیح میدهید؟
نویسنده به خوبی چگونگی سوءاستفاده انسانها از یکدیگر به خاطر پستترین نیازهای خود را تشریح میکند. کتاب به طرز وحشتناکی قانعکننده و باورپذیر است. تنها کافی است به دنیای واقعی خودمان نگاه کنیم تا به یاد بیاوریم بهانههایی که انسانها برای به بردگی گرفتن دیگر انسانها و فرستادن آنها به اردوگاههای مرگ آوردهاند همینقدر وحشیانه است. کتاب همچنین بر روی چگونگی استفاده از کلمات برای بهتر کردن احساس انسانها درباره ارتکاب جنایات تمرکز دارد.
مترجم کتاب، در قسمتی از مقدمه خود درباره کتاب مینویسد:
داستان تردیدهای اساسی درباره ایمان، چارچوبهای اخلاقی، حفظ میراث بشری و توانایی افراد در کارهایی که اجتنابناپذیر به نظر میرسند مطرح میکند و فضای سنگین و اورولگونهاش بیش از هر چیز از تسلط حکومتها، خشونتورزی، تهی شدن جهان انسانی از حس و شعور و غلبه تدریجی شر بر خیر حکایت دارد.
اما جزئیات و توصیفات دقیق ذبح و سلاخی آدمها مو به مو در داستان به تصویر کشیده شده که خواندن کتاب را، مخصوصاً اگر روحیهای لطیف داشته باشید، سخت میکند. موضوع کتاب بیش از اندازه تاریک است اما ایده جالبی برای نقد انسانها نیز دارد. شاید اولین مورد عجیب درباره کتاب لاشه لطیف خواننده را به یاد این جمله داستایفسکی بیندازد که میگوید: انسان حیوانی است که به همهچیز عادت میکند. در کتاب نیز خیلی سریع همهچیز برای آدمها عادی میشود.
نقدی که داستان کتاب به نقش حکومتها و آدمها در جهان داشت نیز بسیار مهم است. این که مردم فقط عروسکهای عروسک گردانها هستند. خیلیها با این که میدانستند همه این موضوعات دروغ و برای مهار جمعیت است، با این حال باز هم قوانین را رعایت میکردند و سخت به آن پایبند بودند. ضربه نهایی و زخمکاری آخرین جملات کتاب نیز، به احتمال زیاد خواننده را در بهت و حیرت فرو میبرد و سپس او را رها میکند.
[ » معرفی و نقد کتاب: رمان دنیای قشنگ نو – اثر آلدوس هاکسلی ]
همه میگن سقوط کرد چون خیلی به خورشید نزدیک شده بود، اما اون پرواز کرد. منظورم رو میفهمی پسر؟ اون تونست پرواز کنه. اگه بتونی فقط چند لحظه پرنده باشی، سقوط کردن دیگه مهم نیست.
بههرحال، از زمان آغاز جهان ما در حال خوردن همدیگه بودیم. اگه این کارهای نمادین مثل شکار نبود، تا خرخره همدیگه رو خورده بودیم. گذار به ما اجازه داد کمتر ریاکار باشیم.
«این کار اصول اخلاقیت رو زیر سؤال نمیبره؟ به نظرت وحشیانه نیست؟» «اصلاً. بشر پیچیدهست و به نظر من اعمال شرمآور، تناقضها و ویژگیهای متعالی انسان حیرتانگیزه. اگه همهمون بینقص بودیم، هستیمون تهمایهٔ خاکستریِ آزاردهندهای داشت.» «در این صورت چرا وحشیانه خطابش میکنی؟» «چون هست. اما همین شگفتانگیزه، اینکه زیادهرویهامون رو میپذیریم، کنترلشون رو به دست میگیریم و برای ذات بدویمون ارزش قایل میشیم.»
از آن به بعد مانسانیو با نفرتی عمیق به او نگاه میکرد. بابت این کار از مانسانیو ممنون است. میاندیشد اگر با این نفرت به او نگاه نکند، باید نگران شد، چون نفرت عامل پیشبرندهٔ فعالیتش است. چون نفرت به آدم تواناییِ ادامهٔ راه را میبخشد؛ ساختاری شکننده را حفظ میکند، تاروپودها را به هم میبافد، طوری که خلأ بر همهچیز مستولی نشود.
اما متوجه میشود درد تنها چیزی است که نفس کشیدن را برایش میسر میکند. جز اندوه چیز دیگری برایش باقی نمانده است.
باز هم فکر میکند چرا خودش را در معرض این چیزها قرار میدهد. پاسخ همواره یکسان است. میداند چرا این کار را میکند. چون کارش را عالی بلد است و آنها حقوق خوبی برایش در نظر گرفتهاند، چون نمیداند چه کار دیگری انجام دهد و چون سلامتیِ پدرش به این کار بستگی دارد. گاهی آدم باید وزن دنیا را تحمل کند.
آن کس که با هیولا میستیزد باید مراقب باشد خود در این راه به هیولا تبدیل نشود. اگر دیرزمانی به پرتگاهی خیره شوی، آن پرتگاه نیز به تو چشم میدوزد.
آرزو میکند کاش میتوانست به خودش داروی بیحسی بزند و بدون حس کردن چیزی زندگی کند. خودکار عمل کند، مشاهده کند، نفس بکشد و چیز دیگری در کار نباشد. همهچیز را ببیند، بفهمد و حرف نزند. اما خاطرات سرجایشان هستند و با او میمانند.
کلماتی وجود دارند که روی جهان سرپوش میگذارند. کلماتی وجود دارند که مناسب و تمیزند. قانونیاند. پنجره را باز میکند، گرما خفهکننده است. همان جا میایستد و سیگار دود میکند و هوای راکد شبانه را به ریه میکشد. کار با گاوها و خوکها ساده بود. تجارتی که در سیپرس آموخته بود؛ کارخانهٔ تولید گوشت که از پدرش به ارث برده بود. درست است که جیغهای خوکی که پوستش را میکنند آدم را زهرهترک میکند، اما با استفاده از محافظ گوش به صدایی عادی تبدیل میشود. حالا که دست راست رئیس است، باید کارگران جدید را آموزش دهد و بر کارشان نظارت کند. یاد دادنِ قتل از ارتکاب قتل سختتر است. سرش را از پنجره بیرون میبرد. هوای خفه را به سینه میکشد، سینهاش میسوزد.
نگاهی به کتاب «نقطههای آغاز در ادبیات روشنفکری ایران»
معرفی کتاب «دربارهی رنج بشر»
کتابی درباره دوستی و عشق در دوران مدرن.
نگاهی به کتاب «شاهنشاهیهای جهان روا»
معرفی کتاب «اخلاق و دین»