کافه بوک: یوگنی زامیاتین را حتماً از کتاب «ما» میشناسید. کتابی که در آن زامیاتین با خلق یک جهان اتوپیایی بیشترین شک و نقدش را به سیستم کمونیستی و آینده غیرقابل اطمینانش منتقل کرده است. کتاب ما در در کنار کتابهایی مانند ۱۹۸۴ و دنیای قشنگ نو از جمله برترین رمانهای این ژانر هستند. کتاب در آبادی نیز اثر دیگری از زامیاتین است که در ادامه به معرفی و بررسی آن خواهیم پرداخت.
یوگنی زامیاتین که در ۱ فوریهٔ ۱۸۸۴ به دنیا آمد، نویسنده آثار علمی تخیلی و همینطور طنزنویس اهل روسیه بود که همیشه در آثارش توجهی ویژه به مسائل سیاسی عصر خود داشت. هرچند که زامیاتین از بلشویکهای قدیمی بود، و بعد از مدتی مجدد به حزب برگشت، اما نقدهای شدیدی به حزب کمونیسم اتحاد شوروی داشت.
در ۱۹۲۱، کتاب ما اولین کتابی بود که توسط شورای سانسور شوروی، ممنوع اعلام شد. او مجبور بود آثارش را برای انتشار به غرب بفرستد و در نتیجه از سمت کانون نویسندگان شوروی و حزب طرد شد. و ژوزف استالین مجازاتِ مرگ را برای او در نظر گرفت، که این مجازات، به دنبال نامه زامیاتین، و درخواست عفو، به اخراج و تبعید کشور، فروکاسته شد. به این موضوع در پایان این مطلب بیشتر خواهیم پرداخت.
ضمن اینکه بهتر است بدانیم داستان کتاب در آبادی یکی از داستان کوتاههاى مجموعهای است که در هرکدام از آنها، زامیاتین به یکی از روستاها و زندگی اهالی آن پرداخته است. زمان خلقِ آن نیز برمیگردد به دوران تزار و ارتباطى به دوره استالین ندارد.
در قسمتی از متن پشت جلد کتاب در آبادی آمده است:
باریس ایخنباوم، یکی از تیزبینترین منتقدان خواننده داستان در آبادی درباره داستان چنین میگوید:
از اینکه در آبادی نخستین آفریده نویسنده است سرورمان دوچندان میشود زیرا داستان که نمود بارز قریحه سرشار اوست گواه از آیندهای پربار برایش میدهد… در اینجا قصه خود راوی است و ماندابی که آبادی نام دارد خود با شما سخن میگوید. بسیاری از جلوههای زامیاتین ساخته خود اوست و از کسی اقتباس نشده… دانش هنری زامیاتین به او امکان میدهد موضوعی ناچیز را به کاری شایان توجه بدل کند.
در صفحه ۳۹ از کتاب در آبادی میخوانیم:
«باید بگویم که در گذشته پسر بدى نبود. اما الان روى سرش کلاه دولتى دارد و توى سرش لجن!»
در آبادى، درست به همین شکل که در جمله بالا میبینید، داستان افولِ مرحله به مرحله شخصیتِ «باریبا» و صعودِ مرتبهاش است. پسر نوجوانی که به دلیل ناموفق بودن در درس، از خانه بیرون انداخته میشود. و در این مسیر، برای آنکه پول در بیاورد و زنده بماند به هر دری میزند. دزدى میکند، تنش را میفروشد، شرافت، صداقت و وجدانش را زیر پا میگذارد و روحش را آلوده هر سیاست و بازی کثیفى میکند.
باریبا حقارتى را نثار دیگران میکند که خودش عمیقا بر شانههایش حمل کرده است. و همان قدر که سوءاستفاده میکند، مورد سواستفاده هم قرار میگیرد! چراکه هویتِ مشخص و منحصر بفردی ندارد. نمیشود او را شرور یا حتى مظلوم خواند. و همین بیجهت بودنش است که او را دمخورِ هر انسانى و همسو با هر فسادی میکند. تاجایی که احساس میکنیم تمام انسانهای این داستان، هویتهایی مشترک از منظرِ فساد دارند که تماماً جامعه سرشار از انحطاطِ شوروی در آن دوره را میسازد.
از جایی به بعد، داستان دیگر درباره باریبا نیست، بلکه درباره محیط مملوء از ابتذالى است که در آن زیست میکند. و «در آبادى» چه عنوانِ هوشمندانه و کنایه آمیزی میتواند باشد. کدام آبادى؟ آبادیای در کار نیست. بیشتر به خرابه میماند!
در آخر، باریبا که به خوبى توانسته با حل شدن در ذات این محیط، از پلههای دروغ و فساد برای به دست آوردن جایگاه و مقام بالا برود، از بیرون، با ستارهای درشت روى شانه، سربلند به نظر میرسد، اما از درون، شاید تنها خودش بداند که چه ویرانهای است.
زبان زامیاتین در کتاب در آبادی بسیار ساده و به دور از پیچیدگی است. با توجه به اینکه میدانیم زامیاتین از اولین معترضهای کمونیسم بوده و همینطور از اولین نویسندههایی که نوشتههایش ممنوع شده بود، دغدغه کتاب را نمیشود ساده انگاشت.
در انتهاى این داستان، نامه زامیاتین به استالین آورده شده. که شامل درخواست عفو یا تخفیفِ مجازاتِ اعدامش بوده! حقیقتا بعد از خواندنِ این بخش که بسیار قابل توجه بود، بیش از پیش به این باور رسیدم که چقدر خواندنِ زامیاتین یک ضرورت است.
ممکن است در بعضی بخشهای کتاب، به دلیل روایت سربسته و گُنگ احساس کنید با سانسور مواجهید. اما بعد از مقایسه اثر با نسخه انگلیسى و طى صحبتى که با جناب بابک شهاب – مترجم کتاب – داشتم، میشود با اطمینان گفت که این مسئله، از شیوه روایت خودِ نویسنده میآید.
پدرش مدام بند میکرد که: «درس بخوان بچه، درس بخوان! وگرنه مجبور میشوی مثل من کفش مردم را بدوزی!» اما مگر میشود درس خواند وقتی فامیلیات اولین اسم دفتر کلاسی است و تا درس شروع میشود، صدایت میزنند: «آنفیم باریبا! بیا پای تخته!» آنفیم هم با سرورویی عرقکرده کنار تختهسیاه میایستاد و صورتش را طوری در هم میکشید که پیشانی کوتاهش به کل ناپدید میشد. «بازهم که با سواد نم کشیده آمدهای سر کلاس! ای وای! دیگر داری میترشی!»
سرانجام هوس کرد از این زندگی سگی خلاص شود. دلش آدم خواست، دلش خواست مانند همه آدمها چای داغ بنوشد و زیر پتوی نرم بخوابد. چه روزها که باریبا درون آخورش، روی تشک کاهی، از صبح تا شب دمر خوابید و چه روزها که در خرابه بالکاشین از صبح تا شب در جستوجوی نشانی از انسان و زندگی انسانی چرخ زد.
خانم هرچه در تعظیم و تکریمِ تمثال جدیت بیشتری نشان دهد، یعنی بریی گناهان بیشتری عفو میطلبد و در نتیجه شکنجهی سختتری در تخت خواب در انتظارش است.
همهاش پوچ است. رسیدن به این حقیقت اصل ماجرا نیست. اصل ماجرا این است که بتوانی عمری با این پوچی زندگی کنی و روحت را با این پوچی تغزیه کنى.
این دیگر انسان نبود که میرفت، دفینهای بود باستانی، سنگوارهی نابهنجار روسى که گویی از قعر زمین برخاسته بود.
آخر برای چه باید کارهای خیر انجام بدهم؟ من بیشتر دوست دارم به دیگران ظلم کنم، چون ظلم فایدهی بیشتری برای نزدیکانم دارد. آخر در انجیل آمده که خداوند در آخرت در ازای ظلم من پاداشى صدچندان به ایشان خواهد داد.
چرا قدیسهای ما در آن دنیا باید به بهشت بروند؟ اگر ببیند که من دارم در جهنم جلزوولز میکنم، ولم میکند میرود دنبال سیب خوردنش؟ این چهجور رحمتی است؟ این چهجور قدیسی است؟
👤 نویسنده مطلب: نگار نوشادی
مروری بر کتاب «اخلاق از دیدگاه سارتر و فروید»
معرفی رمان «کتابخواران»
نگاهی به کتاب «اتومبیل خاکستری» نوشتهی آلکساندر گرین
نگاهی به کتاب «گورهای بیسنگ»
نگاهی به کتاب «نقطههای آغاز در ادبیات روشنفکری ایران»